دیگه نمیتونستم چشم هام رو باز نگه دارم، فقط متوجه شدم که من رو به خودش بیشتر نزدیک کرد.
صبح که بیدار شدم تو حلق هم دیگه بودیم.
دست های من دور گردنش حلقه شده بود و دست هاش اونم دور کمرم.
هینی از ترس کشیدم که چشم هاش به سرعت باز شد.
خجالت کشیدم و سرم رو توی گردنش فرو بردم.
صدای خواب آلود و خمار از خوابش زیر گوشم پیچید.
-خجالت نداره که مثل بقیهی زن و شوهر ها دیشبمون با رابطهی عاشقانه گذشت.
موهاش رو کمی کشیدم و غریدم.
-پرویِ بیحیا تو منو گول زدی.
دستش رو روی دستم گذاشت و با شیطنت لب زد.
-تنت منو میخواست چه گول زدنی دختر.
کفری از برهنه بودنم لب زدم.
-باشه قبول الان بلند شو برو بیرون من میخوام برم حموم.
بلند خندید و در حالی که روی تخت رهام میکرد گفت :
-فرار کن فعلا عزیزم ولی بعدش فرار کردنی در کار نیست.
از اتاق خارج شد که سریع بلند شدم و وارد حموم شدم.
بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و خواستم صداش کنم که بهم لباس بده اما نگاهم به لباس های روی تخت جلب شد.
تاپ و شلوارک ست و لباس های زیر برام گذاشته بود.
به سرعت مشغول پوشیدنشون شدم وقتی کارم تموم شد وارد اتاق شد.
-قرار بود بریم پیش خانوادهم. چی شد پس؟
اونم حموم رفته بود از موهاش هنوز آب میچکید.
-صبحونه بخوریم بعد راه میوفتیم.
یک ساعت بعد صبحونه خورده و آماده جلوی در بودیم.
بین راه آدرس خونهی مهیار رو از زیر زبون مهسا بیرون کشیدم.
باید یه سر میرفتم پیشش… همه چیز باید تموم میشد…
اون نباید حق زندگی رو از خودش بگیره. من و اون از اول هم راهمون جدا بود.
خیلی کار ها باید میکردم. بخشیدن هَویرات و پس دادن خونه… تازه میخواستم با به یاد آوردن گذشتهم بیام پیش خانوادهم.
آدامسِ داخل دهنم رو باد کردم و بعد از ترکوندش رو به هویرات پرسیدم.
-پس کی میرسیم؟ خسته شدم.
نیم نگاهی بهم کرد و لب زد.
-هنوز دو ساعتم نشده حرکت کردیم. زیاد مونده هنوز، این آدامستم باد نکن از این کار بدم میاد.
با شیطنت ابرو بالا انداختم و کشدار باشه ای گفتم، از لجش تند تند باد میکردم و می ترکوندم که اخر کفری شده صدای آهنگ رو زیاد کرد.
ریز خندیدم؛ به بیرون خیره شدم.
-یه جا نگه میدارم ناهار بخوریم بعد بریم. بهشون که خبر ندادیم قطعا برای ما چیزی درست نکردن باید از گشنگی تا شب بمیریم.
متفکر بهش زل زدم بعد دیدم راست میگه باید تا شب گشنه بمونیم.
-باشه فقط بعد ناهار زود حرکت کنیم.
اونم سر تکون داد.
تایم ناهار گوشهای نگه داشت که اون طرف خیابون رستورانی بود.
وقتی پیاده شدیم آدامس رو تو سطل آشغال انداختم.
دستم رو گرفت و با هم وارد رستوران شدیم.
رستوران سنتی بود روی تختی نشستیم.
-نمیدونم چرا دلشوره دارم. انگار هر چی به خونمون نزدیک میشم دلشورهم بیشتر میشه.
دستم رو بین دستش گرفت و نوازش کرد.
-نترس اگه هیچ کس پشتت نبود من پشتتم. شاید چیزای خوبی در انتظارت نباشه آرامش خودت رو از دست نده، جواب همشون رو خودم میدم.
با تردید آب دهنم رو قورت دادم و با شک و دو دلی پرسیدم.
-چیزی از گذشتهم حالم رو بد میکنه؟
صورتش رو جلو تر آورد و با لحن مهربون حرف زد.
-اگه به گذشتهت تکیه بدی اره حالت رو بد میکنه اما اگه بگی گذشته مال گذشته بوده و الان حال و آیندهام مهمه نه حالت رو بد نمیکنه، فکر میکنم همشون برات درس شدن.
حرفمون با اومدن پسرک جوانی قطع شد.
-خوشاومدین چی میخورید؟
پسرک انگار بیشتر از پونزده سال سن نداشت.
