رمان مروا پارت ۱۱۲

4.4
(13)

 

 

لبم رو گزیدم وقتی چیزی که می‌خواستم و پیدا نمی‌کردم محکم در رو می‌بستم.

 

-داشتم دنبال وسایل برای درست کردن سوپ می‌گشتم.

 

بلند شد که منم همراهش بلند شدم.

هنوز دستم توی دستش بود.

 

-جانِ من بیا برو بیرون من سوپ نمی‌خوام فقط هی سر دردم رو بیشتر نکن. نمیای که پیشم بخوابی حداقل اذیتم نکن و برو بشین فیلم ببین.

چشم هاش رو بست و فشار داد روی هم.

 

-از دیشب تا الان یک ساعتم نخوابیدم سر درد هم دارم یه چند ساعت اذیت نکن بعدش هر چقدر خواستی تلافی کن و در ها رو محکم بکوب.

 

-از عمد اینکار رو نکردم.

بوسه‌ای به سرم زد که تازه متوجه شدم پیرهن تنش نیست.

 

-تب داری؟

 

با صدایی که بم شده بود سرش رو کنار گوشم آورد و پچ زد.

 

-دارم تو تب تو می‌سوزم، می‌خوامت مُروا…

سرخ شدم و سر تا پا عرق کردم.

 

وقتی دید چیزی نمیگم ازم فاصله گرفت و نفس عمیقی کشید.

 

-اگه گرسنه بودی زنگ بزن رستوران برات غذا بیارن توی اتاقم تو کشو پاتختی پول هست…

قبل از اینکه بگم خودم پول دارم وارد اتاق شد و در رو بست.

 

واقعا سر درد داشت؟ اما قرصی نخورد که، پس چرا اصلا به دکتر نگفت؟ الان سر درد گرفته؟

 

جعبه‌ی قرص ها رو پیدا کرده بودم برای همین این بار آهسته در کابینت رو باز و بسته کردم لیوانی برداشتم و آب ولرم براش ریختم.

 

وارد اتاقش شدم که دیدم بالشت رو روی صورتش گذاشته.

 

جلو رفتم و کنارش نشستم که بالشت رو با دستش کمی کنار زد و با یه چشم بهم خیره شد.

 

-برات مسکن آوردم پاشو بخور سر دردت….

زد تو حرفم و گفت :

 

-بعدش کمی سرم رو ماساژ میدی؟

گوشه لبم رو گزیدم که حرصی با انگشتش لبم رو از بین دندون هام بیرون کشید.

 

-نکن پوست لبت کنده می‌شه.

 

 

 

بعد از اینکه قرص خورد لیوان رو ازش گرفتم و روی پا تختی گذاشتم.

 

خوابیده بود و من نمی‌تونستم جای درستی بشینم برای همین بازوش رو بین انگشت های یخ زده‌‌م گرفتم.

 

-میشه نیم خیز بشی من به تاج تخت تکیه بدم…

منتظر نگاهم کرد که با من من گفتم :

 

-گفتی سرت رو ماساژ بدم دیگه…

لبخند پر رنگی زد و روی تخت نشست که پشت سرش جا گرفتم.

سرش رو روی پام گذاشت.

 

اما لحظه‌ای بعد بالشتی که روی صورتش می‌ذاشت رو روی پام گذاشت و سرش رو روی بالشت گذاشت.

مختصر توضیحی داد.

 

-پات درد می‌گرفت اون‌جوری…

داشتیم سر خودمون رو کلاه می‌ذاشتیم؟ هر دومون به هم تشنه بودیم و هر دومون به لمس هم دیگه نیاز داشتیم، اما برای چی این ادا ها رو می‌کردیم؟

 

دست های لرزونم رو مشت کردم و روی شقیقه‌اش گذاشت و آروم ماساژ دادم.

 

حدودا نیم ساعتی گذشته بود که نفس هاش منظم شد و فهمیدم که خوابش برده.

 

نشستم تا چند دقیقه‌ی دیگه که خوابش سنگین بشه بعد بلند بشم. انقدر توی فکر بودم که وقتی به خودم اومدم نیم ساعتی گذاشته بود و پام کاملا خواب رفته بود.

 

آهسته بالشت رو از هر دو طرف بالا کشیدم بلند شدم.

 

کمی چرخید و چشم هاش باز شد اما به سرعت چشم هاش بسته شد.

