سعی کردم چیزی نگم اما نمیشد.
-چرا داری بهم ترحم میکنی؟ من حال از ترحم به هم میخوره میفهمی؟ با من مهربون نباش اصلا تو که داری میری چرا میخوای مهربون باشی؟
عصبی شدم و فریاد کشیدم.
-چرا میخوای بگی که تو خوبی؟ تو خوبی؟! تو باعث شدی این اتفاقات بیوفته. مسبب بدبختی من تویی هَویرات، تو.
بغضم شکست و کف آسانسور وا رفتم.
صدای پوزخند خط انداخت روی اعصابم.
-دنیا از جایی بد شد که آدماش فکر کردن کمک کردن و درک کردن یه سری افراد میشه “ترحم”… ذهن ها رو محدود کردن با این افکار، کسی فکر نمیکنه که شاید طرف خودش این روز ها رو لمس کرده و درد کشیده و الان داره درک میکنه و دوست داره کمک کنه، به قول سهراب سپهری “چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید، واژه ها را باید شست” کاش مردم اجازه بدن که واژه ها رو شست…
چقدر حرف زدنش آروم کننده بود، باید به جای دارو ساز روانشناس میشد.
روی پاهاش نشست و بازوم رو کشید به سمت بالا، همراه خودش بلندم کرد.
آسانسور ایستاد، به کمک هَویرات از آسانسور بیرون اومدم.
کلید تو در چرخوند و در رو باز کرد.
اول من وارد شدم بعد اون اومد.
-برو لباس هاتو عوض کن تا من غذا بگیرم.
سمت کاناپه رفتم و روش نشستم.
هَویرات سمت تلفن خونه رفت و غذا سفارش داد.
بشکنی جلوم زد.
-پاشو دیگه، هی تو فکر میری چرا؟
کمی بعد بلند شدم و سمت اتاق رفتم.
بعد از تعویض لباس هام روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
نمیدونم چقدر از ساعت گذشته بود که با صدای زنگ خونه به خودم اومدم و به پهلو شدم. سعی کردم نفس هام منظم بشه که هَویرات فکر کنه خوابم.
در اتاق باز شد و بویِ عطرِ خوش بوش زود تر از خودش اعلام حضور کرد.
کمی که گذشت دستش زیر گردنم رفت و منو بالا کشید.
هَویرات با صدای اغواگر و گرمش زیر گوشم نجوا کرد.
-نمیتونی خوب نقشت رو بازی کنی مُروا، همین خصلتته که نمیذاره رهات کنم، اینکه خودتی و دو رو نیستی، سادهای و خوش قلب این خصلت هات زیادی دلبری میکنه…
گونه هام آتیش گرفتن و گرمم شد.
به زور بلندم کرد و با هم ناهار خوردیم اما من اصلا اشتها نداشتم به زور چند قاشق خوردم.
سرم درد گرفته بود و هَویرات متوجه شده بود.
بعد از ناهار، مسکن و لیوان آبی برام آورد.
-اینو بخور، یکم هم استراحت کن حالت خوب میشه.
به جهد تو حلقم کرد و وادارم کرد روی تخت دراز بکشم.
کنارم دراز کشید و منو توی آغوشش گرفت.
-بهتری؟
چشم هام رو بستم.
-میشه خوب بود؟
دستش رو بالا آورد و موهام رو باز کرد و توی موهام به حرکت در آورد.
-چرا نشه؟ تو حال زندگی کن، خوشی های امروز برات میشه حسرت فردا… این ماجرا گذشته و تموم شده، اگه بخوای هی بهش فکر کنی ساعت های ارزشمندی رو از دست میدی.
انقدر کنار گوشم حرف زد و نصیحت کرد که خود به خود چشم هام گرم شد و به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم خونه تاریک شده بود.
من از تاریکی میترسیدم و از ترس به لکنت افتاده بودم به سرعت سمت پذیرایی رفتم و لامپی روشن کردم.
