هَویرات هم عصبی شد و کمی صداش بالا رفت.
-مثل آدم حرف بزن انگار مامان جونت رو ادبت زیاد کار نکرده، بهت یاد نداده توهین نکنی؟
بلند شد و سمت اتاق رفت.
-ببین بهت اخطار میدم، این شر و ور هات رو ببر به حاج یونس تحویل بده نه مادر و برادرم.
تُرنج لیوان رو روی میز گذاشت.
-پس من میرم به مادرت میگم.
هَویرات برگشت و نیشخندی زد.
-نه که مدرکم داری همه باور میکنن.
تُرنج تیز به چشم های هَویرات نگاه کرد.
-مدرکی از آزمایش دی ان ای بالاتر میخواید؟
هَویرات راه رفته رو برگشت.
این بار خونسرد گفت :
-بشین حرف میزنیم.
تُرنج باز سر جاش نشست.
-چقدر بدم ماجرا رو ول میکنی؟
تُرنج کیفش رو باز برداشت و بلند شد.
-نیومدم گدایی اومدم حقم رو بگیرم، به جای حل مسئله صورت مسئله رو چرا پاک میکنی؟
هَویرات ابرویی بالا انداخت و ایستاد.
-ببین من اصلا نمیخوام باهات بحث کنم خب؟ به هر خری میخوای برو بگو جز مادرم، مامانم خط قرمز منه بفهمم چیزی فهمیده دودمانتو به باد میدم
تُرنج پوزخندی زد و سمت در رفت.
-بببن منم نمیخوام حاج یونس رو دور مادرم ببینم، ادای پدرا رو برای من در نیاره، من فقط سهمِ مادرم رو میخوام.
بعد از زدن حرفش در رو باز کرد.
با دیدن فرد پشت در ترسیده بلند شدم.
هَویرات به در دید نداشت.
هَویرات از بین دندون های بهم چفت شدهاش غرید.
-من هنوزم شک دارم به حرف هات که اصلا دختر پدر منی یا نه، شما هم انقدر پیگیر نباش آدرس من رو داری، بیا بگو هر چقدر که دهنتو میبنده بهت بدم.
وای همه چی رو خودش لو داد.
تُرنج هم از دیدن شخص پشت در شوکه شده بود.
هَویرات پشت کرد به ما و سمت آشپزخونه رفت.
هیرا با رنگِ پریده وارد شد و در رو بست.
با بهت به تُرنج خیره بود.
-هَویرات چی گفت؟
لیوان از دست هَویرات روی زمین افتاد و شکست.
لحظهی خیلی بدی بود.
هَویرات خودش رو به هیرا رسوند.
-کِی اومدی؟ چرا در نزدی؟ نمیدونی چقدر بدم میاد از فالگوش ایستادن؟
هیرا بیتوجه به حرف های هَویرات رو به روش ایستاد.
-به منم توضیح بده حرفت چی بود؟
تُرنج که تا الان ساکت بود ابرو در هم کشید.
-من دیگه میرم خودتون حلش کنید.
هَویرات از بین دندون هاش غرید.
-هی هی کجا؟ قرار بود خودت براش تعریف کنی، بلبل زبونی میکردی که خودم میگم بعدا، چی شد قناری چرا نمیخونی دیگه؟!
تُرنج دری رو که باز کرده بود رو محکم بهم کوبید.
-ببین تو هر کی میخوای باشی باش، حق نداری با من بد حرف بزنی.
هَویرات پوزخندی زد و از کنار هیرا گذشت.
-بیا بشین هیرا که قراره چیز خوبی نشنوی.
هیرا کلافه روی کاناپه تکی و هَویرات هم کنارش نشست.
تُرنج دستی به چشمش کشید.
-من باید برم پیش مادرم، براتون خلاصه میکنم.
پدر شما قبل از اینکه با مادر شما آشنا بشه قرار بوده یه ازدواج سنتی داشته باشه نامزد میکنن اما وقتی چشمش به مادر شما میافته مادر منو ول میکنه.
پدر شما خبر نداشته که مادرم ازش بارداره و مادر من بدون اینکه به کسی بگه بچه رو نگه میداره و در آخر من شدم حاصل یه نامزدیِ اشتباه…
من دنبال مال و اموالتون نیستم نترسید سهم مادرم رو میخوام، سهم تنهایی هاش…
هیرا یهویی از جاش بلند شد و با دست های مشت شده سمت تُرنج پرید.
هَویرات از جاش بلند شد و سمتشون رفت، قبل از اینکه هیرا به تُرنج برسه هَویرات سنگرش شد.
هیرا روی شونهی هَویرات کوبید.
-برو کنار تا دهنشو سرویس کنم.
