رمان مروا پارت ۹۳

3.9
(14)

 

منم دیگه نشستم بچه‌ام رو بزرگ کردم و خونه‌ی این و اون کار کردم. خواهرمم که اومده بود پیشم بخاطر این بود که شوهرش توی یه حادثه‌ فوت کرده بود و کسی رو نداشت بعدم که ازدواج کرد و رفت.

 

ساکت شد و هَویرات بعد از چند دقیقه که کمی از اتفاقات رو هضم کرده بود به حرف اومد.

 

-چرا می‌خواستن از هم جدا بشن؟

 

طوبی لبی تر کرد و به چایی دست نخورده‌ی هَویرات که روی میز بود اشاره کرد.

 

-چاییت یخ کرد عزیزم ترنج رو صدا کن یکی دیگه برات بیاره.

هَویرات سری تکون داد و وقتی جواب سوالش رو دریافت نکرد لب باز کرد.

 

-ولی این جواب سوال من نبود.

 

طوبی سر به زیر انداخت و با شرم جواب داد.

 

-چون مادرت فکر می‌کرد یونس بهش خیانت کرده و تو رو از عمد پیش من آورده.

هَویراتی که کل دیشب رو نخوابیده بود و الان فقط دوست داشت بخوابه؛ برای همین سری تکون داد و بلند شد بدون گفتن کلمه‌ای از اتاق خارج شد.

طوبی هم‌ که می‌دونست به این تنهایی نیاز داره سکوت کرد و چیزی نگفت.

هَویرات ترنجی که یه ریز با دلخوری حرف می‌زد رو کنار زد و قبل از خارج شدن از اون خونه‌ی نحس لب زد.

 

-دوباره سر می‌زنم، حالم میزون بشه میام.

از خونه خارج شد و سمت خونه‌ی خودش روند.

مُروا النگو هاش رو فروخته بود و چکی که طلا فروش بهش داده بود رو توی کیفش گذاشت.

 

وارد یه املاکی شد و با نیافتن خونه‌ی مورد نظرش از اونجا بیرون اومد و شهر رو متر کرد.

بالاخره یه خونه‌ای پیدا کرد که نیاز به پول بیشتری داشت برای اجاره کردنش.

 

قدیمی و کوچیک بود اما قابل تحمل بود؛ فقط باید چند میلیون دیگه جور می‌کرد.

 

 

می‌خواست از مهد طلب حقوق چند ماه آینده کنه.

این‌جوری حداقل می‌تونست خونه‌ای داشته باشه اما دیگه تا چند ماه حقوق نداشت باید حداقل یه کار دیگه هم می‌کرد که بتونه این چند ماه رو خرجی کنه و پول اجاره رو بده.

 

ساعت هشت شب به هتل رسید، فقط دو سه روز دیگه اینجا بود و بعدش می‌رفت خونه‌ای که دلش راضی نبود.

یه یخچال و گاز زهوار در رفته داشت اما به همینم راضی شده بود.

 

خونه‌ی قدیمی با وسایل قدیمی و کهنه اصلا به دلش ننشسته بود؛ اما برای شروع بد نبود.

یه فکری هم باید برای رفت و آمدش می‌کرد راه دوری تا مهد داشت و اون خونه تا مترو حداقل نیم ساعت چهل دقیقه فاصله داشت.

 

باید شب ها رو تاکسی می‌گرفت برای برگشتن به خونه خطر داشت شب ها پیاده اومدن…

 

همین‌طور که داشت توی ذهنش حساب کتاب می‌کرد پروانه(همسر دوست حسین/ رسپشن) صداش کرد که مُروا سمت صدا برگشت.

قدمی جلو برداشت و جلوی میز ایستاد.

 

-سلام عزیزم خوبی؟

پروانه با لب های رژ خورده‌اش لبخند دلربایی زد.

 

-من خوبم مُروا جون؛ یکی برات گل فرستاده نبودی داد به من که بدم بهت.

مُروا ابرو هاش از تعجب بالا رفت.

 

-اشتباه باز فرستادن، دیروز هم گل برام اومد اما نمی‌دونم از طرف کیه.

پروانه خجالت کشیده سرش رو پایین انداخت.

 

-درست برات می‌فرستن همون آقایی برات می فرسته که می‌دونه اینجایی، یه آقایی پریروز اومد اینجا و ازم شماره اتاقت رو گرفت.

 

مُروا هنوز متوجه‌ی حرفش نشده بود سری از روی گیجی تکون داد اما با درک جمله‌ی پروانه توی پیشونیش کوبید و نالید.

 

-برای چی بهش گفتی؟ وای از دستت پروانه قرار بود بین خودت بمونه‌‌.

 

پروانه با خجالت و حرصی از این که نتونسته بوده به قولش وفادار باشه گفت :

 

-تهدیدم کرد که میره به رئیس میگه بدون شناسنامه بهت اتاق دادم اگه می‌گفت که من اخراج بودم.

 

 

مُروا چیزی نگفت و کلی تو دلش بد و بیراه نثار هر دوشون کرد.

 

-باکس رو بنداز دور.

پروانه سرش رو با تعجب بالا آورد و ناباور گفت :

 

-بندازمش دور؟ آخه یه نوشته هم توی باکسِ گله.

مُروا کمی فکر کرد و لب زد.

 

-پس باکس رو بهم بده.

 

پروانه باکسِ صورتی کم رنگ که به شکل قلب بود رو به دست مُروا داد.

