وقتی چایی رو خوردن همگی بلند شدن که برن؛ میثم با اینکه دوست نداشت مُروا را ناراحت کند اما مجبور بود.
-بهتره شما با ماشین بیاید مردم شما رو نبینن بهتره.
هَویرات سرش رو تکون داد و بازوی مُروا رو گرفت و دنبال خودش کشید.
~•~•~•~•~•~•~•~•~
-مامان جان بذارید حرفش رو بزنه.
میثم جلوی هَویرات و مُروا ایستاده بود.
نازنین نمیتوانست نیش نزند.
-چی میخواد بگه آقا میثم؟ لابد از هرزِ….
هَویرات میثم رو کنار کشید و جلو رفت.
-خب داشتی میگفتی؟ فکر کنم منم باید یه چیزایی رو از شما رو کنم؟ زشته شوهرت ندونه نه؟
رنگ از رخ نازنین پرید، او خیانت نکرده بود اما آن پسر خواهانش بود و چند باری سر راهش قرار گرفته بود؛ نازنین احتمال میداد همان موضوع باشد.
هَویرات لبخندی به چهرهی نازنین زد.
-اگه بیاحترامی ببینم قفل دهنم باز میشه اما اگه دختر خوبی باشی دهنم قفل….
مادر مُروا جلوی نازنین ایستاد.
-عروسم مثل زنت نیست دهنتو آب بکش.
مُروا با غرور جلو آمده با جدیت گفت :
-زنت؟ من دخترتم، ممکنه شما یادت رفته باشه اما من مادر و پدرم رو یادم نمیره، چه قبول کنی چه نکنی من دخترتم از خون تو و شوهرت!
مهربُد پوزخند صدا داری زد.
-خونی هستی ولی اسمی دیگه نیستی، مثل اینکه یادت رفته چه بلایی سرمون آوردی!
مُروا قدم برداشت رو به روی مهربُد ایستاد و تک خندهای کرد.
-بلا؟ من سرتون بلا آوردم آره؟
ناگهان از خشم بیش از حدش سیلی محکمی در گوش مهربُد زد.
جوری که برای ثانیهای از کاری که کرده بود مات ماند اگه به سرعت خودش رو جمع کرد.
کل خانواده از رفتار جدید مُروا متعجب بودن.
-اینو زدم که حداقل یه بلا سرت آورده باشم؛ کم منو اذیت کردین، دنیا برعکس شده؟ یادته تویِ کثافت به تنهایی چقدر بلا سرم آوردی؟ تو بچهی منو کشتی! من میگذرم ازت ولی از خون بچهم نمی گذرم برو ببینم خدا تو رو میبخشه یا نه.
مُروا طرف مادرش رفت.
-من اومدم دست بوسی و بخشش اما اگه دلتون راضی نیست باشه میرم.
اشک داخل چشمان مادر مُروا حلقه زد. یک مادر نمیتوانست از فرزندش بگذرد حتی اگه بدترین کار را کرده باشد اما کوتاه نیامد.
-به سلامت.
مُروا لبخند تلخی زد و به سمت پدرش رفت.
درست مثل یه تیکه گوشت روی ویلچر نشسته بود.
مُروا طاقت نیاورد و با چکیدن یک قطره اشک جلوی پای پدرش زانو زد.
دستش را روی دست پدرش گذاشت.
-بابا خوبی؟
آرام تر از زمزمه کرد.
-الان بهت نیاز دارم بابا… اولین تکیه گاه دختر پدرشه برام چیزی کم نذاشتی اما هیچ وقت درست برام تیکه گاه نبودی…
به هق هق افتاد و سرش رو روی پای پدرش گذاشت.
-بابا تو من و ببخش، غلط کردم بابا اینجوری با من نکنید من فقط شما ها رو دارم…
بغض پدرش شکسته شد و قطرهای اشک از چشم هایش ریخت.
شاید دخترش درست میگفت آن جور که باید حمایتش میکرد، نکرده بود.
مُروا درست گفته بود باید فکر میکردند چه کاری کردهاند که دخترشان ترجیح داد پیش غریبه بماند تا پیش خانوادهاش برنگردد.
