رمان مسیر بهار پارت ۱

3.8
(24)

 

 

ترسیده روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دستم روی لب خونینم بود و نگاهم به لکه‌های خون پخش شده روی روسری و مانتوم. لقی دندون‌های جلوییم رو احساس می‌کردم. جرات نگاه کردن به راننده‌ای که می‌دونستم الان در اوج عصبانیت بود رو نداشتم.

 

بغض چنگ انداخته توی گلوم راه نفسم رو بسته بود. دم و بازدم‌های بلند و عمیق هم در رسوندن اکسیژن به ریه‌هام ناتوان بودند. با گوشه روسری سعی داشتم جلوی خونریزی لبم رو بگیرم.

 

سریع‌تر از همیشه می‌روند و واهمه‌ای از تصادف نداشت. از بین ماشین‌ها طوری لایی می‌کشید که هر لحظه وحشت رو بیشتر از قبل بهم تزریق می‌کرد.

 

نگاهم به قرمزی رد انگشتهای مردونه‌اش روی مچ دستم افتاد. جای سیلیش روی صورتم حسابی گز گز می‌کرد و می‌سوخت.

 

باید چیزی می‌گفتم. شاید از عصبانیتش کم می‌شد.

 

دل دل کردم و لب زدم:

 

-آقا …

 

هنوز به ادای اسمش نرسیده بودم که میون حرفم پرید:

 

-خفه شو.

 

لحن خونسردش ترسم رو بیشتر کرد و حس یخ زدگی به تن و بدنم داد.

 

با گوشه چشم نگاهی بهش انداختم. عصبانیت تو تک اجزای صورتش دیده می‌شد.

 

الان به خونه می‌رسیدیم و من رو تیکه تیکه می‌کرد.

 

خدایا‌! چرا من رو نمی‌بینی؟

 

بازی بغض با غده‌های اشکیم شروع شده بود.

دیدن تابلوی کوچه آه از نهادم بلند کرد. حالا دیگه با گوشه روسری هم خون لبم رو پاک می‌کردم هم اشک سرازیر شده از چشم‌هام رو.

 

من چقدر بدبخت بودم که قبل از اینکه ذره‌ای از عصبانیتش کم بشه رسیده بودیم

 

بدون کم کردن سرعت سر سام‌آورش توی کوچه پیچید. صدای جیغ لاستیک‌های ماشین روی آسفالت کوچه به دلم خنج انداخت. تا جلوی در روند. یک دفعه ترمز کرد.

 

به جلو پرتاب شدم. کمربند نبسته بودم. سرم به داشبورد ماشین خورد. پیشونیم خیلی درد گرفت. دست روش کشیدم. نشکسته بود.

 

در کنارم باز شد. دست از روی پیشونیم برداشتم. با وحشت نگاهش کردم.

 

-پیاده شو.

 

لحنش مثل قبل خونسرد بود. تپش قلبم بالا رفت. خودم رو عقب کشیدم. اگر پیاده می‌شدم مرگم حتمی بود. سرم رو به اطراف تکون دادم. زمزمه کردم:

 

-نه!

 

مچ دستم و گرفت و کشید. از ماشین بیرون افتادم. سعی تو کنترل تعادلم داشتم ولی بی‌فایده بود. بی‌رحم شده بود و بدون توجه به وضعیت من به کارش ادامه می‌داد.

 

من رو روی زمین می‌کشید. جیغ و فریاد من هم تاثیری رو دل سنگ شده‌اش نداشت.

 

نفهمیدم چطوری از حیاط و ایوون خونه رد شدم. وقتی به خودم اومدم که وسط سالن بودم. پا شل کردم تا بلکه دستم رو رها کنه.

 

موفق شدم، دستم رو ول کرد. تلو تلو خوردم و به عقب پرت شدم و بعد از یکی دو تا قدم کف سالن افتادم.

 

با چشم‌های پر از حرصش‌ بهم خیره شد. با چند تا قدم آروم به سمتم اومد. روی یک زانو کنارم نشست.

 

انگشتش رو به سمتم گرفت.

 

-بهت گفته بودم از خونه بیرون نرو. گفته بودم از دانشگاه و دانشجو بدم میاد.

 

حرفش هنوز تموم نشده بود که با همون دستش سیلی محکمی بهم زد و فریاد کشید:

 

-گفته بودم یا نه!

 

دستم و جای سیلی گذاشتم. پرده اشک اجازه نمی‌داد درست ببینم.

 

صدای هق هقم کل سالن رو برداشته بود.

