به چشمهام نگاه کرد که هل کرده گفتم: خب… خب خیلی بهت میچسبه خوشم نمیاد، مخصوصا اون روزی که گفت شب بیاد کنارت.
نگاهش شیطون شد.
با تحلیل حرفهای مزخرفم فهمیدم به جای اینکه قضیه رو جمعش کنم بدتر بازش کردم!
لبمو گزیدم و نگاهمو ازش گرفتم.
خودشو بالا کشید و تو هیچ فاصلهای ازم گفت: خوشت نمیاد دورم بپلکه؟
جوابشو ندادم.
خاک تو سرت با این حرف زدنت آرام.
چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند.
شیطون گفت: خب اگه تو بخوای مجبورش میکنم مثل بقیه باهام رسمی باشه، چطوره؟
به عقب انداختمش و با حرص گفتم: برو بابا! اصلا به من چه که اون زنیکه بهت میچسبه؟
مچهامو گرفت و تو سینهی خودش کشیدم.
– انکار نکن دیگه، تو رو من حساسی.
پوزخندی زدم.
– چه حرفا!
مچهامو آزاد کردم و بلند شدم که سوز سرد مثل شلاق به بدنم خورد.
– میرم بخوابم تو هم اینقدر خیال پردازی نکن.
با همون نگاه و لبخند دستشو بالا آورد و انگشتهاشو تکون داد.
با حرص پتو رو کشیدم اما گرفتش.
پامو به زمین کوبیدم.
– بده من واسه خودمه.
سرشو به چپ و راست تکون داد که چرخیدم و پتو رو به جلو کشیدم.
عوضی حسابی زور داشت.
داد زدم: ولش کن.
خونسرد گفت: باشه.
و یه دفعه ولش کرد که جیغی کشیدم و نزدیک بود به رحمت الهی بپیوندم اما دستش دور کمرم پیچید و به خودش چسبوندم که نفس تو سینهم حبس شد.
نفس زنان و قفل کرده به رو به روم خیره شدم.
اون دستشم دور تنم پیچید و تو گردنم نفس عمیق کشید.
نفس بریده گفتم: بذار برم بخوابم.
آروم گفت: میخوام توی بغلم بخوابی.
آرنجمو بالا بردم و با حرص گفتم: ولم میکنی یا بکوبونم توی صورتت؟
صداش رنگ غم گرفت.
– فقط یه امشبو کنارم بخواب، تنها باشم هزار فکر و خیال توی سرم میپیچه و نمیذاره بخوابم.
دستمو آروم پایین بردم.
لحنش بدجور دلمو به بازی گرفت.
انگار امشب یادم رفته بود که اون همونیه که عاشق بازی کردن با دختراست و نباید خامش بشم.
– لطفا آرام، قول میدم جبران کنم.
با کمی مکث گفتم: به یه شرط میام.
– هر شرطی باشه قبوله.
– تو اینور تخت میخوابی منم اونور.
سکوت کرد اما چند ثانیه بعد گفت: قبوله.
بعد گونمو طولانی بوسید و ازم جدا شد که باز سرما به جونم افتاد.
به سمتش چرخیدم.
یه لبخند عجیبی روی لبش بود که با چرخیدنم زود جمعش کرد.
شستشو به بینیش کشید.
– دیر وقته بریم بخوابیم.
با تردید و شک نگاهش کردم.
با ابروهای بالا رفته گفت: چرا اینجوری بهم نگاه میکنی؟
با همون نگاه گفتم: منصرف شدم، تو اتاق خودم میخوابم.
مظلوم نگاهم کرد.
– آرام، ازت خواهش کردم!
مچمو گرفت.
– بیا بریم.
پوفی کشیدم و زیرلب گفتم: خدا به خیر کنه.
بهش نگاه کردم.
– خیلوخب، اما با شرط من.
لبخند عمیقی زد.
– حله.
بعد به سمت در هال کشوندم.
اون دستمو بالا آوردم و آروم گفتم: خدایا به امید خودت…
بعد از اینکه کارامو توی اتاق خودم انجام دادم به اتاق رادمان رفتم.
روی تخت نشسته بود و عینک به چشم مطالعه میکرد.
از ژست و جدیتش موقع خوندن ابروهام بالا پریدند.
