رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۵

4.6
(29)

 

 

 

 

دست در جیبش فرو برد و قدمی جلو تر رفت. سعی اش بر آن بود که نگاهش حوالی بدن سفید مروارید نچرخد. با اینکه محرم هم بودند اما او نمی توانست به خود اجازه دهد نگاهش حوالی یقه تاب ِ باز دخترک بچرخد.

 

نفسی گرفت و با آرامش لب زد:

 

-من نه بی منطقم و نه کینه ای. بلکه از لحاظ منطقی نمی تونم اجازه بدم از سر دلسوزی و رضایت دادن بقیه، آدمی که نیاز به درمان داره و برای اطرافیان زیادی خطرناکه راست راست تو شهر بچرخه و ککش هم نگزه. دیروز شما رو گیر انداخت؟ فردا زورش به کس دیگه یا حتی بچه ای رسید کی پاسخگوعه؟ حتما باید تلفات جانی زیادی داده بشه تا قبح اینکه از کسی شکایت بشه عیبه، ریخته بشه؟ هر کدوم از ما با دلسوزی های بی مورد می تونیم جون بقیه رو به خطر بندازیم. این قضیه شوخی بردار نیست که هر کسی بگه چون بیماره پس من عقب نشینی می کنم. اتفاقا در این موارد زودتر از هر زمانی باید گزارش داده بشه به کلانتری. اگه من چند روز پیش اینکارو می کردم الان شما تو این وضعیت و تو این حال نبودید. یک طرفه به قاضی نرید سعی کنید همه جوانبو در نظر بگیرید.

 

دست از جیبش بیرون کشید و با اشاره به غذا ادامه داد:

 

-تا فردا یا پس فردا کمی استراحت کنید که بعدش بریم پزشک قانونی. الان هم بهتره شامتونو میل کنید بهش احتیاج دارید با اجازه.

 

به عقب برگشت اما دستش به دستگیره درب نرسیده با جمله مروارید مکث کرد:

 

-شما شامتونو خوردید؟

 

رو به درب بود که آرام گفت:

 

-میل ندارم نوش جان.

 

دستگیره را لمس کرد که دوباره صدای دخترک باعث شد سر روی شانه بچرخاند.

 

-این شام نشون میده برای من و شما کشیده شده، از طرفی من تنهایی غذا از گلوم پایین نمیره.

 

موضوع بحثِ ثانیهِ پیش را به فراموشی سپردند و او به هر راهی برای فرار چنگ می انداخت:

 

-احتمالا پونه هنوز شامش رو نخورده بهش میگ…

 

-پس منم میل ندارم، لطفا غذا رو برگردونید.

 

کاملا به سمت دخترک برگشت. مثل اینکه در زمینهِ لجبازی مرغش یک پا داشت و تا حرف خودش را به کرسی نمی نشاند آرام نمی گرفت. اما چطور می توانست بگوید امشب با شرایط ظاهری او نمی تواند کنار بیاید؟

 

 

 

 

متوجه بود که در اکثر مواقع لباس های مروارید کمی پوشیده تر بودند و در حال حاضر به خاطر دست شکسته اش بود که آن تاب نازک و باز را برای راحتی بیشتر پوشیده بود. اما کاش مروارید حال او را درک می کرد و بهانه ای برای ماندنش جور نمی کرد.

 

-غذا از دهن افتاد ها؟

 

این دختر را نمی توانست بشناسد. دقیقه ای از او رو بر می گرداند و دلخور به نظر می رسید دقیقه ای بعد زبانش به طنز گویی آمیخته می شد. اجبارا با قدم های پر تردید نزدیک تخت شد و با فاصله ی معقولی نسبت به مروارید روی زمین نشست.

 

مشغول برداشتن سفره و ظرف غذاها از مجمعه شد اما از گوشه ی چشم دید که دخترک دست بلند کرد و با برداشتن شالش از لبه تخت مشغول انداختن آن بر روی سر،  شانه ها و دستانش شد. باید سپاسگزارش می بود و چه خوب انقدر فهم و درک این موضوع را داشت که او کنارش با این شرایط راحت نیست. طولی نکشید مروارید از تخت پایین آمد و روی زمین و تکیه به تخت چهارزانو نشست.

