رمان مروا پارت ۵۲

4.4
(21)

 

 

 

هیرا عصبی و غمگین سرش رو پایین انداخت.

 

-ببخشید عصبی بودم یه چیزی گفتم…

هیرا دکمه‌ی اول لباسشو باز کرد.

 

-ببین یه چیزی میگم تا ابد آویزه‌ی گوشت کن.

آدما همیشه تو عصبانیت اصلی ترین چیز ها رو میگن پس نگو عصبی شدم یه چیزی گفتم بگو عصبی شدم حقیقتو گفتم.

منم عصبی شدم کاری رو کردم که درست بوده، من تو حالت عادی دست روت بلند کردم مگه؟ حرف هایی که تو عصبانیت زده میشه، یا رفتار هایی که از روی عصبانیته با یه ببخشید حل نمیشه، اینا شد ترک قلب آدم، اونقدر احمق نیستی که هدف منو از حرف هام نفهمی، پس همیشه توی عصبانیت زبونت رو غلاف کن و اون اصل حرف هات رو نزن اگه هم می‌زنی بعدش زر مفت نزن.

هیرا تازه متوجه اشتباهش شده بود با بغض نالید.

 

-غلط کردم هَویرات، یه چیزی از دهنم در اومد دمت گرم آقایی کردی زدی تو گوشم نذاشتی دیگه حرف بزنم.

هَویرات به در اشاره کرد و گفت :

 

-برو بیرون هیرا، از خونه‌ی من برو بیرون.

هیرا کاناپه رو دور زد و رو به روی هویرات ایستاد.

 

-نمی‌رم داداش، مرگ هیرا بگو بخشیدی تا برم.

هَویرات پوزخندی زد.

 

-نرو جهنم خودم میرم.

توی شوک حرفش بودیم که در خونه بهم خورد.

هیرا روی کاناپه نشست و محکم کوبید زیر لیوانِ روی میز، لیوان با صدای بدی شکست و هزار تیکه شد.

جیغ بلندی کشیدم.

خودش رو کشید پایین کاناپه، دستش رو با بی‌حواسی روی تیکه های شیشه گذاشت.

بعد از چند دقیقه دستش رو بلند کرد که تازه خون روی دستش رو دیدم.

به خودم اومدم و قدمی جلو گذاشتم.

 

-دستت… خونریزی داره.

بی‌حوصله و عصبی سرش رو روی زانو هاش گذاشت.

 

‐داره که داره، به جهنم.

باید اوضاع رو درست می‌کردم.

دنبال جعبه کمک های اولیه گشتم.

بعد از پیدا کردنش سطل آشغال رو برداشتم وارد پذیرایی شدم، با فاصله کنار هیرا نشستم.

 

 

 

جعبه رو باز کردم و بتادین رو برداشتم.

 

-دستتون رو توی سطل بگیرید لطفا.

سرش رو بالا آورد.

با دیدن بتادین پوزخندی زد.

 

-نیاز به بتادین نیست.

لبم رو تر کردم.

 

-ممکنه عفونت کنه.

چشم هاش رو بست.

لجباز تر از این حرف ها بود.

 

-به هَویرات زنگ بزن.

اون لج میکنه من لج نکنم؟

 

-تا دستتون رو نبندم به حرفتون گوش نمی‌دم.

صداش فروکش و پر از غم شد.

 

-بهش زنگ بزن بگو بیاد.

عذاب وجدان گرفتم بخاطر حالش ، بتادین رو روی زمین گذاشتم و سطل رو به طرفش هل دادم.

 

-دستتون رو ببندین تا من زنگ بزنم.

سرش رو تکون داد از کنارش بلند شدم، آخرین بار گوشیم توی اتاق بود.

سمت اتاقمون رفتم، به شماره‌اش زنگ زدم اما جواب نمی‌داد.

از نقطه ضعفش باید سواستفاده می‌کردم اما از واکنشش می‌ترسیدم.

دلم رو به دریا زدم و براش نوشتم.

 

“تو رو خدا جواب بده حال داداشت بد شده.”

به دو دقیقه نکشید که موبایل تو دستم لرزید.

دستم رو روی آیکون سبز کشیدم.

 

-سلام.

لحن نگرانش از پشت تلفن هم قابل شنیدن بود.

 

-چی شده؟

لبخندم داشت روی صورتم پهن میشد.

 

-چیزی نشده دستش بریده، نمیای؟ حالش بده الان، لطفا بیا.

صدای چند تا بوق شنیدم، فریاد هَویرات تو گوشم نشست.

 

-چراغ قرمزه کجا میای؟ یکم شعور داشته باش.

خطاب به من گفت :

 

-بگو بره الکی منتظر نمونه.

خواست قطع کنه اما سریع گفتم :

 

-تو رو خدا بیا، حلش می‌کنید الان هر دوتون آروم شدین بیاید آشتی کنید.

 

صداش با کمی تاخیر اومد.

