رمان مرواریدی در صدف پارت۲

4.7
(21)

 

 

 

 

 

آه سوزناک حاج حسین نشان دهنده درد عمیقی در حرف هایش بود که بر هیچ کدامشان پوشیده نبود.

 

-با دکترش حرف زدم که اگر نیازه صادق رو بفرستیم خارج از کشور!

ولی با نگاه دکتر تمام نا امیدی های دنیا به دلم سرازیر شد و از همه بیشتر خنده های تلخ صادق حالمو پریشون می کرد.

دکتر و دخترش رو بیرون از اتاق فرستاد.

فقط یک جمله گفت که من مسافرم حاجی و میخوام تو خاکی که براش جنگیدیم چشم ببندم.

 

نفس عمیقی گرفت و انگشتانش مشت شدند.

 

-زبونم قفل شد و چیزی نتونستم بگم.

همون روز بود بزرگ ترین خواستشو به زبون اورد.

گفت اگه پیِ منو گرفته فقط به خاطر یک چیز بوده.

وگرنه که به دور از چشم من و مثل همون بیست سال چشم روی این دنیا می بست.

خواسته ش زیادی بزرگ بود اما به حرمت دوستی و رفاقتمون نتونستم نه بگم.

نتونستم چشمای امیدوارشو، نا امید کنم.

 

سر چرخاند.

ابروان درهمِ پارسا سایه ای از غبار غم را بر دلش افکند.

 

-ازم خواست بعد مرگش دخترشو زیر بال و پرم بگیرم.

گفت که بعد مرگش و تو اون شهر بزرگ نمی تونه دخترشو بدون پشت و پناهی تنها بذاره.

نمی تونه با خیال راحت چشم ببنده.

هیچ وقت اشک و اوج درموندگیش رو ندیده بودم.

تنها نگرانیش دخترش بود.

ازم خواست پشت و پناهش بشم بدون حرف پس و پیشی.

نتونستم نه بگم.

نتونستم دلشو بشکنم.

نتونستم آخر عمری تنها خواستشو برآورده نکنم که حتی اگه دشمنمم تو اون موقعیت درخواستی ازم داشت نه نمی گفتم چه برسه به رفیقم!

قبول کردم.

بهش اطمنیان دادم که حواسم همه جوره به دخترش هست.

بهش گفتم نمیذارم دخترش تو این جامعه تک و تنها بدون خانواده بمونه.

گفتم سرپرستش میشم.

پشت و پناهش میشم.

 

 

 

 

 

نفسی گرفت و دستی به زانو اش کشید.

 

-چندباره با دکترش صحبت کردم، که به طور قطع آب پاکی رو دستم ریختند.

گفتند مشخص نیست که چقدر دیگه زندس.

هیچ اطمینانی در مورد زنده بودن و جابه جاییش به بیمارستان دیگه ای بهم ندادن.

برگشتم مشهد.

اما دلم اون جا مونده بود.

دو سه ماهی فقط از طریق تماس گرفتن از حالش با خبر بودم و نتونستم بهش سر بزنم تا اینکه …

تا اینکه یه روز دخترش بهم زنگ زد و گفت که پدرش تموم کرده.

 

دستی به گوشه ی چشمانش کشید.

چهره در هم شکسته اش دل همه را به درد آورده بود.

 

-با اینکه می دونستم چنین اتفاقی می افته ولی دلم آتیش گرفت، کمرم شکست، دو شبانه روز جز آب چیزی از گلوم پایین نرفت.

به شما چیزی نگفتم و به بهونه اینکه سفر مهمی برام پیش اومده رفتم یزد، دخترش زار می زد و اصلا حال روحی مناسبی نداشت.

تو تشییع جنازش فقط من و دخترش و چند نفر از کارکنان بیمارستان و دوست مشترکمون حضور داشتیم.

سوزناک ترین خداحافظی بود که در طول عمری که از خدا گرفتم دیده بودم.

یک هفته موندگار شدم.

نمی دونستم با اون دختر طفل معصوم چه کنم.

نمی تونستم زیر قولی که داده بودم بزنم.

دختری که تک و تنها و بدون کس و کار بود.

 

لیوان آبی که روی میز عسلی کنارش بود را برداشت و یک نفس بالا رفت.

 

-بعد از یک هفته ازش خواستم که همراهم بشه و با من بیاد مشهد.

قبول نکرد، گفت که همون جا و تو همون شهر زندگی می کنه.

