رمان مرواریدی در صدف پارت ۸

4.8
(21)

 

 

 

قدم هایش در عین استواری دچار تزلزل بود.

به درب ورودی سالن که رسید، حاج حسین با نگاهی سنگین منتظرش ایستاده بود.

سر پایین انداخت و بعد از ورود حاج حسین به داخل خانه، پشت سرش قدم برداشت.

 

صدای هلهله و جیغ و سوت بالا گرفت و احساسات خفته اش با قدرت بیشتری به غلیان درآمد.

 

گوشه ای از احساساتِ منفی و آشفته اش او را به خیانت متهم می کردند.

گوشه ای او را ترسو می خواندند…

گوشه ای او را بی معرفت صدا می زدند…

 

عذاب وجدان، شرم، ترس، پشیمانی، هر نوع حس منفی گونه ای از اعماق وجودش سر بالا آورده و فشار مضاعفی بر او وارد می کردند.

به حدی او را از اصل ماجرا دور می ساختند.

 

به حدی که اگر آبروی خانواده اش در میان نبود، قطعا مراسم را ترک می کرد.

اما به مانند غلام اسیری بود که چاره ای جز پذیرفتن نداشت، تحمل کردن و دم نزدن.

 

-مادر برو پیش عروست بشین.

 

نگاه کوتاهی به اشرف بانو انداخت.

در سکوت تنها با نیم نگاهی به مقابل،‌ جلو رفت.

به اطرافش توجهی نداشت.

 

دو صندلی مقابلش بود که دختری با لباس سفید و توری بر صورت روی یکی از آن ها نشسته بود و منتظر او.

 

شخصی که ساعاتی پیش ناخواسته و به دور از هر گونه قصدی چشم در چشم با آن شده و بلافاصله نگاه گرفته و فضای خانه را ترک کرده بود.

 

هیچ گونه فکر و خیال و حسی در وجودش ایجاد نشده بود.

بی تفاوت ترین بود.

اما حالا همان دختر تا دقایقی دیگر به عنوان همسر شرعی و قانونی اش در کنارش جای می گرفت.

 

سعی کرد فعلا افکار پریشان گونه اش را پس ذهنش فرستاده و طبق دستورات اشرف بانو رفتار کند.

 

نزدیک صندلی که رسید، بدون مکث و بدون نگاه به کسی در کنار عروس مجلس جای گرفت.

نفس در سینه اش گره خورده و به سختی بالا می آمد.

 

صحنه ها و حوادثی در پسِ ذهنش شکل می گرفت که تنها عرق شرم بر تیره کمرش شُره می کرد.

تکیه به صندلی داد و نگاه به دستان مشت شده اش.

 

صداهای اطراف را در هاله ای از وهم می شنید.

حتی صدای روحانی، حاج آقا حسینی که شروع به خواندن مقدمات شروع عقد را کرد، واضح نمی شنید.

 

-پارسا مادر مشت هاتو باز کن، سر سفره عقد شُگُون نداره.

 

بلافاصله سر بالا آورد و خیره در نگاه اشرف بانو شد.

فشاری که متحمل بود را بر سر مشتانش، خالی کرده و حالا عزیزش دم از شگون نداشتن می زد.

مخالفتی نکرد و انگشتانش را باز کرد و روی ران پایش گذاشت.

 

فضای اطراف صحنه را بر او تنگ کرده بود که با شنیدن صدای حاج آقا لحظه ای با تعجب سرِ سنگین و نگاه پر حرفش را بالا آورد و با خود فکر کرد، چقدر زمان گذشته بود که به اصل مطلب رسیده بودند؟!

مگر تا لحظاتی پیش حاج آقا، مقدمات عقد را بازگو نمی کرد؟

 

-دوشیزه محترمه مکرمه، سر کار خانم مروارید یاوری، آیا به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دائم و همیشگی جناب آقای پارسا نیک نام، با صداق معلوم و شروط ذکر شده درآورم؟ بنده وکلیم؟

 

 

 

سکوت دخترک کنارش نشان از آن داشت که طبق رسم‌ و رسومات، منتظر مرتبه سوم است و بار اول جواب بله را بر زبان نمی راند.

بدون هیچ گونه قصدی نگاه چرخاند و به آینه مقابلشان خیره شد.

 

آینه، تصویری از دختر سفید پوش و قرآن به دست انعکاس می کرد.