نه! خوشم اومد!
تقهای به در زدم که تازه متوجهم شد.
عینکشو برداشت و لبخندی زد.
– بیا تو درم ببند.
نفس پر استرسی کشیدم و در رو بستم.
از عمد پوشیدهترین لباسمو پوشیده بودم.
کتاب نوریشو خاموش کرد و روی میز گذاشت.
به سمتش رفتم.
– دوتا پتو داری که؟
خندید.
– آره، هوای اتاق واست خوبه یا گرمترش کنم؟
– نه خوبه.
بالشت کنارشو مرتب کرد.
– بخواب.
با تردید کنار تخت وایسادم و کمی بعد نشستم.
همونطور که بهش نگاه میکردم با احتیاط بالشتمو برداشتم و درست لب تخت گذاشتم.
تموم مدت با ابروهای بالا رفته بهم نگاه میکرد.
پتو رو برداشتم و گفتم: شبت بخیر.
بعدم زود پتو رو روی سرم کشیدم و خوابیدم.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
صدای خندهی آرومشو شنیدم و چند ثانیه بعد نوری که از لا به لای نخهای پتو بیرون زده میشد جاشو به تاریکی داد و تخت بالا و پایین شد.
– نمیخوای بیای اینورتر؟ میوفتیا.
– نخیر خوبه تو بخواب چیکار به من داری؟
سعی کرد پتو رو از روی سرم برداره که از جا پریدم و سریع نشستم.
– چیکار میکنی؟
دستهاشو بالا برد.
-آروم باش بابا! کاریت ندارم که!
تو اون تاریکی اتاق که تنها با چراغ خواب آبی روشن میشد با استرس به چشمهاش زل زدم.
– بگیر بخواب، بهمم نزدیک نشو.
نگاه متعجبی بهم انداخت و بعد پتو رو روی خودش کشید و خوابید.
– بیا، خوابیدم، خوب شد؟
– هان، خوبه.
بعدم پشت بهش سرمو روی بالشت گذاشتم.
****
پوفی کشیدم و با حرص پتو رو از روی سرم برداشتم.
نمیدونم چرا خوابم نمیبره!
به سمت رادمان چرخیدم تا بهش بگم خوابم نمیبره اما دیدم آقا برعکس من غرق خوابه.
نوچی گفتم و دستمو زیر سرم زدم.
مثلا اومدم که اون بیخوابی نزنه به سرش اما مرضش به من منتقل شده خوابم نمیبره!
پوفی کشیدم و کمی از لب تخت فاصله گرفتم.
نشستم و به صورت غرق درخوابش خیره شدم.
دیگه چشمهام به تاریکی عادت کرده بودند.
گوگولی چقدرم معصوم میشه توی خواب، نگاش کن بخدا، یعنی این بچه رئیس یه بانده؟ بعضی وقتا باورم نمیشه!
خم شدم و آروم موهای ریخته شدهی توی صورتشو کنار زدم.
شیطونه میگفت اونقدر اذیتش کن تا اونم بیدار بشه.
خودمو به سمتش کشیدم.
لبخند بدجنسی زدم.
تلنگی به پیشونیش زدم، دستمو روی ته ریشش کشیدم.
آخرش دستشو تکون داد و چرخید که لبمو گزیدم تا نخندم.
موهاشو به هم ریختم.
همین که با اخم چشمهاشو باز کرد سریع روی بالشتم خوابیدم.
موهاشو بالا زد و چرخید.
دستهامو زیر سرم بردم.
– نصف شب بخیر.
با اخم دستی به صورتش کشید و با صدای گرفته گفت: تو بیدارم کردی؟
– اوهم.
سرفهای کرد.
– چرا؟ چیزی شده؟
خونسرد گفتم: نه، خودم خوابم نمیبرد نتونستم ببینم تو خوابی.
تو اون تاریکی هم حرصی شدن نگاهشو دیدم.
یه دفعه بازومو گرفت و به سمت خودش کشیدم که جیغی زدم.
دستشو کنار سرم گذاشت و رو بدنم خم شد.
– حالا منو بیدار میکنی؟
با استرس گفتم: جنبه شوخی داشته باش، حالا هم برو دوباره بخواب.
