رمان مروا پارت ۹۰

4.1
(24)

 

 

صدای دختری که از اونور می‌اومد هَویرات رو به شدت جری کرد.

 

-از فاطمه خبر داری؟ کنار سوگلی جدیدتی؟

 

محمد رضا تشری به دخترک زد و بعد پوزخندی زد.

 

-زنگ زدی متلک بگی؟ گفتی دیگه؛ کار نداری قطع کنم؟

هَویرات شیشه‌ی ماشین رو پایین آورد و آرنجش رو روی لبه‌ی پنجره گذاشت.

 

-فاطمه حامله‌اس نمیدونم خبر داری یا نه؛ ولی اون بچه‌ی توئه وجدان نداشتی ولش کردی؟ من به پدرش همه چیز رو گفتم گفت بهت بگم برگشتی که هیچی برنگشتی کاری باهات می‌کنه که مرغ های آسمون به حالت گریه کنن.

محمد رضا با لحن خیلی بدی حقیقتی رو توی صورت هَویرات کوبید.

 

-مگه تو وجدان داشتی که دختره رو ولش کردی و می‌خواستی بری وقتی ازت حامله بود؟ انکارش نکن که تمام بچه ها می‌شناسنت و از این موضوع خبر دارن…

هَویرات از روی حرص خندید.

 

-بازم سگم شرف داشت به تو وقتی اون دختر اومد تو زندگیم من دیگه با هیچ دختری نبودم.

با لحن سرد و صادقی لب زد.

 

-در ضمن برام اصلا مهم نیست پشت سرم چی گوه می‌خورن جرات دارن تو روم بگن ؛ من قرار نبود تنها برم کانادا یه مشکلی پیش اومده بود نمی‌تونستم با خودم ببرمش قرار بود ساکن که شدم یک ماه بعد یا دو ماه بعد برای اونم بلیط بگیرم بیاد پیشم مثل تو نبودم که بزنم و در برم پای غلطی که کرده بودم وایسادم.

باور نداری از هادی کریمی می‌تونس بپرسی اقامتم رو اون اوکی کرد بهش گفته بودم یک ماه بعد می‌خوام زنم و با بچم رو هم ببرم کانادا..

 

محمد رضا ساکت شده و توی فکر بود‌.

 

-من خیلی دلم می‌خواد ببینم اون هرزه‌ای که پیشته و بخاطرش قید عشقت رو زدی کیه. اصلا ارزشش رو داشت؟ اسکل پشیمونی چند ماه دیگه فایده نداره. به قول فاطمه گند کاری تو رو من باید جمع کنم؟ مگه به قول خودت من گند زدم تو جمع کردی؟

 

 

 

-بنده خدا خجالت می‌کشه تو صورتم نگاه کنه بهش جا دادم خرج خونه‌ش رو من میدم اجاره خونه‌ش رو من میدم منت نمی‌خوام بذارم.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.

 

-به حرمت نون و نمکی که باهاش خورده بودم اینکار رو کردم ولی من خودم دارم خجالت می‌کشم ازش…

بنده خدا ظهر شب غذا برای من میاره با حال بدش که مثلا جبران کنه برام هر چی میگم درست نکن برای من گوشش بدهکار نیست میگه از روت خجالت می‌کشم زن یکی دیگه هستم و یکی دیگه داره خرجیمو میده‌ بازم بگم یا بسه؟

به زورِ حرف پدرش فرستادمش خونه‌ی خودشون چون پدرش گفته بود مگه یتیمه دخترم بگو بیاد، اینجا هنوز خونه‌ی خودشه…

محمد رضا توی حرفش پرید و با نگرانی گفت :

 

-بابا می‌کشنش اونجا، باباش رو نمی‌شناسی مگه؟

هَویرات موبایل رو گذاشت رو اسپیکر و خم شد از روی داشبورد فندک و سیگارش رو برداشت و آتیش زد.

 

موبایلش رو روی پاش گذاشت.

 

-نترس تو زود تر از بقیه می‌کشیش! اصلا تو که ولش کردی غلط می‌کنی نگرانش بشی. برای محض اطلاعت بگم حقیقت رو گفتم تو انقدر وقیحی که انتظار داشتی برم بگم دخترتون خودش وا داده؟ این طورا نیست برادر من رفتم گفتم رفیق لاشیمو که می‌شناسم، به زور کارشو انجام داده و الان ترسیده در رفته.

پک عمیقی به سیگارش زد و گفت :

 

-باز برو خدا رو شکر کن نگفتم رفتی سراغ یکی دیگه وگرنه خونت حلال بود.

بوقی برای ماشین جلویی زد و اخم هاش رو توی هم کشید.

 

-آدرس خونه‌م رو برات می‌فرستم تا سه ساعت دیگه با اون زنیکه میای اینجا دیر کنی گند های بعدیتم به پدرِ فاطمه میگم.

محمد رضا دستی توی موهاش کشید و از جمع فاصله گرفت.

 

-خودم تنها میام آدرس رو الان بفرس، می‌خواستم برم خونه میام پیشت.

