رمان مروا پارت ۱۱۳

4.3
(17)

 

 

صدای تلویزیون بلند شد.

 

-برو بیارش بالا اون می‌خواد من رو ببینه برای چی من برم دیدنش؟

 

دختره انگار مات مونده بود از حرف های هَویرات بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت.

 

باباش داشت می‌اومد بهتر بود من برم ممکن بود شر بشه.

به سرعت از اتاق خارج شدم که نگاهش بهم کشیده شد.

لبخند دندون نمایی زد.

 

-جان؟

دست هام رو به هم قلاب کردم.

 

-می‌خوای من برم؟ بابات داره میاد…

دستش رو به طرفم دراز کرد که دستش رو بگیرم.

 

-نیاز نیست بری بیا اینجا بشین ببینمت

سمتش رفتم اما دست دراز کردم تا پالتو و کیفم رو بردارم.

 

-اینا رو می‌برم تا برات شر نشه…

دستش رو روی دستم گذاشت و مهربون لب زد.

 

-بذار باشه؛ یه مدت دیگه می‌خوام به همشون بگم و رسمی بشی خانوم خونه‌م.

ناز کردم و با عشوه لب زدم.

 

-حالا تو بیا ببین من قبولت می‌کنم یا نه.

خندید و نگاه سر تا پام کرد.

 

-اوه عشوه‌ هم می‌ریزی شیطون؟ برو تا یه لقمه‌ی چپت نکردم خانوم خانوما…

 

 

خندیدم و ازش دور شدم.

در رو زدن که سریع وارد اتاق شدم و با کمترین صدا در رو بستم.

 

-سلام حاجی.

پدرش سرد گفت :

 

-علیک چه عجب یاد گرفتی سلام کنی به بزرگ ترت.

 

-بفرمایید بشینید بعد طعنه هاتون رو شروع کنید.

درباره‌ی کار حرف می‌زد و گاهی اوقات بحث به مهسا و هیرا کشیده میشد.

 

بعد از رفتنشون بیرون رفتم و برای خودم برنج و مرغ، برای هَویرات سوپ سفارش دادم.

 

-برای من سوپ گرفتی؟

سری تکون دادم.

 

-آره؛ راستش من شب باید برم.

روی کاناپه جا به جا شد.

 

-کجا می‌خوای بری؟

روی کاناپه‌ی کناریش نشستم و به تلویزیون خیره شدم.

 

-من پرستار بچه‌ هام می‌دونی که؟ مادر یکی از بچه ها پرستاره باید برم پیش پسرش.

 

هَویرات خودش رو سمت من کشید.

 

-خب بگو بچه رو بیارن اینجا، من نمی‌ذارم جایی بری.

 

 

سرم رو چرخوندم طرفش و گفتم :

 

-وا یعنی چی؟ من باید برم اصلا نباید می‌اومدم.

اخم شدیدی کرد و اونم به تلوزیون خیره شد.

 

-زنگ می‌زنی میگی نمی‌تونم بیام، زود باش. تو اگه خیلی بچه دوست داری می‌تونی کنارم باشی و بچه‌ی خودتو داشته باشی.

عصبی از بین دندون های قفل شده‌ام غریدم.

 

-خیلی پرویی من نمی‌تونم بهشون بگم نمیام.

 

هَویرات موبایلش رو برداشت و باهاش مشغول شد در همون حین با لحن جدی گفت :

 

-میگی خوبم می‌گی بحث نمی‌کنیم با هم مُروا تمومش کن.

 

بعد از خوردن شام کنار هم نشستیم و فیلم دیدیم، کنار هم مثل دو تا دوست بودیم یا بهتره بگم زن و شوهر…

 

شب بدون گفتن هیچ حرفی دستم رو گرفت و من رو کشید روی تخت کنار خودش…

زیر گوشش پچ زدم.

 

-فقط این چند روز به ساز تو می‌رقصم.

دستش دورم پیچیده شد و سرم بیشتر توی سینه‌ش فرو کردم.

 

-شما تا آخر باید به ساز من برقصی چون مال منی، مال منم می‌مونی.

 

مشتی به سینه‌اش کوبیدم.

 

 

 

دو روزی گذشته بود که هر چیزی می‌گفت و هر کاری می‌کرد به سازش می‌رقصیدم.

