#برگشت_به_چند_دقیقه_قبل
#مطهره
با نزدیک شدن عدهای که فرستاده بود دور و ور رو دید بزنند آروم گفت: خب چی شد؟
– نگهبانا رو پیدا کردیم، همشونو بیهوش کردند دست و پا بسته انداختنشون چندتا کوچه اونورتر.
دستشو به ته ریشش کشید و به زمین خیره شد.
به سمتش چرخیدم و با دلهره گفتم: یه اسلحه بده بهم.
بهم نگاه کرد.
– واسه خانما جیزه!
غریدم: نیما یه اسلحه.
وسط این هیری ویری خندید و به یکی از نوچههاش اشارهای کرد.
این رسما دیوونهست! انگار نمیدونه بچهش تو چه شرایطیه.
کلتیو واسم آوردند که گرفتمش و بعد از نگاه تندی که به نیما انداختم به سمت سرکوچه رفتم.
– انگار تو نمیخوای یه کاری بکنی، پس خودم دست به کار میشم.
زیاد قدمی برنداشته بودم که دو نفر جلوم وایسادند.
دندونهامو روی هم فشار دادم و به سمتش چرخیدم.
عصبی گفتم: انگار نمیفهمی تو چه شرایطی هستیم!
کلتو توی دستش چرخوند و به سمتم اومد.
– میدونم عزیزم، منتها دارم صبر میکنم افرادم دور تا دور خونه پراکنده بشند.
اخم کردم.
– بیشتر از این آوردی؟
لبخند مرموزی زد و رو به روم وایساد.
– هنوز ملکهم منو نشناخته؟
کلتو تو مشتم فشردم و با نفرت گفتم: دیگه این کلمه رو تکرار نکن.
سر کلتو زیر چونم گذاشت و تو صورتم خم شد.
با لحن تهدیدوار مخصوص به خودش گفت: دیگه همچین نگاهی ازت نبینم.
دستشو پس زدم و پوزخندی زدم.
– کور خوندی اگه فکر میکنی هنوزم ازت دستور میگیرم!
اینبار خونسردی نگاهش خوابید و جدیت جاشو گرفت.
– قربان؟
با دویدن یکی به داخل کوچه با کمی مکث نگاه ازم گرفت و از کنارم رد شد.
– خب؟
پوزخند محوی زدم و پر بودن کلتو چک کردم.
– بچهها پخش شدند، چیکار کنیم؟
به سمتشون چرخیدم.
جلو رفت و گفت: اگه دیگه شدی یه ترسو بهتره همینجا بمونی.
نفس پر حرصی کشیدم و پشت سرش رفتم.
ترجیح دادم زیاد باهاش دهن به دهن نشم و اعصابمو آروم نگه دارم چون به اندازهی کافی آشوب توی دلم کم کم داشت از پا درم میاورد.
با احتیاط به خونه نزدیک شدیم.
نیما نگاهشو سر تا سر کوچه چرخوند و یه دفعه رو یه خونهی طرح سنتی عربی ثابت موند.
به تنها چیزی که شک نداشتم این بود که بهترین نقشه رو میکشه.
با کمی مکث با همون حالت رو به آدم کنارش آروم گفت: تک تیر انداز میخوام.
اخمهام به هم گره خوردند.
– چرا؟
کوتاه نگاهم کرد.
– میفهمی.
– الان میارم قربان.
کامل بهم نگاه کرد.
– خودتو وسط نمیندازی میذاری بچهها کارشونو بکنند.
با لجبازی گفتم: عمرا، بچهی منم اون توعه.
عصبی لبشو با زبونش تر کرد و با سر به یکی اشارهای کرد که یه دفعه دستی دور بازوم پیچید، اسلحه رو از دستم چنگ زد و به عقب کشوندم.
دلم هری ریخت و مقاومت کردم.
از ترس اینکه کلا از اینجا دورم کنه رو به نیما آروم و پر اضطراب گفتم: باشه نیما قبوله فقط بگو ولم کنه.
