رمان مروا پارت ۱۰۹

4.5
(11)

 

 

 

-برو تو زنگ بزنم به مهسا بگه داداشت بیاد دنبالت من باید برم سرکار…

وارد خونه شدیم و سمت بخاری کشیدمش.

 

-چیزی توی خونه ندارم فقط می‌تونم برات آب جوش درست کنم. تا گرم بشی آب جوشم آماده‌س.

 

قدمی ازش دور شدم تا برم توی آشپزخونه که با حرفش میخ زمین شدم.

 

-منو دوست داری؟

 

اخمی کردم و سرم رو چرخوندم، تا خواستم حرفی بزنم پیش دستی کرد.

 

-حرفات بوی دوست داشتن میده. می‌دونم که هنوزم دوستم داری، سال ها بود کسی باهام اینجوری از دوست داشتنش نگفته بود. فکر می‌کردم یه چیزی فراتر از حرفه اما الان می‌بینم کل عمرم اشتباه زندگی کردم، عشق رو از کلام بقیه می‌تونی حس کنی. با جمله هات اون دوست داشتن رو حس کردم.

 

پوزخندی زدم و لب باز کردم.

 

-هیچ وقت نمی‌تونی به حرف ها توجه کنی؛ گاهی حرف ها از روی عادت و وابستگی زده میشه یا از جنس دوست داشتن یه خواهر و برادر؛ عشق ثابت کردن می‌خواد، به حرف نیست چون حرف رو همه می‌زنن اما پای عمل فلنگو می‌بندن و در میرن‌…

 

صبر نکردم تا چیز دیگه‌ای بگه وارد آشپزخونه شدم و کتری رو پر از آب کردم و روی گاز گذاشتم تا جوش بیاد از توی کیفم موبایلم رو بیرون آوردم؛ با مهسا تماس گرفتم چون شماره‌ی هیرا رو نداشتم.

 

گوشیش خاموش بود. هویرات کنار بخاری دراز کشیده بود و تو خودش جمع شده بود.

 

-شماره‌ی داداشت رو بده مهسا خوابه احتمالا گوشیش سایلنته..

 

صدایی ازش نیومد حتی تکون هم نخورد.

نکنه بیهوش شده ؟ به سرعت کنارش نشستم و با دستم تکونش دادم که یک چشمش رو باز کرد.

 

-شنیدی چی گفتم؟ میگم شماره‌ی داداشت رو بده.

دوباره چشمش رو بست و آهسته گفت :

 

-تهران نیست الان…

 

عصبی شدم و بلند تر از حد معمول نق زدم.

 

-ای بابا من باید برم اخراجم می‌کنن به پولش نیاز دارم. شماره‌ی بابات یا مامانت یه نفر رو بده زنگ بزنم یا خودت زنگ بزن که بیان سراغت.

 

انگار نه انگار که داشتم باهاش حرف می‌زدم.

یه ریز خودم رو فحش می‌دادم که چرا نرفتم و همون توی ماشین ولش نکردم.

 

لیوانی برداشتم و آب جوش رو داخلش ریختم.

 

باید از همسایه ها چیزی می‌گرفتم؟ مثلا قندی یا یه چیزی دیگه؟

 

نه پرو میشه پسره، فکر می‌کنه بخاطر اون رفتم رو زدم به همسایه ها….

به نرگس زنگ زدم طلاع دادم امروز دیر تر به مهد میرم.

 

لعنتی قرار بود سخت کار کنم تا بتونم باشگاهمم برم باز… شاید هم تایم رقص رو برداشتم. حسابی گیجم.

 

به مهسا پیامکی حاوی “کارم واجبه به محض اینکه پیامم رو دیدی بهم زنگ بزن” براش سند کردم.

 

لیوان رو داخل سینی کوچیکی گذاشتم.

از عمد سر و صدا ایجاد می‌کردم که یه وقت نخوابه.

 

اما انگار واقعا خواب بود چون حتی کوچیک ترین تکونی هم نمی‌خورد.

کنارش نشستم و به شونه‌ش کوبیدم.

 

-پاشو آب جوش بخور بعد برو. اگه سرما خوردی گلوت گرفته خوب میشه.

 

به زور چشم هاش رو باز کرد و دستش رو روی پام گذاشت.

 

-کل دیشب رو از سرما یخ زدم و نخوابیدم؛ فکر می‌کردم دلت برام می‌سوزه میای دنبالم…

لبم رو گزیدم و بی‌اختیار نالیدم.

 

-من اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، اصلا متوجه نشدم که گفتی توی ماشین می‌مونی.

 

سری تکون داد و با خستگی نشست.

اما از دستی که روی پام قرار گرفته بود متوجه شدم که داغه انگار تنش به عرق نشسته بود.

 

لیوان آب جوش رو برداشت و چند قطره ازش رو خورد.

نمی‌دونستم چطوری بیانش کنم با استرس دستی به گوشه‌ی پالتوم کشیدم.