پوفی کشید و به کنار چرخوندم.
– لعنت بهت!
لبخند بدجنسی روی لبم نشست.
چرخیدم که دیدم پشت بهم خوابیده.
پتومو روی خودم کشیدم و بازم سرمو روی بالشت گذاشتم.
چشمهامو بستم تا بلکه خوابم ببره.
چند دقیقهای گذشت که صدای پر حرصش بلند شد.
– خدا بگم چیکارت بکنه دیگه خوابم نمیبره.
بیصدا خندیدم.
روی تخت جا به جا شد و نفسشو به بیرون فوت کرد.
با کمی مکث به سمتش چرخیدم که دیدم سنگینی نگاهشو روی من انداخته.
– بیا یه کاری بکنیم منم خوابم نمیبره.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت که انگار فکرشو خوندم.
بالشت زیر سرمو برداشتم و با حرص تو سرش کوبیدم.
– منحرف خاک بر سر!
بالشتو گرفت و با موهای نامرتب خندون گفت: تو منحرفی نه من، منکه چیزی نگفتم.
بالشتمو از توی دستش کشیدم.
– برو گمشو!
بعدم روی تخت گذاشتمش و باز پشت بهش خوابیدم که آروم خندید.
چیزی نگذشت که با حس اینکه پشت سرمه دلم هری ریخت و خواستم بچرخم اما دستش دور شکمم حلقه شد که نفسمو بند آورد.
دستشو زیر بالشتم برد.
– بیا یه کم حرف بزنیم، از گذشته بگیم تا خوابمون بگیره.
با استرس گفتم: خب باشه اما تو اول ازم دور شو.
مثل یه بچهی خوب گوش به حرفم داد که نفس آسودهای کشیدم.
به سمتش چرخیدم.
– چراغو روشن کنم؟
– نه همینطوری خوبه.
باشهای گفت.
بالشتشو درست کنار بالشت من گذاشت، آرنجشو به بالشت و سرشو به دستش تکیه داد که منم همین کار رو کردم.
فرصت خوبی بود تا بقیهی سوالهامو ازش بپرسم.
– من شروع میکنم.
بهم اشاره کرد.
– بفرمائید.
– وقتی گروهت دخترا رو میبرند دبی باهاشون چیکار میکنند؟
ابروهاش بالا پریدند.
- نصف شبی و این حرفا؟
– چه ربطی داره؟ وقتی مغزم درگیر باشه هر موقع باشه سوالمو میپرسم، حالا بگو.
– خب… میفروشنشون دیگه.
آخ خدا نفس!
– به عربا؟
– نه فقط اونا، اونجا ایرانیهاییم هستند که برده میخرند.
حالم به هم خورد.
– رقت انگیزه! تو چرا اینکار رو میکنی؟ یعنی دلت واسه اون دخترای بیچاره نمیسوزه؟
کمی سکوت کرد و کمی بعد گفت: بذار یه حقیقتیو بهت بگم، کسی از باند نمیدونه… گروهمو چند روز پیش پلیسا گرفتند.
با شنیدن این حرف از جا پریدم و تند گفتم: واقعا؟!
– اوهم اما من بهشون گفته بودم که دیگه نمیخوام دختریو بگیرند، آخرین محمولهی دختر رو هم لغوش کردم اما اونا پنهان از من کار خودشونو کردند، همشونو گرفتند به جز فرهاد و فاستر که الان فراریند چون میدونند اگه پلیسا نگرفته باشنشون من میکشمشون.
اگه گرفته باشنشون یعنی اینکه شاید بتونند نفسو پیدا کنند.
– این لبخندت واسهی چیه؟
زود لبخندی که خودمم نفهمیده بودم کی روی لبم نشسته بود رو جمع کردم.
– خوشحال شدم چون… چون فهمیدم تو هم یه کم رحم داری.
انگار قانع شد.
– بین این همه سالی که خلافکار بودم تنها دوبار محمولهی دختر فرستادم که اینم آخریشو لغو کردم، راستش خودمم خوشم نمیومد اما مجبور بودم.
اخمی کردم.
– مجبور بودی؟ یعنی چی؟
– ولش، خب دیگه، سوالی داری؟
به حالت خوابیدن قبلم برگشتم.
