رمان مرواریدی در صدف پارت ۳۹

4.9
(19)

 

 

 

 

 

ای کاش که کلمه روانی را به زبان نمی آوردم. ای کاش لال شده باقی می ماندم. ای کاش زبانم نچرخیده بود به سخن.

 

چشمانش به مانند دو گوی آتشین شد و صدای قرچ قرچ ساییدن دندان هایش گوشم را خراشید. چشم بستم تا نبینم که می خواهد چه بلایی بر سرم آورد. چشم بستم تا مردن احتمالی ام را با چشمان باز نبینم.

 

پارسا چرا نمی آمد؟ چرا کسی در این پارکینگ بی صاحب پیدایش نبود. مرا دوباره از بدنه ماشین فاصله داد. دوباره کوبیدم به ماشین که حتم دادم زنده از زیر دستان این مرد بیرون نخواهم آمد. قبل از کوبیدنش خودم را متمایل به سمت چپ کردم و با برخوردی که به بدنه ماشین داشتم، شک نداشتم صدای شکستن استخوان دستم را شنیدم.

 

-خفه شو پت*یاره، زنمو فراری دادی و زبونتم درازه؟ با همین دستا تو و اون مدیر بی شرفتو که زنمو هوایی کرده و میخواد طلاقشو از من بگیره زنده به گور می کنم، این ساختمونو روی سر همتون خراب می کنم. فکر کردین مملکت بی صاحابه زن منو از خونم فراری بدید؟ فکر کردید می تونید زنمو ازم بگیرید؟؟

 

مهره های کمرم رسما تیر می کشیدند و استخوان دستم زق زق می کرد. چیزی نمانده بود از حال بروم. درد امانم را برید. با چشمانی که از درد بسته بودم و لبانی که بهم می فشردم و اشک هایی که بی اجازه صورتم را یکپارچه خیس کرده بودند به سختی لب زدم:

 

-به خدا که اشتباه می کنید ما خبری از … از … آی دستم …

 

هر دو بازویم را پر قدرت به چنگ کشید و نزدیک خودش کشاندم. آخ از درد استخوان دستم. آخ خدا …

 

-اشتباه و غلط و شما کردید و بس. مدیر بی ناموست کجاست؟

 

نگاه وحشی اش را در صورتم می‌چرخاند محکم به عقب و جلو تکانم میداد. چیزی تا از هوش رفتنم باقی نمانده بود.

 

-چه خبره اونجا، صدای داد کی بود؟

 

لحظه ای انگار نور به چشمانم بازگشت. بی توجه به مرد قوی هیکل رو به رویم که قصد جانم را کرده بود. با توان اندک و باقی مانده ام داد کشیدم:

 

-کمک …

 

 

کمک بعدی ام در دهانم خشکید که محکم روی زمین پرتم کرد. تمام وزنم دقیقا روی همان دستی که آسیب دیده بود افتاد و صدای ناله ام به هوا خواست. دوباره صدای شکستن شنیدم. با قدم های بلندی به عقب رفت و عربده کشید:

 

-بگید خودش بیاد برای من نوچه نفرسته پایین.

 

توانایی حرکت نداشتم و تنها چشمان نیمه بازم به رو به رو دوخته شد. نفس هایم به سختی بالا می آمد.

 

آخ خدا … درد داشتم.

 

قبل از اینکه با مرد غریبه گلاویز شود پارسا به همراه آقای آهنگر از آسانسور بیرون آمدند.

 

آخ پارسا … دیر آمدی …

 

خواستم بلند نامش را صدا بزنم که تنها صدای خش افتاده ام به زور به گوش خودم رسید. حتی صدایم هم به کمکم نمی شتافت …

 

در منطقه دیدشان نبودم. اما از میان پلک های نیمه باز می دیدم که مرد یکباره با گفتن بی ناموس با پارسا گلاویز شد. انگشتان سالمم مشت شدند. هیچ کاری از منِ آسیب دیده برای پارسا بر نمی آمد.

 

آقای آهنگر و مرد دیگر کیفشان را به گوشه ای نا معلوم پرت کردند و به کمک پارسا شتافتند. مرد قوی هیکلِ روانی بدون توجه تنها لگد می پراند و مشت می کوبید.

 

زد و خوردشان چند دقیقه بیشتر طول نکشید که با آمدن نگهبان و چند نفر دیگر از یکدیگر جدا شدند. اما همچنان فحاشی های مرد ادامه داشت.

 

هنوز هم کسی متوجه من نبود. تن کوفته و متلاشی شده ام را نمی توانستم تکان دهم. باید صبر می کردم تا معرکه رو به رویم تمام شود. در سرم سنگینی عجیبی را احساس می کردم و چشمانم میل به بسته شدن داشتند.