 

سفره کوچک را برداشت و مشغول پهن کردنش شد. در حینی که بشقاب برنج را مقابل دخترک می گذاشت، گفت:

 

-می تونید روی تخت غذاتونو بخورید، این جوری اذیت میشید.

 

مروارید با تشکری زیر لبی پاسخش را داد:

 

-اصلا دوست ندارم روی تخت غذا بخورم، من تخت رو فقط برای استراحت می پسندم. از طرفی مسکن هامو خوردم و کمرم درد نمی کنه، می تونم روی زمین بشینم.

 

سری به تفهیم تکان داد و باقی مخلفات را روی سفره کوچک دو نفره شان چید. اولین ها در حال اتفاق افتادن بودند. اولین صبحانه دو نفره شان را در طبقه بالا مروارید استارت زده بود و حالا اولین شام دو نفره شان به واسطه شرایطی که داشتند استارت خورده بود، بدون اینکه به آن اولین ها حتی بیندیشند.

 

هر دو در سکوت مشغول خوردن شدند و پارسا متوجه بود که دخترک در حینی که غذا می خورد سعی داشت شالش از روی شانه هایش سُر نخورد. سرش را به حدی پایین گرفته بود تا مروارید احساس بدی نداشته باشد. لیوان دوغی ریخت و مقابل بشقاب مروارید گذاشت.

 

 

 

در اواخر غذا خوردنشان بودند که مروارید انگار سیر شده بود کنار کشید و تشکر دیگر بر لب راند. نوش جانی گفت و از لیوان دوغش جرعه ای نوشید.

 

-می تونم یه موضوعی رو بهتون بگم؟

 

لیوان را پایین برد و همزمان بله ای گفت. مروارید لب به دندان گرفته و تردید داشت در گفتن اما دل به دریا زد و گفت:

 

-من به شما یه معذرت خواهی بدهکارم.

 

-بابت چی؟

 

دخترک مشغول بازی با انگشتانش شد.

 

-دیروز که تو اون وضعیت قرار گرفته بودم، فقط مرگو جلو چشام میدیدم. تو اون لحظه اول از خدا کمک می خواستم و بعد از شما که به موقع سر برسید. بعد از دقایقی که شما رسیدید و من کلا از هوش رفتم. وقتی چشامو تو بیمارستان باز کردم تا آخر شب رد و نشونی ازتون ندیدم. تنها بودم و نیاز داشتم کسی باشه که بگه تموم شد، دیگه خطری تهدیدت نمی کنه و نمی دونم چرا از شما توقع داشتم که بیاین و این اطمنیان رو بهم بدید که دیگه جات امنه. اصلا نمی دونم چرا ولی با کمال پررویی انتظار داشتم بیمارستان باشید. شاید به خاطر ترس و اضطرابی بود که کشیده بودم. منطقم تو اون لحظه رفته بود پس ذهنم تا امروز بعدازظهر. اما چند ساعت پیش که تو این اتاق تنها بودم، فکر می کردم اصلا مگه شما به من بدهکارید که من ازتون توقع رفتارهایی داشته باشم که با رابطه بینمون همخونی نداره؟ شما هیچ مسئولیتی در قبال من ندارید. چه از لحاظ حفاظت و چه جسمی و روحی. تنها به خاطر یه اجبار قبول کردید که اسمم بیاد کنار اسم شما نه اینکه مثل یه شوهر تمام و کمال برام دلسوزی کنید و حتی به فکر حال روحی منم باشید.

 

نفس عمیق مروارید نگاهش را کمی بالاتر کشاند. مروارید دستی به صورتش کشید و ادامه داد:

 

-معذرت می خوام به خاطر رفتار بچگانه ای که ناخواسته و تحت شرایطی که داشتم ازم سر زده. بهتون حق میدم که رفتارهام ناراحتتون کرده باشه. اما مطمئنا از این لحظه به بعد از شما خواستهِ غیر منطقی نخواهم داشت.

 

این دختر هر لحظه او را شگفت زده می کرد. کمتر کسی بود که به رفتار های خودش بیندیشد و با قبول اینکه رفتارهایش منطقی نبوده از طرف مقابل عذر خواهی کند، آن هم به این سرعت. اما بی انصافی بود اگر نمی گفت که:

 

-معذرت خواهی تونو قبول نمی کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x