رمان مروا پارت ۶۲

4.8
(20)

 

 

تعجب کردم شب چه قراری دارن؟

 

-شب؟

چشم هاشو گرد کرد و با دست خالیش توی سرم کوبید.

 

-منحرف، منظورم قرار شام بود.

سرم رو ماساژ دادم و لب هامو یه وری کردم.

 

-نه نمیام.

دیگه به ماشین رسیده بودیم و همگی سوار شدیم توی کل مسیر مهسا کلا تو گوشیش غرق شده بود، به حرف های مهیار فکر کردم. حق با اون بود من کاری نمونده بود که نکرده باشم…

سر کوچمون پیاده شدم و ترجیح دادم بقیه راه رو پیاده برم.

ماشینی با سرعت از کوچه رد شد و با شدت آب توی صورتم و لباسم پاشید.

نگاهم رو از چاله‌ای که پر از آب بود گرفتم و نیم نگاهی به ماشینی که بی اهمیت رد شد کردم.

فحشی زیر لب بهش دادم.

 

-عه سلام خانوم خوبید؟ چی شدین شما؟

نگاهم چرخید سمت پسر همسایه پایینیمون همونی که برامون نذری آورده بود.

همراه دوسش بود با نگاه ریز شده‌ی دوستش دستی روی گونه‌ی خیسم کشیدم و شالم رو جلو کشیدم.

 

-سلام ممنون خانواده خوبن؟ آدمی زاده دیگه ولی شعور نداشت.

لبخندی زد و گفت :

 

-اشکال نداره، حالتون خوبه؟ به همسرتون گفتید؟

جلوی دوستش خجالت کشیدم اما با یادآوری حرف مهسا که چند باری بهم گفته بود “خجالت چیه بابا تو هر چیزی ازت بپرسن خجالت می‌کشی روی خودت کار کن” سعی کردم خجالت رو کنار بذارم.

 

-گفتم که خوبم، بله من و همسرم چیز پنهانی از همدیگه نداریم.

جلوی چشم‌هام یه لحظه تیره و تار شد، دستمو بلند کردم که به جایی تکیه بدم.

اما نزدیک افتادنم دستی دورم حلقه شد.

 

-ای وای خانوم؟ صدای منو می‌شنوید؟

کمی توی آغوشش بودم تا حالم جا بیاد گلوم خشک شده بود.

خواست چیز دیگه‌ای بگه که ماشینِ هَویرات توی کوچه پیچید.

 

 

 

سریع خودم رو از بغل حسین در آوردم و عقب کشیدم.

کنارمون ترمز کرد و شیشه‌ش رو پایین کشید.

عینکش رو از روی چشم هاش برداشت که اخم بیش از حد شدیدش خودنمایی کرد.

رو به پسرا کرد و با خونسردی تمام پرسید :

 

-امری دارید؟

از جنجال می‌ترسیدم پس قبل از اینکه حسین یا دوستش چیزی بگن جلو تر رفتم.

 

-نه هَویرات همسایه پایینی ما هست سرم گیج رفت منو گرفت که زمین نخورم.

هَویرات هم‌چنان خیره‌ی حسین بود.

 

-همیشه انقدر خوب و انسان دوست هستید؟

حسین خیلی عادی سر تکون داد.

 

-بله همین‌طوره…

هَویرات پوزخندی بهش زد.

 

-از من به تو نصیحت، دیگه به کسی کمک نکن یهو دیدی از بین ده نفر یکی پیدا شد و کل دکوراسیونتو آورد پایین…

حسین پوزخند هَویرات رو با پوزخند جواب داد.

 

-نصیحتت رو آویزه گوشم می‌کنم.

هَویرات سری تکون داد.

حسین رو به من گفت :

 

-ببخشید که این‌طوری شد به هر حال حتما برای حالتون دکتر برید، خدانگهدار.

وای کاش نرن هَویرات من رو می‌کشه.

بعد از خداحافظی از حسین و دوستش سمت ماشین رفتم.

توی ماشین که نشستم نگاهی به پلاستیک های توی دستم کرد.

 

-سلام بیب، چی خریدی؟

دیگه به کلماتش عادت کرده بودم.

 

-سلام، چند تا عروسک گرفتم.

دستم رو بین دست هاش فشرد.

 

-بیبِ زیبا مگه نگفتم دیگه پیاده جایی نرو.

لبخندی از غد بازی هاش روی صورتم نشست.

 

-پیاده نرفتم، گفتم بچه ها منو سر کوچه پیاده کنن.

 

 

 

نگاهی بهم کرد و لبخند نمکینی زد.