– کی میریم دبی؟ از این کشور خسته شدم.
موهامو پشت سرم انداخت.
– یه چند روز دیگه، به زودی.
خوشحالی که حس میکردمو نمیدونستم چجوری مانع بروزش باشم.
– خب، تو بگو.
به کمر خوابید و دستهاشو زیر سرش برد.
– قبل از پنج سالگیم همه چیز عالی بود اما بعد از اون به جهنم تبدیل شد.
کنارش نشستم و با کنجکاوی گفتم: چرا؟
بهم نگاه کرد.
– قبل پنج سالگیم یه خانواده داشتم، یه خانوادهای که کنارشون احساس میکردم خوشبختترین بچهی جهانم، یه بابا داشتم یه مامان، از هم طلاق گرفته بودند اما نمیذاشتند من کمبودی حس کنم، این کمبود رو هم زن بابام پرش میکرد، اون زمان از عشق و عاشقی حالیم نمیشد اما بزرگتر که شدم فهمیدم اون دو نفر بدجور عاشق هم بودند.
لبخند تلخی زد.
– عشقشون قشنگ بود، همیشه زن بابام باهام بازی میکرد، جوری که کم کم داشتم مثل مادرم میدیدمش، اما…
نگاه پر دردشو ازم گرفت.
– اما چند روز بعد از اینکه اقامت نیویورک گرفتیم یه دفعه گروهی به عمارت حمله میکنند و همه جا رو به آتیش میکشند.
اشک لبریز شدهی توی چشمهاشو میدیدم.
– مامانم توی خونه بود که یه دفعه خونه منفجر میشه.
هین آرومی کشیدم و دو دستمو روی دهنم گذاشتم.
– عدهای دنبال من بودند اما زن بابام بغلم کرد و تموم تلاششو کرد که منو نبرند، حتی به خاطرم حاضر شد که دو نفر رو بکشه اما حامله بودنش ضعیفترش کرد که آخرش دووم نیاورد و بیهوش شد اما قبلش پلیسها رسیدند، ازم خواست برم یه جایی پنهون بشم منم درحالی که مثل بید میلرزیدم پنهان شدم.
چشمهاشو بست که چند قطره اشک از کنار چشمش پایین اومد.
نم اشک چشمهامو خیس کرده بود.
– از ترس بیهوش شدم، وقتی چشم باز کرد خودمو تو یه اتاق دیدم، یه مرد نجاتم داده بود، میگفت دوست بابامه، شب و روز گریه میکردم؛ آوردم اینجا و به کارای زیادی مشغولم کرد، دائم توی گوشم میخوند که باید پا جای پای بابام بذارم تا خوشحالش کنم اما از اینها گذشته انتقام گرفتن از خلافکارا و تموم کسایی که باعث از بین رفتن خانوادم شدند واسم مهمتر از جا پای بابام گذاشتن بود.
نفس عمیقی کشید و دیگه سکوت کرد.
با غم نگاهش کردم.
پس اونقدرا هم بیدرد نیست!
قلبش کوه غمه.
با کلی کلنجار رفتن با خودم سرمو روی سینهش گذاشتم و چشمهامو بستم که به وضوح جا خوردنشو حس کردم.
– گذشته دیگه گذشته رادمان، اگه بخوای به پشت سرت نگاه کنی هیچوقت زندگی نمیکنی.
با کمی مکث دستشو دورم حلقه کرد و بوسهای به موهام زد که لبخند محوی از حس خوبش روی لبم نشست.
صدای قلبشو به طور عجیبی دوست داشتم.
دستشو نوازشوار توی موهام کشید.
– همیشه اینطوری پیشم باش، تنها تویی که حالمو خوب میکنی.
جوشش اشکو پشت پلکهای بستهم حس کردم.
قلبم داشت قانعم میکرد که حرفهاش دروغ نیستند.
امشب از اینکه با هزارجور دروغ واسه گول زدنش بهش نزدیک شدم احساس گناه میکردم.
اگه یه روزی بفهمه چی میشه؟
اما اگه از آینده و اتفاقی که قراره واسمون بیوفته خبر داشتم هیچوقت فکر گول زدنش به سرم نمیزد!
