بلند فریاد میکشه، با صدای فریادش از جا میپرم.
-منو زهر مار، برای من لکنت نگیر من اعصابم نمیکشه، میگم پسره کی بود؟
-بـ… بخدا نـ…نمیدونم، نمیشناختمش.
دکمهی اول لباسش رو باز کرد.
-نمیشناختی که با پرویی تو چشمای من خیره شد و گفت خانوممه؟! لابد بهش نخ دادی دیگه.
بهت زده اشک چشمام رو پر کرد، به چه حقی انقدر تحقیرم میکرد، اشکام سرازیر شدن و لبام رو بهم فشار دادم تا از لرزششون جلوگیری کنم.
-هَویرات…
قدمی جلو تر اومد، دست راستش رو از عصابانیت مشت کرد.
-از اول تا آخر رو توضیح میدی وای به حالته اگه دروغ بگی.
صدایی ازم بیرون نمیاد، همچنان به هَویرات نگاه کردم، دوباره فریاد کشید.
-لالم شدی به امید خدا؟ حرف بزن.
از ترس و استرس مشتم رو داخل اون یکی دستم گرفتم.
-باور کن نمیشناختم، نشسته بودم یه دفعه اومد گیر داد. دنبالت گشتم که بهت بگم ولی نبودی اونم نمیرفت تا اون دختره اومد. بعدش تو اومدی و بقیش هم که دیدی.
با هق هق تو چشماش خیره میشم.
-مگه نگفتی از کنارت جم نخورم پس چرا خودت رفتی؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ اگه قرار بود تنها بمونم چرا منو آوردی؟
اشکام همینجوری سرازیر میشد.
حس کردم از حرفاش پشیمون شده پوف کلافهای کشید، نگاهی بهم انداخت که گریهام شدت گرفت.
رو به روم ایستاد، دستم رو کشید که توی آغوشش پرت شدم، دست چپش رو دور کمرم حلقه کرد و دست راستشو روی سرم قرار داد.
سرم روی سینهاش بود، تعجب کردم.
امکان نداشت هویرات دلسوزی کنه اونم به من…
صدای آرومی ازش اومد.
-خیلی خب بسه، دیگه گریه نکن.
بینیم رو بالا کشیدم.
-من نخ ندادم.
دستش توی موهام نشست و نوازش کرد.
-فهمیدم.
هق هقی کردم.
-دختر خرابی نیستم.
چونهاش رو روی سرم گذاشت.
-میدونم.
پنج دقیقهای تو بغلش بودم، گریهام بند اومده بود.
دستش رو از دورم باز کرد.
-بهتره بریم پایین، خیلی وقته اینجایم. سر و وضعت رو درست کن.
از بغلش بیرون اومدم، سری تکون دادم به سمت آینه رفتم.
زیر چشم هام بخاطر ریمل سیاه شده بود.
با دستمال تمیزش کردم.
شالم رو هَویرات به سمتم گرفت، انگار زمانی که توی آغوشش بودم از روی موهام برداشته بود، لبمو روی هم مالیدم تا رژ باقی موندهی روی لب هام پخش بشه.
شالمو سر کردم، برگشتم سمت هَویرات، دیدم در حالی که به دیوار تکیه داده بهم خیره شده.
-تموم شد بریم؟
در سکوت سری تکون داد، با هم پایین رفتیم
سر جای قبلیمون نشستیم نیم ساعتی گذشته بود که برای شام صدامون کردن بلند شدیم، ساعت از یک بامداد هم گذشته بود رو به هَویرات کردم و با تعجب پرسیدم :
-شام؟ الان؟ فکر کردم شام نمیدن
نگاهم کرد و خندید.
-بهادره دیگه، دیوونهاس میخواد همه آتیشی و خسته بشن اول، بعد شام بده… مدلشه.
با خنده سری از روی تاسف تکون دادم.
-پس میشه من دستامو بشورم؟
چشم هاش رو یه دور بست و به گوشهای اشاره کرد.
-برو به سمت پله ها یه راهرو کوچیکه دستشویی اونجاست، من همین جا منتظرت میمونم.
باشهای گفتم، وقتی وارد راهرو شدم مهسا رو دیدم که مشغول دست شستنه، نزدیکش شدم با صدای پام سرشو بالا آورد و متوجه من شد.
لبخندی زدم.
-ممنونم از کمکت.
به صورتم زل زد.
-کاری نکردم ما دخترا باید هوای هم دیگه رو داشته باشیم، وگرنه مرد ها هیچ کدومشون هیچ کاری برامون نمیکنن…
منم مشغول دست شستن شدم.
-درسته ولی خب هر کسی برای یه غریبه خودشو به دردسر نمیندازه.
بعد از اینکه دست هام رو خشک کردم.
دستم رو سمتش گرفتم.
-من مُروام, اینجوری که شنیدم تو باید مهسا باشی درسته؟
نگاهی به دستم کرد، دستشو داخل دستم گذاشت و سری تکون داد.
-درسته گلم مهسام، خوشبختم از آشنایت.
با لبخند همچنینی گفتم.
با هم از دستشویی بیرون اومدیم من سمت هَویرات رفتم و مهسا هم سمت دوستاش…
با هَویرات به سمت میز بزرگ حرکت کردیم.
به تبعیت از هَویرات بشقابی برداشتم.
-تو برندار خودم برات میریزم.
روی صندلی میشینیم. نگاهی به بشقاب کردم جوجه کباب و کمی سالاد برام ریخته بود.
مشغول خوردن شدم، چند قاشق خوردم و دیگه دست از خوردن کشیدم.
هَویرات اول به بشقابم بعد به من خیره شد.
-چرا نمیخوری؟
موهای جلوی دیدم رو عقب فرستادم.
