رمان مروا پارت ۴۵

4.6
(21)

 

 

 

هَویرات پوفی کشید و چشم هاش رو چرخوند.

 

-بسه دیگه زیادی حرف زدی برادر من.

تلفن رو بدون خداحافظی قطع کرد و موبایلش رو توی جیبش گذاشت.

دستی به موهاش کشید.

 

-سلام.

سرش به سمت من چرخوند و نگاهی به صورتم، بعد موهام و بعد لباسم کرد

سوت بلندی کشید.

 

-واقعا آرایش معجزه می‌کنه.

تمام وجودمو خشم فرا گرفت.

 

-آرایش من ملایمه، در ضمن من از اولم خوشگل بودم.

چشاش رنگ شیطنت گرفت، صورتشو به آرامی رو به روی صورتم مماس کرد.

نفساش به صورتم خورد.

 

-البته که از اول خوشگل بودی وگرنه به عنوان پارنترم انتخابت نمی‌کردم.

چشمام به نم نشست با بهت به چشم های هَویرات خیره شدم.

اونم به من خیره بود، بعد با مکث صورتشو عقب کشید.

نگاهی به ساعت مچی دستش انداخت.

 

-بهتره راه بی‌افتیم‌ وگرنه دیر می‌رسیم.

من هم‌چنان تو شوکِ حرف هاش بودم و میخ هَویرات بودم.

عینکش رو از روی موهاش برداشت، روی داشبورد گذاشت.

به خودم اومدم و صاف نشستم، چون نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم به بیرون چشم دوختم.

با دست راستم به آرومی نم چشم هام رو پاک می‌کنم تا آرایشم خراب نشه.

با خودم فکر می‌کنم “یعنی چی عایدش میشه از این همه اذیت کردنم؟”

آه آرومی کشیدم، به آهنگی که هَویرات گذاشته بود گوش دادم.

بعد از بیست دقیقه متوجه شدم از تهران داریم خارج می‌شیم.

“مگه مهمونی کجاست؟!”

دلم می‌خواست بپرسم ولی می‌ترسیدم بازم چیزی بگه و بیشتر عصبی و ناراحت بشم.

به سکوتم ادامه دادم و تصمیم گرفتم صبر کنم تا به مقصد برسیم.

نمی‌دونم چقدر گذشته و من چقدر مشغول تماشای بیرونم.، که یهو صدای آهنگ قطع شد و پشت بندش صدای جدی هَویرات اومد.

 

-وقتی رفتیم حواست به خودت باشه، از کنارم تکون نخور، تا از نوشیدنی مطمئن نشدی به چیزی لب نمی‌زنی.

 

 

زبونم رو روی لب پایینم کشیدم.

 

-بهتر نبود خودت تنها می‌اومدی؟؟ من تا حالا همچین جاهایی نرفتم، استرس دارم.

نیشخندی زد.

 

-دوست دختر نگرفتم که تنها پارتی برم. نیازی به استرس نیست، نه تا وقتی که به حرفام گوش کنی.

سرش رو به سمتم چرخوند، با لحن محکم اضافه کرد.

 

-مُروا برای آخرین بار میگم بخاطر خودت، حرفایی که زدم رو یادت نره.

باشه‌ی آرومی میگم و تا رسیدن به محل مهمونی حرفی بینمون زده نمیشه.

به مسیر که دقت کردم متوجه شدم لواسون اومدیم.

“پس مهمونی اینجاست.!”

ماشین جلوی خونه‌ای پارک میشه. نگاهی به ساختمون می‌کنم

خونه‌ای ویلایی دو طبقه با حیاطی بزرگ، جلو در دوتا نگهبان ایستاده بودن.

ماشینایی که تو کوچه پارک‌ شده بود خبر از شولدار بودنشون می‌داد.

به سمتم اومد، دست راستشو داخل جیبش برد و آرنجشو به سمتم گرفت، منتظر نگاهم کرد.

شالمو درست و دستمو دور بازوش حلقه کردم. به سمت در خونه رفتیم یکی از نگهبان ها با خوش رویی خوش اومدی گفت و ازمون کارت دعوت خواست.

هَویرات کارت رو نشون داد، نگهبان تشکری کرد و ما رو به داخل راهنمایی کرد.

هَویرات با قیافه‌ی جدی سری تکون داد و جلو رفت و منم همراهش کشیده می‌شدم.

حیاط خونه پر از گل و درخت، بوی گلا داخل حیاط پیچیده بود.

نفس عمیقی کشیدم، برای ثانیه‌ای آرامش چشم هام رو بستم.

 

سمت راست تابی زیر درخت قرار داشت. کمی اون طرف تر درخت مجنونی بود و زیرش نیمکتی گذاشته بودن.

مسیر در اصلی تا در ورودی خونه سنگ ریزه بود و کنارِ این مسیر چراغایی برای روشنایی باغ روشن کرده بودن.

سه تا پله رو به بالا می‌خورد تا به در خونه برسیم، با دست راستم دامن لباسمو کمی بالا گرفتم و به آرومی از پله ها بالا رفتیم.