کمی جلوی صورتش خم شدم و با چشمهای ریز شده گفتم: قراره کجام ببری؟
با حالتی که انگار حسابی از حرص خوردنم لذت میبرد گفت: بشین میفهمی.
دندونهامو روی هم فشار دادم که لبشو روی هم فشرد تا نخنده.
با حرص یه تار از ته ریششو کشیدم که اوف بلندی گفت و دستمو پس زد.
با دلی خنک شده سرجام نشستم.
همونطور که دستش رو اون نقطه بود کوتاه و پر حرص نگاهم کرد که لبخند بدجنسی زدم.
– حقته.
بعدم پا روی پا انداختم و به خیابون چشم دوختم.
یه دفعه سرمو گرفت و تو بغلش کشید که از ناگهانی بودنش جیغی زدم.
سرمو به شکم سفتش فشرد که عطر تلخ و گرمش توی بینیم پیچید.
لعنتی عاشق این ادکلنشم.
مشتمو محکم به رونش کوبیدم و با حرص گفتم: ولم کن.
– مجازات کسی که به رئیسش بیاحترامی میکنه همینه، همینجا میمونی تا برسیم.
با حرص اداشو درآوردم و بعد گفتم: ولم کن وگرنه میزنم جایی که نباید بزنم.
اما اون پررو تر از این حرفا کشیده گفت: جون! خوبه که!
بعدم شروع کرد به خندیدن.
یعنی کارد میزدی خونم درنمیومد.
پررویی تا چه اندازه آخه؟
تا جایی که قدرتشو داشتم به دست و پاش زدم که صدای آخ و دادش بلند شد.
یه دفعه موهامو تو مشتش گرفت که از سوزشش چشمهامو روی هم فشار دادم و سعی کردم دستشو عقب ببرم.
– آی دیوونه ول کن!
– دیگه که رو حرف رئیست حرف نمیزنی؟
با سوزش گفتم: تو رئیس جمهورم بودی باز کار خودمو میکردم، من عوض بشو نیستم.
– اما من عوضت میکنم خوشگلم.
پوزخندی زدم.
– تو عوضیم نکنی نمیخوام عوضم کنی!
سرمو به زور از شکمش جدا کردم.
– ولم کن.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– باشه.
بعدم ولم کرد که ابروهام بالا پریدند.
ماشین از حرکت وایساد.
مشکوک نگاهش کردم و بلند شدم.
به طرفی اشاره کرد.
– رسیدیم.
نگاهمو به اون سمت سوق دادم که با دو در بزرگ قهوهای_طلایی رو به روی شدم.
هر دو طرفش تا حدودی دیوار آجری چیده شده بود که ازشون گل و گیاه پایین اومده بود.
یعنی جون میداد واسه عکاسی.
– بریم سوگلیه رئیس؟
پشت چشمی براش نازک کردم که خندید و در رو باز کرد.
– پیاده شو.
کتشو برداشت و پیاده شد.
منم کتمو برداشتم و پیاده شدم.
بعد از اینکه کتمونو پوشیدیم و در توسط یه نگهبان باز شد وارد شدیم.
توی فضای باز به جز چند درخت سرو چیزی نبود، همینطور خبری از ساختمونی هم نبود!
فقط یه کم جلوتر سر تا سر حیاط پوشی کشیده شده بود که خدا میدونست چی داخلش درانتظارمه.
نمیدونم چرا نمیتونم به این اعتماد کنم.
نگهبانه بعد از اینکه رادمان در گوشی باهاش صحبت کرد از در بیرون رفت.
رادمان به پوش اشاره کرد.
– بریم.
یه قدم ازش دور شدم و مشکوک گفتم: چه فکری توی سرته؟
دلخور نگاهم کرد.
– تو بهم اعتماد نداری؟
هی دهنمو باز و بسته کردم تا یه چیز بگم اما دیدم واقعا جوابی واسه گفتن ندارم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و مچمو گرفت و به جلو کشوندم که به اجبار همراهش رفتم.
به در پوش که رسید قفلشو باز کرد.
بدون لمس هم مشخص بود از ایناییه که قدرت گرمایشی داره.
تا در رو باز کنه هزار جور فکر و خیال بد به سرم زد و از استرس تا مرز سکته رفتم اما وارد شدنم همانا و از شک سرجام میخکوب شدنمم همانا!
