رمان مروا پارت ۵۳

4.6
(17)

 

 

نگاهم کرد.

 

-بیخیال، حرف زدن به من نیومده. همتون من رو یه عوضی می‌بینید، نمی‌تونم افکارتون رو تغییر بدم… وقتشو ندارم مُروا، تغییر دادن افکار آدما سخته و وقت می‌خواد، هر جور دوست دارید درباره‌ی منِ بی‌شرف فکر کنید.

بیرون رفت.

وا؟ چی شد؟ بهش برخورد؟ من که چیزی نگفتم… وا رفته مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.

انگار هیرا خوابش برده بود که صدایی ازشون نمی‌اومد.

با شنیدن صدای هیرا از پشت سرم ترسیدم و هینی کشیدم.

 

-هَویرات هنوز نیومده؟

تا خواستم چیزی بگم صدای بم هَویرات توی سکوت خونه پیچید.

 

-اینجام.

هیرا به سرعت بیرون رفت و خودش رو به هَویرات رسوند.

هَویرات انگار نه انگار که چند ساعت پیش اینجا غوغایی به پا بود، هیرا رو توی آغوشش گرفت و با خنده توی کمرش کوبید.

 

-دستتو چرا نبستی بچه؟ لباسمو خونی کردی.

برای عوض شدن جو کلمات را پشت هم ردیف می‌کرد وگرنه هر سه می‌دونستیم که خون روی دستش خشک شده.

 

-بیا بشین اینجا برات ببندمش.

کتلت ها رو توی ظرفی ریختم و روی میز گذاشتم.

صداشون به گوشم می‌رسید.

 

-بخاطر چند ساعت پیش معذرت می‌خوام تند رفتم.

لحظه‌ای سکوت خونه رو در بر گرفت.

گویا هَویرات دنبال راهی بود که بحث رو عوض کنه.

 

-کار هات به کی سپردی؟

برای اینکه صداشون کنم بیان ناهار بخورن از آشپز خونه خارج شدم.

 

-به مهدی سپردم.

هَویرات با دقت مشغول بستن دست هیرا بود.

هیرا هم که متوجه شده بود هَویرات نمی‌خواد از چند ساعت پیش حرفی زده بشه ساکت شد و سرش رو پایین انداخت.

هَویرات بعد از بستن دستِ هیرا بلند شد و سمت دستشویی رفت تا دستش رو بشوره.

 

 

 

وقتی از دستشویی بیرون اومد به هَویرات خیره شدم.

 

-ناهار نخوردیم گفتم یه چیزی حداقل درست کنم تا شب ضعف نکنیم، بیاید بخوریم.

هَویرات نگاهم کرد و لبخند کمرنگی زد.

باز وارد آشپزخونه شدم و ماست و دوغ و نوشابه رو از یخچال بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.

هر دوشون وارد شدن.

هیچ کدوم چیزی نمی‌خوردیم و بیشتر با غذامون بازی می‌کردیم.

 

-این دختره اسمش کیه هَویرات؟

هَویرات اخمی کرد.

 

-هیرا اون ماست رو میدی بهم؟

هیرا بعد از دادن ظرف ماست باز بحث رو باز کرد.

 

-می‌خوام بدم بچه ها آمارش رو در بیارن.

دوباره هَویرات از جواب دادن به سوالش طفره رفت.

مخاطبش این بار من بودم.

 

-دستت درد نکنه خوشمزه بود.

از روی صندلی بلند شد که هیرا مچ هَویرات رو گرفت و حرصش رو توی صداش ریخت.

 

-با دیوار نیستم که برادرِ من، من یه غلطی کردم پشیمونم معذرت خواهی هم کردم…

صدای عصبی هَویرات بلند شد.

 

-که چی؟ تو الان فکر می‌کنی باهات قهرم؟ چقدر ساده‌ای.

من هر چی بشه با هیچ احدی قهر نمی‌کنم، وقتی جواب سوالی یا حرفی رو نمیدم یعنی حتی ارزش نداشته درباره‌اش بحث کنم!

خب؟ پس وقتی دیدی از جواب دادن و حرف زدن طفره رفتم و خودمو به کوچه علی چپ زدم تو هم خودتو پرت کن توی کوچه علی چپ و بحث رو عوض کن.

لب گزیدم و با تشر اسم هَویرات رو به زبون آوردم.

هَویرات همچنان به هیرا خیره بود.

 

-داداش بزرگ ترشم دوست ندارم خودشو توی هچل بندازه. دارم خوب و بد رو یادش می‌دم که توی زندگیش گیر نکنه.

 

 

رسما دهن من رو بست.

هیرا بلند شد و سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفت.

هَویرات به موهاش دست کشید که صدای بسته شدن در خونه اومد.

هَویرات روی صندلی نشست با دیدن اوضاع بلند شدم و میز رو جمع کردم.

دیگه هیچ اتفاقی نیوفتاد.

