رمان مسامحه پارت اول

4.3
(12)

..In the name of god..

❕نوشته ای بر اساس حقیقتی تلخ !..

_ به جهان؛خرّم از آنم ک جهان ، خرّم از اوصت …
عاشقم بر همه عآلم؛ک همه عآلم ، از اوصت👼☝️!

ژانر ها :

#غمگین
#هیجانی
#آموزنده

* * * *

میخوام یه داستانی واستون تعریف کنم..
یه داستانِ شاید کُهنه ، ولی آموزنده و ماجرایی !..
داستانی ک خیلی وقته اتفاق افتاده و …
چند نفری هنوز اون خاطره ها و ماجراها؛توو فکر و ذهنشون پابرجاست..
میخوام بگم از یه دختر مغرور و در عین حال ساده ، یه پسر لجباز و بی حواس … .
داستانی اشک آور و در عین حال ، واقعی.:))

🔱نکته قابل ذکر :

_ تمامی شخصیت های رمان ، واقعی هستند و در دنیای واقعی و ب دور از خیالات؛وجود دارند ولی برای فاش نشدن هویت و راضی بودن تمامه افراد ، اسم ها تغییر پیدا کرده و با القابی ک نویسنده در نظر دارد؛نام بُرده میشوند📛!

Start:1401/3/12

The writer:Mohammadamin.nr

☯️♾☯️♾☯️♾

مقدمه :

_ دیدمت ، با پیراهنی آغشته به رنگ و گچ..
دیدمت ، با صورتی عرق ریزان و خسته..
دیدمت با دستانی کثیف و گِل آلود !..
با کفش هایی درب و داغون …
من دیدمت ولی تو نه؛بی توجه از من گذشتی و نفهمیدی..
با این دل بی صاحاب و بی کس من ، چه کردی ! … .

🔻🔺️🔻🔺️🔻

💯#1346

زن در کنار گهواره ی کودکِ تازه به دنیا آمده اش؛ نشست..
به چهره ی فرزندش خیره شد؛چه زیبا بود !..
آنقدر زیبآا که دلش نمی آمد لحظه ای از دخترکش چشم بردارد … .
این را فقط او نمی گفت ، همه میگفتند..
راستش؛این فرزندش از آن فرزند دیگرش ، خوش چهره تر بود … .
از شما چه پنهان؛شبیه مادرش شده بود..
لبها ، بینی؛چشمان و حتی طرح ناخن های دستان دخترک …
همه و همه شبیه به زن شده بود..
و شاید همین ها بود که باعث عشق و علاقه ی زیاد مادر ، به فرزندِ چند ماهه اش شده بود !..
آرام گهواره را هل داد ، دخترک با تکان های گهواره؛چشم هایش گرم شد و آرام آرام چشمان مشکی رنگش را بست..
سر و صدا اجازه ی بیشتر تماشا کردن فرزند را به مادر نداد؛مادر از جایش بلند شد و از اتاقک بیرون زد ، او..
علاوه بر آن دخترک ، دختر دیگری هم داشت …
که نامش کوکب بود !..
دختری که تقریبا سه ، چهار ساله بود و چهره اش ذره ای شبیه به مادر نشده بود..
دختری که همیشه ی خدا با صنم بانو ( مادرش) دعوا داشت و هیچوقت این مادر و دختر؛باهم نمی ساختند..
دختری که …
زیاد در آن قدیم ها سِیر نمیکنم..
میخواهم زودتر داستان برایتان واضح شود ، پس..
از چند سال دیگر قصه را ادامه خواهم داد؛با من همراه باشید🙏!

🏳چند سال بعد..

💯#1350

هنگامی که ماه لقا ( فرزند دوم خانواده ) چهار ساله شد ، صنم بانو باردار شد و بعد از گذشت نُه ماه بارداری؛فرند سومش به دنیا آمد..
آن قدیم ها مثل الان نبود که !..
آن زمان ها؛همه زایمان طبیعی می کردند ، خصوصا افرادی مانند صنم بانو و همسرش که در روستا ، زندگی می کردند …
اختر بانو ( زنی که در آن دِه ، دکتر ماما به حساب می آمد و جالب اینجاست که تمامیه فرزندان اهالیه آن روستا ” طالون علیا ” و روستای خودش ” طالون سفلی ” را خودش به دنیا آورده بود !.. ) این زن خوش سیما و مهربان؛آمد خانه ی حنیف آقا ( همسر صنم بانو ) و این فرزندشان را هم به دنیا آورد..
پسر بود !..
حالا شدند دو دختر و یک پسر …:))
شام؛اختر بانو را نگه داشتند ، اختر بانو گوشه ی خانه نشسته بود و هنگام کشیدن سیگار ( در آن زمان ها زن و مَرد نداشت؛همه و همه سیگار می کشیدند !.. ) به سر تا سر خانه خیره شده بود..
نگاهش روی ماه لقا ایستاد..
دخترکِ چهار ساله و مغروری که به تنهایی داشت با وسایل آشپزخانه ، خاله بازی می کرد !..
اختر ،آهسته یک تای ابرویش را بالا انداخت و به دختر؛زل زد …
اختر؛خودش چند فرزند داشت !..
فرزند اولش ، دختر بود به نامِ ” تُرَنج “..
فرزند دومش ، پسری بود به اسمِ ” اردوان “..
و فرزند سوم ، دختری دیگر بود به نامِ ” تبسّم “..
فرزند آخری هم..
پسری بود هشت ساله ، به اسمِ ” اردلان “..
اختر از فکر بیرون آمد و نگاهش را از دخترک ، گرفت..
عجیب بود ولی احساس عجیبی نسبت به این دختر ، داشت..
شانه ای بالا انداخت و فنجان چایی را سر کشید؛فنجان خالی را در نعلبکی قرار داد … .

