رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۸

4.3
(26)

 

 

 

 

 

 

چشم از جای خالی اش گرفتم و لیوان آب قند را از روی میز برداشته و یک نفس پایین فرستادم. شاید از نظرش لجباز بودم اما من تنها کار درست را انجام داده بودم.

 

حضور یکبارگی اش باعث هول شدنم شده بود. البته که حضورش در دفتر تعجب آور نبود، اما اینکه مستقیم به آشپزخانه آمده بود نشان از این داشت یا با من کار داشت یا روژان. هنوز نیم ساعتی به پایان وقت اداری مانده بود، پس نمی توانست با من کاری داشته باشد و انتظار می رفت دیگر در آشپزخانه پیدایش نشود.

 

برخاستم و لحظه ای کوتاه سرم گیج رفت. باید اطلاعات پرونده آخر را ثبت سیستم می کردم. دست به میز گرفتم و با نفس عمیقی که کشیدم به راه افتادم. قدم اول را بر نداشته پارسا مقابلم ظاهر شد.

 

اول نگاهی به میز انداخت و احتمالا دنبال آن بود که ببیند آب قند را خورده ام یا نه! مطمئن که شد نگاهش را به حوالی صورتم داد و گفت:

 

-حداقل ده دقیقه ای نشسته می بودید تا سرگیجه های احتمالی تون بر طرف بشه.

 

دستی به مانتوام کشیدم.

 

-خوبم الان، ممنون به خاطر کمکتون.

 

توجهی به تشکرم نکرد و با تاکید پرسید:

 

-مطمئنید خوبید؟

 

پلک بهم فشردم:

 

-بله

 

کتی که روی ساعدش انداخته بود را به تن کرد و گفت:

 

-پس حاضرشید برسونمتون.

 

متعجب شده نگاهی به ساعت مچی ام انداختم:

 

-هنوز زمان داریم تا پایان وقت اداری، از طرفی منم یه کوچولو کار دارم.

 

دستش را به طرف خروجی آشپزخانه گرفت و بی تفاوت گفت:

 

-مهم نیست، فردا می تونید انجام بدید، برید آماده شید.

 

 

 

جمله ی جدی اش باعث شد بدون مخالفت جلوتر از او از آشپزخانه خارج شده و به سمت میزم قدم بردارم. روژان با دیدنم تلفن را به گوش دیگرش سپرد و در حینی که مشغول صحبت بود با اشاره دست پرسید حالم بهتر است یا نه.

 

با تکان سرم و لبخندی که به رویش زدم خیالش را راحت کردم و او به ادامه تلفنش پرداخت. پارسا به اتاقش رفته بود. کمتر از چند دقیقه میزم را مرتب کرده و آماده و حاضر منتظر پارسا ماندم. تنها یک نفر مراجعه کننده در سالن بود که آقای آهنگر مشغول رسیدگی به آن بود. روژان فارغ از تلفن پرسید:

 

-داری میری؟

 

-آره دستور از بالاست.

 

کنارم ایستاد و نیشخندی زد.

 

-شوهر مدیر و مدبّر همینه دیگه خدا شانس بده خواهر.

 

نگاه کجکی به سمتش انداختم که صاف ایستاد و نگاهش را به پشت سرم داد. به پشت چرخیدم. پارسا کیفش را در دست جا به جا کرد و با خسته نباشید کلی رو به بقیه به سمتم آمد و گفت:

 

-بریم؟

 

رو به روژان خداحافظی کردم که روژان دستی به بازویم کشید و گفت:

 

-مواظب خودت باش، عه راستی آقای نیک نام.

 

پارسا توقف کوتاهی کرد.

 

-بله

 

-امروز تشریف نداشتید، دو تا پرونده مهم هست که حتما باید بررسیش کنید.

 

پارسا دستی به صورتش کشید و گفت:

 

-بذارید بدای فردا، امروز عجله دارم.

 

چرا عجله داشت؟

 

روژان در حالیکه سریع خم شد و پرونده ای را از زیر دفترش بیرون کشید با پا فشاری گفت:

 

-همین یدونه رو مطالعه بکنید، متوجه اصرار من میشید تا فردا ممکنه دیر بشه، زیاد وقتتون رو نمیگیره. باید به آقای مجیدی خبر بدم.