صبح با دلشوره‌‌ی عجیبی بیدار شدم.

حس می‌کردم قراره یه اتفاقی بیوفته.

امروز کلاسم تک ساعته بود اما حوصله نداشتم برم می‌خواستم امروز بیرون برم و برای خودم خرید کنم.

از کنار هَویرات بلند شدم، لباس هام رو پوشیدم و بعد از شستن دست و صورتم از اتاق بیرون رفتم.

میز صبحونه رو چیدم و باز به اتاق برگشتم و هَویرات رو صدا کردم.

مشغول خوردن شدم تا بیاد، وقتی اومد بلند شدم و چایی ریختم.

 

-کلاس داری امروز دیگه؟

چایی ها رو روی میز گذاشتم.

 

-امروز نمی‌خوام برم… به جاش می‌تونم برم خرید؟

شکر پاش رو برداشت و توی چاییش ریخت.

 

-اشکالی نداره اما مراقب باشه، با اسنپ میری با اسنپ میای.

با ذوق سری تکون دادم.

 

-کارتم رو برات می‌ذارم هر چی نیاز داشتی بخر.

قندی برداشتم و چاییم رو مزه مزه کردم.

 

-باشه.

بعد از اینکه از خونه بیرون رفت منم رفتم تا آماده بشم.

اسنپ گرفتم و آدرس یه پاساژ رو دادم.

با توقف اسنپ کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.

وارد پاساژ شدم با اینکه صبحونه خورده بودم اما دلم از استرس ضعف می‌رفت.

بعد از اینکه دو سه تا لباس آستین کوتاه و سه تا شلوارک و ۳ تا شلوار تو خونه‌ای گرفتم از اون بوتیک بیرون اومدم.

گوشیم زنگ خورد اما پلاستیک های دستم زیاد بود برای همین بی‌خیال گوشیم شدم.

هی پشت هم گوشیم زنگ می‌خورد عصبی شدم و ایستادم پلاستیک هامو گذاشتم روی زمین، موبایلم رو از کیفم بیرون آوردم.

شماره‌ی دانشگاه بود.

تماس رو وصل کردم.

 

-الو.

صدای سمیرا اومد.

 

-الو مُروا؟

لابد زنگ زده بود بگه چرا نیومدی.

 

-جانم سمیرا؟!

توی صداش نگرانی موج می‌زد.

 

-مُروا بابات….

سریع تو حرفش پریدم.

 

-بابام چی سمیرا؟

 

 

 

سر و صدای اونور زیاد بود.

 

-بابات اومده اینجا با نامزدت…

بند دلم پاره شد وای نه بیچاره شدم.

صدای سمیرا رو دیگه نمی‌شنیدم.

 

-الو شنیدی؟ بیا مُروا بابات داره اینجا رو روی سرش می‌ذاره.

تنم یخ زده بود، بغضم شکست و توی گوشی نالیدم :

 

-وای سمیرا منو می‌کُشن.

صدای آروم سمیرا رو شنیدم.

 

-تنها نیا.

تماس قطع شد.

باید با کی می‌رفتم؟

به دیوار تکیه دادم.

با دست لرزون شماره هَویرات رو گرفتم.

بعد ار چند بوق برداشت.

 

-چیزی شده؟

هق هقی کردم که لحنش نگران شد.

 

-چی شده مُروا؟

فقط تونستم بگم :

 

-بیا لطفا.

مخاطبش یکی دیگه بود.

 

-من باید برم سعید بقیه کار ها با تو.

دوستش چیزی گفت که هَویرات عصبی غرید :

 

-ببند دهنتو بی‌شعور.

گوشی رو بین دست هام جا به جا کردم.

 

-کجایی مُروا؟ یه آدرسی چیزی بده بیام.

نگاهی به اطراف انداختم مغزم خالی شده بود.

 

-نمی‌دونم هَویرات، صبر کن.

نگاهم به خانومی افتاد که داشت رد می‌شد.

 

-ببخشید خانوم.

نگاهم کرد.

 

-با منید؟

سری تکون دادم و با دستم اشک هامو پاک کردم.

گوشیم رو سمتش گرفتم.

 

-من نمی‌دونم کجام میشه به این آقا بگید من کجام.

زن با تعجب به من خیره شده بود.

 

-آره حتما گلم.

گوشی رو ازم گرفت و مشغول صحبت با هَویرات شد.

گوشیم رو بعد از چند دقیقه پس داد و گفت :

 

-همین جا بمونید گفتن زود میان.

ازش تشکر کردم.

توی حال خودم بودم که بازوم توسط کسی کشیده شد.

نگاه اشکیم سمت طرف کشیده شد که هَویرات رو دیدم.

با دیدن اون گریه‌ام اوج گرفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

این دختره که این قدر از باباش وحشت داره با چه جرئتی رفته صیغه هویرات شده که

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x