 

-قهر؟ قهر نیستم مُروا، من قهر کردن رو تو بچگی جا گذاشتم، اما یه حرف هایی بد جور وجود آدم رو آتیش می‌کِشه… یه لیوان شیشه‌ای رو بشکنی دیگه نمی‌تونی درست کنی یا اگه یه کاغذ رو مچاله کنی دیگه صاف نمیشه اینا شی بودن مُروا، آدم یه موجود زنده‌اس یکی تو رو بشکنه یا مچاله‌ات کنه دیگه مثل روز اول نمی‌شی، میشی؟!

درسته که اونا درست می‌شن اما همیشه اون چین و چروکه روی کاغذ ابدیه، اون لیوانِ شکسته که با هزار تا دنگ و فنگ به هم چسبش زدی هم ترک هاش ابدیه.

کمی مکث کرد.

 

-نمی‌دونم منظورم رو می‌فهمی یا نه، اما خیلی برام گرون تموم شد که اون حرف رو برادرم به من زد، به منی که تکیه گاهش بودم و به قول خودش کوهش بودم.

بدتر از حرف هاش یه چیز دیگه قلبم رو به درد میاره… اینکه من…زدم تو گوش کسی که براش جونم رو میدم خیلی بد زدم؟ غرورش جلوی تو خورد شد، از اون موقع که بیرون زدم همش دارم به خودم میگم بی‌خود کردی زدیش،اصلا چرا زدیش؟ دارم دیوونه میشم.

چقدر حرف هاش درست و سنجیده بود، اون واقعا یه کوه بود.

 

-نمیشه بیای؟ تو که میگی ناراحتی و قهر نیستی بیا از دل هم دیگه در بیارید.

صدای نفس هاش به گوشم می‌رسید.

انگار داشت دو دو تا چهار تا می‌کرد.

 

-نمی‌خوای حرفی بزنی هَویرات؟

تنها یک کلمه گفت و تماس رو قطع کرد.

 

-میام.

خوشحال، با نیش باز بیرون رفتم.

سمت آشپزخونه رفتم و جارو و خاک‌انداز رو برداشتم.

کنار کاناپه ایستادم.

 

-تا اومدن هَویرات می‌تونید توی اتاق مهمون استراحت کنید.

با تعجب نگاهم کرد، صدای بم و بهت زده‌اش به گوشم رسید.

 

-میاد؟

خجالت زده لبخند کمرنگی زدم.

 

-بله میاد، خیلی هم ناراحت بود که چرا بهتون زده.

ای وای گند زدم. هَویرات من رو می‌کشه.

چشم هاش درخشید، لبخند دندون نمایی زد.

 

 

 

بلند شد که متوجه دستش شدم.

 

-ای وای چرا دستتون رو نبستید؟

انگار حرفم رو نشنید، سمت اتاق رفت.

بتادین رو داخل جعبه گذاشتم و سطل رو برداشتم و گوشه‌ای گذاشتم خورده شیشه ها رو تا جایی که تونستم با جارو جمع کردم.

نرمه شیشه هنوز روی زمین مونده بود.

دست هیرا با پایین لیوان که هنوز کامل شکست نشده بود برید.

بخش کمی از لیوان شکسته بود.

شیشه های جمع شده رو توی سطل ریختم.

هیچ کدوم ناهار نخورده بودیم.

تا اومدن هَویرات زمان داشتم که یه چیزی درست کنم.

با اولین چیزی که به ذهنم رسید راهی آشپزخونه شدم.

کتلت خوب بود و اگه برای مایع‌ش عجله می‌کردم سرخ کردنش کاری نداشت.

سریع دست به کار شدم، امیدوار بودم خراب نکنم که هیرا نگه چقدر دست پا چلفتیه.

انگار هَویرات حالش زیاد خوب نبود چون خیلی دیر اومد.

درست زمانی که آخرین کتلت رو توی ماهیتابه انداختم کلید توی قفل چرخید.

صورتش زیادی گرفته بود.

 

-سلام.

سری تکون داد و توی سینک دستش رو شست.

بوی تند و زیاد سیگار اومد.

 

-سیگار کشیدی؟

آبی به صورتش زد.

 

-آرومم می‌کنه.

ابرویی بالا انداختم.

 

-کجا بودی؟

سمتم برگشت و به چشم هام خیره شد.

 

-هر جا، چه فرقی داره؟ یه جایی زیر همین آسمون بودم، یه جایی که فقط خودم بودم و بالایی. مگه نمیشه خلوت کرد؟ رفتم یه گوشه نشستم خلوت کردم به درد خودم سیگار کشیدم و شکر کردم از بالایی…

یه جوری حرف می‌زد انگار مست بود.

 

-مشروب خوردی؟ مستی؟!

چشم هاش فرو ریخت و به غم نشست.

 

-مست؟ آدم نمی‌تونه دو کلام حرف حسابی بزنه.

پوزخندی زد و زمزمه وار گفت :

 

-تا میام فلسفی حرف بزنم و از درد هام بگم میگن مستی خدا حکمتتو شکر.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x