مشکوک نگاهم کرد که نالیدم: نیما؟
بازم با سر بهش اشاره کرد.
همین که ولم کرد نفس آسودهای کشیدم.
دستمو دراز کردم.
– کلت.
به نیما نگاه کرد که با تائیدش بهم داد.
واسش یه تک تیرانداز آوردند که به سمت همون خونه رفت.
تند پشت سرش رفتم.
– میخوای چیکار بکنی؟
نگاهی به درش انداخت.
– میخوام برم دزدی.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
پوفی کشید.
-میخوام برم جایی که دید کامل به خونهی رادمان داشته باشم، سوالایی میپرسیا!
با حرص نگاهش کردم.
– قلاب بگیر.
دیگه واقعا به عقلش شک کردم.
– میخوای زیرت له بشم؟!
لبخند کجی زد.
– قبلا که له نمیشدی.
منظورشو نفهمیدم که سوالی نگاهش کردم.
بدون توجه به طرز نگاهم تفنگو دور بدنش انداخت و در کمال تعجب زنگ زد!
در توسط یه نگهبان سگ به دست فوق العاده ترسناک باز شد.
هنوزم تو گیجی حرفش بودم.
قبلا کی براش قلاب گرفتم؟
نمیدونم چی به نگهبانه گفت و چی توی دستش گذاشت که گذاشت بره داخل و یکی از محافظاشم همراهش رفت اما قبل از بستن در بهم نگاه کرد.
– زیاد بهش فکر نکن، مغزت داغ میکنه.
چشمکی زد و نگهبانه در رو بست.
با اخم به در چشم دوختم.
کم کم تازه منظورشو فهمیدم که از عصبانیت گر گرفتم و غریدم: کثافت عوضی!
*****
چند دقیقهای میگذشت.
صداهای نامفهومی توی خونه میومد.
قلبم یه لحظه هم آروم نمیگرفت و اون نیما هم معلوم نبود کدوم گوریه که بیرون نمیومد.
یه دفعه صداها بیشتر اوج گرفت که با ترس از جا پریدم و و وحشتزده به افراد نیما که اطرافو میپاییدن نگاه کردم.
اینطور نمیشه وگرنه سکته میکنم.
نگاهمو اطراف چرخوندم تا شاید راهی پیدا کنم.
یه دفعه در خونه باز شد که از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم.
یکی از اونا بود.
با دیدنمون هل شد و تا یکی از آدمای نیما خواست بهش شلیک کنه قصد کرد در رو ببنده اما سریع عکس العمل نشون دادم و قبل از فریاد کشیدن و همه رو باخبر کردنش ته کلتو محکم کوبیدم به گردنش که بیهوش روی زمین افتاد.
اومدم در رو کامل باز کنم اما یه دفعه به عقب پرت شدم که عصبی با فکی قفل شده گفتم: همچین اجازهای بهت نمیدم.
با جدیت گفت: ارباب گفته نذاریم کار احمقانهای بکنید.
عصبی خندیدم.
– ارباب ارباب! همش ارباب، خسته نشدید شما؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– فقط میخوام یکیتون…
اما با صدای شلیک گلوله لال شدم و حس کردم که قلبم واسه لحظهای نزد.
اشک چشمهامو پر کرد و با وحشت به داخل خونه دویدم که تموم افراد نیما هم پشت سرم اومدند.
عدهای از خونه بیرون اومدند و بلافاصله شروع کردند به تیراندازی که بیاراده جیغی کشیدم و خم شدم اما یکی سریع بین درختا کشیدم.
تموم افراد نیما هم شروع کردند به تیراندازی که صدای آزار دهندهای همه جا رو پر کرد.
دقیقا انگار میدون جنگ راه افتاده بود.
کلتو توی مشتم فشردم و بغض کل وجودمو مثل یه تودهی سرطانی پر کرد.
دست و پام میلرزیدند و از فکری که توی سرم میگذشت وحشت میکردم.
یه دفعه کل صداها خوابید که به زور پاهای کم جونمو تکون دادم و به جای قبلیم برگشتم.
