رمان مروا پارت ۱۱۱

4.4
(19)

 

 

مهسا خنده‌ی آروم و غمگینی کرد.

 

-فدات بشم مگه من گفتم تقصیر توئه؟ نه من نه مامان نه بابا تو رو ابدا مقصر نمی‌دونیم؛ دل که دست خود آدم نیست بگیم عاشق کی شو یا از کی متنفر شو یا حتی کی رو دوست داشته باش و کی رو دوست نداشته باش…

 

مکثی کرد و نفسش رو با غم بیرون فرستاد و بعد دوباره ادامه داد.

 

-مهیار یهویی عاشق شد نه ما می‌تونیم از تو گله کنیم نه از مهیار، عشق یه حسیه که یهویی رخ میده دورت بگردم. مهیارم زود خوب میشه نگران نباش.

با بغضی که نزدیک بود بشکنه لب زدم.

 

-یه وقت هایی با خودم میگم ای کاش پام می‌شکست و نمی‌اومدم پیش شما، اومدن من باعث شد به من دل ببنده خدا شاهده که من قصد همچین کاری رو نداشتم…

 

مهسا ماهرانه بحث رو عوض کرد، نمی‌خواست بیشتر از این ناراحت بشیم.

 

-چیکارم داشتی بهم زنگ زده بودی و پیام داده بودی که کارت واجبه.

 

بغضم رو قورت دادم و جوابش رو دادم.

 

-هیچی هَویرات خونه‌م بود مریض شده می‌خواستم زنگ بزنی داداشش بیاد جمعش کنه.

مهسا کمی بلند تر از قبل خندید.

 

-هی هی درست با عشق من حرف بزن؛ داداشش اسم داره اسمشم هیراست…

شوخی توی حرف و خنده‌ش موج میزد که باعث خنده‌ی منم شد.

 

-حالا هر چی تموم شد دیگه بردمش بیمارستان گویا…

مکثی کردم و با شیطنت لب زدم.

 

-گویا داداشش نیست و کرجه.

روی کلمه‌ی “داداشش” تاکید کردم.

 

-خیلی بدجنسی بی‌شعور.

خندیدم و چیزی نگفتم.

کمی بینمون سکوت برقرار شد که با یادآوری هَویدات نالیدم.

 

-مهسا کاش پیشم بودی خیلی گیجم نمی‌دونم چیکار کنم.

صدای او هم نگران شد.

 

-چی شده گلم؟ بخاطر چی گیجی؟

 

 

 

روی زمین نشستم و به دیوار تکیه‌ دادم.

 

-می‌خوام از گذشته‌م بدونم اینکه خانواده‌م کین و کجان هَویرات باج گیری کرد. گفت باید برم ازش مراقبت کنم تا منو ببره پیش خانواده‌م حتی سرش قول مردونه داد.

 

مهسا تک خنده‌ای کرد و توی گوشی نفسی کشید.

 

-چقدر بدجنسه این بشر…ولی بهش اعتماد کن. یادت باشه اون هنوزم شوهرته هم اون عاشقته هم تو حسی کاملا متقابل… خودت رو بسپار دست سرنوشت اگه دنیا بهت وفا نکرد و برای هم نموندید مهم‌ نیست توی این مدت تو عاشقی کن و عاشقی کردن رو یادش بده سخت نیست.

پوزخند صدا داری زد.

 

-اگه مهیارم بود همین ها رو می‌گفت وقت بده به خودت یه زمان برای جبران بهش بده. برو پیشش چند روزم که بیشتر نیست

 

کمی فکر کردم و گیج تر از قبل زمزمه کردم.

 

-آره بهتره برم پیشش، چیزی نبرم براش؟

زمزمه‌ی آرومش رو شنیدم که به یکی گفت :

 

-چشم یکم دیگه میام.

حواسم سرجاش اومد و با جدیت صحبت کردم.

 

-برو عزیزم ببخشید بد موقع مزاحمت شدم.

به سرعت جوابم رو داد.

 

-گمشو دیوونه کار ندارم بابا می‌خواد ما رو ببره بیرون میگه آماده بشید خودش نشسته اخبار می‌بینه و تخمه می‌شکنه؛ باباست دیگه می‌شناسیش که از دو ساعت قبل میگه آماده شید بریم بیرون…

 

مکثی کرد تا چیزی یادش بیاد.

-آها یادم رفت یه لحظه چی گفتی؛ حالا چِش شده بود.

 

موهام رو از سمت راست گرفتم و سمت چپ ریختم.

 

-دیشب پشت در خونه‌م تو ماشین خوابیده بوده سرما خورده.

 

-آبمیوه و شیر بگیر ببر براش، زیاد مغرور هم نباش زندگی کن لحظه ها رو.

لبخندی روق لبم نشست و صادقانه گعتم :

 

-ممنون که همیشه کمکم می‌کنی.

