-باشه باشه شرمنده تند رفتم سرده هوا…
پوزخندی زدم و توجهی به حرفش نکردم. در رو باز کردم و پیاده شدم.
خواستم در رو ببندم نگاهش کردم، پوزخندی زدم و در ماشین رو محکم بستم.
اونم پیاده شد و به طرفم اومد بازو هام رو ملایم گرفت.
-خیله خب سیلیتو که زدی حرصت رو هم خالی کردی برای چی دیگه قهر میکنی عزیزم؛ من که معذرت خواهی کردم گلم، بگم غلط کردم آشتی میکنی؟
دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم از خودم دورش کنم.
-کی گفته قهرم؟ من ازت متنفرم تو یه آدم بیشعور و عوضی هستی…
لبخند کمرنگی زد که منو آتیش زد.
-یه دقیقه بیا تو ماشین بشین باهات حرف دارم بعد هر جا خواستی بری برو…
چقدر راحت اجازه داد برم!
با حرص سری تکون دادم که در ماشین رو برام باز کرد.
داشتم از درون میمردم اما چیزی رو بروز ندادم و سعی کردم چهرهم آروم باشه تا متوجهی حالم نشه.
خودشم سوار شد؛ به سمتش چرخیدم و دست به سینه شدم.
خودش رو سمتم کشید و ناگهانی گوشهی لبم رو بوسید.
با دیدن شوکه شدن من تو گلو خندید و لبش رو روی لبم گذاشت و عمیق بوسید.
از هیجان نفس بالا نمیاومد.
با گازی که از لبم گرفته شد دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
با تنگی نفس از هم جدا شدیم.
مماس با لبم با صدای اغواگری لب زد.
-آشتی؟
مشتی به بازوش کوبیدم که بلند خندید.
دستم رو دور لبم کشیدم و خیسیش رو گرفتم.
-برگردیم تهران یا نه؟
از شنیدن حرفش کمی دلخور شدم و با غیظ گفتم :
-شما قرار بود بیای خواستگاری ها انگار یادت رفته.
دستش رو روی گونهام گذاشت و با شستش نوازشم کرد.
-یادم نرفته عزیزم اما میخوای برگردی؟
سری تکون دادم. به چشم هاش خیره شدم.
-آره اومدم برای آشتی ولی میترسم اونا قبولم نکنن..
سرش رو تکون ریزی داد.
-قبول میکنن اما قول نمیدم اون بیناموسو نزنم
تاکید وار و آهسته گفتم :
-برام مهم نیست فقط لطفا به خودت صدمه نزن نمیخوام…
ادامهی حرفم رو قطع کردم به گفتنش نیاز نبود.
سری تکون داد، دستم رو گرفت و روی پای خودش گذاشت.
ماشین رو روشن کرد. دور زد و به سمت خونهی پدریم روند.
نمیخواستم با اون عوضی رو به رو بشم کاش میرفت و هیچ وقت برنمیگشت.
موبایلش زنگ خورد که دستم رو ول کرد، از داشبورد موبایلش رو برداشت و جواب داد.
-الو؟
نگاهی به من کرد و لبخندی زد.
-بله حالش خوبه حدودا تا نیم ساعت دیگه میرسیم؛ نگرانش نباشید مراقبشم.
آروم و ملایم خندید.
-اگه فکر میکنید دروغ میگم میخواید گوشی رو بهش بدم؟
-چشم خدانگهدار.
بعد از قطع کردن نیم نگاهی بهم کرد.
-خواهرت بود فکر میکرد حالت بده و داریم به تهران برمیگردیم.
چیزی نگفتم و به جون پوست لبم افتادم.
حرصی روی پام کوبید.
-نکن اینجوری زخم میکنی لبتو نمیتونم ببوسمت لبت به سوزش میوفته.
با پشت دست به کتفش کوبیدم.
-بیشعور الان نگران منی یا نگران خودت؟
تک خندهای کرد
-نگران خودمم چون تو مال منی از من جدا نیستی…
پشت چشمی نازک کردم و به منظرهی بیرون چشم دوختم.
بالاخره انتظار به پایان رسید و هَویدات جلوی در خونمون نگهداشت.
چشمم به آدنا افتاد که اومده بود بیرون سریع پیاده شدم و هر دو دستش رو گرفتم.
