فنجونش رو به طرف آسمان گرفت و با تمسخر لب زد.
-فنجونِ من مال تو، فقط دهنیه امیدوارم چندشت نشه.
آسمان پوزخندی زد و با لحن پر نازی لب زد.
-من دهنی کسی رو نمیخورم فقط دهنی محمد رضا رو میخورم اونم چون زندگیمه…
هَویرات نفسی گرفت و دستی بین موهاش کشید.
-خب پس که این طور.
محمد رضا چشم غرهای به هَویرات رفت و فنجونش رو به دست آسمان داد.
-تو بخور عزیزم من نمیخوام.
هَویرات قیافهی متعجبی به خودش گرفت.
-عزیزم؟
رو به آسمان کرد و با لحن سردی پرسید :
-اسمت چیه تو؟
-آسمان.
هَویرات تک خندهای کرد و گفت :
-اسمت بهت خیلی میاد، آسمون هم دلش دریاست مثل تو که دلت رفت و آمد زیاد داره.
آسمان قرمز شد و خواست چیزی بگه که محمد رضا دستش رو روی پای آسمان گذاشت و به سکوت دعوتش کرد.
-گفتی بیایم اینجا مهمونی!
هَویرات لبخندی زد و محمد رضا رو نادیده گرفت.
-آسمان جان یکی از این دوست های دریا دلتو هم برای من میآوردی، البته من جنس دست دوم نمیخوام مثل محمد رضا نیستم دست خورده ها رو قبول ندارم.
آسمان دیگه سکوت نکرد و گفت :
-دوستای منم جنسی که لاشیه رو نمیخوان.
هَویرات قهوهاش رو خورد و ابروش رو بالا داد.
-عه شما ها که هر روز تو آینه هاتون لاشی ها رو میبینید که؛ میخوای یه نمونه از لاشی بودن رو بگم؟
هَویرات فنجونش رو روی میز گذاشت و منتظرِ جواب نشد.
-لاشی بودن اینکه بدونی طرف زن داره اما باهاش باشی و بخوای اون رو از زندگیش دور کنی.
اشارهای به آینهی قدی گوشهی سالن کرد و ادامه داد.
-این آدم لاشی و کثیف رو میتونی توی آینه ببینی.
آسمان قرمز شد و با جدیت لب زد:
-خودش میخواد با من باشه من کسی رو مجبور نکردم، من لاشی نیستم حرف دهنتو بفهم.
هَویرات حرفی رو زد که به مزاج آسمان خوش نیومد.
-تو هم که بدت نیومد و بهش پا دادی میتونستی بگی نه چون زن داری، تو لاشی هستی یا اون؟
آسمان حرصی شده رو کرد سمت محمد رضا و با عشوه و حرص گفت :
-نمیخوای چیزی بگی بهش؟
هَویرات قبل از اینکه محمد رضا چیزی بگه لب زد.
-چون میدونه چیزی بگه قبل از اینکه دهن تو رو سرویس کنم دهن اونو سرویس میکنم.
محمد رضا بلند شد و طرف آسمان رو گرفت.
-من بهش گفتم خودم بهش پیشنهاد دادم.
هَویرات عصبی شد و میز رو دور زد، رو به روی محمد رضا ایستاد و محکم به شونهاش کوبید.
-تو گوه خوردی پیشنهاد دادی وقتی میدونستی زنت حاملهس؛ اگه نمیخواستیش باز گوه خوردی که بهش دست زدی.
آسمان عصبی شد و یا جیغ گفت :
-به تو چه اصلا تو چیکارهای این وسط؟
هَویرات چشم از محمد رضا برنداشت.
-من داداش زنشم چقدر می خوای تا گورت رو گم کنی؟
محمد رضا اخمی کرد و با جدست گفت :
-بس کن هَویرات...
-دیگه بهت چیزی نمیگم محمد چون تمام واقعیت ها رو بهت گفتم فقط فاطمه کجا و این کجا! متاسفم برات. گمشید بیرون.
آسمان خواست طرف هَویرات بپره که محمد رضا به سرعت بازوش رو گرفت و کیفش رو از روی کاناپه برداشت و به دست آسمان داد.
-اگه بهت چیزی نگفتم فقط بخاطر رفاقت چند سالمون بود، چون قبلا برام مثل یه برادر بودی.
هَویرات پوزخندی زد و به در اشاره کرد؛ محمد رضا و آسمان از خونه خارج شدن.
تقریبا دو ساعت شده بود. حتما گل به دستش رسیده بود.
