رمان مروا پارت ۱۰۸

4.7
(12)

 

 

با هیرا وارد خونه شدم و حرصم رو سرش خالی کردم.

 

-دلتون خنک شد؟ خوب شد تهمت زدن بهم؟ آروم شدین بخاطر تحقیر شدن هام؟

هر دوتاتون گورتون رو گم کنید و برید.

 

سمت آشپزخونه رفتم و با حرص لیوان آبی برداشتم و زیر شیر آب گرفتم.

 

داشتم از درون آتیش می‌گرفتم. متنفر بودم ازشون، دلم نمی‌خواست یک لحظه هم اینجا بمونم لعنت به من، لعنت بهت خدیجه‌ی بی‌شعور میگم شوهرمه تو زنگ می‌زنی صاحب‌خونه؟

 

دستی از کنارم شیر آب رو بست.

هینی کشیدم، لیوان از دستم داخل سینک ول شد.

 

-چیزی نشده که آروم باش…

حواسم پرت شده بود و لیوان پر شده، آب روی دستم ریخته بود.

 

دستِ خیسم رو به لباسم کشیدم و چرخیدم.

با اون دستم هلش دادم عقب و داد زدم.

 

-مگه نگفتم گمشید بیرون؟ شما لعنتی ها چطوری آدرس منو پیدا کردین؟ حالم ازت بهم می‌خوره.

 

دستشو روی پهلو هام گذاشت.

 

-هیس آروم باش تموم شد چرا تو می‌لرزی؟

تازه متوجه‌ی وضعیتم شدم داشتم می‌لرزیدم. از حرص و عصبانیت…

 

پوزخندی زدم و با هر دو دستم هلش دادم.

با دیدن حالم قدمی عقب رفت.

 

-نمی‌خوام ببینمت از اینجا برو بیرون.

دستش رو داخل موهاش کشید و کلافه لب زد.

 

-بیا بشین آروم شدی میرم. به خدا میرم.

دکمه های پالتوم رو باز کرد، اشاره کرد در بیارم.

از تنم در آوردم و سمت بیرون رفتم.

 

هیرا نبود انگار هَویرات اون رو فرستاده بود بره.

شالم رو از روی سرم برداشت و توی دستم مچاله‌ش کردم.

 

کنار بخاری دراز کشیدم و توی خودم جمع شدم.

 

-هیچی نداری؟ پتو؟ بالشت؟

به یک نقطه خیره شدم و حرفی نزدم.

 

 

من مگه چیکار کرده بودم خطایی کرده بودم که باهام این‌جوری کردن؟

 

شاید باید مثل اونا می‌شدم. مثل اونا رفتار می‌کردم و مثل اونا لباس می‌پوشیدم.

“خواهی نشوی رسوا؛ همرنگ جماعت شو”

خیلی ضرب المثل خوبیه انگار برای من گفتن…

 

با انداخته شدن چیزی روم نگاهم رو به صورتش دوختم.

پالتوم رو روم انداخته بود.

 

-چرا هیچی نداری عزیزم؟

پوزخندی زدم و نگاهم رو به دیوار دوختم.

 

-به تو چه؛ کارت تموم شد می‌تونی بری.

کنارم دراز کشید که جلوی دیدم رو به دیوار گرفت.

 

-کجا برم دوردونه؟ تو اینجایی و من اونجا، حقه؟ دلم راضی نیست برم. تو شدی همه‌ی وجودم.

چیزی نگفتم که آروم زمزمه کرد.

 

-قبلا یه همسایه داشتیم خیلی ذاتش بد بود خیلی… می‌اومد جلوی مامانم یا بقیه از شوهر یکی دیگه عیب می‌گرفت و می‌گفت خرابه و با این و اونه.

 

یه بار مامانم نبود تو جمعشون و تیرش مامانم رو نشونه گرفت همه جا پیچید.

 

-اما مامان من هیچی نگفت… باورت میشه؟ هیچی. من مونده بودم چرا چیزی نمیگه به اون زنه تازه باهاش دوسته و باهاش هنوز بگو و مگو داره.

 

دستش رو زیر سرش گذاشت و نیم نگاهی به من کرد.

 

-هر چی به مامانم می‌گفتم فقط بهم لبخند می‌زد و می‌گفت بزرگ بشی می‌فهمی چرا چیزی نگفتم و باهاش مهربونم..

 

-یک سال گذشت، روز عاشورا بود گریه کنان اومد دم در خونه‌ی ما و به مادرم التماس کرد که مامانم اونو ببخشه بخاطر حرف هایی که پشتش زده بوده.

 

با لبخند سرش رو سمتم چرخوند و با لحن مهربونی گفت :

 

-تازه اونجا بود که فهمیدم چرا مامانم چیزی بهش نگفته… می‌خواسته طرف خودش پشیمون بشه طرف آبروی مامانم رو برد اما مامانم آبروی طرف رو خرید، می‌دونی؟ گاهی باید سکوت کنی تا طرف خودش پشیمون بشه و بیاد التماست کنه! هر چقدر بیشتر بهش خوبی کنی بیشتر شرمنده میشه.

 

نفسی کشید که حرارت نفسش به صورتم برخورد کرد.

 

-یه وقت هایی باید هیچی نگی تا خودِ طرف متوجه‌ی اشتباهش بشه…

 

باز هم سکوت کرده بودم و خیره به شونه‌اش بودم.