پدرش دستش رو روی سر مُروا گذاشت.
دخترک به قدری خوشحال شد که بلند تر گریه کرد.
خوشحال شده بود برای اینکه فهمیده بود هنوز هم در دل این خانواده جا دارد؛ هنوز مُروای آنهاست…
آدنا و مادر مُروا همراه دخترک گریستند.
مادر مروا وضع شوهرش را که میدید از دخترش دلگیر بود، از دخترش متنفر نبود بلکه فقط دلگیر بود که این بلا را سر شوهرش آورده.
همه منتظر بودن ببینند پدر مُروا چه میگوید.
بالاخره پدرش لب باز کرد.
-دیر اومدی بابا؛ کمرم رو خم کردی. نمیتونم سر بلند کنم جلوی مردم… من پدر خوبی نبودم درست تو چرا دختر خوبی نبودی؟ تو چرا این کار رو کردی؟
گریهی دخترک بیشتر شد و دست پدرش رو چند بار پشت هم بوسید.
-بابا بچگی کردم بابا تو رو خدا منو ببخش؛ تو رو خدا بیرونم نکن بابا آخه مگه من کی رو دارم که برم پیشش؟
پدرش از دخترش رو برگرداند و زمزمه کرد.
-میتونی چند روز بمونی و بعد با شوهرت بری…
مُروا باز هم دست پدر را بوسید.
-بابا جان من دخترتم چرا ازم رو برمیگردونی؟
پدرش بیتفاوت لب زد.
-مادرت اگه میخواد میتونه تو رو ببخشه اما با من این مدت که اینجایی حرف نمیزنی…
مهربُد تا خواست حرفی بزند پدرش با تحکم پیش دستی کرد.
-مهربُد نمیخوام چیزی بشنوم یک کلمه حرف نمیزنی راه بیوفتید بریم…
هَویرات جلو رفت و دسته هاش ویلچر را گرفت.
آدنا هم مُروا را بلند کرد.
-من میبرمتون حاج آقا…
پدر مُروا با عصبانیت حرف پسرک رو قطع کرد.
-شما شر نرسون خیر رسوندن پیشکش. میثم کمک میکنی بابا؟
میثم سرش را تکان داد، به طرف هَویرات رفت و به بازوش آهسته کوبید.
هَویرات متوجهی دلخوری پدر مُروا شده بود و کمی به غرورش برخورد…
عقب کشید به سمت مُروا رفت و به طور زمزمهوار رو به آدنا گفت :
-اینجا شکلاتی چیزی پیدا میشه؟
نگاهی به صورت همسرکش انداخت و کلافه دستی بین موهاش کشید.
-رنگ و روش رو نگاه داره غش میکنه.
آدنا بازوی خواهرش را رها کرد و به سمت اتاقی رفت، با گذشت یک دقیقه چند انجیر و خرمای خشک بیرون اومد.
-شکلات نداریم اما اینا رو داشتیم.
هَویرات لبخندی زد و دستش را دراز کرد.
آدنا محتوای دستش را داخل دستِ هَویرات ریخت.
-ممنونم ازت.
آدنا به مُروای گریون خیره شد و سری تکون داد.
خواست برود که با صدای هَویرات ایستاد.
-راستی؛ خوش به حال مُروا که همچین خواهری داره، همینطور میثم معلومه خوشبخته…
آدنا که ذوق کرده بود خندهای کرد و بیرون رفت.
مهربُد دست همسرش را گرفته و رو به هَویرات گفت :
-شیرین بازی در نیار تو هیچ جایی تو زندگی ما نداری.
هَویرات نفس عمیقی کشید اما طاقت نیاورد قدمی سمتش برداشت…
-ببین منو…
مُروا بازوش همسرش را گرفت و با صدا زدن نامش او را برای گفتن ادامهی جملهاش منصرف کرد.
این رمان چرا پارت گذاری نمیشه
ممنون میشم اگه ج بدین؟؟
نویسنده گفته مدتی میره استراحت
قاصدک جان خیلی از رمان مونده؟؟
نمیدونم فعلا که نویسنده ادامه نداده باید صبر کنیم