این طرف و اون طرف محوطه چندتا بدن غرق درخون بود و چندتا از افراد نیما داشتند به پشت خونه میدویدند.
با بدنی لرزون جلو رفتم و بغضم شکست.
با گریه زمزمه کردم: آرام؟ رادمان؟
نگاهمو به داخل خونه دوختم اما با چیزی که دیدم نفسم قطع شد و ترس جون تازهای بهم داد که با آخرین سرعتم فقط دویدم و نزدیک در فریاد کشیدم: آرام؟
مرده سریع وایساد و اسلحه رو به سمتم گرفت که نمیدونم چی شد هم زمان با صدای شلیک یه دفعه درد طاقت فرسایی توی دستم پیچید و نفسو ازم گرفت.
صدای فریاد نیما از پشت سرم گوشمو کر کرد.
- مطهره!
تا مرده اومد یکی دیگه بزنه با تموم درد وحشتناکی که میکشیدم تو یه حرکت ضامنو پایین کشیدم و سریع به مغزش شلیک کردم.
#آرام
شکه نگاهم بین بازوی مامان و نوچهی غرق در خون کنارم که میخواست ببرتم میچرخید.
پاهام دیگه نتونستند وزنمو تحمل کنند که نزدیک رادمان دو زانوی روی زمین فرود اومد و به چشمهای بیحرکت و شکهش زل زدم.
لال شده بودم.
دست و پامو نمیتونستم تکون بدم و حتی نمیتونستم نگاهمو بچرخونم که ببینم مامان چی شدش.
انگار رادمانم دست کمی از من نداشت که یه ریز فقط زل زده بود بهم و چیزی نمیگفت.
نه اشک تو چشمهای هردومون بود و نه ترس، درست مثل آدم آهنیای شده بودیم که برنامهای واسه کار کردن نداره و فقط روشن مونده.
مدام دست پر خون آرمین جلوی چشمهام میومد.
به جای اینکه اون منو بزنه یکی دیگه زدش.
هنوزم از صدای فریادش گوشم زنگ میزد.
فقط صدم ثانیه با مرگ فاصله داشتم و اینجاست که فهمیدم چقدر زندگی یه آدم به یه تار مو بنده و هیچ کسی خبر نداره که میتونه طلوع خورشید فردا رو ببینه یا نه.
– ول کن نیما من خوبم.
صدای داد مامان هم منو از این شک بیرون نکشید.
نه فقط من، رادمانم عکس العملی نشون نداد.
لبامون به هم دوخته شده بود، مثل نگاههامون.
حضور کساییو کنارمون حس کردم و از عطری که با بوی خون ترکیب شده بود فهمیدم مامانه.
دست خونیشو کنار صورتم گذاشت و سعی کرد سرمو به سمتش بچرخونه اما خودم نه، بدنم اجازهی اینکار رو بهش نمیداد و مقاومت میکرد.
صدای نگرانش توی گوشم پیچید.
– آرام مامانو نگاه کن.
نیما بازوهای رادمانو گرفت و تکونش داد و با تحکم گفت: به خودت بیا پسر!
اما بازم نگاههامون رو هم قفلی زده بود.
حتی سیلیای که نیما بهش زدم اثر نکرد.
صدای گوشیه مامان باعث شد دستشو برداره.
نیما با نگرانی توی صداش گفت: زنگ میزنم آمبولانس.
تیر خورده بود مامانم؟ اما چرا مغزم درک نمیکرد که الان باید نگران باشم.
مامان: قبل از اینکه بخوای داد و بیداد کنی بگم که بیا خونهی رادمان.
-…
– وقتی اومدی میفهمی.
-…
– حالم خوب نیست مهرداد سوال پیچم نکن.
یه دفعه نیما گوشیو از دستش چنگ زد و عصبی گفت: نفهم نمیفهمی میگه بلند شو بیا؟
بعدم قطع کرد و گوشی جلوی پام افتاد.
رادمانو به زور بلندش کرد و از صدای مبل فهمیدم که روی مبل انداختش.