 

_چی شده پسرم!

 

صدای آشنا امیدوارم کرد. راه نجات پیدا شده بود. آهسته به سمت صدا برگشتم. مرد عصبانی با همون لحن خونسردش لب ‌زد:

 

– شما دخالت نکن.

 

 

 

 

دست انداخت و موهام رو گرفت و بلندم کرد. حتی صبر نکرد که جمله‌اش کامل بشه. ریشه موهام به شدت درد گرفته بود. روسری سیاه جلوی چشم‌هام افتاد. جلوی دیدم رو گرفته شد. دستم رو روی دستش گذاشتم تا بی‌خیال کشیدن موهام بشه. حتی صدای آی و وایم جلوی دیوونگیش رو نمی‌گرفت. بی توجه من رو دنبال خودش می‌کشید.

 

صدای فریادهای زرین خانم از پشت سرم بلند شد.

 

_پسرم، ولش کن، این کارها چیه؟

 

زرین خانم هم سعی داشت که بهش بفهمونه کارش وحشیانه ‌است، اما دریغ از حتی کوچکترین عکس العملی از طرف این مرد عصبانی.

 

دری رو باز کرد و من رو به داخل پرت کرد.

 

روسری از سرم افتاد. همه جا تاریک بود. با روشن شدن لامپ تازه متوجه شدم تو زیر زمین هستم. باشنیدن صدای قفل در نگاه پر از ترسم رو بهش دادم.

 

آروم و خونسرد به سمتم قدم بر می‌داشت. خونسردیش تن و بدنم رو می‌لرزوند. دستش سمت کمربندش رفت و خیلی آروم شروع به باز کردن سگکش کرد.

 

آب دهنم رو قورت دادم. عقب عقب پله‌ها رو پایین رفتم.

 

با هر زوری که بود لب باز کردم:

 

-تو رو خدا، ببخشید، غلط کردم، دیگه تکرار نمی‌شه.

 

با صدایی آروم و عصبی جوابم رو داد:

 

-غلط که کردی، ولی بخششی در کار نیست. امروز من تو رو اینجا آدم می کنم.کاری می‌کنم سرکشی یادت بره. تکرارم مطمئن باش دیگه نمی‌شه.

 

کمربند چرمی رو چند دور دور دستش پیچید. دیگه از این به بعد صدای جیغ و التماس‌های من بود و ضربات کمربند که روی تن نحیف من فرود می‌اومد. گاهی هم ضربه های لگد و گاهی هم سیلی و صدای ممتد در زدن‌های زرین خانم و فریاد‌هاش از پشت در و بعدشم تاریکی و تاریکی و تاریکی.

 

 

 

 

با حس خیسی روی صورتم تکون آرومی به خودم دادم.

 

سرم روی زمین نبود ولی نمی‌تونستم تشخیص بدم که کجاست. تمام بدنم درد می‌کرد. نای تکون خوردن نداشتم.

 

با خیس شدن دوباره صورتم سعی کردم پلک چشم هم رو باز کنم اماپلک‌هام سنگین بودند و اختیارشون رو دست من نمی‌دادند. ترجیح می‌دادند که بسته بمونند. دست از تلاش برداشتم و فقط به ناله‌ای کوتاه که از اعماق گلوم بیرون اومد بسنده کردم.

 

صدای زنونه آشنایی تو گوشم پیچید:

 

_بهار، عزیزم! خوبی؟

 

خوبی؟چه سوال مسخره‌ای! حال من رو نمی‌دید یا می‌خواست مطمئن بشه که هنوز زنده‌ام.

 

صدای زنونه دوباره شروع به حرف زدن کرد.

 

_پسره وحشی ببین باهاش چی کار کرده. زرین خانم شما الآن باید به من زنگ بزنی؟ همون دیشب چرا نگفتی؟

 

صدا خیلی آشنا بود ولی ذهن من توان تجزیه و تحلیل صدا رو نداشت. همین که مهربون بود و حس امنیت به من می داد کافی بود.

 

خواستم حرکتی بکنم اما ماهیچه‌های بدنم از مغزم فرمان نمی‌گرفتند.

 

تنها کاری که توی اون وضع می‌تونستم انجام بدم، ناله‌های گاه و بی‌گاهی بود که خیلی کوتاه از گلوم جوونه می‌زد و بعد هم محو می‌شد.

 

صدای آشنا گفت:

 

_بیا زرین خانم، کمک کن ببریمش تو ماشین.

 

_ولی عزیز دلم…

 

-من که تنهایی نمی‌تونم بلندش کنم.

