رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۳

4.8
(20)

 

 

 

 

چشم از آرش که قدم به قدم پشت سر پونه حرکت میکرد گرفتم و توجه ام را به مرد کنار دستم دادم. نمی خواستم مزاحم کارش باشم و بیشتر از این وقتش را تلف کنم، اما یک تشکر بدهکار بودم. در واقع بیشتر از یک تشکر. نزدیکتر شدم.

 

-هیچ وقت فکر نمی کردم پسر حاج حسین اخلاقیاتی خلاف خودش داشته باشه که من بتونم انقدر راحت حرف دلمو به زبون بیارم و پسر حاج حسینم بدون مخالفتی تمام قد به حمایت از حرفم قدم جلو بذاره.

 

دو لبه چادرم را محکم بین مشت فشردم و زیر نگاه سنگینش ادامه دادم:

 

-ممنونم ازتون با اجازه.

 

با قدم بلندی به سمت راست مقابلم ایستاد و نگذاشت فاصله گیرم:

 

-طلب موندن تو حرم کوچکترین خواسته برای یک نفر می تونه باشه، امام رضا طلبیده شما رو و طبق گفتهِ ی خودتون انقدر آرومتون کرده که حاضرید تا صبح در جوار آقا بیدار بمونید، اوج بی انصافیه اگه کسی مانع این خواسته بشه.

 

حرفی نداشتم. اوج مطلب را از جانب خودش تفسیر و به زبان آورده بود؛ اما با جمله ای بعدی اش به این نتیجه رسیدم که هر چه باشد نمی توانم تأثیری در دیدگاهش نسبت به حاج حسین داشته باشم. قصدمم تغییر دیدگاهش نبود. تنها حرف دلم را بازگو کرده بودم.

 

-حاج بابا شاید چهره زمخت و کلامی برنده تر از چاقو داشته باشه، اما هیچ حرف و کاریش بدون هدف و فکر نیست. شاید خیلیا در اون لحظه متوجه هدفش نشند، اما در آینده مشخص میشه که صلاح همه رو میخواد. پیشنهاد من اینه دیدگاهتون کمی مسالمت آمیز تر نسبت به حاج بابا باشه. در واقع این طوری خودتون کمتر اذیت میشید.

 

پاسخم تنها نگاهی بود که فقط خودم می دانستم در پسِ نگاهم چه حرف ها نهفته است. تصمیمی بر اینکه چیزی خلاف حرفش بگویم نداشتم. اما مطلبی آزار دهنده به مانند مگسِ سمجی دور سرم می چرخید و نمی گذاشت که بدون گفتنش فاصله گیرم و واقعا هم نتوانستم که بند کیفم را از میانه های آرنجم بالاتر کشیده و گفتم:

 

-ازدواجتون با من چه سود و هدفی می تونه برای شما داشته باشه که انقدر با اطمینان در مورد حاج حسین میگید صلاحی پشتِ حرفا و کاراشونه؟

 

 

کمی حیرت زده نگاهم کرد. انتظار این سوال را نداشت؟ یا …؟ اما من اخیرا مایل بودم دلیل ازدواجش را با خود بدانم. از میان حرف های حاج حسین چیزی نصیبم نشده بود و از طرفی گمان نمی بردم که پارسا، تنها برای رضا خدا و یا زمین ننداختن حرف پدرش تن به ازدواج با من داده باشد هر چند هم که بداند من …

 

-می تونید همین بیرون و روی فرش های پهن شده رو به روی گنبد بشینید. هم هواش خوبه و هم شلوغی کمتری نسبت به داخل داره، از طرفی منم همین اطرافم و اگه کاری داشتید پیدا کردنم راحته.

 

نیم نگاهی به نقطه ای که اشاره کرده بود انداختم. عذرم را خواسته بود. با زبان بی زبانی! ادامه سوال بی پاسخم را نگرفته و تنها با تکان دادن سر از کنارش گذشتم و به همان سمت رفتم. کار کداممان بی ادبانه تر بود؟ من که آن سوال را پرسیدم؟ یا او که پاسخ مرا با گفتن جمله ای بی ربط پیچاند؟ شانه ای بالا انداختم و به منظور پرت کردن حواس خود نزدیک فرش که رسیدم خم شدم و بند کفشم را باز کردم. همینکه کمر راست کردم تا پلاستیکی از سبدِ مخصوصی که برای کفش ها گذاشته بودند بردارم، دستی پلاستیکِ تمیز و استفاده نشده ای را به طرفم گرفت. نگاهم روی دست مردانه اش نشست که با آرامش یا شاید کمی دلجویی گفت:

 

-من قبل اذان صبح همینجا منتظرتون میمونم.