 

-لیدی تو الان باید تو خونه باشی یه چایی تازه دم بدی ما بخوریم نه که بری گردش و تهشم تو کوچه غش کنی.

به حرفش خندیدم و نگاهی توی کوچه کردم.

 

-دیوونه، راه بیوفت بریم الان همسایه ها میان بیرون زشته تو این وضع ما رو ببینن.

 

سری تکون داد و پاش رو روی پدال گاز فشرد.

ماشین رو جای همیشگی پارک کرد.

پلاستیک ها رو ازم گرفت و کمکم کرد پیاده بشم.

با لحن شیطونش زیر گوشم پچ زد.

 

-بریم ببینیم چی خریدی برای بچمون، امیدوارم سلیقت خوب باشه.

مشتی به بازوش زدم و زیر لب “بدجنسی” نثارش کردم.

وقتی آسانسور ایستاد در خونه رو باز کرد، اول من اون بعد از من اون وارد شد.

 

-تا چایی رو بار بذاری من میام.

سری تکون دادم و توی مسیر مانتو و شالم رو بیرون آوردم و روی پشتی صندلی میز ناهار خوری انداختم.

کش موهام رو باز کردم و دستی بینشون کشیدم.

 

-گیسو کمندِ کی بودی شما دلبر؟

به عقب چرخیدم لباس هاشو عوض کرده بود.

تعجب رو میشد از توی چشم هام خوند.

 

-چقدر زود لباس عوض کردی.

جلو اومد و تک خنده‌ای کرد، دستش توی موهام نشست.

 

-زود عوض نکردم گیسو کمند، تو زیادی تنبل شدی که هنوز یه کتری بار نذاشتی.

خندیدم و فاصلم رو باهاش صفر کردم.

 

-اوم فانتزی هات چی بود؟ اونی که درباره‌ی کنار هم موندن و فیلم دیدن بود.!

بدون هیچ خجالتی لب هامو از هم باز کردم.

 

-اینکه شوهرم یه شب شام بپزه روی زمین بشینیم نه روی زمینم نه ها، روی یه لحاف یا تشک که روی زمین پهنه بشینیم و فیلم ببینیم.

 

 

خندید و با انگشتش رو روی نوک بینیم زد.

 

-همه جوره فیلم دارم گیسو چی می‌خوای؟

کفری میشم از اسم‌هایی که خطابم می‌کنه با این که القابش دلنشین بود اما من به دلیل حساسیت حاملگیم تحمل شنیدن القاب مختلف رو نداشتم پس حرصی زیر لب غریدم.

 

-نگو این‌جوری دیگه، آدم مگه چند تا اسم داره تو هر بار منو یه جور صدا می‌زنی.

دستش رو بالا میاره و روی گونه‌م می‌ذاره.

 

-آدم روی کسی که دوسش داره هزار تا اسم خوشگل می‌ذاره تا هر جا اسم اون خوشگل رو آوردن یاد دلبرش بیوفته.

گنگ نگاهش کردم که با دید نگاه مبهوتم خندید.

 

-هنوزم که مغزت اندازه‌ی فندقه، منظورم اینه که مثلا اگه کسی گفت گیسو کمند، من غرق بشم توی خاطرات لای موهای دلبرم، یا اگه بچه‌ای از موها و زیبایی گیسو کمند تعریف کرد، بگم من یه گیسو کمند دارم که زیادی دلبره.

از صفاتش خندیدم و دستی که روی گونه‌ام بود رو گرفتم و بوسیدم.

 

-بدو لباس هاتو عوض کن‌ و دوش بگیر تا چایی و شام درست کنم.

دستش از گونه‌ام جدا شد، با برداشتن شال و مانتوم سمت اتاق رفتم.

هَویرات صداش رو بلند کرد تا به گوشم برسه.

 

– حموم نرو شام نخوردی ضعف می‌کنی، شام رو هم از بیرون سفارش دادم الاناس که برسه.

تاپ گشاد و شلوارکی که روی تخت گذاشته شده بود رو برداشتم و پوشیدم.

دل هوس شیشلیک کرده بود.

زبونم رو روی لبم کشیدم و موهام رو باز کردم و تیکه های جلوی دیدم رو پشت گوشم زدم.

از اتاق بیرون رفتم.

روی صندلی کانتر نشستم و با لذت و ذوق گفتم :

 

-چی سفارش دادی.

یه لحظه از حرکت ایستاد و بهت زده سمتم چرخید.

 

-تو چی هوس کردی؟

آروم خندیدم.

 

-اوم من شیشلیک دلم می‌خواد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Reyhaneh Ghavi Panjeh
1 سال قبل

چرا پارت گذاری نمیشه؟؟

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x