هَویرات خشمگین فریاد زد.
-من بهت یاد دادم دست روی یه دختر بلند کنی؟ مگه تو بیغیرتی؟
هیرا هم مثل هَویرات فریاد کشید.
-نه تو یادم ندادی اما یاد گرفتم دندون اونی که میخواد آبروی خانوادگی ما رو ببره رو تو دهنش بریزم.
هَویرات نگاهی به من کرد.
-هوچی بازی در نیار، داغ کردی سیمات آب شده شر و ور میگی، هر چیزی هم که بوده توی گذشته بوده میفهمی یا نه؟ حالا پرده از رو یه سری حقایقی کنار رفته بهت برخورده که چرا آقات قبلا نامزد داشته و الان حاصلش جلوته؟ برو بشین انقدر رو اعصاب من نرو.
به من اشاره کرد و گفت :
-یه لیوان آب یخ بیار براش شاید سیماش یخ بزنه حالش بهتر بشه.
سری تکون دادم و به طرف آشپزخونه شدم.
-تو هم که طوفان به پا کردی برو دیگه وایسادی کتک بخوری دیه کتکتم از ما بگیری؟
صدای تُرنج پر از حرص بود.
-نه وایسادم ببینم کدوم نری خری میخواد بزنه تو گوش من
هیرا فریادی کشید.
-نره خرِ چی؟ اومدی حرف مفت میزنی انتظار داری بگیم آفرین که گفتی؟
لیوان آبی ریختم و پا تند کردم طرف پذیرایی.
-جنبه شنیدن واقعیت نداشتی بیخود کردی کارتو ول کردی اومدی.
هَویرات رو به تُرنج برگشت و عصبی گفت :
-با برادر من درست حرف بزن من برادرشم هر جور دلم بخواد باهاش حرف میزنم اما تو حق نداری با برادرم بد صحبت کنی، نه تو نه هیچ کس دیگهای نمیذارم کلمهای بهش بد بگه. مراقب زبونت باش، اینو گفتم بدونی برای من عزیزه دفعه بعدی خودم میکوبم تو دهنت پولشم میدم.
لیوان رو به دست هَویرات دادم.
تُرنج بدون خداحافظی بیرون رفت و هَویرات بازوی هیرا رو دنبال خودش کشید.
-یه لیوان آب بخور آروم شی.
هیرا آب رو گرفت و با پاش روی زمین ضربه میزد.
-وای بابا، وای…. مامان چی؟ بفهمه قلبـ….
هَویرات عصبی اما آروم تو سر هیرا کوبید.
-میشه زبونتو گاز بگیری؟ مامان چی؟ مامان هیچی مامان قرار نیست بفهمه، گفتم نیا اصلا تو غلط کردی پاشدی اومدی، شعور نداری تو؟ بهت گفتم نیا انقدر برات حرفم بی ارزش بود؟ احمقی دیگه، نخواستم جلو این دختره چیزی بهت بگم اما واقعا بچهای هیرا.
هیرا عصبی لیوان رو روی میز کوبید که کمی از آب داخل لیوان روی میز ریخت.
-چیکار کردم مگه؟ تو گفتی بیا گفتم میرسونم خودمو.
هَویرات بلند شد و پشت هیرا ایستاد.
-دِ واسه همینه میگم احمقی دیگه، بعدش بهت پیام دادم که نیا باز اومدی؟! اگه بهت میگفتم بیا از حاجی جونت میخوام بد بگم میگفتی نه و نمیاومدی زرتی امروز یادت افتاد که حق برادری گردنم داری و باید بیای؟
هیرا از کوره در رفت و بلند شد، بلند فریاد زد.
-چی رو میخوای ثابت کنی هَویرات؟ اینکه من احمقم؟ باشه من احمق تو چی هستی؟ میخوای این گند رو چطوری جمع کنی؟ تو خودت باید یکی بیاد گند هاتو جمع کنه….
هَویرات از شنیدن این حرفش سرخ شد و محکم توی صورت هیرا کوبید.
هینی کشیدم و یک قدم عقب رفتم.
-آخ…
چقدر تو نمک نشناسی، چقدر پستی!
من برات کم گذاشتم؟!
غیر از اینه که من بودم هواتو داشتم و گاهی گند هاتو میپوشوندم؟!
دو نفر به روت خندیدن هوا برت داشته؟ فکر کردی خبریه؟ سیم های مغزت آب شده داری زرت و پرت میکنی، دهنتو باز کردی به من توهین میکنی؟
بد کوبیدیم زمین، بد.
جواب اعتماد و حمایت منو اینجوری میدی؟
دمت گرم واقعا خودتو ثابت کردی!
همش همین ؟!