نگاهم به جای خالیش ثابت موند اما مامان سریع پرش کرد.
نیما از کنارمون گذشت و توی آشپزخونه رفت.
– میدونم ترسیدی قربونت برم اما قبول کن که الان جات امنه، دیگه خطری تهدیدت نمیکنه.
انگار از درد به زور حرف میزد.
میخواستم جوابشو بدم ولی نمیتونستم.
خیرهی بازوی غرق در خونش که دستشو روش گذاشته بود شدم.
واقعا مامان من بود که اونطور یه آدمو کشت؟!
صدای ضمخت یه مرد بلند شد: ارباب متاسفانه رئیسشون فرار کرد نتونستیم بگیریمش.
با صدای آژیر پلیس مامان چشمهاشو بست و سرشو به چپ و راست تکون داد.
– پای پلیس اومد وسط نیما، حالا چه غلطی میخوای بکنی؟
#مطهره
لب خشک شدمو با زبون تر کردم.
– هنوزم حرف نمیزنه؟
کلافه دستی به ته ریشش کشید.
– نه، بیرون نشسته.
دستمو روی بازوم گذاشتم و کمی خودمو بالا کشیدم.
– برو بیارش.
نگاهی به بازوم انداخت.
– تو آخرش منو دق میدی مطهره، ببین کی گفتم.
با شرمندگی نگاه ازش گرفتم.
بلند شد و به سمت در رفت.
کی قراره این طوفان تو زندگیم بخوابه؟
چند ثانیه بعد با آرام برگشت.
با نگرانی گفتم: مامانم یه حرفی بزن.
بازم سکوت کرد.
کنارم نشست و یه ریز زل زد بهم.
از وضعیتش اشک توی چشمهام حلقه زد و به مهرداد نگاه کردم.
سرشو به چپ و راست تکون داد و نفسشو به بیرون فوت کرد.
– گوشیمو بده.
اخم ریزی کرد.
– چیکارش داری؟
کمی مکث کردم و گفتم: میخوام به نیما زنگ بزنم رادمانو بیاره، شاید همو ببینند از شک بیرون بیاد.
برخلاف تصورم مخالفتی نکرد و گوشیمو از جیبش بیرون آورد و بهم داد.
یه دستی شمارشو گرفتم و گوشیو به گوشم چسبوندم.
با چند بوق صدای خستهش توی گوشم پیچید.
– هوم؟
– رادمان کجاست؟
– چیکارش داری؟
پوفی کشیدم.
– میگم رادمان کجاست؟
– کنارم نشسته، بخاطر دخترت ببین به چه روزی افتاده!
اخمهام به هم گره خوردند و عصبی خندیدم.
– نه بابا! من باید اینو بگم، اومده بودن پسر تو رو بکشند.
مسخره خندید.
– اما دختر تو اونجا چه غلطی میکرد اونم نصفه شب؟
دندونهامو روی هم فشار دادم و خواستم حرفی بزنم اما مهرداد گوشیو از دستم چنگ زد و به گوشش چسبوند.
– ببین چی میگم، همین الان پسرتو برمیداری میاری…
یه دفعه داد زد: گوش کن.
من از جا پریدم اما آرام با هیچ حسی توی نگاهش بهش نگاه کرد.
دستشو گرفتم که نگاهشو به سمتم چرخوند.
– شاید رو به روی هم قرار بگیرند از شک بیرون بیان، پس بخاطر بچتم که شده لج بازی نکن… خوبه.
بعدم تماسو قطع کرد و زیر لب عصبی گفت: رو اعصاب کثافت.
– آروم باش ارزش نداره.
نفسشو به بیرون فوت کرد و کنار آرام نشست.
موهاشو پشت گوشش برد و بوسهای به شقیقهش زد.
– اون پسره فقط واست دردسر میاره، اون لیاقت تو رو نداره آرام.
معترضانه گفتم: مهرداد!
با اخم نگاهم کرد.
– من اون پسره رو قبول ندارم چون بچهی نیماست، مثل خودشه.