 

از اتاق خارج شدم و لنگ زنان به روی کاناپه نشستم و مشغول ماساژ پام شدم.

 

دلم نمی‌خواست تنهایی چیزی بخورم پس صبر کردم تا اونم بیدار بشه که برای اونم سوپ سفارش بدم.

 

تلویزیون رو روشن کردم و شبکه ها رو عوض کردم تا فیلمی نظرم رو جلب کرد.

 

به جای حساس که رسیده بود زنگ خونه به صدا در اومد.

چشم هام گرد شد و تلوزیون رو بی‌صدا کردم.

 

 

 

بالاخره صدای دختری پیچید.

 

-هَویرات در رو باز کن می‌دونم خونه‌ای.

 

اخم شدیدی کردم و با عصبانیت سمت اتاق هویرات رفتم و بیدارش کردم گیج نگاهم کرد که با تمام حرصم گفتم :

 

-دوست دخترت پشت دره برو درش رو باز کن عوضی!

 

چشم های قرمزش گرد شد و مات موند تا خواست چیزی بگه باز دختره در زد.

 

بلند شد و با صدای خواب آلودی لب زد.

 

-بیرون نیا تا ببینم کیه و چی می‌خواد.

 

قرمز شدم و بلند شدم؛ جلوش ایستادم با کنایه و حرص گفتم :

 

-نمی‌گفتی هم بیرون نمی‌اومدم تا ریخت ایکبیری اون دختره رو ببینم‌.

لبخند کمرنگی زد و شونه هام رو گرفت.

 

-عاشقتم عزیزم خب؟

لباسش رو پوشیده از اتاق خارج شد.

کمی بعد در خونه رو باز کرد…

صداشون واضح بود و به گوشم می‌رسید.

 

-سر آوردی مگه؟ وقتی دیدی کسی جواب نمیده یعنی کسی نیست یا اگه هستن مزاحمی براشون.

 

صدای ناز دختره اومد، صداش خیلی آشنا بود.

 

-الان من مزاحم توام؟

انگار دختره داخل اومده بود که صدای بسته شدن در اومد.

 

-بله مزاحم شدی خواب بودم مشخص نیست؟

دختره بحث رو عوض کرد.

 

-صدات گرفته سرما خوردی؟

هَویرات جوابش رو نداد.

 

-برای چی اومدی اینجا؟

دختره بی‌خیال گفت :

 

-همینجوری، چایی تازه دم نداری بـ….

صدای تعجب زده‌ی دختره بلند شد.

 

-اینا مال کیه؟ دختر اوردی خونه؟

یاد کیف و پالتوم افتادم.

 

آخــــی الان دلم خنک شد حالا حتما باهاش دعوا می‌کنه…

هَویرات سرد و با طعنه گفت :

 

-دختر نه! زنمو آوردم خونه. نمی‌دونستی زن دارم؟

چشم هام اندازه‌ی توپ شد.

دختره جیغ جیغ کرد.

 

-هَویرات چرا چرت و پرت میگی؟

هَویرات هم جوابش رو داد.

 

-چرت و پرت نمیگم؛ انقدرم داد نزن زنم خوابیده. چی می‌خوای ترنج؟

 

 

تازه متوجه شدم ترنجه؛ همون خواهر ناتنی هَویرات…

صدای هَویرات آروم شد اما من تونستم متوجه بشم چی میگه.

 

-افکارتو بریز دور ترنج تو بهم محرمی از یه پدریم حتی اگه منم عاشقت بودم نمی‌تونستیم با هم ازدواج کنیم…

صداش رو بلند کرد و ادامه داد.

 

-حالا بگو برای چی اومدی؟

 

یعنی ترنج عاشق هَویرات بوده؟ می‌خواسته باهاش ازدواج کنه؟ لابد بخاطر پولشه…

 

اما اون دختر که تو دارایی پدر هَویرات شریکه، چرا باید این کار رو انجام بده؟

 

چند دقیقه‌ای ازشون صدایی در نیومد داشتم از فضولی میمردم نکنه دارن یواشکی حرف می‌زنن؟

بالاخره صدای آهسته و لرزون ترنج اومد.

 

-حاجی کارت داره دم دره!

هَویرات سوتی زد و تک خنده‌ای کرد.

 

-نه بابا؟ با بابا جونت خوب شدی که باهاش اینور و اونور میری؟

 

-میـ…. می‌خواد باهات حرف بزنه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x