-زیاده، نمیتونستم همهی غذام رو بخورم
ابرویی بالا میده، به بدنم نگاهی میندازه.
-آفرین کار خوبی میکنی، بدن یه دختر باید ریزه میزه باشه قشنگ تو بغل جا بشه.
چشماش رنگ شیطنت گرفته بود، چشمش رو به اطراف چرخوند، سرشو زیر گوشم آورد.
-حالا شب مفصل در موردش حرف میزنیم.
داغ میکنم از خجالت و گونه هام قرمز میشه، سرم رو به سرعت پایین میبرم.
هَویرات عقب کشید، تک خندهای کرد چشمکی زد و لیوان نوشابش رو برداشت.
سرفهای کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم.
بعد از تموم شدن غذای هَویرات بلند شدیم و روی کاناپه های نزدیک صدف و بهادر نشستیم.
آخرای مهمونی بود، خسته شده بودم و هر دقیقه حس میکردم سرم الانه که روی شونهی هَویرات فرود بیاد.
-برو وسایلتو بردار بریم.
خوشحال شدم و سریع به سمت بالا رفتم تا آماده بشم که بریم.
به پایین که میرسم هَویرات رو کنار بهادر دیدم و به سمتشون رفتم.
کنار هَویرات ایستادم بهادر سرشو به سمتم چرخوند.
-ببخشید مُروا خانم نتونستم زیاد در خدمتتون باشم امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه.
لبخندی از روی اجبار زدم.
-خواهش میکنم این چه حرفیه، ممنون از پذیرایتون بهمون خوش گذشت.
لبخند دندون نمایی زد.
-امیدوارم بازم ببینمتون.
لبخندم از روی خستگی محو میشه و تنها سری برای حرفش تکون میدم.
-راستی اون دختره کی بود؟ همونی که موهاشو بسته بود.
بهادر خندید و ابرویی بالا داد.
-ای بابا داداش عقبی از زندگی ها، دیگه کراش داداشت رو نمیشناسی؟
هَویرات یکه خورده گفت :
-نگو که این همون مهساییه که هیرا میخوادش.
بهادر دستی به گردنش کشید.
-هست اما داداشت دیوونهاس با اینکه شماره دختره هم دادم بهش هیچ غلطی نکرده میگه دینم پس چی میشه.
هَویرات پوزخندی زد و نگاه خیرهای به مهسا کرد.
-قیافهاش آشناس زیادی.
بهادر از پسر و دختری خداحافظی کرد.
-پایه ثابت پارتی ها هست احتمالا تو پارتی ها اونو دیدی.
هَویرات کمی مکث کرد.
-شاید…
هَویرات و بهادر با هم دست دادن، از هم خداحافظی کردیم و بالاخره از اسارت این خونه نجات پیدا کردیم.
جلوی در رسیدیم نگهبان ها سری برامون تکون دادن.
شب خسته کنندهای بود و فردا هم باید میرفتم دانشگاه اما تصمیم گرفتم فردا رو نرم و استراحت کنم.
بین راه از خستگی و به خاطر تکون های ریز ماشین خوابم برد.
-خرسم اینجوری نمیخوابه که این میخوابه.
با تکون خوردن شونهام بیدار شدم و دستی به چشم هام کشیدم.
خواستم در رو باز کنم که بازومو گرفت.
-هِی دختر انگار چِتی هنوز، کجا؟
خمیازهای کشیدم و گفتم :
-خونه دیگه.
ابرویی بالا انداخت و نیشخندی زد.
-مگه رسیدیم؟
تعجب کردم و با همون صدای غرق خواب جواب دادم.
-مگه نرسیدیم؟
ابرویی بالا انداخت و با تعجب جواب داد.
-چرا رسیدیم، مگه ساختمونمون رو نمیبینی؟
به بیرون نگاهی کردم اما چیزی ندیدم.
-مسخره میکنی؟
خندید.
بین خندههاش گفت :
-نگاه کردی ساختمون رو ببینی؟ فکر کردم مثلا قهر کردی.
با اخم های درهم بهش خیره شدم.
بعد از اینکه خندیدنش تموم شد، صندلیش رو عقب داد و چشم هاش رو بست.
روی بازوش کوبیدم.
-نمیریم خونه؟
لای یه چشمش رو باز کرد.
-نه.
باز به بیرون نگاه کردم.
-یعنی چی؟ خب پاشو جواب بده.
یکی از دست هاش رو زیر سرش گذاشت.
-ماشین خراب شده.
دست هام توی هم فرو کردم.
-زنگ بزن به یکی که برای کمک بهمون بیاد.
پوزخندی زد.
-چقدر فکر کردی رو این حرفت؟ اینجا آنتن نداره.
اشارهای به صندلیم کرد.
-بگیر بخواب، تا صبح یه فکری میکنم.
به حرفش گوش دادم.
-فکر نمیکردم این ماشینا هم خراب بشن.
سرش رو به سمتم چرخوند.
-از آسمون که نیوفتاده پایین، ماشین ماشینه خراب میشه.
نیم ساعتی گذشته بود اما من از ترس خوابم نمیبرد.
-هَویرات؟
خواب آلود و بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه هومی کرد.
-خوابیدی؟
صداش از خواب بم شده بود.
-میذاری؟
کفشم رو بیرون آوردم.
-سردمه.
دستش رو دراز کرد و بعد از کمی گشتن چیزی رو پیداش کرد و سمتم گرفت.
-فقط همین رو توی ماشین دارم دیگه چیزی ندارم.
کتش رو ازش گرفتم و روی تنم انداختم.
اما با شنیدن صدای هایی که از بیرون میاومد چشم باز کردم.
-هَویرات؟
لحنش عصبی و کلافه بود.
-مُروا. لعنت بهت از قصد میخوای بد خوابم کنی.