نفس پر حرصی کشیدم و ترجیح دادم سکوت کنم.
#آرام
با باز شدن در که سکوت اتاقو شکست نگاه از پنجره گرفتم و به سمتش چرخیدم.
با گره خوردن نگاهم به نگاه رادمان باز صدای التماس و گریههاش توی گوشم پیچید ک بعد از چند ساعت بالاخره اشک توی چشمهام حلقه زد.
آروم به سمتش رفتم که برق اشکو توی نگاه اونم دیدم.
انگار تازه همه چیز رو درک کردم که چونم از بغض لرزید و بیتاب به سمتش دویدم که دستشو باز کرد و به ثانیه نکشیده تو آغوشش فرو رفتم.
صدای گریهی هردومون اتاقو پر کرد.
دستشو توی موهام فرو کرد و گفت: فقط صدم ثانیه تا از دست دادنت فاصله داشتم.
صدای هق هقمو تو بغلش خفه کردم.
صداش بیشتر لرزید.
– داشتم جون میکندم آرام.
هق هقم اوج گرفت و به پیرهنش چنگ انداختم.
محکمتر بغلم کرد که بیشتر دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
یه ثانیه هم نمیخواستم ازش جدا بشم.
بعد از چند روز بازم داشتم طعم آغوششو میچشیدم و حسابی دلتنگش بودم.
سرمو روی شونهش گذاشتم و با گریه عطر تنشو عمیق بو کشیدم.
صدای بابا توی اتاق پیچید.
– خیلوخب، بسه دیگه، نیما خان پسرتو ببر.
نیما: تو به من دستور نمیدی، هروقت خواستم میبرمش.
از رادمان جدا شدم و عصبی اشکهامو پاک کردم.
– رادمان هیچ جا نمیره اگه هم بره منم همراهش میرم.
اخمهاش بیشتر به هم گره خوردند.
– تو خیلی بیجا میکنی.
مامان با فکی قفل شده غرید: مهرداد!
بابا با تحکم گفت: مطهره من نمیذارم آرام یه ثانیه هم کنار این پسره باشه.
باز بغضم گرفت و به رادمان نگاه کردم.
دستمو گرفت و اومد حرفی بزنه اما صدای پوزخند نیما بلند شد.
– چه جالب! منم دقیقا همین قصد رو دارم.
بابا: پس ببر…
با بغض بلند گفتم: من دیگه نمیخوام از دستش بدم، به من چه که مامان زن هردوتاتون بوده؟
صدای هین مامان بلند شد و ابروهای بابا بالا پریدند.
بازم اشکهام روونه شدند.
صدای آروم رادمانو شنیدم.
– یک دو سه میگم فرار میکنیم، خب؟
با گریه نگاهش کردم که شستشو زیر چشمم کشید و با تحکم گفت: گریه نکن.
سرمو پایین انداختم.
نیما: انگار واسه مهرداد حقیقت خیلی تلخ بود مطهره جون، قیافهشو!
بابا غرید: خفه شو نیما.
با استرس سرمو بالا آوردم.
قیافهش بد برزخی بود.
مامان سرزنشانه نگام کرد که لبمو گزیدم.
نیما خندید و به سمت در رفت اما یه دفعه بابا به سمتش هجوم برد که صدای جیغ مامان بلند شد.
سریع عکس العمل نشون دادم و جلوش پریدم و دستهامو روی سینهی ستبرش گذاشتم.
– توروخدا آروم باش بابا من غلط کردم اصلا.
قفسهی سینهش تند بالا و پایین میشد.
یه دفعه به عقب پرتم کرد که هینی کشیدم.
به سمتم چرخید و با چشمهای به خون نشسته گفت: سرجات میمونی.
بعد رو به اونا گفت: برید از اینجا.
سریع به سمتش رفتم و با التماس گفتم: بابا توروخدا…
اما با دادی که زد سرجام میخکوب شدم.
– وایسا سرجات.
نیما بازوی رادمانو گرفت.
– بیا بریم.
اما نگاهشو از روم برنداشت.