-پیتزا دارید؟
پسر بچه با دستش مگسی که جلوی چشمش بود رو کنار زد.
-نه نداریم آقا.
هَویرات نگاهی به من کرد و ابرو بالا انداخت.
-منو بده انتخاب کنیم.
پسرک با گیجی چشم درشت کرد.
-منو؟
از لحنِ شیرینش خنده رو لبم اومد؛ اما جلوی خودم رو گرفتم.
هَویرات برعکس من انگار کلافه شده بود.
-پسر جان منو اون چیزیه که اسم غذا ها رو روش نوشته ما از روی اون انتخاب میکنیم.
پسره با خونسردی لب زد.
-میدونم منو چیه آقا، منظورم این بود که اینجا منو نداره.
دیگه نتونستم خندهم رو کنترل کنم و خندیدم.
مثل اینکه ما رو دست انداخته بود.
هَویرات کلافه چشم چرخوند اما با لحن بامزهای گفت :
-تو ما رو اسکل کردی ها؛ بفرمایید بگید چی دارید ما همون رو سفارش بدیم.
پسرک هم این بار خندید و بالاخره جواب درست حسابی داد.
-اینجا فقط دیزی داریم آقا.
هَویرات سری تکون داد.
-همونو بیار بچه.
پسرک شیطون ازمون دور شد، بعد از خوردن دیزی بلند شدیم، هَویرات رفت تا حساب کنه منم مشغول پوشیدن کفشم شدم.
همقدم با هَویرات از اونجا خارج شدیم.
-بریم که زود برسیم.
دستش رو گرفتم و سمت ماشین قدم برداشتم.
-من مشکلی با خانوادهم دارم؟
چون من نیمی از خاطراتم رو به یاد آوردم.
دستم رو کمی فشرد و حواسش رو به خیابون پر تردد داد، وقتی به ماشین رسیدیم دستم رو رها کرد.
داخل ماشین که نشستیم استارت زد.
-کسی که باعث سقط بچمون شده بود بردارت بود. نمیدونم درسته از گذشتهت بهت چیزی بگم یا نه اما فکر میکنم حقته که بدونی قراره چه رفتاری باهات داشته باشن.
ماشین پشت سرمون یه ریز بوق میزد.
هَویرات از آینهی وسط نگاهشون کرد و با دستش اشاره کرد که چیه.
ماشین عقبی کنارمون اومد و هَویرات شیشه رو کامل پایین داد.
چند تا دختر و پسر بودن.
یکی از پسرا ماسکی جلوی صورتش گرفت و چشمکی به من زد.
چشم هام گرد شد و سعی کردم به دخترا نگاه کنم.
دخترکی با فریاد گفت :
-دوست دختر دوست پسرین؟
هَویرات دست چپش رو بالا گرفت و حلقهی داخل دستش رو نشون داد.
پوزخندی به روی دختری که وا رفته بود زدم.
رانندهشون پسری که تا الان دخالت نکرده بود به هَویرات نگاه کرد و صدای موزیکشون رو کم کرد.
-میای مسابقهی کورس؟
متنظر جواب هَویرات بودم که با سرد ترین حالت گفت :
-پنجره هاتون رو بکشید بالا نچایید، میپره چیزی که زدین.
تا به خودم بیام پاش رو روی پدال گاز فشرد و از ماشین اونا جلو زد.
شیشه رو بالا داد تا هوای ماشین سرد نشه. نگاهی به پشت کردم و بلند خندیدم.
-از کجا فهمیدی چیزی کشیدن؟
دستش رو جلو آورد و دستم رو گرفت، چشمکی زد.
-یه دستی زدم بهشون ولی تابلو بود یه چیزی کشیدن.
سری تکون دادم و موضوع رو عوض کردم.
-داشتی دربارهی خانوادهم میگفتی.
نفسی گرفت و ادامه داد.
-برادرت بخاطر انتقام اینکار رو کرد منم تلافیشو سرش در آوردم آدمش کردم. تو پنهانی از خانوادهت صیغه من شده بودی وقتی فهمیدن پدرت سکته میکنه و فلج میشه.
هینی کشیدم که دستم رو فشرد.
-تقصیر تو هم نبوده. پدرت بیشتر بخاطر حرف مردم سکته میکنه؛ طاقت حرف های مردم رو نداشته. اونا میخواستن بیسر و صدا طردت کنن اما پسر عمویِ عوضیت بخاطر اینکه به غرورش برخورده بوده که پسش زدی و اینجا باید بگم چون شیرینی خوردهی اون بودی قرار بود وقتی درست تموم میشه برگردی و باهاش ازدواج کنی.