روز سوم بود و حالش خیلی بهتر بود.

 

-بریم پیش خانواده‌م دیگه قرار شد من رو ببری پیششون.

چشم رو از لپ‌تاپش گرفت و به من دوخت.

 

-باشه فردا حرکت می‌کنیم.

بیا یه فیلمی جدید اومده ببینیم.

 

-ساعت دوازده شب چه فیلمی ببینیم آخه.

شیطون ابرو بالا انداخت و گفت :

 

-فیلم خوبیه بیا ببینیم دیگه.

به ناچار سر تکون دادم و گفتم :

 

-پس بذار برم یه چیزی بیارم بخوریم.

از روی تخت بلند شد و لپ‌تاپشم برداشت.

 

-وایسا می‌ریم تو پذیرایی می‌بینیم.

سری تکون دادم و رفتم خوراکی آوردم.

 

کنارش نشستم که شونه‌ام رو گرفت، سرم رو بوسید. مجبورم کرد سرم رو روی شو‌نه‌ش بذارم.

 

 

عوضیِ بی‌شعور فیلمی گذاشته بود تا داغ کنم، نوازش دست هاش روی کمر و بازوم داشت حالم رو خراب می‌کرد.

با صدای مرتعشی لب زدم.

 

-دستت رو بردار.

با شیطنت نچی کرد و لبش رو کنار لبم گذاشت و نگه‌داشت.

 

من اون رو دوست داشتم و نمی‌تونستم انکار کنم.

توی چشم های اون هم عشق بود چیزی که قبلا ندیده بودم.

 

توی این مدت مثل ملکه ها باهام رفتار کرده بود.

باید یه فرصت دیگه به خودمون می‌دادم یا نه؟ باید چیکار می‌کردم؟

 

گردنم رو مکید، روی گردنم حساس بودم و باعث شد آهی بکشم.

 

-عمر من، بریم تو اتاق؟

خنده‌م گرفت، گوشه لبم رو گزیدم تا خنده‌م نمایان نشه.

 

لبش رو روی گونه‌م گذاشت و تا لبم کشید.

صدای فیلمی که گذاشته بود باعث تحریک بیش از حدم شد.

 

لب هاش روی لبم نشست که این بار منم با عطش بوسیدمش، دستم رو دور گردنش انداختم.

 

 

کم کم پیش می‌رفت تا یه وقت عقب نکشم.

نباید اجازه‌ی پیشروی می‌دادم اما دست خودم نبود با دلم تصمیم گرفتم.

با هیجان و نفس نفس عقب کشید.

 

-اینجا مناسب نیست ادامه‌ش رو بریم تو اتاق؟

منتظر جواب من نشد و روی دست هاش بلندم کرد.

سکوت کرده بودم و از شرم نمی‌تونستم حرفی بزنم.

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

ملحفه رو روی تن برهنه‌مون بالا کشید دستش دور شکمم حلقه کرد.

 

-بهترین شب زندگیم بود. برای تو چطور بود مو شرابی؟

 

از سوالش سرخ شدم و سرم رو داخل بالشت فرو کردم.

از پشت سر شونه‌ی لختم رو بوسید.

 

-معلومه برای تو هم خیلی خوب بوده! می‌خوای بریم حموم دوش بگیریم؟

آروم و خمار از خواب گفتم :

 

-نه خوابم میاد. انرژیم رفته…

 

خندید و در حین خنده لب زد.

 

-حداقل طرف من بچرخ ببینم صورتت رو؟

 

چرخیدم به طرفش و چشم بستم با اون دستش نشگونی از بالای سینه‌ام گرفت.

به سرعت چشم هام باز شد.

 

-آی چیکار می‌کنی.

جای نیشگونش رو بوسید و چشمکی زد.

 

-دوست داشتم چشم هات رو ببینم عزیزم.

 

سرش رو بالا آورد، که یاد یه چیزی افتادم.

 

-تو کردی بلدی؟

بوسه‌ای به گونه‌م زد و دست هاش مشغول نوازش شد.

 

-آره بلدم.

تا اومدم سوال بعدی رو بپرسم خودش جواب داد :

 

-پدرِ پدر بزرگم کردی بوده و اون به پدر بزرگم یاد داده. پدر بزرگِ منم که عاشق مامان بزرگم بوده ابراز علاقه‌اش توی جمع کردی بود.