یه قدم به جلو برداشتم.
– بابا لطفا ما رو قربانی دشمنیتون…
با نگاهی که بهم انداخت سرمو پایین انداختم و اشک توی چشمهام جوشید.
نیما عصبی گفت: با توعم پسر، بیا بریم.
با صدای رادمان سر بلند کردم.
– برمیگردم، بهت قول میدم.
با بغض به رفتنش چشم دوختم و زیر لب زمزمه کردم: میبینمت.
بابا در رو به شدت بست که از صداش هم من و هم مامان از جا پریدیم.
چنگی به موهاش زد و به سمت پنجره رفت.
چرخیدم و با چشمهای پر از اشک به مامان نگاه کردم که اشاره کرد برم پیشش.
کنارش نشستم که دستمو گرفت و آروم لب زد: درستش میکنم، بابات الان عصبیه، آروم که شد باهاش حرف میزنم.
لبخند پر بغضی زدم و سرمو روی قفسهی سینهش گذاشتم که دست تیر خوردشو بالا برد و بعد روی کمرم گذاشت.
چشمهامو بستم و آروم زمزمه کردم: من بدون اون نمیتونم مامان.
– میفهمم چی میگی.
دکمهی لباسشو به بازی گرفتم و از عمد بلندتر صحبت کردم.
– مگه تو و بابا عاشق هم نبودید؟
– آره، خیلی زیاد، الانشم هستیم.
– پس چرا بابا منو درک نمیکنه؟
بابا: درکت میکنه اما عاشقی تو احمق بازیه، اون رادمان پسر نیما شاهرخیه، همون عوضیای که مادرتو…
اما حرفشو قطع کرد و نفس عصبیای کشید.
لحنش پر از کینه بود.
تا حالا بابا رو با این لحن و نگاه امروز ندیده بودم.
#نفس
– آروم باش رایان، بخدا با حرص خوردن که اون آدما پیدا نمیشند، مهم اینه که به خیر گذشت و زندم.
بالاخره سرجاش وایساد.
– آروم نمیشم، آروم نمیشم نفس، اولین باریه که یکی داره اینطور باهام بازی میکنه و نمیتونم بفهمم کیه.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
بازم خواست طول و عرض سالنو طی کنه که جلوش وایسادم و دستهاشو گرفتم.
– بهش فکر نکن، خالد که داره پیگیری میکنه.
لبخندی زدم و روی شونهش کوبیدم.
– بیا بریم توی حیاط یه آب میوهی دبش به بدن بزنیم، گلوم خشک شد اینقدر حرف زدم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
مچمو گرفت و به سر در کشوندم.
خداروشکر که دیگه از دست لباسای منفور خدمتکاری خلاص شدم.
از ساختمون بیرون اومدیم که هم زمان باهاش هندسفری توی گوششو فشار داد.
– خاتون؟… به یکی بگو دوتا آبمیوه بیاره توی آلاچیق.
از پلهها پایین اومدیم.
– رایان جونم؟
ابروهاش بالا پریدند و بهم نگاه کرد اما از رو نرفتم و بازوشو گرفتم.
– اون پلیسا چی بهت گفتند؟
اخمی روی پیشونیش نشست.
– به بچهها ربط نداره.
حرص وجودمو پر کرد و به بازوش کوبیدم.
– بگو دیگه، فقط میدونم درمورد بردههات باهات صحبت کردند.
چنان نگاهی بهم انداخت که یه لحظه ترسیدم.
– از کجا میدونی؟
– خب… اتفاقی شنیدم.
نگاه ازم گرفت و دندونهاشو روی هم فشار دادم.
سرشو بالا و پایین کرد و زمزمهوار گفت: اتفاقی هان؟
از استرس لبمو گزیدم.
وارد آلاچیق شدیم که روی صندلی نشوندم، خودشم دور میز چرخید.
با استرس نگاهش کردم.
شستشو به لبش کشید.
– دقیقا چجور اتفاقی؟
توی صندلی فرو رفتم.
– اتفاقی دیگه.