تلفن خونه رو برداشت و شمارهی هتل رو گرفت و ازشون خواست به اتاق مُروا وصل کنن.
مُروا هر چقدر میگفت باکس اشتباه پست شده، پیک قبول نمیکرد و آخر به دست مُروا داد و سریع از پله ها پایین دوید.
مُروا به ناچار وارد اتاقش شد، شال و مانتوش رو بیرون آورد.
در باکس رو باز کرد که عطرِ خوششون داخل بینیش پیچید و اون رو مست کرد.
دیگه براش مهم نبود کی گل ها رو فرستاده بخاطر ذوقش متوجه شد که عاشق رزه و هر کی این گل ها رو فرستاده میدونه رز دوست داره که همونم سفارش داده.
باکس قلبی رو باز کرد که روی گل کارتی بود.
اون رو برداشت و نوشتهی روی کارت رو خوند تیکه آهنگی نوشته شده بود .
“دارم، یکی و دارم که نه فرشتهس و نه یه آدم
نه یه ستارهس نه آسمونه اون همه دنیامه همه چیم اونه.”
پایینش به خط زیبایی اسم مُروا رو به لاتین نوشته بودن.
اصلا مغزش قفل بود کسی نمیدونست اون توی هتله…
فکر کرد شاید کار حسینه چون فقط اون بود که از بودنش در اینجا اطلاع داشت.
متن آهنگ رو توی گوگل سرچ کرد و آهنگ رو دانلود کرد.
دو ساعت وقت داشت فقط تا رسیدن به خونهی آقای نعمتی، از دختر کوچولوشون مراقبت میکرد.
وارد اتاق شد و مانتو شلوار رسمی ای پوشید که تلفنِ اتاق زنگ خوردن از اتاق خارج شد و تلفن رو برداشت.
-الو؟
هَویرات صداش رو عوض کرده بود.
-الو عزیزم باکس گل رسید به دستت؟
مُروا نگاهی به گلی که روی میز بود کرد و گفت :
-شما کی هستید که برام گل میفرستید.
هَویرات لبخندی زد و روی کاناپه لم داد.
-من و میشناسی عزیزم به زودی میفهمی من کیم و این گلو کی برات میفرسته. صبور باش دختر جان.
مُروا خشمین شد و تلفن رو گذاشت و وارد اتاق شد. ادکلنش رو به خودش زد و با برداشتن گوشیش و کیفش از اتاقش خارج شد.
ساعت یازده شب به هتل رسید امروز به شدت خسته شده بود دختر آقای…. بیشتر از هر روز دیگه بهونه گیری و شیطنت کرد.
هر دو پرستار بودن و شیفت هاشون یکی بود و گاهی شیفت بعد از ظهر داشتن تا شب و روز هایی که شیفت شب بودن دخترشون رو میبردن خونهی پدر و مادر هاشون.
لباس هاش رو عوض کرد و لیوان آب سردی برای خودش ریخت و یه سره خورد.
فردا باید میرفت دنبال خونه و صبحشم که مهد بود.
سخت بود کار ها اما میارزید این مستقل بودن.
شام خورده و نخورده سمت سرویس بهداشتی رفت و بعد از مسواک زدن بیرون اومد، روی تخت دراز کشید، قبل از خواب اینستاشو چک کرد و موبایلش رو روی پاتختی گذاشت.
چراغ خواب رو هم خاموش کرد و بعد از کمی غلت زدن خوابش برد.
صبح آماده شد و از هتل خارج شد.
امروز خیلی سرش شلوغ بود و میخواست بعد مهد بره هم النگو ها رو بفروشه هم دنبال خونه بگرده نصف شهر رو باید پیاده یا با اتوبوس و مترو میرفت.
هَویرات هم با طوبی خانوم و ترنج قرار داشت؛ عکسی ها و نامهای که توی فرودگاه به دستش رسیده بود رو برداشت و از خونه خارج شد.
برای اطمینانِ خاطر ماشینش رو چند تا خونه جلو تر پارک کرد.
ساعت نه صبح بود و تقریبا مطمئن بود حاج یونس سرکاره.
آیفون رو فشرد و منتظر موند تا در رو باز کنن.
در باز شد و وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست.
خونهی زیبا و خوبی به نظر میرسید و چند پله میخورد تا به در ورودی برسه.
ترنج شیک و پیک با صورت آرایش کرده در رو باز کرد.
-سلام از این ورا؟ خوبی؟ چقدر لاغر شدی تو؟ بیا تو.
هَویرات از کنارش گذشت و لب زد.
-سلام خوبم تو خوبی؟ روند درمان طوبی خانوم چطوره؟