تازه تونستم اطرافم رو ببینم، تلفن خونه رو برداشتم و شمارهی هَویرات رو گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت.
-الو جانم.
با شنیدن صداش انگار آرامش گرفتم.
-کجایی؟ نبودی از خواب بیدار شدم خونه تاریک بود ترسیدم.
-من دارم میام، تو هم آماده شو بریم بیرون.
روی زمین سر خوردم.
-نه بیرون نریم حوصله ندارم، میشه زود بیای؟
صدایی مثل تق و توق از اونور اومد.
-جت که نیست مُروا، ماشینه، ترافیکم که هست. یکم دیگه میرسم تو هم خودتو تا اومدن من مشغول کن.
دستم رو داخل موهای بازم که دورم ریخته بودن فرو کردم.
-باشه.
تماس بلافاصله مثل همیشه بدون خداحافظی قطع شد.
از جام بلند شدم، دلم داشت ضعف میرفت.
باید یه چیزی میخوردم سمت آشپزخونه رفتم و بعد از کمی گشتن توی یخچال اون چیزی که دوست داشتم رو پیدا نکردم مجبور شدم کره مربا بخورم.
وسایلش رو روی میز چیدم و کتری رو روی گاز گذاشتم.
بعد از اینکه سیر شدم دست از خوردن کشیدم.
چایی رو دم کردم و لیوانی برای خودم ریختم.
بالاخره هَویرات رسید.
-یه چاییم برای من بریز تا بیام.
سر تکون دادم و با خستگی براش چایی ریختم.
بعد از چند دقیقه با لباس های جدیدی اومد.
پس رفته بود لباس عوض کنه.
-امشب میخوام بهت یه چیزی بدم، یعنی فقط همین امشب…
کنجکاو شدم و لیوان چایی رو روی میز گذاشتم.
-چی؟
شیطون ابرو بالا انداخت.
-حالا میفهمی.
بعد از خوردن چایی سمت اتاقش رفت، منم ظرف ها رو شستم.
-مُروا بیا.
بعد از خشک کردن دستم بیرون رفتم.
روی کاناپه جلوی تلویزیون لم داده بود.
-بله؟
با شیطنت گفت :
-جانت بیبلا بیا اینجا بشین فیلم ببینیم نیومدی بریم بیرون که.
“جانت بیبلا” رو از قصد گفت که بهم بفهمونه باید بهش بگم “جانم”
چقدر پرویی تو آخه!
کنارش نشستم که پرو تر دستش رو دور گردنم پیچید.
کنار گوشم آروم گفت :
-فقط امشب بهت این اجازه رو میدم که مشروب بخوری.
متعجب نگاهش کردم که خودش توضیح داد.
-مست که بشی برای یه شبم که شده کل غم هاتو فراموش میکنی، امشب اون یه شبه که باید غم هاتو فراموش کنی.
از شنیدن حرف هاش عصبی شدم و اخم کردم.
-اما من هیچ وقت نمیخوام مست بشم.
شونهای بالا انداخت و از لج من گردنم رو بوسید.
-خود دانی، بشین انقدر بریز تو دلت تا امشب سکته کنی، مهم نیست…
جام و شیشهی مشروب رو از روی میز برداشت و جامش رو پر کرد و یه نفس سر کشید.
از حرفاش ترقیب شده بودم که امشب رو فقط خوش باشم!
مردد دستم رو سمت جام رفت و توی یه تصمیم ناگهانی برداشتمش و سمت هَویرات گرفتم.
گوشهی لبش بالا رفت، جام منو پر کرد و باز برای خودش ریخت.
-روش لیمو بخور.
به تردید سمت لب هام آوردم و مزه مزه کردم از تلخی و بد مزه بودنش چهرهام توهم رفت.
-یه نفس بخور، تلخیش و سوزشش کمتر میشه…
با چشم های ریز شده نگاهش کردم.
