رمان مروا پارت ۸۹

4.8
(12)

 

 

 

مُروا هیچ واکنشی نشون نداد، همین باعث عصبانیت بیشتر هَویرت شد.

هَویرات برگشت و رو به روی مُروا ایستاد.

 

-گفتم کجا می‌ری؟ تو هتل چیکار می‌کنی؟ اصلا پیش کی می‌مونی؟

مُروا چشم غره‌ای بهش رفت و رو ازش گرفت.

 

-متنفرم از آدمایی که دنبالم راه میوفتن و تعقیبم می‌کنن.

هَویرات پوزخندی زد و چونه‌ی مُروا رو اسیر پنجه هاش کرد.

 

-بهتره خوشت بیاد با تنفر نمیشه کنار اومد مخصوصا وقتی هر روز طرف رو ببینی. مثل آدم بهم جواب بده.

 

مُروا پوزخندی زد و با تمام قدرت صورتش رو عقب کشید که ناخون هَویرات پوستش رو خراش داد اما موفق شد که صورتش رو از دست هَویرات آزاد کنه.

مُروا با سرد ترین لحن ممکن لب زد.

 

-به تو چه، این جمله رو اگه درک کنی ممنون می‌شم.

هَویرات لبخندی زد فهمید که مُروا می‌خواد حرصش بده پس نباید نشون می‌داد عصبی شده؛ با خونسردی جواب داد‌‌.

 

-من شوهرتم اگه درک کنی ممنون می‌شم؛ پس هر جا می‌ری من باید خبر داشته باشم.

مُروا این حرف رو نشنیده گرفت و جوابی بهش نداد.

هَویرات آروم روی شونه‌ی مُروا زد.

 

-با تو هستم؛ ببین اگه جواب ندی آبروی تو میره همه جا نه من…‌ تو منو الان یادت نیست ولی همیشه انقدر آروم نیستم خودت شخصا دیدی عصبی شدنم رو، پس چرا با خودت لج می‌کنی؟

مُروا جدیدا به شدت لجباز شده بود.

 

-به شما هیچ ربطی نداره… هر کاری می‌خوای بکنی بکن آبرومو ببر فوقش میگم کتکم می‌زنه و نمی‌خوامش همه هم طرف من رو می‌گیرن.

 

هَویرات با شنیدن جمله‌ی آخر مُروا خنده‌ای رو روی تمسخر کرد، آسانسور ایستاد اما هَویرات دکمه‌ی آخرین طبقه رو فشار داد و لب زد.

 

-خیلی بد سرت زمین خورده، بدبخت فکر می‌کنی این مردم برای تو دل می‌سوزونن؟ انگار اینم فراموش کردی که بین چه ملتی داری زندگی می‌کنی. فکر می‌کنی بگی کتکم زده طرف تو رو می‌گیرن؟ کسی که زده بهت دمش گرم از هفت دولت آزادت کرد.

 

 

مکث کوتاهی کرد و گلوش رو صاف کرد.

 

-احمق همین هایی که ازشون دم می‌زنی که طرفت رو می‌گیرن برمی‌گردن میگن لابد یه غلطی کرده که کتکشم خورده، بیچاره این مردم تو رو هرزه خطاب می‌کنن؛ تو چی فکر می‌کنی راجب مردم؟

مُروا پوزخندی زد و با جدیت لب زد.

 

-اینا افکار بعضی هاست که اونا لنگه‌ی تو هستن….

هَویرات تو حرفش پرید و گفت :

 

-افکار بعضی ها نیست افکار یه کشوره قانون رو دیدی اصلا؟ قتل می‌کنن کار بهشون نداره همین قانونی که براش جبهه می‌گیری، حکم فرزند کشی هم اعدام نداره چند سال حبسه نهایتش، چشماتو باز کن کور که نیستی…

تو این اخیر چقدر کشته دادیم برای قتل ناموسی؟ اعدامِ یکیشون به گوشت خورد؟ احمق دِ اگه من تو رو همین‌جا بُکشم کسی کار به من نداره چون همه به تو انگ می‌زنن میگن یه غلطی کرده غیرت پسره رو انگلک کرده.

 

مُروا از لاک خونسردیش بیرون اومد.

 

-اون غیرت نیست که حروم زاده بودنه، معلوم نیست با چه آوای کثیفی ننه باباشون حروم زاده بودن رو تو گوششون سر دادن.

هَویرات گوشه‌ی لبش بالا رفت و نیمچه لبخندی زد.

 

-این افکار من و تو و بعضی از افراد جامعه هست ولی قانون یه چیز دیگه‌اس و کلا یه چیز دیگه میگه.

هَویرات هوف کلافه‌ای کشید و دستی بین موهاش کشید.

 

-از کجا به کجا کشیده شدیم. کجای بحثمون بودیم؟

مُروا دست به سینه شد و به آینه‌‌ی آسانسور تکیه داد.

 

-من نمی‌دونم آقای محترم شما هر دفعه جلوی من ظاهر میشی و چرت و پرت میگی.

من پشیمون شدم از ازدواج با شما طلاق می‌خوام… البته فکر می‌کنم شما انقدر ترسو هستید که ازدواجم نکردیم.

