رمان مروا پارت ۴۸

4.3
(14)

 

 

این جوری نبود، باید توضیح می‌دادم.

 

-نه نه، فقط خواستم بگم از این وضع می‌ترسم.

از روی صندلی نیم خیز شد.

 

-در قفله، خیالت راحت بخواب.

با انگشت هام بازی کردم.

 

-حرفت رو بگو.

سرم رو بالا آوردم و با ابرو های بالا رفته بهش نگاه کردم.

 

-حرفی ندارم.

انگشت اشاره‌اش رو سمتم گرفت.

 

-داری، یه چیزی داره بین عقل و زبونت جدال می‌کنه، بریزش بیرون.

با آروم ترین صدا جواب دادم.

 

-من اصلا خوابم نمی‌بره می‌ترسم تازه سردمم هست.

صداش رو کمی پایین اومد.

 

-تو که کت روته هنوزم سردته؟

سری تکون دادم.

نمی‌دونم به چی‌ فکر می‌کرد.

 

-برو عقب تا بگم چیکار کنی.

متعجب شدم کت رو تا زیر چونه‌ام بالا کشیدم.

 

-عقب چرا؟

اخم ریزی کرد.

 

-می‌خوام جا به جا بشم.

موهام رو داخل شال فرستادم.

 

-چرا جا به جا بشی؟

پوکر فیس نگاهم کرد.

 

-یعنی باید حتما دلیل رو بشنوی تا اون کار رو انجام بدی؟ من میام جای تو هم توی بغلم میای.

چیزی نگفتم و از بین صندلی ها عقب رفتم.

بعد از اینکه هَویرات روی صندلی من نشست دست هاش رو باز کرد.

 

-حالا بیا.

با تردید جلو رفتم و توی آغوشش جا گرفتم.

 

-حالا شد، اینجوری نه می‌ترسی نه سردته.

سرم روی شونه‌اش بود.

نگاهم به تتوی ریز دستم خورد.

این رو چطوری از دید خانواده‌ام پنهان کنم؟

 

-چطور پنهانش کنم؟

صدای خسته‌اش رو با داغی نفس هاش توی صورتم رها کرد.

 

-چی رو چطور پنهانش کنی؟

 

 

اون دستم رو بالا بردم و جلوی صورتش نگه داشتم.

 

-تتو رو می‌گم، چطور از دید خانوادم پنهان کنم؟

نگاهش بین صورتم و تتو چرخید.

 

-بگو دوست پسرم گفت تتو ست بزنیم.

چشم هام رو بستم.

 

-اون وقت میان هم منو هم دوست پسرم رو می‌کشن.

 

-جرات نمی‌کنن.

یکی از چشم هام رو باز کردم.

 

-جدی پرسیدم، تتو رو چیکار کنم؟

نگاهش به بیرون بود.

 

-حالا مگه قراره بری یا بیان که ببینن؟ بعدم همونی که گفتم رو میگی.

چشم هام گرم شد.

 

-خوابم میاد.

فشار دستش رو دور شونه‌ام محکم تر کرد.

 

-خب بخواب به جای حرف بی‌خود زدن.

با اون دستم روی شونه‌اش زدم.

طولی نکشید که خوابم برد.

 

-مُروا بیدار شو الان امداد خودرو میاد.

چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی شونه‌اش برداشتم.

 

-پاشو من بلند بشیم زشته، امداد میاد می‌بینه بد میشه.

تنم رو روی صندلی عقب کشیدم فهمیدم که امداد اومده اما از بس خسته بودم باز خوابم برد.

با صدای بلند هَویرات از خواب پریدم.

 

-خانوم محترم من هزار بار گفتم به من زنگ نزنید حاج یونس رو می‌خواستید، شمارش رو بهتون دادم چرا هی به من یا زنگ می‌زنید یا پیام میدین؟ دیگه شمارتون رو روی گوشیم نبینم.

گوشی‌و روی صندلی کنار پرت کرد.

از آینه بهم نگاه کرد.

 

-رسیدیم.

جلوی در خونه پارک کرد.

 

-تو نمیای؟

دستش رو روی پشتی صندلی کناری گذاشت و به عقب برگشت.

 

-نه کار دارم، باید برم.

سری تکون دادم.

 

-کفشم رو می‌دی؟

خم شد و کفشم رو به دستم داد، بعد از پوشیدنش پیاده شدم.

تا وارد خونه شدم رفت.

با کلید در خونه رو باز کردم و وارد شدم.

همون موقع تلفن خونه زنگ خورد.

 

 

بی‌خیال تلفن شدم و وارد آشپزخونه شدم، لیوان آبی برای خودم ریختم و خوردم.

تلفن روی پیغام‌گیر رفت، صدای زنی پخش شد.