* * * *

صنم بی صدا در گوشه ی خانه اشک میریخت..
پسرکش ، جگر گوشه اش؛مُرد …
فقط دو روز از به دنیا آمدنش گذشته بود !..
حنیف آقا بی حوصله ، همانطور که از کنار صنم رد می شد؛با تنه زدن بر او ، گفت :

_ اَه بسّه دیگه؛جمع کن خودتو زن !..
حالا خوبه فقط دو روزش بود که رفتآاا؛نه خاطره ای نه یادگاری ای..
نه هیچی و هیچی ازش نداری که داری اینقدر بی تابی می کنی !..

حنیف منتظر جوابی از طرف صنم نماند و زودی از کنارش رد شد و رفت..
صنم آهسته و زمزمه کنان ، نالید :

+ نُه مآه توو شکمم نگهش داشتم؛حَملِش کردم اینطرف و اونطرف..
هرجآا که میرفتم باهام بود !..
من توو خودم حسّش می کردم ، توقع دارن گریه و زاری و هیچی نکنم …

* * * *

روز ها می گذشت و صنم کم کم داشت به خودش می آمد ، بالاخره که چه؟؟
باید با این اتفاق تلخ و شوم کنار بیاید دگر؛مگر چاره ی دیگری هم دارد؟! …
ماه لقا روز به روز بزرگ تر می شد ، کوکب هم همینطور !..
راستی..
این را نگفته بودم که پدر ماه لقا یعنی ” حنیف آقا ” دام دار است؟؟
نه..فکر کنم نگفته بودم !..
حنیف آقا چوپان است؛هر روز بعد از ظهر ، گوسفندان را به علف زار ها می برد..
او ، چون هنوز جوان است و در پاهایش این توان را دارد؛گوسفندان را به کوه های دور دست می برد..
آخر در آنجا ، در نوک کوه ها..
هم آبشار جریان دارد و هم درختانی سر سبز و علف هایی تازه برای گوسفندان …
حنیف آقا در مواقعی که احساس خستگی می کند ، کنار یک درخت می نشیند و زیر سایه ی درخت؛هوایی تازه می کند..
بعد هم که خستگی اش رفع شد؛با آب کردن بطری اش از آبشار ، گوسفندان را به کوه های دیگر می بَرَد !..

* * * *

فکر می کنم کم کم دارین با موضوع داستانمون آشنا می شین ، من..
قصدم از نوشتن این رمان فقط واسه یه چیز بود !..

” … شما اشتباهات شخصیت های قصه رو تکرار نکنین … ”
قصه ی ما فراز و نشیب های زیادی داره ، امیدوارم بتونم با نوشتن این داستانِ بر اساس واقعیت؛کمکی بهتون توو زندگی کرده باشم..
تا پارت بعد؛بدرود..

🏴دوستان اگر انتقادی؛نظری ، چیزی دارین به من در نظرات اطلاع بدین و اینکه بگید متن ادبیمو دوست داشتین یا نه؟؟
تا اگه مورد پسندتون نبود تغییر بدمش به متن خودمونی ، با تشکّر!