هَویرات موبایلش رو برداشت و آخرین پک رو به سیگار زد و اون رو از پنجره بیرون انداخت.

 

-هو یابو گفتم با اون زنیکه میای نکنه این حرومی رو می‌شناسم که نمیاریش؟ تنها نمیای فعلا.

 

 

هَویرات موبایلش رو برداشت و به تماس خاتمه داد.

 

وارد پیامک هاش شد و صفحه چتش رو با ترنج باز کرد همون طور که یه نگاهش به جلو بود یه نگاهش به گوشی برای ترنج متنی رو تایپ کرد.

 

“سلام آدرس خونتون رو بده باید با مادرت درباره‌ی موضوعی حرف بزنم اگه بشه همین فردا همو ملاقات کنیم عالی میشه اگه نشد یه روز دیگه.

مواظب باش حاجی اون روز خونتون نیاد.”

 

براش سند کرد و منتظر جواب نموند، گوشی رو روی صندلی بغلی پرت کرد.

 

از وقتی که از زندان آزاد شده بود به دیدن ترنج یا مادرش نرفته بود چون متوجه‌ی علاقه‌ی خواه و ناخواه ترنج شده بود و هر دفعه می‌خواست گوشزد کنه اما چیزی نمی‌گفت.

 

بیشتر با زنگ احوالشون رو می‌پرسید.

حاج یونس به اون دو تا کمک می‌کرد خرج درمان طوبی رو می‌داد.

 

اما یواشکی بود تمام کار ها چون تازه ملیحه عمل کرده بود اگه بویی از وجود طوبی و ترنج می‌برد حالش بد می‌شد.

 

برای بستن دهن ترنج خونه‌ای که خریده بود و به اسم طوبی کرده بود و هر روز بهشون سر می‌زد که خدایی نکرده ترنج سراغ ملیحه نره.

 

هَویرات بعد از اینکه وارد خونه شد به سمت حموم رفت، دوش ده دقیقه‌ای گرفت و به سرعت بیرون اومد.

 

لباسی پوشید و بدون خشک کردن موهاش از اتاق خارج شد و با تلفن خونه به هتل زنگ زد.

 

ازشون خواست که یا شماره‌ی اتاق مُروا رو بدن یا وصلش کنن به اتاق مُروا می‌خواست مطمئن بشه مُروا اونجاست.

 

وصلش ‌کردن و بعد از چند بوق مُروا تلفن رو برداشت.

 

-الو؟

هَویرات سعی می‌کرد نفس هاش هم توی گوشی نپیچه.

 

-الو؛ چرا حرف نمی‌زنید؟

هَویرات از اینکه اتاقِ مُروا درست همونی بود که رسپشن گفته بود لبخندی زد با صدای بوق ممتد به خودش اومد.

 

 

تلفن رو سرجاش برگردوند و به آشپزخونه رفت و قهوه‌ساز رو روشن کرد.‌

موبایلش رو برداشت و وارد اینستا شد.

پیج گل فروشی معروف رو پیدا کرد و به صورت آنلاین یه باکس گلِ بیست تاییِ رز هلندی رو انتخاب کرد.

 

یه باکس مربعی شکل بود که هجده تا گل رو دور تا دورش چیده بودن یه باکس قبلی شکلِ دیگه هم وسطش بود که گل رز بزرگ تر رو از بقیه داخل اون بود و یک گل دیگه رو توی باکس قلبی شکل پر پر کرده بودن.

 

باکس ساده و زیبایی بود. آدرس هتل و شماره اتاق رو فرستاد و پول رو پرداخت کرد.

قرار بود تا دو ساعت دیگه باکس گل به دست مُروا برسه.

می‌خواست هر روز در خونه‌اش گل بفرسته.

حدودا یک ساعت و نیم بعد محمد رضا رسید.

دختری پشت سرش بود که زیادی آرایش کرده بود و مانتوی جلو بازی پوشیده بود با یه نیم تنه‌ای که قسمتی از شکمش معلوم بود یه شلوار مام فیتِ قد هشتاد پاش بود.

هَویرات لبش رو گزید و اخمی کرد.

کنار رفت تا داخل بیان، وقتی وارد شدن در رو بست.

روی کاناپه نشستن و آسمان به محمد رضا چسبید.

 

-محمد رضا چی می‌خوری برات بیارم؟

هَویرات سمت آشپزخونه رفت.

 

-قهوه می‌خورم‌ اگه داری اگه نداری یه چیز دیگه بیار.

آسمان هم با پرویی تمام با ناز گفت :

 

-منم قهوه می‌خورم.

هَویرات اون رو نادیده گرفت و دو تا فنجون قهوه ریخت یکی برای خودش و یکی برای محمد رضا…

فنجون ها رو توی سینی کوچیکی گذاشت و بیرون رفت.

یکی رو به محمد رضا تعارف کرد و برگشت و رو به روشون نشست.

آسمان اخم کرده خودش رو لوس کرد.

 

-منم قهوه می‌خواستم.

هَویرات یه کوچولو از فنجونش رو خورد و پوزخندی زد.

 

-عه تو هم می‌خواستی؟

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x