-برای چی تو این سرما بیرون اومدی؟
لبخندی دندون نمایی زد.
-دلم طاقت نیاورد اومدم. بیاید داخل.
♡راوی♡
همراه آدنا وارد خانه شدند.
هر دو انتظار دوباره رو به رویی با خانواده را داشتن اما خانه خالی از هر آدمی بود.
مُروا بالاخره دهن باز کرد و سوالی که ذهن هَویرات را هم درگیر کرده بود پرسید.
-کسی نیست؟
آدنا دست دست کرد تا بهانهای بتراشد.
بیهدف خندید و دست مُروا را کشید.
-اتاقمون رو بعد از رفتن من بهش دست نزدی؟ الانم کسی بهش دست نزده فقط یکم خاکیه که اونم چیز مهمی نیست یه دستمال بکشیم درست میشه.
دست مُروا را ول کرد و با هول و ولا گفت :
-ای وای من بهتون چایی ندادم اصلا غذا خوردین اگه نخوردین بگید یه چیزی براتون درست کنم. برم چایی بریزم بیام.
هر دو شکشان صد در صد شده بود که اتفاقی افتاده است و آدنا سعی دارد همه چیز را خوب جلوه دهد.
مُروا نگاهی به هَویرات کرد و هر دو با هم شانهای بالا انداختن.
کنار هم دیگه نشستن و هَویرات دست دور شونهی همسرِ رنگ پریدهاش پیچید.
-آدنا یه چیزی شده تو نمیگی بیا بشین ببینم چی شده.
میثم با کلیدی که داشت وارد خانه شد.
از همون اول بر در شوخ طبعی زد.
-باجناق خوشتیپمون هم که اینجاست…
هَویرات لبخندی زد و بلند شد؛ با میثم دست داد.
میثم در کنار هَویرات نشست، رو به مُروا گفت:
-رنگت پریده چیزی شده؟
آدنا همان وقت وارد شد با گذاشتن سینی کنار خواهرش نشست.
مُروا بدون آنکه جوابی به سوال میثم را بدهد از آدنا برای چندمین بار پرسید.
-بقیه کجان؟
میثم در جلد جدی خود فرو رفته و لب گشود.
-بهشون نگفتی آدنا؟ بالاخره که چی؟
دمی گرفت و خودش جواب مُروای دل نگران را داد.
-رفتن گفتن یا جای اون اینجاست یا جای ما… خونه پدرم رفتن؛ شما اگه میخواید برگردین آروم که شدن خبر میدم باز بیاید.
با صدای آدنا همه به خود آمدند.
-مُروا خواهری اینجوری نکن با خودت درست میشن همه چیز مثل قبل میشه.
هَویرات خیرهی همسر زیبایش شد.
-اگه بخواید من باهاشون حرف میزنم.
این حرف را میثم زد تا توجه بقیه رو جلب کند.
-فکر کنم حرف من رو قبول داشته باشن.
هَویرات لبخندی از ناراحتی زد.
-فقط میخوام با مُروا آشتی کنن، البته اتفاقی که برای پدر مُروا افتاد هیچ ربطی به قضیهی ما نداشت خودتون که بهتر میدونید اون سپند بیوجدان این کار رو کرده…
میثم دستی به شونهی هَویرات کشید.
-همه خبر دارن از این بابت خودتون رو ناراحت نکنید. میخواید بریم خونهی ما همگی اونجا حل میکنیم؟
هَویرات نگاهی به مُروا کرد و گفت :
-هر چی مُروا بگه؛ نظرت چیه عزیزم؟
مُروا همان طور که گریه میکرد پلک هاش رو روی هم فشرد و تایید کرد.
میثم با لحن مهربانی گفت :
-پس چایی بخورید که بریم.
هَویرات با کنجکاوی پرسید :
-اون پسره که همراه سپند بود…
میثم نگذاست حرفش تا تکمیل کند.
-برادرمه میلاد…
هَویرات همین را میخواست با لحن عادی پرسید.
-اونم هست؟
میثم موبایلش را از جیب بیرون آورده و پیامکی که برایش آمده بود را باز کرد.
-آره ازدواج نکرده خونه باباست.
پسرکِ تخس قصد زدن میلاد در سرش داشت.