#M.n

#نظرِ _شما_موجبِ_دلگرمیِ_مآست_

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
115 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مارال
مارال
1 سال قبل

خیلی قشنگه😃🌻

Mahsa
Mahsa
1 سال قبل

هنوز که خوبه ولی وقتی شخصیت اصلی بزرگ شد اون بگه لطفاً😊🤍

Darya
1 سال قبل

به نظرم رمان بدی نیست
ولی از حرف هایی که اول و آخر رمان زدید نشون میده که رمانی با پایان غمگین میتونه باشه
با تمام ممنون بابت رمان

دامینیک
1 سال قبل

خیله رمان قشنگیه💕🪐
همینجوری قوی پیش برین❣😇

دامینیک
1 سال قبل

من سولومونم گفتم بشناسین شاید بعضیا بشناسن ایجا⚡🙂

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

اما م تا حال ب هچ کس نگفتم که کیسم همه هم منو میشناسن👽🥲💜

Elena .
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

ایشون فقط سولومون بزرگ ن 😂😑
ولی منو بدجور داذی دق میدیا
یه بار میگی دختری
یه بار میگی سولومونی
یه بار میگی دختری هستی که در ۱۵ سالگی فهمید پسر است
یه بار میگی پسری
یه بارم همه چیو انکار میکنی
ترنسی به نظرم دیگه😂

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒😒

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

😒😒😒😒😒😒😒😒

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

نه 🥴👽

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

پروفایلتو درم👽💚

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

نچ نچ من سولومونم

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

ببین سلطان تولدم میگم کیم ۲۸ شهریور تولدمه کادو یادت نره باید ستاره بخری برام😊🪐🧡

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

😊🔪

NOR .
مدیر
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

چت روم جدید میزنم برین اونجا رو آباد کنید 😉
اینجا چت کنید پیگرد قانونی داره😂

Darya
1 سال قبل

راستی معنی اسم رمان چی میشه؟

Fermisk
Fermisk
1 سال قبل

قشنگه ممنون

دامینیک
1 سال قبل

امین نویسنده خودتی؟

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

جااااان😊🤣

دامینیک
1 سال قبل

میگم تو رمان دونی گفتم پسره ۱۵ ساله زن گرفته حالا بگین کلاس چندمه؟
کلاس هش🙂💔💔💔💔💔💔🖤🗿🗿🗿

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

کوجاش پیچیدس؟😒🔪
میگم تو فامیلمون پسره ۱۵ ساله زن گرفته بعد این پسره کلاس هشتمه😐
ببین زودی دس بجنب

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

اگه زن داری یا نامزد داری نامزدتو بفرست اینور باهاش دوست شم😂
بعد یه جور جالبی غیب میشم
یعنی انقدر با زنت حرف میزنم که دیگه منو نمیبینی😂

مارال
مارال
1 سال قبل

پارت بعدی کی میذارید؟ 👀

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط مارال
مارال
مارال
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

خیلیم عالی
پس اگه میشه ظهر یا بعدازظهر یه پارت طولانی بذارین🥲😀

مارال
مارال
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

تچکر🥳

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

یکی منو شوت کنه برم چند تا صفحه دیگه زمین بخونم😫
پ ن : انگاری آدم میشم میرم میخونم😂

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

چرا زدی پیاممو پاکیدی😐
اون همه زحمت کشیدم نوشتما
حیح دلم میخواد بزنمت ولی حیف مجازی نمیشه😐😂
بزرگترم سرم نمیشه😑 زیر ۲۰ راحتم بالا ۲۰ جا بابامه😐😂

Elena .
در انتظار تایید
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

اوهوی هرکسی هستی خودت بیا اعتراف کن
یا نه باهات لج میشم هرچی پیام بزنی پاک کنی میزنم بازیافتش میکنم برگرده ها😑
سرت تو کون خودت باشه😐😑
اعصاب واس آدم نمیزارن والا😑

NOR .
مدیر
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

رمان رو برات دسته بندی کردم

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

آره چی بود مگه؟ 😂
خودت که هیتر نیستی داوشم؟ 😐😂

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

خب میگم آرمی م یا همون فن بی تی اسم چی بود مگه؟
بعد گفتم نکنه هیتری که هیتر به کسی میگویند که به چیزی الکی توهین بکند

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

مرسی💜
خودت چی کیپاپر نیستی؟
البته خب من اونطور که فکر مکنی نیستم 😂 یکی هیت بده محترمانه و آرام حلش میکنم و راضیش میکنم دیگه هیت نده 😂 چونکه علایق فرق میکنه

Elena .
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

هر کسی هستی که پیامارو پاک میکنه میشه کرم نریزی یا نه به اصغر نسناس میگم بیاد سراغتا
نمیدونی هم من ارتباط عجیبی با این چیزا دارم😑
سارا اگه تویی والا کاری بهت ندارم پس سرت تو کار خودت باشه

NOR .
مدیر
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

خاکککک من بودم مدیرررر🤣🤣
قبلش گفتم برین چت روم گوش نکردین
ولی قبلیا رو نمیدونم کی بود

Elena .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

خو کرم نریز دیگه یه چند نفر دارن میحرفن منم میام تو پیاما که تایید میشه و نمیبینم کدوم جا هست