 

-بحث بلند کردنش نیست، ولی اگه بیاد ببینه بهار خانم نیست….

 

-نگران نباش.

 

صدای مردونه‌ای از کمی دورتر، میون دو تا صدای زنونه اومد:

 

_یا الله

 

این صدا رو خوب می شناختم.صدای مرد مهربونی که من رو یاد عمو می‌نداخت.

 

-آقا پرویز‌، اومدی! بیا کمک کن بهار رو ببریم تو ماشین.

 

آقا پرویز با تاخیر جواب داد:

 

_چی بگم دخترم، بهار مثل دختر منه! ولی شما اخلاق‌های آقا رو خوب می‌شناسی.

 

-آره، اخلاق‌های اون وحشی رو خوب می‌شناسم، ولی این رو هم خوب می‌دونم که اگه بهار رو اینجا ولش کنم، حتما یه بلایی سرش میاد.

 

چند لحظه‌ای همه جا ساکت شد. صدای قدم‌های ریزی رو شنیدم. دستی زیر گردن و پاهام رفت. تن دردمندم تو هوا غوطه ور شد.

 

دردی تو کل بدنم پیچید. ناله‌ی آروم و کشداری از گلوم خارج شد.

 

-آروم، آقا پرویز!

 

-چشم.

 

بوی خاک توی زیر زمین کم کم رفت. وارد شدن اکسیژن به ریه‌هام از هوای خنک بیرون، اولین حس خوب تو این چند ساعت بود.

 

تو یه جای نسبتا نرم فرود اومدم. صدای در ماشین بهم فهموند که الان کجا هستم.

 

از درد زیاد بدنم کرخت شده بود. دلم یه خواب عمیق می‌خواست. اما مغزم دستور دیگه‌ای صادر می‌کرد.« دقت کن، اطلاعات بگیر، بفهم کجایی»

 

صدای آشنای زن دوباره اومد.

 

-الو!

 

داشت با تلفن حرف می‌زد.

 

-این وحشی بازیا چیه از خودت در آوردی؟

 

-تو خجالت نکشیدی دختر مردم رو زدی به این روز انداختی؟

 

-زنته؟ برو ببین بقیه مردم چه طوری با زن و بچشون تا می‌کنند!

 

-خیلی بی‌حیایی!

 

-خفه شو، من بهارو با خودم می‌برم.

 

-می‌خوای باهاش حرف بزنی؟ بی‌شعور، بی‌هوشه! به هوش بیاد خودم یه کاری می‌کنم ازت شکایت کنه.

 

-می برمش، می‌خوام ببینم کی می‌خواد جلوم رو بگیره.

 

-احمق!

 

خیلی راحت فهمیدم مخاطب پشت تلفن کی بوده، مردی که دیشب حتی صبر نکرد حرف‌هام رو بشنوه. فقط زد، فقط همه حرصش رو خالی کرد.

 

 

 

با حرکت ماشین حس تکون خوردن تو گهواره رو داشتم. افتادنش تو دست انداز باعث درد تو کمرم شد. ناله پشت ناله سر دادم.

 

-ببخشید بهار جان، ببخشید!

 

چند ثانیه، اختیار پلک چشمهام دستم اومد. بازشون کردم. چشمم به روسریه آبیه زنی افتاد و دستی که روی صفحه موبایل در حال حرکت بود.

 

دست زن بالا رفت و موبایل رو کنار گوشش گذاشت.

 

-الو، سلام بابا.

 

-اگه آب دستته، بزار زمین سریع بیا خونه.

 

-بیا بهت می گم، پشت فرمونم، افسر ببینه جریمه می‌کنه.

 

-نه، باید ببینی.

 

-فقط سریع بیا.

 

موبایل رو پایین آورد. چشمم دوباره بسته شد. چند لحظه بعد صدای مهگل دوباره توی گوشم پیچید.

 

-الو، سلام، کجایی؟

 

-خونه بمون، جایی نرو.

 

-آره کار واجب دارم باهات.

 

-زنگ بزن پروانه هم بیاد. بگو وسایل پزشکیش رو هم بیاره. به بابا هم گفتم بیاد.

 

-حال بهار خوب نیست، دارم میارمش اونجا.

 

-بیمارستان نه.

 

-خداحافظ.

 

حالا دیگه سکوت بود و لالایی گهواره وار

ماشین، و خدا رو شکر دیگه دست اندازی هم نبود.

 

نور خورشید، که گهگاهی روی چشمهام می‌تابید و حس ناامیدی من.