هَویرات ابروش رو بالا انداخت و گفت :

 

-اگه ازدواج هم نکرده باشیم زنمی، صیغمی اونم 99 ساله، پات خطا بره می‌زنم به سیم آخر…

 

 

 

مُروا با تمسخر خندید و پوزخندی به هَویرات زد.

 

-چیه نکنه بزنی به سیم آخر منو می‌کشی؟

هَویرات از خشم قرمز شد و از بین دندون های قفل شده‌اش غرید.

 

-من حرومزاده نیستم مُروا، من مثل اون بی‌شرفا نیستم چون به جای زنم می‌گیرم طرف رو می‌ترکونم که دیگه سمت زنِ شوهر دار نره.

 

مُروا کمی سکوت کرد و بعد با لحن سرد و بی‌روحی جواب داد.

 

-اوکی آقای با جَنَم الان بکش کنار می‌خوام برم.

آسانسور همون لحظه توی آخرین طبقه ایستاد و درش باز شد.

مُروا قدمی جلو گذاشت که هَویرات بازوش رو گرفت.

 

-فقط بگو پیش کی می‌ری یا پیش کی زندگی می‌کنی؟

مُروا که کلافه شده بود و می‌خواست هَویرات رو دست به سر کنه بلند تر از حد معمول غرید.

 

-ولم کن دیگه چقدر مثل چسب می‌مونی، پیش هیچ خری نیستم و پشتمم به کسی گرم نیست مگه خودم دو تا پا ندارم؟

روی پای خودم وایسادم و مستقلم چی میگی تو دیگه این وسط؟

دیگه هیچ وقت سر راه من قرار نگیر حالم ازت بهم می‌خوره فهمیدی؟

از آسانسور به سرعت بیرون رفت و هَویرات دیگه دنبالش نرفت.

 

همین که خیالش راحت شده بود با کسی نیست براش کافی بود.

باید فردا می‌اومد باز، خیلی براش عجیب بود که چطوری بدون شناسنامه بهش اتاق دادن.

 

آسانسور بالاخره به پارکینگ رسید و هَویرات از اتاقک بیرون اومد.

می‌خواست از هتل خارج بشه که چشمش به پذیرشِ هتل افتاد با فکری که به سرش زد سمت رسپشن رفت.

 

-سلام خسته نباشید.

خانوم جوانی لبخندی زد و با خوش برخوردی گفت :

 

-سلام روزتون بخیر.

هَویرات دستش رو به صورت افقی روی میز گذاشت.

 

-اینجا بدون شناسنامه به کسی اتاق میدین؟

 

 

 

رسپشن به سرعت جواب داد.

 

-نه بدون شناسنامه به هیچ کسی اتاق داده نمیشه‌ این یه قانونه شرمنده آقا؛ چرا این سوال رو پرسیدین؟

هَویرات با موزی‌گری لبخند خبیثی زد و آروم گفت :

 

-اگه رئیستون بفهمه یک خانوم رو بدون شناسنامه راه دادین اخراجتون می‌کنه؟

بدون اینکه منتظر جواب باشه تک خنده‌ای کرد و آروم گفت :

 

-معلومه که اخراجتون می‌کنه قانون اینکه بدون شناسنامه کسی رو راه ندین.

خانوم جوان که همسر دوست حسین بود لبخندی زد و خودش رو به اون راه زد.

 

-متوجه‌ی منظورتون نمیشم آقا!

هَویرات پوزخندی زد و با لحن سردی لب زد.

 

-خیلی خوب هم متوجه می‌شید. من فقط دو تا چیز ازتون می‌خوام.

انگشت اشاره‌اش رو به عنوان عدد یک بالا اورد.

 

-یک طبقه‌ای که زندگی می‌کنه….

سریع انگشت بغلیِ اشاره‌اش رو بالا گرفت و عدد دو رو نشون داد سپس گفت :

 

-دو شماره‌ی اتاقش…‌

دخترک تردید داشت برای سخن گفتن.

هَویرات نگاهی به اطراف کرد با همون لحن قبلی هشدار داد.

 

-زیاد وقت نداری ، یه نوع باج گیریه بابا نترس بگو.

دخترک عرقِ نشسته به دستش رو پاک کرد و خواست مخالفت کنه اما با دیدن رئیس هتل از ترس به سرعت به حرف اومد

 

-طبقه‌ی ده شماره‌ی اتاقش هم شش هست. لطفا از این جا بدید.

هَویرات با شادی آهسته با کف دستش روی میز کوبید و لبخند دندون نمایی به دخترک زد.

 

-دمت گرم برمی‌گردم باز، فعلا.

به سرعت از هتل بیرون رفت و سوار ماشینش شد.

گوشیش رو جا گذاشته بوده و تا الان صد بار زنگ خورده بوده.

 

قفل صفحه رو باز کرد که ببینه کیا بهش زنگ زدن که تلفنش زنگ خورد‌ شماره‌ی محمد رضا روی صفحه نقش بست.

آیکون سبز رو فشرد و خیلی سعی کرد خود دار باشه.

 

-الو سلام هَویرات چه خبرا؟

هَویرات استارت زد و نگاهی از آینه به عقب کرد و ماشین رو از پارک بیرون آورد.

 

-سلام؛ باید ببینمت محمد رضا هر چی زود تر بهتر…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x