مُروا تشکری کرد و سمت آسانسور رفت.

 

وارد اتاقش شد و در رو بست؛ کفشش رو بیرون آورد و باکس رو روی اپن گذاشت.

 

می‌خواست اول لباسشو عوض کنه اما منصرف شد و روی صندلی کانتر نشست و در باکس رو باز کرد.

 

نیمه‌ی راست باکس از گل های ژیپسوفیلا(گل عروس) و نیمه‌ی چپش گل های رز هلندی ربانی روی گل ها اومده بود و پاپیون خورده بود.

کارتی وسط گل ها بود اون رو برداشت و کارت رو باز کرد و شروع کرد به خوندنش…

 

-پدر بزرگم ریشه‌ی کوردی داره همیشه بهم می‌گفت یکی رو پیدا کن برای شریک زندگیت که بتونی بهش بگی “ساتیک بینینی توبویک سالم به سه” یه روز کنجکاو شدم ببینم معنیش چیه توی گوگل سرچش کردم؛ معنیش میشه ” یک دقیقه ببینمت میشه‌ آذوقه‌ی یک سالم”

خیلی حرف توی این جمله هست و می‌خوام بهت بگم “ساتیک بینینی توبویک سالم به سه”

خط آخر نوشته شده بود.

 

“فره خاطرت اتوام” زیبایِ من معنی این میشه خیلی خاطرتو می‌خوام”

مُروا کارت رو روی اپن پرت کرد و با بو کردن گل ها بلند شد و لباس هاش رو عوض کرد.

چایی ساز رو به برق زد و منتظر موند تا چایی دم بکشه‌.

بسته میشکایی که گرفته بود رو برداشت و چند تاش رو توی پیش دستی گذاشت.

 

مهیار هم‌چنان به دنبال مُروا بود و قصد داشت فردا بره مهد؛ کمی صبر کرده بود که ورم و سیاهی صورتش کمتر بشه.

 

مهسا هر چند که بهش گفته بود ولشون کنه و اونا با هم خوشن اما توی گوش مهیار نمی‌رفت و می‌خواست از خود مُروا بشنوه تا از ادامه‌ی این عشق سرد بشه.

 

 

محمد رضا دو دل شده بود که به زندگیش برگرده یا نه…

از اون ور هیرا هر روز به هَویرات زنگ میزد. البته هَویرات شماره هاشون رو توی لیست سیاه انداخته بود اما هیرا خط دیگه و دوباره باهاش تماس گرفت بعد از اینکه هَویرات برداشته بود بهش گفته بود سیریشش نشه اما اون یه برادر که بیشتر نداشت، داشت؟ نمی‌خواست اون رو از دست بده چون هَویرات براش مثل کوه بود.

چند باری دم در خونه‌اش هم رفته بود اما هَویرات در رو باز نکرده بود.

محمد رضا قراری با فاطمه گذاشته بود.

سولماز برادرش رو پیش مادرش فرستاده بود چون کسی رو نداشت ازش مراقبت کنه با هَویرات دیگه زیاد در ارتباط نبود.

قرارشون این بود که یک مدت با شاهین در رفت و آمد باشه و اگه بهم می‌خوردن مادر سولماز بیاد ایران و شاهین و خانواده‌اش به خواستگاری بیان و محرم بشن.

آیدا و سامان هم عقد کرده بودن و آیدا بخاطر سامان ایران مونده بود و خانواده‌ی آیدا به خارج رفته بودن و قرار بود یه مدت دیگه به ایران برگردن. یه جورایی هنوز می‌خواستن مخالفت خودشون رو اینجوری بیان کنن.

صبح روز بعد هَویرات به مهسا زنگ زد؛ ساعت حدودا نه بود.

 

بعد از چند بوق بالاخره مهسا گوشی رو برداشت.

 

-الو؟

هَویرات بدون سلام کردن و با سرد ترین حالت ممکن لب زد.

 

-آدرس مُروا رو بده می‌دونم که یه آدرس حداقل ازش داری.

مهسا روی تخت نشست و به قاب عکس مهرسا خیره شد.‌..

 

-آدرسی ازش ندارم باور کن‌.

هَویرات پوزخندی زد و از تنها راه وارد شد.

 

-همون قدر که تو هیرا رو می‌خوای منم مُروا رو می‌خوام؛ حاج یونس رو فقط من می‌تونم قانع کنم تا به هم برسید، منو به مُروا برسون تا کار شما رو هم درست کنم؛ ولی…اگه من به زندگیم نرسم نمی‌ذارم تو و هیرا هم بهم برسید مطمئن باش، پنج دقیقه فرصت داری تا آدرس رو برام بفرستی با چیز هایی که باید ازش بدونم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

تازه یجورایی بیش از پیش داره از مُرواا خوشم میاد 😘 💕 💝 😇 🌺 🌸 🌼 🙏 👏 👍 🖑 🤘 👌 💪 ✌ ✋ 👊 { البته گفتم بعد حادثه تصادفش )
تا ببینیم چی میشه• بعد چی پیش میاد•• امیدوارم همینطوری خوب، {زیبا) پیش بره•••••

نیوشا
1 سال قبل

اون دوست هویترات•••• که بعدن عاشق دختر عمو [هویترات‌ و هیرا/ ، آیداا شده بود هم فکرکنم🤔 اسمش سیاوش بوده نه سامان•

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x