میون تموم چیزهایی که بود یه مسیری بود که دو طرفش با گل و شمع تزئین شده بود.
یه طرف استخر بود و میز بیلیارد، بولینگ، یه طرفم زمین تنیس، دارت و تیراندازی اما همهی اینها به کنار و رو به رومم به کنار!
یه میز مشکی با انواع و اقسام رنگ لاک و رژلب روش و وسطشون یه کیک قرمز و مشکی!
دستشو دور شونم حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
با لبخند شیطونی گفت: چطوره؟
به سختی از اطراف دل کندم و با بهت نگاهش کردم.
– اینجا چه خبره؟
انگشت اشارشو زیر چونم گذاشت و کمی تو صورتم خم شد.
– تولدمون مبارک.
گیج نگاهش کردم.
شاید تولد اون باشه اما امروز که تولد من نیست!
نمیدونم چهرم چجوری شده بود که خندش گرفت.
– تولد فقط روز از شکمِ مادر زاییده شدن نیست.
دستهامو گرفت و به قفسهی سینهش چسبوند.
– وقتی که حس کنی واقعا داری زندگی میکنی اونروز میشه روز تولدت، از امروز به بعد دیگه غم و غصه بسه، میخوام کنار هم زندگیو شروع کنیم، واقعا زندگی کنیم، پس تولد شروع زندگیمون مبارک.
اشک دریایی توی چشمهام راه انداخت و شرم کاری کرد که سرمو پایین بندازم و چشم از نگاهش بردارم.
واقعا اینطوری فکر میکنه؟ میشه باورش کرد؟ اما دلیلی نداره که بخواد گولم بزنه، اگه میخواست ازم سوءاستفاده کنه همهی زندگیشو واسم نمیگفت.
طبق اطلاعاتی که توی ایران ازش کسب کردم تموم حرفهاش درست بودند و حتی ذرهای بهم دروغ نگفت اما من چی؟ کلا سر تا پا فقط دروغم!
بغضم شکست و اشک سیلی روی گونم راه انداخت.
تند سرمو بالا آورد و هل گفت: آرام؟ حرف بدی زدم؟ ناراحتت کردم؟
چشمهامو باز کردم و با گریه سرمو به چپو راست تکون دادم.
– نه، از خوشحالیه، تا حالا یکی اینو بهم نگفته بود.
لبخندی زد و روی پلکمو بوسید که لبمو به دندون گرفتم تا صدای هق هقم بلند نشه.
شستهاشو زیر چشمهام کشید.
– گریه نکن، اگه این همه سال بیکس بودی الان نیستی.
چشمهامو باز کردم و با یه دنیا شرم نگاهش کردم.
نمیدونم حرفهات واقعیند یا نه اما اگه هستند منو ببخش رادمان.
سرمو تو بغلش کشید و روی موهامو بوسید.
با کمی مکث ازش جدا شدم و نفسهای عمیق شدم تا بازم بغض راه گلومو نبنده.
بازم اشکهامو پاک کرد.
– گریه بسه، اومدیم که دو نفری حسابی خوش بگذرونیم، از تک تک چیزها هم استفاده میکنیم.
چشمکی زد و شیطون گفت: فضا دو نفرست.
از لحنش خندیدم که خندید.
به میز اشاره کرد و خندون گفت: نمیدونستم چجوری درستش کنم که یه دختر خوشش بیاد اما به ذهنم رسید که دخترا عاشق اینجور چیزان واسه همین این دیزاینو انتخاب کردم.
خندیدم و به پس کلهش زدم.
– دیوونه!
دستشو پشت سرش گذاشت و خندون و با حرص نگاهم کرد که خندیدم.
با پررویی گفتم: حالا که این همه خریدی همشون مال خودمند!
با خنده گفت: باشه مال شما سوگلیه رئیس.
خندیدم و به بازوش زدم که اونم کم نیاورد و زد اما برعکس من آرومتر.
چپ چپ نگاهش کردم و بعد به سمت میز دویدم و خندهی روی لبم جاشو به غم توی چهرم داد.
#مطهره
با افتادن شمارهی دنیل روی صفحهی گوشیم هل کرده از روی میز بهش چنگ زدم و ویبرشو قطع کردم.