پدر بزرگمم سعی داره به من یاد بده که البته یه ذره یاد گرفتم.

مکثی کرد و صورتم رو نوازش کرد.

 

-میگه زن قابل ستایشه وقت و بی وقت نداره همیشه باید از عاشق بودنت براش بگی، باید با تمام وجود بفهمه که خاطرشو می‌خوای. توی جمع باید بگی دوسش داری اما به زبونی که بقیه نفهمن البته اون معتقده چه پنهان چه آشکارا باید به زن همیشه بگی دوستش داری.

 

 

دیگه نمی‌تونستم چشم هام رو باز نگه دارم، فقط متوجه شدم که من رو به خودش بیشتر نزدیک کرد.

 

صبح که بیدار شدم تو حلق هم دیگه بودیم.

دست های من دور گردنش حلقه شده بود و دست هاش اونم دور کمرم‌.

 

هینی از ترس کشیدم که چشم هاش به سرعت باز شد.

خجالت کشیدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم.

 

صدای خواب آلود و خمار از خوابش زیر گوشم پیچید.

 

-خجالت نداره که مثل بقیه‌ی زن و شوهر ها دیشبمون با رابطه‌ی عاشقانه گذشت.

 

موهاش رو کمی کشیدم و غریدم.

 

-پرویِ بی‌حیا تو منو گول زدی.

دستش رو روی دستم گذاشت و با شیطنت لب زد.

 

-تنت منو می‌خواست چه گول زدنی دختر.

کفری از برهنه بودنم لب زدم.

 

-باشه قبول الان بلند شو برو بیرون من می‌خوام برم حموم.

 

بلند خندید و در حالی که روی تخت رهام می‌کرد گفت :

 

-فرار کن فعلا عزیزم ولی بعدش فرار کردنی در کار نیست.

از اتاق خارج شد که سریع بلند شدم، وارد حموم شدم.

 

بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و خواستم صداش کنم که بهم لباس بده اما نگاهم به لباس های روی تخت جلب شد.

 

تاپ و شلوارک ست و لباس های زیر برام گذاشته بود.

به سرعت مشغول پوشیدنشون شدم، وقتی کارم تموم شد وارد اتاق شد.

 

 

-قرار بود بریم پیش خانواده‌م. چی شد پس؟

اونم حموم رفته بود چون از موهاش هنوز آب می‌چکید.

 

-صبحونه بخوریم بعد راه میوفتیم.

یک ساعت بعد صبحونه خورده و آماده جلوی در بودیم.

 

بین راه آدرس خونه‌ی مهیار رو از زیر زبون مهسا بیرون کشیدم.

باید یه سر می‌رفتم پیشش… همه چیز باید تموم می‌شد…

 

اون نباید حق زندگی رو از خودش بگیره. من و اون از اول هم راهمون جدا بود.

 

خیلی کار ها باید می‌کردم بعد از برگشتنم. بخشیدن هَویرات و پس دادن خونه … تازه می‌خواستم با به یاد آوردن گذشته‌م بیام پیش خانواده‌م زندگی کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

😐 😕 🙁 😓 😒 😟 😯 😲 😑 🤐 🤕 🤒 😔 😳

نیوشا
1 سال قبل

🤒 🤕 😔 💔 😳 😵 😱 عجب 🤔 خوب متاسفانه این هم مثل بقیه••••/ یعنی بیشتره رمانها] از جمله: ازدواج اجباری،تب داغ گناه، آدم دزدی به بهانه عشق، سردردهای تنهایی‌من،
خانزاده، اُستادودانشجوی شیطون بلا و•••••••••••• چراا واقعن من فکرمیکردم این یکی شاید ممکن در آینده، مانند یسری رمانهای دیگر هیجان انگیز بشه، جالب و متفاوت پیشبره ؟!؟!
اینکه دختره برگرده شیفته هویراات بشه گفتم فرقی با آیلین،اهورا و•••••••••• نداشتن که😵😳 نمیدونم شاید بعدنها در آینده بیام تهش بخونم ازدواج این۲ تا مثل: آینازونیما•••• 😐

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x