 

-من برای چند ساعت مرخصی گرفتم ؛ لطفا زنگ بزن به یکی اگه نمی‌خوای با هم دیده بشیم من میرم بگو خونه‌ی دوستته اینجا….

 

-کسی جز تو رو ندارم؛ می‌خوام پیش تو باشم.

روی شونش کوبیدم و غریدم :

 

-هیچی ندارم؛ اینجا چیزی می‌بینی که برای بهبودیت خوبه؟

کمی لب هاش دو طرف کشیده شد.

 

-تو… تو برای خوب شدنم کافی هستی.

تعجب کردم و حرص زدم.

 

-پاشو برو هَویرات عصبیم نکن. باید برم مرخصیم چند ساعته‌س…

 

کمی سمت من چرخید و سرش رو روی پام گذاشت و چشم هاش رو بست.

‌داغی تنش رو به راحتی می‌تونستم حس کنم.

 

-تب داری؟ من هیچی ندارم اینجا، اگه تبت رفت بالا ممکنه تشنج کنی. پاشو برو منو سکته نده.

 

-هیس، یکم بخوابم چشمام باز نمیشه اصلا.

 

پام رو از زیر سرش بیرون کشیدم که یهو چشم هاش باز شد.

پالتوم رو بیرون آوردم و زیر سرش گذاشتم.

 

-قشنگ استاد ضد حالی مُروا!

چشم غره‌ای بهش رفتم و بلند شدم.

 

-پرو شدی بهت رو دادم

گوشه‌ی آشپزخونه نشستم؛ کمی تو نت چرخیدم که هَویرات ناله‌ای کرد.

 

به شرعت با ترس کنارش نشستم.

دستم رو روی پیشونیش گذاشتم تب شدیدی داشت.

با ترس روی شونه‌اش کوبیدم.

 

-پاشو پالتوت رو در بیار؛ صدای منو می‌شنوی؟

کمی هوشیار شد.

 

-پالتوت رو در بیار، گفتم بهت شماره‌ی یکی رو بده زنگ بزنم بهش…

 

کمکش کردم نیم خیز بشه.

جون در آوردن پالتوش نداشت.

 

روش خم شدم تا پالتوش رو در بیارم؛ سرش رو روی شونه‌ام گذاشت و چشم هاش رو بست.

دستم از کار افتاد و شوکه شدم.

 

طولی نکشید که به خودم اومدم و پالتوش رو در آوردم تا زودتر از خودم دورش کنم.

سر جاش خوابوندمش و بخاری رو خاموش کردم.

 

گوشیم رو برداشتم و باز به مهسا زنگ زدم اما هنوزم خاموش بود.

 

 

از استرس نمی‌دونستم باید چیکار کنم.

باید شربت تب بر و قرص بگیرم؛ اما من که نمی‌تونستم بیرون برم.

 

یکی از شال هامو برداشتم و زیر شیر آب سرد گرفتم و روی پیشونیش گذاشتم.

 

گوشیش رو از توی جیبش بیرون آوردم اما رمز داشت.

 

زیر لب به شانس بدم لعنت فرستادم.

دوباره شال رو زیر آب گرفتم و باز هم روی پیشونی و صورتش کشیدم.

 

تصمیم داشتم ببرمش بیمارستان بهتر از این بود که اینجا چیزیش بشه.

پالتوم رو پوشیدم، گوشیم رو برداشتم و اسنپ گرفتم.

 

همون موقع گوشیش زنگ خورد به سمت موبایلش خیز برداشتم اما با دیدن اسم ترنج وا رفتم.

بی‌خیالش شدم و گوشیش رو داخل کیفم گذاشتم.

صداش زدم، باز به زور پالتوش رو تنش کردم.

 

-هَویرات می‌تونی راه بری؟

با عجز نالیدم :

 

-تو رو خدا جواب بده. خوبی؟

از صداش گیج و منگ بودن رو میشد تشخیص داد.

 

-خوبم؛ نمی‌دونم شاید، آره…

بازوش رو گرفت و آهسته کشیدمش.

 

-پس لطفا بلند شو ببرمت بیمارستان.

به زور سر و پا شد نیمی از وزنش روی من بود.

 

داخل اسنپ که نشوندمش خودمم کنارش نشستم که سرش رو روی شونه‌ام گذاشت.

گوشیش داخل کیفم زنگ خورد.

بیرونش آوردم این بار هیرا بود تماس رو وصل کردم.

 

-کجایی تو هَویرات؟ ترنج بهت زنگ زد چرا جوابش رو ندادی؟

 

-سلام.

جا خورد و با تعلل پرسید.

 

-سلام؛ هَویرات پیش توئه؟

 

-حالش بد شده کل دیشب رو بیرون تو ماشین بوده الان تب کرده…

بلند و با حرص گفت :

 

-چی؟ الان کجاست؟

با استرس گوشه‌ی شالم رو درست کردم.

 

-دارم می‌برمش بیمارستان چیزی توی خونه نداشتم.

کلافه پوفی کشید و از کسی عذر خواهی کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x