رمان مرواریدی در صدف پارت ۲۳

4.4
(19)

 

 

 

 

 

 

-واقعا؟

 

سری به تایید تکان دادم و نگاهم را به حاج حسین دادم.

 

-بله … اما در یکسال اخیر به خاطر مریضی و فوت بابا مجبور شدم از اون شرکت بیرون بیام.

 

من حتی نمی دانستم کارخانه حاج حسین در کدام زمینه فعالیت می کرد. اما تیری در تاریکی بود. حتی به مدت چند روز برای منی که دنبال بهانه ای برای بیرون آمدن از این فضا بودم، کفایت می کرد.

 

-نمیشه.

 

پارسا تکیه به مبل داده و در فکر فرو رفته بود. توجه ام را به حاجی که قاطع گفته بود نمی شود دادم و پرسیدم:

 

-چرا؟

 

کمی به جلو خم شد.

 

-نمی تونم کسی که عروس خانواده نیک نامه رو ببرم رستوران و حسابدارش کنم.

 

ابروهایم بالا پرید. رستوران؟! رستوران از کجا در آمد. مگر حرف از کارخانه در میان نبود؟ پونه بود که پاسخ حاج حسین را داد و حرف دل من را به زبان آورد:

 

-حاج بابا مشکلش کجاست؟ تا زمانی که حسابدار جدید پیدا کنید مروارید میاد رستوران و بهتون کمک می کنه، از طرفی داداش پارسا هم می تونه به کارای دیگش برسه و از برنامه هاش عقب نمونه، خیلی پیشنهاد خوبیه که!

 

من هنوز متوجه نشده بودم کارخانه در میان بود یا رستوران که آرام رو به پونه لب زدم:

 

-مگه حرف از کارخونه وسط نبود؟

 

پونه هم به مانند من زمزمه کرد:

 

–پارسا و حاج بابا مدیریت رستوران نیک نام رو به عهده دارند، پدر آرش کارخونه مواد غذایی رو داره.

 

سری به معنای فهمیدن تکان دادم. هر چه که بود من می پذیرفتم. فرقی به حالم نداشت. بالاخره می توانستم سر از حسابرسی در آورم. این بین سکوت پارسا کمی جلب توجه می کرد. او هم به مانند حاج حسین مخالف کار کردن من بود؟

 

-به همین زودی حسابدار جدید استخدام می کنیم و پارسا هم از برنامه هاش جا نمی مونه.

 

-اما به نظر من پیشنهاد خوبیه!

 

متعجب نگاهم را به پارسا دادم که رو به حاج حسین حرفش را گفته بود. شوق کوچکی در دلم پر زد.

 

-محیط رستوران مناسب کار عروسِ نیک نام ها نیست پارسا.

 

پارسا لحظه ای سکوت کرد و سپس گفت:

 

-از چه نظر مناسب نیست؟ دفتر حسابداری طبقه بالاست و کنار دفتر مدیریت. اصلا ارتباطی به قسمت کارکنان نداریم، هر چند ما همکار خانوم هم داریم. از طرفی با پذیرش سفارشات جدید کار همه تقریبا چند برابر شده و فکر نمی کنم من بتونم از پس همه کارا به تنهایی و درستی بر بیام.

 

ابدا فکر نمی کردم روزی سپاسگزار پسر حاج حسین باشم. هر چند مشخص بود که قسمت آخر جمله اش در باب کمک کردن به من است و خودش هم به تنهایی می تواند ازپسِ همه چیز بر آید.

 

-جــــــــون بنازم جذبتو داداشِ گلم.

 

زمزمه پونه باعث خنده ام شد. لبانم کمی کش آمدند و همان موقع پارسا سرش را چرخاند و با دیدن لبخندم نمی دانم چه شد که نگاه مکث دارش ثابت ماند.

 

 

 

-از طرفی بنازم اطلاعات تو رو که هنوز نمی دونی حاج بابا و پارسا شغل اصلی شون چیه.

 

لب به دندان گرفتم که با زنگ خوردن تلفنش توجه اش را از صورتم گرفت. نفس راحتی در دل کشیدم. حق داشت. اما خب تا به الان کنجکاوی در این مورد نکرده بودم و حرفی هم در خانه گفته نشده بود که بدانم همسر فعلی ام و پدرش چه شغلی دارند.

 

پونه تلفن به دست از کنارم برخاست. دوباره دل به نگاه متفکر حاج حسین دادم. نباید این موقعیت را در صورتیکه موافقت پارسا را به همراه داشت از دست می دادم. با رفتن پونه دست و پای منم تا حدودی باز شد. چرا که راحت می توانستم حرف دلم را به زبان آورم.

 

-حاج حسین منظورم این نیست که همیشگی باشم، فقط تا زمانی حسابدار قابل اطمنیانی بتونید پیدا کنید کمی کمک کننده باشم. البته هدفمم فقط کمک به شما نیست، می خوام از حالت راکد و تنهایی ای که این روزا تو این خونه دارم در بیام.

 

شانه ای بالا انداختم:

 

-البته نمیگم تو این کار حرفه ای ام، اما خب فکر می کنم بتونم از پسش بر بیام.

 

هنوز می توانستم نگاه پارسا را روی خود احساس کنم اما ریسک نگاه کردن به سمتش را در خود نمی دیدم.

 

-حساب و کتاب ها سنگینه بابا جان، از طرفی اکثر اوقات پارسا، رستوران نیست که تو رو برسونه و برگردونه مشکل میشه برات.

 

بهانه های بنی اسرائیلی اش امید اندکی که در دل داشتم را خاموش می کرد. دست به سینه شدم و رُک و راست گفتم:

 

-به نظرم لقمه رو دور سرتون نچرخونید حاج حسین، مستقیم بگید قبول نمی کنم.

 

هر دو نفر متوجه ناراحتی ام شدند و پارسا بود که گفت:

 

-حساب و کتاب ها به قدری سنگین نیست که یه حسابدار با دو سال سابقه کار نتونه از پسش بر بیاد.

 

حاج حسین مصرانه پای حرفش ایستاده بود:

 

-داوودی چند بار اومده بود کمک شیخانی، دوباره ازش کمک می خواییم تا مروارید به زحمت نیفته.

 

نگاه خیره و متفکر پارسا به پدرش را از نظر گذراندم. حاج حسین نمی خواست این اتفاق بیفتد و به هر ریسمانی چنگ میزد تا بتواند مخالفتش را ثبت کند. پارسا با انگشت اشاره اش ریتمی روی زانواش گرفت و پس از مکث واضحی گفت:

 

-فکر بهتری دارم حاج بابا. داوودی از فردا میاد رستوران شما و مسئولیت حسابداری رو به عهده میگیره و من مروارید خانم رو فعلا جایگزین داوودی در مؤسسه می‌کنم تا زمانی که فرد مورد اطمنیانی رو پیدا کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
رمان کامل

دانلود رمان غبار الماس

    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x