 

پارسا با اصرار روژان دست در جیب کتش فرو برد و سوئیچ ماشینش را به سمتم گرفت و گفت:

 

-شما پایین تو ماشین منتظر بمونید من زود میام.

 

سری به تایید تکان دادم و با گرفتن سوئیچ و خداحافظی دفتر را ترک کردم. دکمه آسانسور را فشردم و منتظر ماندم. لحظه ای بعد آسانسور باز شد و واردش شدم. دکمه پارکینگ را فشردم و تکیه به دیواره آسانسور به امروز اندیشیدم.

 

 

نمی دانستم امروز پارسا از صبح کجا رفته بود. اما اگر حرف های طنزآلودش در آشپزخانه را نا دیده می گرفتم خیلی سرحال به نظر نمی رسید. در بیشتر مواقع آرام و متین بود اما امروز بیشتر جدی و اخم آلود دیده میشد. این حالتش نمی توانست بدون دلیل باشد. این طور فکر می کردم البته.

 

احتمال می دادم به رستوران حاج حسین رفته بود. چرا که زمزمه هایی دیشب از زبان حاج حسین شنیده بودم. درب آسانسور باز شد و بیرون رفتم. وسط پارکینگ ایستادم و نگاهم را در میان ماشین ها چرخاندم. با فشردن سوئیچ و روشن شدن چراغ های ماشین پارسا، به سمت راست چرخیده و به همان سمت رفتم.

 

حواسم به اطراف نبود اما قبل از اینکه درب ماشین را باز کنم، بند کیفم توسط دستی به عقب کشیده شد که حیرت زده به پشت سر چرخیدم. تحلیل اتفاق افتاده کمتر از چند ثانیه طول کشید که با چشمان فراخ شده خیره شخص رو به رویم شدم.

 

خدای من امکان نداشت. چهره اش تقریبا یکپارچه خون بود و انگشتانش بند کیفم را در مشت های بزرگش می فشردند. بلند غرید:

 

-کجاست؟ کجا قایمش کردید پست فطرتا.

 

این مرد دیوانه بود. سکوتم را که دید عربده کشید:

 

-میگم کجا قایمش کردید عوضی های ناموس دزد.

 

زبانم بند رفته بود و سرگیجه ای که برطرف شده بود با شدت بیشتری به سراغم آمد. تنها عکس العملی که توانستم از خود نشان دهم، رها کردن کیفم بود تا فاصله ام را با او زیاد کنم.

 

اما قصدم را فهمید که بازویم را محکم گرفت و به بدنه ی ماشین کوبیدم. جیغی کشیدم و دست دیگرم را حائل صورتم کردم. احساس کردم مهره های کمرم خرد شدند و فرو ریختند.

 

-خوشت میاد یه حرفی رو چند بار تکرار کنم نه؟ میگم کجا قایمش کردی؟ دیروز خوب زنمو تو بغلت گرفته بودی و آرومش می کردی، کجا فراریش دادی که از دیشبه یک بند دارم دنبالش می گردم؟ دیدم داشت با تلفن حرف میزد، مطمئنم با تو یا با اون مدیر پست فطرتت بوده، بگو کجا قایمش کردید زنیکه.

 

من آدم بی دست و پایی نبودم. کسی نبودم در برابر خشم و عصبانیت بی منطق بقیه به مانند موش باشم و سکوت کنم. اما چنان تحت تأثیر خشم این مرد روانی قرار گرفته بودم که انگار از ازل توانایی صحبت نداشتم.

 

تمام تنم می لرزید. لبانم بیشتر. دستانم فراتر. با تکانی که به بدن خرد شده ام داد از شدت درد زبان بند رفته ام در دهانم چرخید که بلند گفتم:

 

-نمی دونم روانی، دستمو ول کن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ghazale Hamdi
10 ماه قبل

قاصدک جون چرا پارت ۳۹ رو نذاشتی🥲🥺🥺

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x