 

-سلام عزیزم من تو رو می‌شناسم الان دیدم آقا هَویرات نیست زنگ زدم بهت، لطفا جوابم رو بده. کارم واجبه اگه نبود بهت زنگ نمی‌زدم مُروا خانوم…

نمی‌دونستم جواب بدم یا نه، دو دل بودم اون حتی اسمم رو هم می‌دونست.

گذاشتم برای زمانی که هَویرات میاد.

صورتم رو شستم و وارد حموم شدم.

بعد از اینکه دوش گرفتم بیرون اومدم.

یه چند ساعتی رو می‌خواستم صرف فضای مجازی کنم اما باز تلفن خونه زنگ خورد.

صدای همون زن توی فضای خالی خونه پیچید.

 

-سلام، من اسمم تُرنج هست، می‌دونم که دوست دختر آقا هَویراتی من اطلاعات زیادی دارم اگه کارم گیر نبود بهت زنگ نمی‌زدم نترس من کاری با تو ندارم چند کلمه حرف با آقا هَویرات و آقا هیرا دارم.

می‌تونی آدرس خونتون رو بهم بدی؟ می‌دونم می‌شنوی لطفا جواب بده.

دلم طاقت نیاورد و گوشی رو برداشتم.

 

-الو.

صدای اون زن هیجان زده شد.

 

-الو سلام عزیزم، خوبی؟

پشیمون شدم از اینکه برداشتم.

 

-ممنون. پیغام گذاشتید که آدرس خونمون رو بدم بهتون؟

نفس عمیقی کشید.

 

-آره عزیزم، امروز که جایی نمی‌رید؟ چون من می‌خوام بیام.

با لحن ملایمی درخواستش رو رد کردم.

 

-من نمی‌تونم آدرس خونه رو بدم. هر وقت هَویرات اومد میگم زنگ زدین اگه خواست بهتون زنگ می‌زنه و آدرس رو میده.

تا این رو گفتم به هول و ولا افتاد.

 

-نه نه نگو بهش، خودت آدرس رو بده.

انگار یه جای کار می‌لنگید.

برای همین مجبور شدم دروغ بگم.

 

-دارن در می‌زنن فکر کنم هَویرات باشه صبر….

توی حرفم پرید.

 

-نه عزیزم من قطع می‌کنم بعد به خودت زنگ می‌زنم.

 

 

 

بلافاصله تماس قطع شد.

دیگه مطمئن شدم یه چیزی این وسط درست نیست.

شونه‌ای بالا انداختم وارد اینستا شدم.

جمله‌ای به چشمم خورد که بی‌نهایت قشنگ بود “شاملو عاشق آیدا نبود…

اون داشت آیدا رو زندگی می‌کرد.!

می‌فهمی چی می‌خوام بگم؟!

عاشق نباش! زندگیش کن.”

بعد از اینکه همه رو چک کردم گوشی رو کنار گذاشتم.

کمی هم باید درس می‌خوندم، بلند شدم و درس های فردام رو خوندم.

غرق درس بودم که صدای کلید توی قفل اومد.

بلند شدم و بعد از اینکه گوشیم رو زدن به شارژ بیرون رفتم.

 

-سلام.

سرش رو از توی یخچال بیرون آورد، سری به نشونه سلام کردن تکون داد.

بطری آب رو برداشت و سر کشید.

صورتم رو در هم کردم.

 

-لیوان مگه نیست؟ منم از اون آب می‌خورم.

در یخچال رو بست.

 

-خب جدا کن یکی مال تو یکی مال من این جوری مجبور نیستی دهنی بخوری.

دستم رو زیر چونه‌ام زدم.

 

-یه خانومی زنگ زد.

اخمی کرد.

 

-خب؟

دکمه های لباسش رو باز کرد.

 

-می‌گفت آدرس خونتون رو بده، من می‌دونم دوست دختر هَویراتی و کاری بهت ندارم.

چشم هاش ریز شد و دست به کمر خیره‌ام شد.

 

-آدرس رو دادی؟

نیش‌خندی زدم.

 

-منو رو دست کم گرفتی؟ گفتم دارن در می‌زنن فکر کنم هَویراته بذار گوشی رو بدم بهش از خودش بگیر.

ابرویی بالا انداخت.

 

-خب؟

زهر مار و خب ای بابا.

 

-خب به جمالت، هیچی دیگه قطع کرد.

چشمکی زد و با لحن خندون گفت :

 

-آفرین یاد گرفتی ازم یه چیزایی…

چقدر این بشر پرو بود.

 

-الان مثلا می‌خوای بگی از تو یاد گرفتم؟

شونه‌ای بالا انداخت.

 

-من که نمی‌دونم، گفتم گوشت رو بندازم ببینم صاحبش برمی‌داده یا نه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x