بلند شدم و رو به مهرداد و حمیدی که داشتند به سمت لابی میومدند گفتم: میرم دستشویی.
دیگه واینستادم و ازشون دور شدم که صدای بلند مهرداد اومد: زود بیا به یه چیزایی رسیدیم.
همین که وارد دستشویی شدم بیمقدمه شمارهی دنیلو گرفتم که با دو بوق جواب داد.
– سلام خانم.
دستمو جلوی دهنم گرفتم.
– سلام، چیکار داشتی؟
– تونستم یه قرار ملاقات با الیور براتون ترتیب بدم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– خب؟
– هفتهی دیگه، پنجشنبه، الیور یه مهمونی داره، گفته ساعت نه اونجا همو ببینید، آدرسو واستون میفرستم.
اخم ریزی روی پیشونیم افتاد.
- اما من وسط شلوغی نمیخوام باهاش حرف بزنم!
– گفته یا اون شب یا هیچ شب دیگه.
با پوست لبم بازی کردم.
– اما خانم، نرید بهتره، ممکنه نقشهای داشته باشه.
نفس پر استرسی کشیدم و دستشویی رو دور زدم.
– چارهای ندارم، مجبورم، بهش بگو باشه، اون شب میبینمش.
#آرام
نفس زنان روی نیمکت رو به روی هم نشستیم.
دستهی تنیسو تو شکمش فرو کردم که آخی گفت و دستمو پس زد.
– چته؟
دست به کمر زدم و با نارضایتی گفتم: چرا تو همش برنده میشی؟
لبخند دندون نمایی زد و با دسته به شونهم کوبید.
– من حرفهایم عزیزم.
اداشو درآوردم.
دستهی خودمو خودشو کناری گذاشت.
کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت.
– با یه چایی ایرانی موافقی؟
باز حرف چایی اومد و دل من واسش پر پر زد.
با ذوق بازوشو گرفتم.
-وایی آره! مگه چایی هم اینجا داریم؟
چشمکی زد.
– من تموم تجهیزاتو فراهم کردم.
بلند شد که بازوشو ول کردم.
– لیوانش بزرگ باشه.
خندید و بینیمو کشید که با اخم دستشو پس زدم.
بازم خندید و ازم دور شد.
فقط بلده به حرص خوردنم بخنده!
نفسمو به بیرون فوت کردم و پاهامو ماساژ دادم.
لبخندی روی لبم نشست و کوتاه خندیدم.
این بشر دیوونهست!
باز دروغام یادم اومد و لبخند رو روی لبم خشک کرد.
لعنت بهت آرام!
سه راه داری… یا باید قید نفسو بزنی و فرار کنی ایران، یا باید پای تصمیمت بمونی و نذاری عاشقش بشی، یا اینکه بری همه چیو بهش بگی و اتفاقات بد بعدشو به جون بخری اما هیچ کدومش راهی نیست که بشه به راحتی انتخابش کرد.
کلافه دستمو توی موهام فرو کردم.
مگه من نمیخواستم به خودم جذبش کنم تا بتونم نفسو پیدا کنم پس چرا الان اینقدر عذاب وجدان گرفتم؟!…
– خوبی؟
با صداش سرمو بالا آوردم.
به زور لبخندی زدم.
– آره فقط یه کم خسته شدم.
کنارم نشست و سینیه چایی رو کنارش گذاشت.
با لبخند نگاهم کرد.
– تو از کجا پیدات شد؟
خندیدم.
– از رو هوا!
خندید و دستشو دور کمرم حلقه کرد.
سعی کردم لبخندمو نگه دارم.
– چی شد که فکر کردی با من میتونی یه زندگی شروع کنی؟
نفس عمیقی کشید.
– راستش خودمم نمیدونم، اما تو یه احساسیو بهم میدی که تا حالا هیچ دختری بهم نداده، با تموم لج بازیات، اعصاب خورد کنیات بازم منو میخندونی، کنارت که هستم یادم میره که از بچگی به عنوان یه خلافکار بزرگ شدم.
تنها به زدن لبخندی اکتفا کردم.
