رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۱

4.5
(21)

 

 

با سر درد عجیبی پلک بهم فشردم. دستی به پیشانی ام کشیده و چشمانم را به سختی باز کردم.

بدنم کرخت بود. از روی تخت نیم خیز شدم و نگاهی به اطراف انداختم. با یاد آوری اتفاقات دیشب، نفسم را به شدت بیرون فرستادم.

خونه در سکوت کامل فرو رفته بود.

از روی تخت برخاستم و به سمت پنجره بزرگ اتاق قدم برداشتم.

پرده حریر طوسی رنگ را کنار زده و نگاهم را در حیاط خلوت چرخاندم.

 

هیچ گونه اثری از بند و بساط مراسم دیشب به چشم نمی خورد.

چقدر سریع همه جا را مرتب کرده بودند!

انگار نه انگار اصلا مراسمی در کار بوده است.

 

پرده را انداخته و از پنجره فاصله گرفتم.

دردی که در قسمت جلو پیشانی ام جریان گرفته، به شقیقه هایم راه پیدا کرده بود که لحظه ای از شدت درد چشم بستم.

 

از اتاق بیرون زدم.

نگاهی به ساعت ایستاده در پذیرایی انداختم.

ساعت تقریبا دوازده ظهر بود.

 

با وجود اینکه دیشب ساعت سه به تخت خواب رفته بودم، اما تا صبح در حالتی میان خواب و بیداری به سر می بردم. حالتی که به جای رفع خستگی، سر درد را نصیبم کرده بود.

 

اثری از کسی در خانه نبود.

به سمت آشپزخانه رفتم، باید از شر این دردی که گریبانم را گرفته بود رهایی میافتم.

 

تک به تک کابینت ها را باز کردم اما مسکنی پیدا نبود.

یخچال هم جز مواد غذایی چیز دیگری نداشت. چرخی دور خود زدم و روی صندلی پایه بلند پشت کانتر نشستم.

 

در کیف دستی خود مسکن داشتم، اما دیشب پونه فراموش کرده بود که آن را بالا بیاورد.

نمی دانم چرا اصلا مایل نبودم که به طبقه پایین روم.

 

انگار که محکوم شده باشم به همین طبقه، حتی تمایلی به خروج از درب ورودی اش را هم نداشتم.

 

 

 

 

با تیر کشیدن گوشه ی چشمانم از شدت درد، اجبارا برخاستم و به طرف درب رفتم.

اما قبل از خروج نگاهی به لباس هایم انداختم. تنها یک تیشرت و شلوار مشکی تنم بود.

پوزخندی زدم و راهم را به سمت اتاق خواب کج کردم.

با شناختی که از این خانواده در همین مدت کوتاه پیدا کرده بودم، احتمالا نباید با این سر و وضع در خانه می چرخیدم.

 

شالم را مرتب کردم و از پله ها پایین رفتم.

نگاه کلی به خانه انداختم، اینجا هم اثری از کسی نبود.

شانه ای با بی تفاوتی بالا انداختم و به طرف اتاق مهمان رفتم. کیفم پایین تخت و تکیه داده به دیوار بود.

 

بسته قرص را بیرون کشیدم و به آشپزخانه همان طبقه رفتم. بوی غذای دل انگیزی در فضا پخش شده بود که حتی اشتهای نداشته ات را هم تحریک می کرد، چه رسد به منی که تقریبا از دیروز تا به الان چیزی نخورده بودم، حتی شام دیشب را.

 

چندین قابلمه روی گاز بود و صدای قُل قُل آب در سماور قدیمی کنار گاز پیش زمینه ی آن بو و فضا شده بود.

 

آهی ناخواسته از اعماق وجودم بالا آمد.

صحنه ی رو به رویم شباهت زیادی به زندگی چند سال قبل در دوران کودکی ام داشت.

چشم گرفتم تا بیشتر از آن حسرت های وجودم سر از خاک در نیاورند.

 

لیوانی از آب پر کردم.

قرص را در دهانم گذاشته و هنوز اولین جرعه از آب را ننوشیده بودم که با شنیدن صدایی از پشت سر، سریع به عقب چرخیدم.

 

-قرص قوی ای هست با شکم گرسنه و خالی نخور.

 

 

 

 

ناخودآگاه قدمی به عقب برداشته و زمزمه کردم:

 

-سلام

 

تنها سرش را به نشانه سلام پایین برد و به سمت گاز رفت. قرص در دهانم باز شده و دهانم به شدت طعم تلخی به خود گرفته بود. بدون توجه به جمله اش در مورد خالی بودن شکمم، با خوردن جرعه ای از آب ذرات باقی مانده قرص را پایین فرستادم. اما هنوز دهانم تلخ بود.

 

-بشین

 

نیم نگاهی به سمتش روانه کردم.

استکان به دست به سمت سماور رفت و چای خوش رنگی ریخت. صندلی ای از پشت میز نهار خوری بزرگ آشپزخانه بیرون کشیدم و نشستم. استکان چای را به همراه قندان مقابلم گذاشت و بدون حرف دوباره به سمت گاز چرخید.

 

-ممنون.

 

پاسخی دریافت نکردم و استکان چای را به دست گرفتم. جذابیت و قدرت نگاهش باعث میشد نتوانی در مقابلش راحت باشی.

کم حرف دیده میشد و در این چند روز، سر جمع چند جمله بیشتر از او نشنیده بودم.

 

در کنارش کمی معذب بودم و انگار کسی هم جز من و اشرف بانو در خانه حضور نداشت.

چند دقیقه ای گذشت و اشرف بانو در سکوت مشغول آشپزی اش شد و من خودم را با چای سرگرم کردم.

 

قصد برخاستن و پناه بردن به طبقه بالا را داشتم که صدای پونه در فضای خانه پیچید. لبخند کوچکی روی لبم نشست. تنها کسی که در این خانه کمی با آن احساس راحتی داشتم، پونه بود. طولی نکشید که وارد آشپزخانه شد.

 

-سلام و صد سلام به اشرف بانوی این عمارت، بوی غذایی که راه انداختی از صد فرسخی این خونه هوش از سر هر کسی میبره ها؛ چقدر گفتم با این غذاها برای حاجیت دلبری نکن.

 

اشرف بانو پاسخش را با کمی عتاب داد.

 

-سلام، زبون نریز بشین چایی برات بریزم خستگیت در بره.

 

-چشم قربان

 

به سمت من چرخید. با دیدنم چشمانش برقی زد و با لبی خندان نزدیکم شد.

 

-به به، سلام و صد سلام به مروارید درخشان این عمارت.

 

چشمانم را بهم فشردم و آرام لب زدم:

 

-سلام

 

لباس های رسمی گونه تنش بود. مقنعه اش را از سرش کند و کوله اش را با نگاه زیر چشمی به اشرف بانو روی میز گذاشت. احتمالا نباید این حرکت را انجام میداد که اول نگاهی به اشرف بانو انداخت. صندلی کنارم را بیرون کشید و خم شد و آرام در گوشم پچ زد:

 

-چطور مطوری؟ دیشب خوب خوابیدی؟

 

چشمک شیطنت آمیزش نشان از چیزی داشت که باعث پوزخند بر لبانم میشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x