رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۷

4.9
(19)

 

 

 

 

 

 

 

گیج و منگ سر عقب کشیدم که دستش در میانه راه خشک شد. سر عقب کشیدنم نشان از این نداشت که کمکش را نمی خواستم. تنها خواستم دقیق تر ببینمش! اما او برداشت دیگری کرد که اینبار جدی تر گفت:

 

-ببخشید باید قبلش اجازه می گرفتم.

 

گوشه ی لبم را گزیدم که از حالت خمیده در آمد و ادامه داد:

 

-اجازه میدید زخم تونو تمیز کنم یا خودتون با ضعف و احتمالا سرگیجه ای که دارید می خوایید تمیز کنید؟

 

طعنه میزد؟ ناراحت شده بود؟ از چه؟ سر عقب کشیدنم؟ یا لجبازی که از جانب خودش به من نسبت داده بود؟ سری به طرفین تکان دادم:

 

-مشکلی نیست.

 

رفع سوءتفاهم نکردم. با تردید دوباره پنبه خیس شده را نزدیک صورتم آورد، اما در تلاش بود که فاصله اش را با من حفظ کند. با پنبه بدون برخورد دستش با صورتم در حال پاک کردن خون های آغشته به پیشانی ام بود و اخم ریزی هم بر چهره اش نشانده بود. نتوانستم که نگویم:

 

-از نظر شما نگرفتن وقت بقیه رو برای مسئله ای بی اهمیت میشه لجبازی؟

 

حرکت دستش لحظه ای متوقف شد و نگاهش را به چشمانم سنجاق کرد. لب بهم فشرد و با مکث کارش را دوباره از سر گرفت گفت:

 

-وقتی آسیب دیدید اهمیتِ گرفتنِ وقت بقیه میره تهِ صف.

 

هر کسی هم جای من بود همین قدر اهمیت داشت؟

 

-آخه من تجربه خوردن سرم به کابینت از شمار تعداد موهای سرمم تجاوز کرده. می دونم اولش کمی گیج و منگ میشم و بعد به حالت عادی بر می گردم.

 

همچنان اخم ریزش را حفظ کرده بود.

 

-هر بار مثل الان زخمتون وسیع بوده؟

 

پنبه را روی زخم فشرد، سوزشش امانم را برید که دندان بهم فشردم و چشمانم لحظه ای بسته شد.

 

-معذرت میخوام ولی باید تحمل کنید تا کاملا تمیز بشه.

 

 

 

 

آرام و همراه با درد پاسخش را دادم:

 

-قابل تحمله. اما انگار این بار زخمم عمیق تر از دفعات پیشه.

 

-هنوزم سر حرفم هستم که بریم درمونگاه، بهتر می تونن رسیدگی کنن. دورم نیست دو خیابون فاصله داره تا اینجا.

 

نیشخندم را کنترل کردم که مبادا عصبانی اش کنم.

 

-منم هنوز فکر می کنم نیازی به رفتن نیست.

 

نفس عمیقش را شنیدم و کمی بعد سوال جالبش را:

 

-مشکل از کابینت هاست یا شما؟

 

لبخندم اینبار پیشتازی کرد و کل صورتم را در بر گرفت:

 

-مطمئنا کابینت ها، ارتفاعشون کمه و مدام به سر و صورتم می خورند.

 

اخم هایش کاملا ناپدید شده بودند.

 

-مطمئنید بی دقتی شما دخیل نیست؟

 

چتری های بلند شده ام را پشت گوش بردم.

 

-فکر نمی کنم، علاوه بر ارتفاع کوتاهشون جنسشون هم تو این اتفاق دخیله. کابینتای قبلی چوبی بودند و کمتر آسیب می دیدم. ولی اینجا فلزی ان و شدت ضربه ها به تبع بیشتر و برنده تر میشه.

 

لحظه ای فاصله گرفت و بسته ی گاز استریل را باز کرد. اگر دقت می کردم می توانستم لبخند کمرنگی را در گوشه ای از لبش ببینم. هر چند شاید به خاطر ضربه ای که به سرم خورده بود توهم می زدم.

 

-احیانا شکایت مکایتی از مدیر این دفتر به خاطر کابینتای کوتاهشون ندارید؟ شرایط هم که مهیاس تو مؤسسه حقوقی هستید و خیلی راحت می تونید شکایت نامه تنظیم کنید.

 

اینبار نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. نزدیکم آمد و دوباره مشغول شد و گفت:

 

-جدی گفتم ها، آخه منم شک کردم واقعا این اتفاق تقصیر کابینت هاست، یا نه بهتره بگم تقصیر صاحبشونه.

 

لبخندم را کمی جمع کردم و از پایین نگاهم را به چهره اش دوختم و با تأکید گفتم:

 

-تقصیر صاحب کابینت هاست.

 

 

 

متعجب لحظه ای عقب کشید تا بتواند جدی بودن حرفم را درک کند.

 

-من؟

 

سری به تایید تکان دادم و صادقانه گفتم:

 

-بله، یکباره صداتون تو فضای آشپزخونه پیچید و منم دستپاچه خواستم پایین بپرم و این بلا سرم اومد.

 

نمی دانستم چرا، اما گردش نگاهش را در بین مردمک هایم دوست داشتم. شاید چون کمتر زمانی خیره به کسی میشد و دل به نگاهی میداد. ثانیه ای بعد نگاه گرفت و خم شد و تکه پنبه ای دیگر برداشت. نگاهم به لبهِ آستین سفیدش کشیده شد که به لکهِ خون آغشته شده بود.

 

-پس بنده به همراه کابینت ها و تمام عوامل در صحنه از شما عذرخواهی می کنیم خانم. سعی می کنیم دیگه تکرار نشه و اگه شکایتی هم دارید در خدمتیم.

 

دوباره صدای خنده ام به هوا خواست. این مرد همیشه این گونه بلد بود بخنداند و تا به الان این خصلتش را پنهان کرده بود؟ لبخندم هنوز در صورتم نمایان بود که روژان با تقه ای به درب وارد آشپزخانه شد. با دیدن لبخندم نفس راحتی کشید و گفت:

 

-خداروشکر بهتری، فقط اومدم ببینم در چه وضعیتی هستی، فعلا.

 

به ثانیه نکشید که دوباره ناپدید شد. مثل باد آمد و رفت. پارسا در حالیکه پلاستیکی را از کشو کوچکِ کابینت بیرون کشید و پنبه های خونی را داخلش می انداخت گفت:

 

-تموم شد، فقط الان بلند نشید ممکنه دوباره سرگیجه بگیرید.

 

تمام شد؟ چقدر سریع! یا شاید برای من سریع گذشت. یا شاید هم مرا به حرف گرفته بود که متوجه سوزش و دردش نشوم و او راحت تر به کارش برسد. چرا که از پارسای کم حرف بعید بود حرف های طنز آلود و شوخی با من! دستی به پیشانی ام که بسته شده بود کشیدم و اینبار لجبازی نکردم و به حرفش گوش داده و همچنان نشسته باقی ماندم. تجهیزات اورژانسی را جمع کرد و به کابینت برگرداند و با برداشتن پلاستیکی که زباله ها را در آن ریخته بود در حینی که از آشپزخانه خارج میشد گفت:

 

-اگه اون لیوان آب قند تو این ماجرا مقصر نیست لطفا نوش جانش کنید تا بیام.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x