-چرا؟
نگاهش رو از تلویزیون گرفت و موهاش رو بالا فرستاد.
-چی چرا؟ لابد میخوای بگی چرا داری به من مشروب میدی؟ نترس به فنات نمیدم، خودمم بهت گفته بودم که بدم میاد طرفم مشروب خور باشه! یه شب هزار شب نمیشه.
نمیدانم چه حسی داشتم اما هرچی بود به یک نفس کشیدن جامم ختم شد.
توی عمرم بد مزه و تلخ تر از مشروب رو نچشیده بودم جوری که دلم میخواست بی وقفه عق بزنم و هر چی خوردم پس بدم.
لیمویی که برش زده بود رو برای عوض کردم طعم دهنم خوردم.
اما بازم فایده نداشت و تلخیش از بین نرفت.
با مشت به بازوش ضربهای زدم.
-چقدر مزه بدی میداد.
خندید و شرابش رو مزه مزه کرد.
-چیه انتظار داری مثل چایی نبات باشه؟
سرم رو به پشتی کاناپه فشردم.
-بذار یه آهنگم بذارم.
ترجیح دادم سکوت کنم.
آهنگ دوست دارم از محسن یگانه پخش شد.
میانمان سکوت بود و مستی و محسن یگانه!
-از گذشتهات نمیخوای حرفی بزنی؟
سرم سنگینی میکرد و گرمم شده بود.
بُرنده و تلخ جوابش رو داد.
-تموم شد هر چیزی که بود.
صدای نیشخندش رو شنیدم اما دوست نداشتم نیشخندی که روی لباش جا خوش کرده رو ببینم.
-من میگم، اولین باره که برای کسی گذشتهم رو توضیح میدم. شاید چون مطمئنم فردا چیزی یادت نیست میخوام برات بگم، زیاد نمیگم کافیه بخش کمی از زندگیم رو بدونی.
دو تا بشکن جلوی صورتم زد.
-بیداری؟
چشم باز کردم و سرم رو سمتش چرخوندم.
-فکر کردی سکته کردم؟
خندید بدون این که دلیل خندیدنش رو بدونم منم بیدلیل خندیدم.
بعد از خندیدنش توی گذشته غرق شد و شروع به توضیح دادن کرد.
-پسر زیاد لوسی نبودم اما بخاطر تک فرزند بودنم زیادی توی چشم بودم. توجه زیادی به من میشد. اما یه روز مامانم و حاجی اومدن و به همه گفتن قراره باز بچه دار بشن.
خیلی خوشحال شدم که قراره یا خواهر یا برادر دار بشم.
همه توجه ها یهو به سمت مامانم رفت و کسی به من کاری نداشت.
صداش بم شد و انگار بغض بین گلوش بالا و پایین میشد.
-از حسودی نبودا مرکز توجه بودم یهو همه از من سرد شدن.
حاجی دیگه به جای اینکه خودش بیاد دنبالم برام سرویس شخصی گرفته بود، یهو کل درسام افت کرد اما بازم کسی بهم توجه نکرد.
خندید، اما تلخ! جوری که تلخیش از مغز و استخونم عبور کرد.
-یه جوری رفتار میکردن که انگار هَویراتی وجود نداره.
دیگه از همه زده شده بودم. با خودم هی میگفتم وقتی به دنیا بیاد باز مرکز توجه میشم، هیرا به دنیا اومد چند باری از عصبانیت میخواستم خفش کنم. دو بار برای خفه کردنش جلو رفتم اما چشماش نذاشت.
دیگه همون نیمچه توجهی که تو بارداری مامان بهم میکردن هم با اومدن هیرا دود شد رفت هوا.
برام پرستار گرفتن تا کار هامو اون برام انجام بده، اما من محبت پدر و مادرم رو میخواستم، سمت هیرا که میرفتم هی با داد و بیداد بهم میگفتن نزدیکش نشو اون که بزرگ نیست با تو بازی کنه.