گفت در مقابل پدرش نمی خواسته حرفی خلاف خواسته ش بزنه، ولی حالا که نیست و رفته باید بتونه از پس زندگیش به تنهایی بر بیاد و من وظیفه ای در قبالش ندارم.

نمی تونستم اجازه بدم که اونجا بمونه، قول داده بودم.

اما …

 

 

 

 

 

مکث کوتاهی کرد.

 

– اما با توجه به حالی که داشت صلاح دونستم چند مدتی تنهاش بذارم تا خوب فکراشو بکنه.

وقتی اومدم اینجا با خودم فکر کردم با چه دلیل محکمه پسندی اون دختر رو وصل به این خونه کنم که حرف و حدیثی توش نیاد.

 

سکوت و مات زدگی اشرف بانو از نگاه هیچ کدامشان پوشیده نبود.

 

-اگه اون دختر رو بدون هیچ گونه نسبتی وارد این خانواده می کردم مطمئنا از حرف و حدیث فامیل گرفته تا در و همسایه و اهل محل نمی ذاشت که آب خوش از گلومون پایین بره از طرفی هم نمی تونستم به این شهر بکشونمش و تک و تنها رهاش کنم.

 

از گوشه ی چشم دوباره نیم نگاهی به پارسا انداخت.

 

-تنها تصمیمی که به صلاح همه بود رو انتخاب کردم. تصمیمی که اطمنیان دارم بعد ها شما هم به درست بودنش ایمان میارید.

بعد از مدت ها فکر کردن و کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم با پارسا صحبت کنم.

هممون می دونیم که پارسا چقدر در مقابل ازدواج جبهه داره و مخالف ازدواجه ولی …

 

کاملا سر چرخاند و خیره در نگاه پارسا ادامه صحبتش را تکمیل کرد:

 

-بالاخره رضایت داد.

نمیگم چرا و چطور، ازتون میخوام پِی علتش هم نباشید.

رضایتش کفایت میکرد برای اینکه دوباره به یزد برم و از دختر صادق خواستگاری کنم.

شوکه شد و ناراضی و مخالفت سرسختی کرد. ولی با اتفاقاتی که افتاد و مسئله هایی که پیش اومد تونستم بالاخره رضایت اون دخترم بگیرم.

 

دردی در قفسه ی سینه اش پیچید که طاقت فرسا شده بود.

لحظه ای سکوت کرد و جرعه ای دیگر آب نوشید.

 

اشرف بانو به حرف آمد.

و همگی شک کردن به اینکه واقعا آن صدا همان صدای اشرف بانو است؟

 

-اما حاجی …

 

 

 

 

 

دست حاج حسین به معنای قطع صحبت اشرف بانو بالا رفت و بلافاصله گفت:

 

-اجازه بده اشرف بانو، هنوز حرف هام ادامه داره.

خودتون بهتر از هر کسی می دونید من اهل صحبتِ طولانی و توجیه کردن مسئله و یا توضیح دادن کاری که درسته نیستم.

که اگر بودم تو این دو سال اخیر متوجه علت سفرهای من و ناراحتی های گاه بی گاهم می شدین.

 

چهره اشرف بانو در هم فرو رفت.

حقیقت محض بود.

حاج حسین مردی بسیار درون گرا و کم حرف بود.

کم پیش می آمد در مورد رفت و آمد و برنامه هایش توضیحی دهد و همگی با این خصلت حاج حسین خو گرفته بودند.

 

-اگه شما رو دور خودم جمع کردم و از بقیه بچه هامون نخواستم که امشب اینجا حضور داشته باشند، تنها دلیلش این بود که نمی خواستم مخالفت یا اعتراضی در مورد این مسئله بشنوم.

من دو ساله به این موضوع فکر کردم و تمام جوانبشو سنجیدم.

دو ساله مسائل مربوط به این تصمیم رو بالا و پایین کردم که چه چیزی به صلاح همه هست، با فکر و درایت و صبر و حوصله قدم تو این راه گذاشتم.

تصمیم هول هولکی و یک شبه نیست.

خیلی سخت تونستم اون دختر رو راضی به این وصلت کنم.

از طرفی خود پارسا یه مرد عاقل و فهمیدس، خودش به تصمیم من رضایت داده.

 

با توانی تحلیل رفته از روی مبل برخاست و تسبیحش را در میان انگشتانش فشرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x