تموم مدت منتظر این بودم که ازم بپرسه “تو چی؟ نسبت بهم چه احساسی داری؟” اما نمیگفت و نمیخوامم که بگه چون مجبور میشم بازم یه دروغ دیگه بهش بگم.
– راستی، یه خبر خوب.
با کنجکاوی گفتم: بگو.
کمی معطلش کرد و بعد از اینکه حرصمو درآورد گفت: چمدونتو ببند که فردا قراره…
با حرکت دست به معنای پرواز هواپیما گفت: بریم دبی.
نتونستم خوشحالیمو کنترل کنم و جیغی کشیدم که یه چشمشو بست و کمی به اون طرف خم شد.
با ذوق گفتم: بخدا راست میگی؟
خندید.
– آره.
دستهامو دور گردنش حلقه کردم و گونهشو محکم بوسیدم.
– وای عالیه!
باز خندید و با بغل کردنم نذاشت ازش جدا بشم.
– اما میریم تا یه کم خرابکاری کنیم.
تموم حسم پر کشید و اخمی رو پیشونیم نشست.
سرمو کمی عقب کشیدم.
– یعنی چی؟
کوتاه به لبم بعد به چشمهام نگاه کرد.
– هفتهی دیگه قراره الیور یه مهمونی بگیره، توی مهمونی قراره مواداشو بفروشه، آدمای خاص و پر نفوذی توی مهمونیند که سود زیادی واسه الیور و جنسهاش دارند، میریم اونجا و با یه شورش که خودشونم نمیفهمند کار کیه چندتا از اون آدما رو میکشیم تا الیور بد ضربه بخوره.
دستهام از دور گردنش شل شدند و آروم لب زدم: اما من آدم کش نیستم رادمان!
– منم نگفتم تو بکشی، تو به اون مهمونی نمیای، تو فقط واسه تفریح میری دبی.
نگران گفتم: اما تو…
انگشتهاشو روی لبم گذاشت.
– من کار خودمو بلدم، نگران نباش.
سرشو کمی کج کرد و به صورتم نزدیکتر شد که خواستم سرمو عقب بکشم اما نذاشت و نزدیک به لبم گفت: من سوگلیمو وسط خطر به این بزرگی نمیندازم.
و بلافاصله لبهام اسیر لبهاش شدند که وجودم به آتیش کشیده شد، انگار زمین و زمان دیگه حرکت نکردند و وجودم پر شد از حس عجیب که تموم معادلات قلبو احساسمو به هم زد.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
عالى بود لط فا پارت بعدى رو زود تر بزار مرسى😘😘😘
شگفتاااا
چه میکنه نویسنده !!! مرسی ادمین فقط اینکه از این به بعد ۴ روز در میون میزارین؟؟
هر وقت پارت بیاد میزارم سه روز یا ۴ روز
سلام به ادمین خان
خسته نباشید رمان واقعا خیلی خوبه
اما چرا دیر ب دیر پارت رمان معشوقه جاسوس و میذارید
جااااااااااان؟؟؟ الان این رمان دیر پارت میزاره اونم با این حجم؟!!! دوستم برو تو اتاق بشین ب حرفت فکر کن اون وسط هم بقیه رمانا و پارتاشون هم یه نگاه بنداز 😐 😐
دقیقا
دمتون گرم مرسی من حدود ده تا رمان رو تو سایتای رمان من و رمان وان و رمان دونی دنبال میکنم اما خداوکیلی هیچ کدومشون مث این رمان پارت گذاریاش عالی و طولانی نیست رمانای دیگه انگار نویسنده دوس داره ملتو بذاره تو خماری اونجوری پارت میده ولی رمانای خانوم حیدری معرکه ان ممنون از زحمات نویسنده و آدمین عزیز.
واااای تو رو خدا پارت بعدی رو بذارین من دیگه تحمل ندارم
واییییی خیلی عالیه دمت گرم
خیلی هم عالی… ممنون از نویسنده عزیز پارت ۱۸ کی گذاشته میشه؟؟؟؟
سلام امروز پارت جدید داریم؟
من واقعا این رمان و دوست دارم . ۱۳ سالمه و تا حالا ۱۰ یا ۱۱ تا رمان خوندم ولی این رمان با همشون فرق داره و فوق العاده است. هیجانی و جذابه ممنون نویسنده دست ادمین درد نکنه