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

پررو ام چون😂

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

نه منظورم این بود چون پررروام
ادامه نداشت😂

NOR .
مدیر
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

برین چت روم بهتره بقیه هم میان ملحق میشن

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

هیچی یکی از بچه های اکیپ قبلیمون

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

من کلا از قبل به خاطر یه اتفاقی روی این پاک شدن پیاما حساسم😑

NOR .
مدیر
1 سال قبل

حتی از کسی هم ناراحت باشی حرف زشت نزن 🙄

Elena .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

ببشید☹️💜
تو هم پیامارو دست نزن پس☹️💜

NOR .
مدیر
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

ببشیدمت😂❤
میگم برین چت روم تا همه اونجا همه باشن الان یه عده تو یه رمان دیگه چت میکنن یکی جایی دیگه

Elena .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

مرسی💜
چشم🥺💜

Mehrad
Mehrad
1 سال قبل

متنش رو خودمونی کنید و امیدوارم مثل بقیه رمانایی که خوندم پارت هاش کوتاه نباشه

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Mehrad
دامینیک
1 سال قبل

برم نمیام کانیا🥺❣

دامینیک
1 سال قبل

بدون من خوش میگذرونین🚶🏻‍♂️🔪

دامینیک
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

برو💔😒

...
...
1 سال قبل

محمد امین خان یه خواهشی دارم تو روجون هرکی دوست داری پارت طولانی بده و ما رو تو خماری نزار که بعد یه هفته پارت بدی هااااا
میسیییی🥺♥️♥️

Elena .
1 سال قبل

بدون من چیکارا میکنین ؟ 😂
منو نمیبینین خوشین؟

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

یسسسسس😐🔪🖕

Elena .
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

چته فاک میدی؟ 😐

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

🖕🖕🖕🖕😐😐😐😐👽👽👽👽

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

امین کجه گم شد؟😐🤨🔪

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

فعلا دارم برای تربیت سولومون فکر میکنم
یه مدت نبودم بچه بی ادب شده
به نظرت امیدی بهش هست؟ 😂

NOR .
مدیر
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

خدایا نگاه کاربرا مردم نگاه مال ما 😫😭😫
صدبار میگه بریم چت روم انگار نه انگار

Elena .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

من کلا نمیدونم چرا سایت برای من با اینکه نتمم خوبه و سایتای دیگهه سریع بالا میاد ولی نمیدونم چرا این سایت خیلی کنده درحدی که انگاری نتت اچ هست
به خاطر همین تو قسمت پیاما من میوندم فقط تایید میکنم و چت میکنم و بخوام برم تو چت روم اونجا نظر بدم اصحاب کهف بیدار میشن

NOR .
مدیر
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

شرمنده قانع نشدم😅😂

Elena .
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

آیدی بده ویدیو بفرستم😂

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

من و تو که منتفی م باید سولی بره

NOR .
مدیر
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

خجالت نداره که 😅
تو برو اونجا لنگر بنداز همه میان دنبالت

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

حیح
پس هرکاری از دستم برمیومد کردم
امیدمون باید به خدا باشه😂

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

چه خبرا
می حوصله سر بشو☹️😂

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

سلامتی رهبر
حیح نه بابا
به خاطر داداشم سینگل به گورم😝
یه بار رل زدم مچمو گرفت دیگه نزدم ازونوقتم هر چند وقت یه بار چکم میکنه🙄

Elena .
پاسخ به  Unknown
1 سال قبل

البته خودم تا آرمی شدم دیگه نمیتونم رل بزنم😂
ایشالله ۱۸ به بعد 😂

دامینیک
پاسخ به  Elena .
1 سال قبل

آرمی نکنه مخای با جیمی عروسی کنی خداااا🤨🔪🖤😒🚶🏻‍♂️

Elena .
در انتظار تایید
پاسخ به  سولومون
1 سال قبل

نه باو😂
ایده آلم فرق کرده
ممکن بود قبلا از یه پسری خوشم میومد که یه خصوصیاتی داشت ولی الان نه و تغییر کرده و اون خصوصایت رو چونکه ۷ تا پسر فرشته که نرمال ن تو زندگیت هستن گیر نمیاد😂
دوسشون دارم آره ولی نه اینکه بخوام باهاشون ازدواج بکنم
حسی هست که به آیدل مورد علاقم دارم نه اینکه جای همسرآیندم باشه
اینکه بعضی آرمی ها اومارو شوهر خودشون میدونن واقعا خیلی بده
چونکه خود کمپانی که زندگیشونو محدود کرده
بعد بعضی آرمی ها اینطورم واسه یه چیزی که به خودشون مربوطه تصمیم گیری کردن و اینکه میخوان با کی ازدواج کنن یه چیزیه شخصی و به علاقه ی اون آیدل ربط داره

115
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x