 

 

خدمتکاری جلوی در ایستاده بود، در رو برامون باز کرد.

وارد خونه شدیم. سر و صدای داخل خونه به شدت زیاد بود.

کمی جلوتر رفتیم، اطراف رو نگاه کردم. صدای آهنگ ملایم بود، با ورود ما چشم بعضی ها بهمون خورد.

کمی خجالت زده شدم و بیشتر به هَویرات نزدیک شدم.

سر هَویرات با این حرکت به سمتم چرخید و ابروهاش رو بالا داد.

با صدای آقایی جفتمون به سمتش برگشتیم.

 

-سلام هَویرات خانِ عزیز، خوش اومدی.

دستش رو به سمت هَویرات دراز کرد.

مردی هم سن و سال های هَویرات‌ بود.

قد بلند، کت و شلوار پوشیده با پاپیون مشکی، لبخندی که به لب داشت.

هَویرات دستش رو از توی جیبش بیرون آورد و دست اون شخص رو گرفت و فشار داد.

 

-سلام بهادر، بازم که غوغا کردی.

شخصی که هَویرات بهادر صداش کرده بود تک خنده‌ای کرد.

 

-پارتی با شلوغیش پارتیه دیگه.

بهادر سرش رو به سمت من چرخوند.

 

-بانو رو معرفی نمی‌کنی هَویرات جان؟!

هَویرات نگاهی بهم کرد دستم رو گرفت و با غرور گفت :

 

-دوست دخترم، مُروا. مُروا جان ایشون هم بهادر دوست قدیمی بنده‌اس.

به آرومی سلامی کردم.

حس کردم بهادر متعجب شد ولی از چی؟!

رو به هَویرات با ناباوری لب زد.

 

-مگه سولماز نبود؟

هَویرات تک خنده‌ای کرد.

 

-دوستیم اما رل که نبودیم.

بهادر قهقه‌ای زد

 

-لامصب یه خبر می‌دادی داشتم گاف می‌دادم، من به سولماز زنگ‌ زدم برای امشب دعوتش کردم.

هَویرات مات شد، اخمی کرد و با تردید پرسید.

 

-تو شماره سولماز رو از کجا داشتی؟

بهادر که متوجه سوءتفاهم شد سریع توضیح داد.

 

-صدف از دوستایِ سولماز اون بهش زنگ زد من نزدم، من بزنم که صدف دهن منو مورد عنایت قرار میده.

چهره شیطونی به خودش گرفت و بحث رو عوض کرد.

 

-ولی نترس کار داشت نتونست بیاد، خیالت راحت گیس و گیس کشی نمیشه.

 

 

سرش رو دوباره به سمتم چرخوند و لبخند زد.

در حالی که دستش رو جلو می‌آورد گفت :

 

-سلام خانوم، خوش اومدید بهادر هستم. خوشبختم از آشنایتون.

تمایلی به دست دادن باهاش نداشتم.

 

-ممنونم منم خوشبختم آقا.

بهادر تعجب کرد از این که چرا باهاش دست ندادم، هویرات سریع عکس العمل نشون داد و سعی کرد بهادر رو به خودش بیاره.

 

-صدف کجاست؟

ناگهان صدای خندون خانمی اومد.

 

-کسی دنبال من می‌گشت؟

از پشت سرِ بهادر جلو اومد و دستشو دور بازوی بهادر حلقه کرد، لبخندی به رومون زد.

قد بلندی داشت، پیراهن مشکی رنگ دکلته‌ای تا زانوهاش پوشیده بود. کفش هاش پاشنه بلند و آرایشش هم کمی غلیظ بود. موهایی صاف و به رنگ شرابی داشت.

 

-سلام هَویرات خان، چه عجب ما شما رو دیدیم، این مدت به ما سر نمی‌زدی.

هَویرات با خوش رویی دستش رو فشرد.

 

-سلام صدف درگیر کارم، این مدت هم یه اتفاقی افتاد سرم شلوغ بود.

صدف دستی به موهاش کشید.

 

-ای بابا کار که همیشه هست. کمی هم وقت بذار برای خودت، شما آقایون همیشه درگیر کار هستید.

هَویرات فقط به تکون دادن سر و لبخند زدن اکتفا کرد.

صدف به سمت من چرخید، دستش رو جلو آورد.

 

-سلام عزیزم خوش اومدی صدف هستم.

لبخندِ آرومی زدم دستمو تو دستش گذاشتم.

 

-سلام ممنونم. اسم منم مُرواست، خوشبختم از آشنایی باهاتون.

بهادر رو به صدف کرد.

 

-عزیزم مُروا خانوم رو راهنمایی کن تا لباساشو عوض کنه ما تو سالن منتظریم.

صدف سری تکون داد.

 

-مُروا جان از این طرف بیا.

نگاهی به هویرات می‌کنم، سری تکون میده که همراه صدف برم.

همراه صدف به طبقه بالا رفتیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x