دختری که چهره اش با وجود تور سفید نمایان نبود، اما به لطف ساعاتی قبل، پیش زمینه ای از چهره اش در ذهنش حک شده بود.

 

در حینی که خیره به تصویر خودش و دخترک در آینه مقابلشان بود، صدای حاج بابا در ماه ها قبل، در ذهنش اِکو میشد.

 

«-تنها خواسته ای که بعد از عمری سال ازت دارم همینه پسر، امیدوارم روی منِ پیرمرد رو آخر عمری زمین نندازی»

 

-عروس رفته گل بچینه.

 

دخترک همچنان سکوت را پیشه کرده بود و او مرور خاطرات را.

«-فقط به مدت یکسال اون دختر رو به عقد خودت در بیار»

 

-سر کار خانمِ مروارید یاوری برای بار دوم عرض می کنم، آیا به بنده وکالت می دهید شما رو به عقد دائم جناب آقای پارسا نیک نام درآورم؟

 

«-در ظاهر ازدواج رسمی و دائم می کنید، اما من ازت نمی خوام مثل یک شوهر که عاشق و شیفته زنشه باهاش رفتار کنی، همینکه اسمت بیاد روی اون دختر برای من و اون کفایت می کنه»

 

-عروس رفته گلاب بیاره

 

و صدای خودش که در کمال بهت و ناباوری بود از شنیده های حاجی.

«-حاج بابا چرا همچین خواسته بزرگ و غیر معمولی از من دارید؟! متوجه هستید چی می خواید از من؟!»

 

-برای بار سوم عرض می کنم، عروس خانم به بنده وکالت می دهید؟!

 

و صدای محکم و نفوذ ناپذیر حاج حسین که بدون توجه به سوالاتش، مهر سکوت را به لبانش زد.

 

«- بعد یکسال خودم طلاق اون دختر رو ازت میگیرم فقط یک کلام پسر، خواسته ی منو قبول می کنی یا نه؟!»

 

و حالا نظاره گر قرآنی بود که در دستان دخترک بسته شد و صدای ظریف و لطیفی که در میان جمع طنین انداز شد:

 

-با اجازه بزرگترای مجلس … بله.

 

 

 

صدای هِلهِله و شادی به هوا خواست.

سر بالا آورد و نگاهش در نگاه حاج حسین که رو به رویشان روی صندلی نشسته بود، گره خورد.

معنای نگاه یکدیگر را به خوبی می فهمیدند.

 

صدای حاج آقا حسینی دوباره در میان جمع طنین انداز شد و این بار به دنبال کسب پاسخ بله از او، برای کامل شدن عقد امروز بود.

 

سکوت لحظه ای دوباره جمع را فرا گرفت و اکثرا چشم به پارسا دوخته بودند.

پس از مکث واضحی خیره در نگاه حاج حسین، بله ای تقریبا آرامی بر لب راند و این بار صدای تشویق و تبریک از همه سمت به هوا خواست.

 

اجبارا به منظور احترام، دست روی سینه گذاشت و تنها سری به تشکر بالا و پایین برد.

در حال و هوای خاصی به سر می‌برد.

درکی از حس واقعی اش نداشت.

دلش تنهایی می خواست و فکر کردن به مسئولیتی که پذیرفته بود.

 

در حال خوشی به سر نمی برد که یکباره با شنیدن حرفی از سمت چپش، دستش همان طور که روی سینه بود، خشک شد.

 

-آقا داماد تورِ صورت عروس خانم رو بزن بالا، یالا.

 

تور بالا بزند؟!

به چه منظور؟!

شوکه سر بلند کرد و خیره پروین، خواهرش که با چشم و ابرو اشاره به سمت راستش می کرد شد.

 

چطور همچین کاری از او می خواست؟

نمی توانست!

پروین متوجه حالش نبود.

هیچکس نبود جز …

 

نگاه چرخاند و اثری از مردانی که تا لحظاتی پیش در جمع حضور داشتند، ندید.

تنها مردان جمع حاج حسین و حاج آقای حسینی و سه نفر دیگر بودند که بعد از اتمام عقد، صحنه را موقتا ترک کرده بودند.

 

زمزمه پروین که به سمت گوشش خم شده و پچ میزد را در میان صدای همهمه و شلوغی به سختی شنید:

 

-وا داداش، چرا دست دست می کنی؟! تور رو بزن بالا همه منتظرن از زنت رو نمایی کنی.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x