زمزمه‌ای کرد که به گوشم خورد.

 

-تو هم کمکم کن به اونی که دوستش دارم برسم.

 

 

 

کمی بلند تر از لحن قبلی گفت :

 

-من دیگه برم عزیزم مثل اینکه بابا آماده شده. تونستم بهت زنگ می‌زنم. فعلا عزیزم.

فقط یک کلمه زمزمه کردم.

 

-خداحافظ.

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

دستم رو باز عقب کشیدم مردد بودم که زنگ رو بزنم یا نه.

 

بالاخره چشم هام رو بستم و زنگ رو زدم.

از جلوی ایفون کنار اومدم تا بهم دید نداشته باشه.

 

-بله؟

صداش کمی گرفته تر از صبح شده بود.

 

-مُروام.

توی لحنش خوشحالی موج می‌زد.

 

-ای جانِ دلم. زود بیا بالا.

در رو باز کرد و وارد شدم.

 

از جلوی نگهبان رد شدم که سلامی کرد.

وارد آسانسور شدم و کیفم رو روی شونه‌ام درست کردم.

 

مثل بچه های از دلشوره و هیجان داشتم قبض روح می‌شدم.

 

در آسانسور که باز شد تازه متوجه شدم رسیدم.

از آسانسور خارج شدم. در خونه‌اش نیمه باز بود.

 

وارد خونه شدم و کفشم رو بیرون آوردم خواستم برگردم در رو ببندم که از پشت توی آغوشی فرو رفتم و در بسته شد.

 

جیغ کوتاهی کشیدم و دستم رو روی آرنج دستش که دور شونه‌م بود گذاشتم.

 

-ترسوندیم بی‌شعور.

 

سرش رو توی گردنم فرو کرده بود.

نفس داغش داشتن حرارت تنم رو بالا می‌برد.

با صدای ضعیف و لرزون گفتم :‌

 

-ولم کن.

دستش رو از دورم باز کرد و به داخل هلم داد.

 

-چطوری عزیزم؟

حرفش رو بی‌جواب گذاشتم.

پالتوم رو بیرون آوردم و همراه کیفم روی کاناپه گذاشتم.

دست به سینه شدم و حرص زدم.

 

-خوب من باید چیکار کنم قربان؟

نگاهم رو به چشم هاش دوختم که متوجه شدم به بالا تنه‌ام خیره‌ شده چشم هام درشت شد و زدم به شونه‌اش.

 

-هی تو کجا رو نگاه می‌کنی؟ بی‌شعور…

 

با تخسی شونه بالا انداخت.

 

-اونام مال منن گناه که نکردم به مالم نگاه کردم …

دندونام رو روی هم ساییدم.

 

 

 

-خیلی پرویی.

جلو اومد و شالم رو روی شونه‌م انداخت و سرش رو توی گردنم برد، گردنم رو بوسید.

صداس بم و خمارش زیر گوشم پیچید.

 

-ببخشید عزیزم نمی‌تونم لب هاتو ببوسم سرما می‌خوری فعلا به بوسه هام رو تنت عادت کن تا خوب بشم و برسیم به اصل کاری.

 

ماتم برد؛ این پسر امروز قصدِ دیوونه کردن من رو داشت. لعنت بهش اجازه‌ی فاصله هم بهم نمی‌داد تا ازش جدا بشم.

 

بازوش رو فشردم و با صدای ضعیفی لب زدم.

 

-برو بخواب من یه چیزی درست کنم.

 

-ولش کن؛ کنارم می‌خوابی؟

کنارش زدم و وارد آشپزخونه شدم.

 

-معلومه‌ که نه تو انگار هر چند دقیقه یک بار یادت میره چی شده.

 

-من که اصلا نمی‌دونم چی شده فقط می‌دونم خانومِ خونه‌م برگشته، غیر از اینه؟

در یخچال رو باز کردم با دیدن شیر برداشتمش.

 

-پیش پای تو شیر گرم کردم خوردم زحمت نکش عزیزکم.

 

پاکت شیر رو از دستم گرفت، شونه‌ام رو گرفت و من رو عقب کشید. شیر رو داخل یخچال گذاشت درش رو بست و بهش تکیه داد.

 

-کنارم بخواب تا بتونم بخوابم.

خودم رو عقب کشیدم و غریدم.

 

-ولم کن چت شده تو؟ من اومدم مراقبت باشم نه اینکه کنارت بخوابم.

 

سری تکون داد و از آشپزخونه خارج شد.

ناراحت شد؟ به درک که ناراحت شد پسره‌ی پرو…

 

می‌خواستم سوپی براش درست کنم و دست به کار شدم انقدر کابینت ها رو زیر و رو کردم که یهو دست هام گرفته شد. جیغ کوتاهی کشیدم و به سرعت به عقب برگشتم.

 

چشم هاش قرمز شده بود.

با صدای عصبی و خش داری گفت :

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x