رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۴

4
(20)

 

 

 

 

رفیق؟ دلجویی؟ یعنی طرح دوستی را جدی گرفته بود؟ لبخندی نم نمک صورتم را درگیر خود کرد و لحن نرمش هم مرا کمی آرام ساخت. نیم نگاهی به پلاستیک در میان دستم انداختم. آبمیوه و کیک و بیسکویت بود. خنده ام گرفت. احتمالا مرا با اسما اشتباه گرفته بود. کش آمدن بیشترِ لبانم دست خودم نبود. کاملا به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم:

 

-من قهر نیستم.

 

دروغ بود اگر می گفتم دلخور نیستم. از پیچاندن سوالات تنفر داشتم. این مسئله را پدرم می دانست که گاهی اوقات سکوت را بر پیچاندنم ترجیح می داد.

 

-دلخور که هستید.

 

رک و راست گفتم:

 

-بله دلخور شدم. ترجیح میدم طرف مقابلم مستقیم بگه پاسخی به سوالم نمیده تا با جوابی متفاوت غیر مستقیم بپیچونه منو.

 

نزدیک دست اندازی رسیدیم که سرعت را پایین آورد و سر به طرفم چرخاند.

 

-من قصد پیچوندن و دلخور کردنتون رو ابدا نداشتم. ولی مکان مناسبی برای پاسخ دادن نبود.

 

مصر پرسیدم:

 

-الانم مکان و زمان مناسبی نیست؟

 

متفکر دستی به چانه اش کشید و با مکث گفت:

 

-دونستنش فرقی به حالتون داره؟

 

فرق؟ نداشت. واقعا فرقی نداشت. اما کنجکاو بودم. شانه ای بالا انداختم:

 

-واقعیتش فرقی به حالم نداره، ولی حس مرموز کنجکاوی گاهی اوقات از همه چیز پیشی میگیره و باعث میشه سوالی که آدم نباید بپرسه رو به زبون بیاره. سوال منم در ادامه صحبت های قبلمون به زبونم اومد. فقط همین.

 

 

 

 

وارد خیابان فرعی ای شد. پنج دقیقه ای به سکوت گذشت و من خوراکی به دست با چشمانی که سعی داشتم بسته نشوند خیره به مغازه هایی که هنوز کم و بیش چراغشان روشن بود شدم.

 

-زمانی که حاج بابا مسئله ازدواج رو مطرح کرد، با مخالفت شدید من رو به رو شد. نمی خوام وارد جزئیات بشم و دلایل مخالفتمو ردیف کنم، ولی تنها حال نابسمان و درماندگی که در حرفای حاج بابا بود باعث شد از موضع سختی که داشتم کمی فاصله بگیرم از طرفی …

 

نگاهش را تاب نیاوردم که سر چرخاندم و او ادامه داد:

 

-با گفتن شرایط زندگی شما تنها قبول کردم که به مدت یکسال تن به این ازدواج بدم.‌ این ازدواج عواقب زیادی رو در پی داشت و به مرور هم داره ولی با پذیرفتنش پِی همه عواقبشو به تنم مالیدم. نمی دونم می خوایین اسمشو چی بذارین و یا شاید زمانی که بقیه صوری بودنشو بفهمند بگن که زندگی شو فقط به خاطر حرف پدرش به چالش کشید و این ازدواج رو قبول کرد؛ و یا حتی الفاظ بچگانه تری بهم نسبت بدند. اما من هیچ وقت به اون صورت، حاج بابا رو درمونده و طالب کمک ندیده بودم. در واقع تو عالم پدر و پسری نتونستم نه بگم. ازدواج با شما سود و منفعت و هدفی برای من نداشت که قبول کردم و نمی دونم شما چرا فکر می کنید حتما هدف خاصی پشت این ازدواج بوده. اگه هم هدفی هست از جانب من نیست. در واقع اون هدف نامشخصی که دنبالشید جزو مسائلی هست که جوابش پیش شما و حاج باباست نه من!

 

پسرکِ زرنگ و محجوب به حیا! همه ی حرف هایش همان چیزی بود که حاج حسین به من گفته بود. اما باز هم من فکر نمی کردم تنها همان دلایل باعث پذیرفتن او به این ازدواج باشد. صداقت حرف هایش عیان بود و جای سوالی باقی نمی گذاشت. سکوت کردم و ترجیح دادم دیگر سوالی در این مورد از او نپرسم. بعد از چند دقیقه گفت:

 

-کمی از خوراکی ها رو بخورید، نیمه شبه احتمالا تا به الان ضعف کردید.

 

حواسش به همه چیز بود این پسرکِ زرنگِ محجوب به حیا. بسته ی بیسکویت را باز کردم و اول به سمت خودش تعارف کردم. با مکث یکی برداشت و تشکری زمزمه کرد. راحت تر به صندلی تکیه دادم و با گذاشتن بیسکویتی در دهان، ترجیح دادم به پلک هایم استراحتی بدهم. کمتر از چهار ساعت دیگر باید در دفتر می بودیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x