 

ماشین ایستاد. تکون تکون‌های نَنوی آرومی که توش خوابیده بودم، تموم شد.

 

مهگل پیاده شد و چند لحظه بعد در عقب باز شد.

 

می‌تونستم چشمم رو باز کنم ولی ترجیحم بسته بودنشون بود.

 

شاید خجالت می کشیدم از نگاه آدم‌هایی که همشون می‌دونستند من از شوهرم کتک خوردم و به این روز افتادم.

 

شاید هم دلم می‌خواست همه فکر کنند حالم خیلی بده. نمی دونم!

 

 

 

 

 

دست مردونه ای زیر پاهام و گردنم رفت. حالا و برای بار دوم توی هوا غوطه‌ور شدم. عطر تلخ مردی که بلندم کرده بود، شامه‌ام رو پر کرد. صدای بم و متعحبش گفت:

 

– چرا اینجوری کرده با این؟

 

مهگل جواب داد:

 

_هیچی، قلاده شل کرده. یه کم بکشیم دوباره سفت می شه.

 

و بلافاصله پرسید:

 

-به پروانه زنگ زدی؟

 

-آره. ولی چرا پروانه وقتی بابا هست؟

 

_بابا ممکنه دیر بیاد، پروانه نزدیکتره.

 

هوای سرد زمستون لرز به تنم انداخته بود. احتمالا ر سری به سر نداشتم که باد به این راحتی موهای پریشونم رو به بازی گرفته بود.

 

مهگل گفت:

 

_ مورچه مورچه راه نیا، پا تند کن پسر، یخ کرده، داره می‌لرزه.

 

سرعت مرد بیشتر شد. چند دقیقه بعد، گرمای مطبوع خونه و کمی بعدتر حس بالا رفتن از پله‌ها و در آخر هم فرود اومدن توی یه جای نرم و از همه مهمتر حس امنیت.

 

میل عجیبی به یه خواب عمیق داشتم، اما بدن درد و ضعف اجازه نمی‌داد. رفت و آمد اطرافم رو متوجه می‌شدم و همونطور چشم‌هام رو بسته نگه داشته بودم.

 

صدای باز شدن در اومد و مهگل که به کسی تعارف می‌زد:

_بفرما تو، اینجاست.

 

سلام و احوال پرسی و صدای پروانه رو شناختم.

 

با تکون خوردن تخت فهمیدم که کنارم نشست. پتو از روم کنار رفت.

 

_بیا کمک کن مانتوش رو در بیاریم.

 

این درخواست پروانه بود. در آوردن مانتو مساوی بود با ناله‌های من.

 

-شلوارش رو هم باید در بیاریم.

 

دلم نمی‌خواست اینکار رو بکنند، اما قدرت اعتراض از توانم خارج بود. در آوردن شلوار خیلی دردناک تر بود اینقدر که اشک رو از چشمام سرازیر کرد.

 

با هر ناله‌ای که سر می‌دادم، مهگل فحشی زیر لب می‌داد. لباسم رو توی تنم قیچی کردند تا درد نکشم.

معاینه پروانه شروع شد، به همه بدنم دست زد. همه جا رو چک کرد و گفت:

 

_معاینه اش کردم، جاییش نشکسته، فقط مچ پاش شاید در رفته باشه که صبر کن دایی بیاد جا بندازه، ولی باید زخم هاش رو ضد عفونی کنم.

 

ضد عفونی کردن زخم‌ها درد داشت. اینقدر که چشم‌هام رو باز کردم. با ناله به مهگل نگاه کردم و با لبخند تلخش مواجه شدم.

 

_عزیزم، به هوش اومدی!

 

چشم چرخوندم و به پروانه نگاه کردم. لبخند اون تلخ‌تر از مال مهگل بود. نگاهش رو سریع گرفت و به کارش ادامه داد.

 

سرمی بهم وصل کرد و روی تنها مبل اتاق نشست.

 

مهگل پتویی روم انداخت. کنارم نشست. دستم رو میون انگشت‌های ظریفش گرفت.

 

_بهار، تو رو خدا حلالم کن، من تو رو تو این هچل انداختم.

 

به زور لبخند زدم. واقعا مهگل باعث همه بدبختی های من بود؟ اصلا این همه بدبختی از کجا شروع شد؟ بعد از مرگ عمو؟ یا شاید هم خیلی قبل تر؟

 

تمام اتفاقات اطرافم رو ندید گرفتم و رفتم به چند ماه پیش.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x