 

چرا سر شیفتش نمی رفت؟ بدون نگاه مستقیمی با گرفتن پلاستیک و گذاشتن کفش هایم داخلش فاصله گرفتم و تنها گفتم:

 

-باشه ممنون.

 

و رفتم. ناراحت شده بودم؟ به طور راسخ جوابم بله بود. از کسی به مانند پارسا توقع پیچاندن به آن واضحی را نداشتم. اگر حاج حسین بود جریان فرق می کرد اما او؟ نمی دانم. هر چند پارسا هم پسرِ همان پدر بود و شاید من توقع زیادی داشتم. به پشت سر برنگشتم که ببینم رفته بود یا نه. با نفس عمیقی نگاهم را برای پیدا کردن فضای خالی چرخاندم.

 

جایگاه ورودی زنان و مردان توسط نرده های فلزی از یکدیگر جدا شده بود و در همان حوالیِ نرده چند فضای خالی وجود داشت. با برداشتن قرآنی از روی سکویی که مهر و قرآن داشت به همان سمت رفته و رو به حرم نشستم. با نیت صفحه ای از قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم.

 

 

 

نمی دانم چند ساعت گذشت و چطور گذشت اما گردنم خشک شده بود که لحظه ای با شنیدن صدایی سر بلند کردم و به همان سمت چرخیدم. پارسا در حالیکه از طرف دیگر نرده ها کمی به سمتم خم شده بود جمله اش را دوباره به زبان آورد:

 

-ببخشید که وقفه انداختم بین قرآن خوندنتون، خواستم بگم من میرم لباس عوض کنم یک ربع دیگه میام که بریم.

 

کمی گیج بودم. اما تنها سر تکان دادم و باشه ای زمزمه کردم. پارسا هم با مکث و نگاه کوتاهی به چهره ام از مقابل چشمانم نا پدید شد. گیج بودنم حاصل گریه های اول شب بود. چرا که من به بی خوابی عادت داشتم. اما زمانی که چشمانم به گریه خیس می شدند ساعتی بعد طلب خواب داشتند. نمی دانم عادت بدی بود و یا خوب اما حرم جای خوابیدن نبود. به ساعت گوشی ام نگاهی انداختم. ساعت دو بود. متعجب چشمانم را فشردم. دوباره چک کردم. همان بود. زود نبود برای رفتن؟ مگر قرار نبود تا سحر بمانیم؟

 

بوسه ای روی جلد قرآن کاشتم و آرام برخاستم. پای چپم به خواب رفته بود که با چهره ای در هم نشستم و شروع به ماساژ دادنش کردم. کمی بعد دوباره برخاستم و لنگ زنان در حالیکه پایم را به زمین می کوبیدم تا بهتر شود به راه افتادم. پنج دقیقه بعد پارسا را که لباس خادمی بر تن نداشت به سمتم می آمد. به کنارم رسید و گفت:

 

-بریم؟

 

بله ای لب زدم و همراه هم به طرف پارکینگ رفتیم. یک ربع بعد نشسته در ماشینِ پارسا در حال خارج شدن از خروجی حرم بودیم که پلک های متورمم را روی هم فشردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. نمیشد که نپرسم. امیدوار بودم این بار پیچاندنی در کار نباشد. با چشمان بسته زمزمه کردم:

 

-مگه قرار نبود تا سحر حرم بمونیم؟

 

سکوتش باعث شد فاصله ای به پلک هایم داده و زیر چشمی نگاهی روانه اش کنم. با یک دست فرمان را گرفت و دست دیگرش را به طرف صندلیِ پشت برد. پلاستیکی را برداشت و به طرفم گرفت. کمی هشیار شده و چشمانم را کاملا باز کردم. نمی دانستم چه بود، اما به خاطر اینکه حواسش به رانندگی اش باشد پلاستیک را گرفتم و دوباره نگاهم را به نیمرخش دادم. راهنما زد و فرمان را چرخاند، بعد اینکه وارد خیابان طویل و مستقیمی شد نیم نگاهی به سمتم انداخت و گفت:

 

-کمی از خوراکی ها رو بخورید، بهش احتیاج دارید.

 

با اینکه عجیب ضعف داشتم اما باز هم جواب من این نبود. نگاهِ خیره ام را نگرفتم که دوباره چشمانش را به سمتم سُر داد و آرام تر گفت:

 

-کمی کار عقب افتاده دارم خونه، از طرفی نمی خواستم قهر و دلخوری رفیق جدیدم تا سحر طول بکشه، باید راهی برای دلجویی پیدا می کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x