به پهلو چرخید و دستش رو به حالت جک زیر سرش قرار داد.

 

-سکوتت یعنی برم؟ حداقل یه حرفی بزن بدونم خوبی بعد برم.

 

با کمی تعلل نگاهِ خیره‌م رو به صورتش دوختم.

دستش رو نوازش وار روی صورتم کشید.

 

-بخاطر حرف های اونا خودت رو ناراحت کردی؟ تو مگه برای مردم زندگی می‌کنی؟

 

آروم چرخیدم و پشتم رو بهش کردم؛ با صدای آرومی زمزمه کردم.

 

-می‌خوام تنها باشم. خسته‌م خوابم میاد.

از پشت دستش رو دورم حلقه کرد و پیشونیم رو بوسید.

 

-من بیرون تو ماشینم اگه نیاز داشتی بهم می‌تونی بهم زنگ بزنی.

 

پالتوش رو روی پاهام انداخت.

 

انقدر گیج بودم که متوجه‌ی حرفش نشدم.

قبل از بلند شدنش نشستم و پالتوش رو بالا گرفتم.

 

-نیاز ندارم بهش.

اون دستم رو روی چشمم فشاد دادم.

 

-نمی‌خوام دیگه برگردی؛ بگیر و برو، پشت سرتم نگاه نکن.

 

با گرفته شدن پالتو ولش کردم، دراز کشیدم بدون اینکه برق ها رو خاموش کنه از خونه بیرون رفت.

~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

ساعت شش صبح با کابوس هر شبم بیدار شدم.

لعنت به منی که چیزی نخریده بلند شدم اومدم تو این خونه…

 

خیلی ضعف داشتم دیشبم چیزی نخورده بودم.

کاکائویی که خریده بودم رو از جیب مانتوم بیرون آوردم و خوردم.

باید قبل از اینکه به خونه برگردم یه عالمه وسیله بخرم.

 

لباس پوشیده از خونه خارج شدم که برم مهد با دیدن ماشین مدل بالایی اون ور تر از خونه متوقف شدم.

یه دفعه صدایی توی گوشم پیچید.

 

“من بیرون تو ماشینم.”

 

یعنی دیشب اینجا خوابیده؟

ناخودآگاه استرس گرفتم و سمت ماشین حرکت کردم.

 

با دیدن هَویراتی که توی ماشین خواب رفته بود؛ ترسیدم تو این هوای سرد تا صبح بدون بخاری خوابیده؟

 

محکم به شیشه‌اش کوبیدم که گیج و منگ از خواب پرید.

 

شیشه رو داد پایین و قبل از اینکه چیزی بگم با گیجی و لبخندی که رو لبش بود بی‌حال زمزمه کرد.

 

-نامرد تا صبح یخ زدم اینجا…

با حرص و عصبانیت کمی بلند تر گفتم:

 

-احمق چرا نرفتی؟ گفتم برو بی‌شعور… الان زنگ بزن داداشت که به کمکت بیاد.

 

دستم که لبه‌ی پنجره‌اش بود رو گرفت.

سردِ سرد شده بود عین جنازه..

دستم رو روی دستش گذاشتم و حرص زدم.

 

-دیوونه یخ زدی تو… من الان چیکار کنم باهات آخه؟

با همون بی‌حالی و چشم های خمار و لحنِ خمار تر و بم تر پچ زد.

 

-حالا که خودت باعث این حال و روزمی باید ازم پرستاری کنی.

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و با دستم موهام رو پشت گوشم زدم.

 

-پیاده شو بیا تو یکم گرم بشی تا داداشت بیاد ببرتت…

 

در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. در رو قفل کرد که شیشه هم بسته شد.

پالتوش تنش نبود، نمی‌دونم به چه دلیل تنش نکرده بود و من با مسخرگی گفتم :

 

-پالتوت رو تنت نکردی که سرما بخوری پیش من باشی؟

لبخندی زد و قدمی سمتم برداشت و سرش رو مماس با صورتم قرار داد.

 

-تیز شدی بیب؛ همیشه تیز بمون…

بازوش رو گرفتم و به اطراف نگاهی کردم؛ همزمان طرف خونه هلش دادم.

 

-برو تا باز آبروم رو نبردی و یکی دیگه زنگ نزده به اون مرتیکه…

با اینکه حالش خوب نبود اما باز با قلدوری و خشن گفت :

 

-گردنشو می‌شکنم این‌ دفعه اگه بیاد در خونت.. من هنوز نمردم که مرتیکه اینجوری دربارت میگه‌. آخ پشیمونم که چرا همون دیشب نزدمش تا دم مرگ…

در خونه رو باز کردم و با داخل کشیدمش و با اخم و تندی گفتم :

 

-خیلی بی‌خود می‌کردی، اگه می‌زدیش می‌فرستادت زندان احمق‌…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…
رمان کامل

دانلود رمان کافه آگات

خلاصه: زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره.
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…
رمان کامل

دانلود رمان فودوشین

  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند.…
رمان کامل

دانلود رمان غثیان

  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست…
رمان کامل

دانلود رمان چشم زخم

خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
1 سال قبل

واااااای عشقممممم 😍 😍 😍 😍 😍 😍 ی پارت دیگه خوهشششششننننن 😍 🙏 🙏 🙏 🙏

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x