 

همه چیز را تار می دیدم. نمی دانم چقدر گذشت و چطور گذشت. تنها در همان هیاهو صدای آژیر پلیس را می شنیدم و همهمه های بلند را. به سختی در خود جمع شدم. چیزی تا بیهوشی کاملم نمانده بود.

 

صدای عربده های مرد و آژیر پلیس که کم و کمتر شد. توانستم صدای مرد غریبه ای را تشخیص دهم که در حال تعریف جریان ماجرا بود. ای کاش کسی به سمت ماشین های پارک شده می آمد و مرا میدید.

 

در حال جان دادن بودم. جان دادن چطور بود؟ همین بود دیگر! مرد روانی علاوه بر اینکه جانم را از تنم ربوده بود نفس و صدایم را هم در نطفه بسته بود.

 

-صدای کمک خانمی رو شنیدم که با اون مرد درگیر شده …

 

امیدوار شدم که بالاخره می توانند مرا ببینند. چرا که یک نفر یادش آمد من اینجا حضور داشته ام. انتظارم خیلی طول نکشید که صدای داد پارسا بلند شد و کوبش قدم های بلندش که نزدیک و نزدیک تر می شدند.

 

– م…مروارید … خدای من … مروارید … یا خدا … یا امام حسین …

 

چشمانی که هنوز تمایل به بسته شدن داشتند به آرزویشان رسیدند که در سیاهی مطلقی شناور شدند.

 

 

«پارسا»

 

 

 

 

 

چنگی به موهایش زد و به مانند نیم ساعت قبل هنوز مشغول طی کردن طول راهروی بیمارستان بود. بی قراری و خشم بود که در وجودش شعله می کشید. شعله هایش تنها گریبان گیر خودش شده بود که مدام به موهایش چنگ می کشید و مشت بهم می فشرد.

 

غفلت از اطرافیانش همیشه ضربات سنگینی را به او وارد می ساختند. ضرباتی که جبران نا پذیر بودند و با یک معذرت خواستن و شرمندگی رفع نمی شدند. غفلت هایی که باعث از دست دادن عزیزانش در گذشته شده بود و حالا دختری که پدرش به او سپرده بود تا از خطرات احتمالی در امان باشد و چه بد که او اشتباه ترین فرد ممکن بود. خطرناک ترین فردی که می توانست به نزدیکانش آسیب برساند. خطرناک ترین فردی که در قالب امن ترین فرد پنهان شده و چشم ها را فریب می داد.

 

ای کاش حاج حسین این مسئولیت بزرگ را به او نمی سپرد. مدام با خود تکرار کرده بود که نباید زیر بار این ازدواج می رفت. نباید دوباره فرد دیگری را طعمه خطرات احتمالی اطرافش می کرد. اما دیر بود.

 

برای جبران دیر بود که دوباره در چنین وضعیتی قرار گرفته بود. امیدوار بود که اتفاق افتاده به کمر شکنی اتفاقات گذشته و یادآور آن دوران تلخ نباشد. که اگر این طور می بود، رسما استعفایش را برای زندگی اش می نوشت و نه شغل هایی که خطرات جانی را برای اعضای خانواده اش در پی داشت.

 

در این اتفاق بیشتر حاج حسین را مقصر می دانست. حاج حسین که می دانست او دیگر تحمل و طاقت اتفاق دیگری را ندارد. می دانست که نسبت به گذشته چقدر ضعیف و ناتوان شده است.

 

می دانست که هنوز نتوانسته ذهنش را از منجلاب اتفاقات سال ها پیش بیرون سازد که حالا دوباره او را درگیر گرداب دیگری کرده بود. بس بود برایش! دیگر توان نداشت. مگر یک آدم چقدر توان دارد دست به زمین بگیرد و قامت راست کند؟ چقدر توان دارد که دوباره لبخند بر صورتش سنجاق کرده و تنها به خاطر دیگران تن به زندگی دهد نه دل.

 

بریده بود. با اتفاق امروز خودش را آدم بی دست و پا و مقصری می دانست که نمی تواند هیچ گونه توانایی در نگهداری سلامت اعضای خانواده اش داشته باشد. حق هم داشت.

 

زمانی که به سمت مروارید بیهوش شتافته و او را در آن وضعیت دیده بود قالب تهی کرده و بر سر خود کوفته بود. مانند آوار فرو ریخت. دنیا در همان نقطه ایستاد از تشابه صحنه ای که چند سال پیش برایش اتفاق افتاده بود.

 

واقعا دیگر توان نداشت. نیرو نداشت. نفس نداشت. نمی توانست شاهد تکرار مکررات باشد. نفهمید که چطور مروارید را بغل زد و به همراه ماشین آهنگر به بیمارستان نزدیک مؤسسه آمدند. در تمام طول راه خدا خدا کرده بود. اینکه دخترک نفس کشد. اینکه خدا دوباره او را این چنین امتحان نکند. تاب و تحملش را نداشت. دیگر نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x