وایساد و یه دفعه روی میز به سمتم خم شد که هینی کشیدم.
با همون نگاههایی که انگار داره تا ته فکرتو میخونه گفت: گوش وایساده بودی؟
لبمو گزیدم و نگاهمو ازش دزدیدم.
یه دفعه داد زد: با توعم، میگم گوش وایساده بودی؟
از ترس به بالا پریدم و تند نگاهش کردم.
با تته پته گفتم: چیزه… یعنی… خب… خب… راستش…
بازومو گرفت و به سمت خودش کشیدم که نفس تو سینهم حبس شد.
– حرف بزن.
آب دهنمو به زور قورت دادم.
– آره.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
با ترس گفتم: داشتم از کنجکاوی دیوونه میشدم، تازشم اگه زودتر میرفتم سلف ممکن بود سحر دیگه نفهمه و من الان مرده باشم، به این جنبشم نگاه کن.
بازومو ول کرد و درست وایساد.
چنگی به موهاش زد و چرخید.
آروم بلند شدم و درحالی که از عواقب حرفم میترسیدم گفتم: یعنی اون سه تا رو میفرستی ایران اما منو نه؟
به سمتم چرخیدم و به تندی و با قاطعیت گفت: نه!
دلم هری ریخت.
به سمتش رفتم.
– چرا آخه؟ میدونی مامان و بابام…
عصبی غرید: به درک!
اشک توی چشمهام حلقه زد.
اون این حقو نداره که منو اینجا زندانی کنه!
– رایان من دلم براشون تنگ شده.
با اخمهای درهم نگاه ازم گرفت و به آلاچیق دست گذاشت.
پشت سرش وایسادم و با التماس گفتم: اونا فقط منو دارن توروخدا، لطفا…
یه دفعه به سمتم چرخید و یقمو گرفت و هم زمان باهاش داد زد: منم فقط تو رو دارم لعنتی!
از صدای دادش از جا پریدم و از حرفش با بهت نگاهش کردم.
عصبانیت و اشک چشمهاشو پر کرده بود.
قلب و احساسم جوری از ریشه لرزید که لرزیدنشونو به وضوح حس کردم.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
واى ععععاللللى بود
عالی بووووود
وای نزدیک بوداا
ادمین بابت پارت جدید ممنون
عالیییییی بود
ولی خداوکیلی توی این همه کینه و دشمنی کلی صحنه های خنده دار و عاشقانه هم نویسنده جا داده تو داستان
واااقعا نویسنده قهاری هستی مطهره جووون حیدری دست مریزاد
.
ولی این پارت یه چند جاش گنگ بودا من دوبار خوندم تا متوجه شدم چی به چیه
درهر صورت خارق العاده
اوه شت باورمم نمیشه خیلی رمان قشنگ و زیبا پیش میره واقعا دم نویسنده گرم
مثل همیشه عالییی 💓
توی این پارت جدا از تمام کش مکش ها باز حس دوست داشتن وجود داره و اینکه. از همه شخصیتای اصلی رمان گفته شده بود….مخصوصااااا قسمت اخر فوق العاده بود🎉
💓tnx . m.h
عاااالیییی بووووووود
واقعن مطهره جون بخاطر این قلم زیبات و تبحرت توی رمان نویسی بت تبریک میگم و موفق باشی در کل دمت گرم و مرسی
واى کى پارت جدید میزارى وقتى هم میزارى خیلى کم میزارى
لطفا برو پارت های رمان های دیگه رو ببین
این رمان حداقل دو برابر بقیه هر پارتشه
تازه پارت گذاری هم منظمه
نویسنده عزیز به جای اینک بیای درباره نیما و مطهره و مهرداد بنویسی درباره رایان و رادمان و نفس و ارام بنویس
شاید ۹۹ درصد بچه هایی ک این رمانو میخونن فصل۱ (معشوقه فراری استاد) رو هم خوندن که درباره مطهره بود
بنظرم مطهره رو یکم حذفش کنین( منظورم اینه فقط به عنوان مارد ارام و رایان بیاد وسسطط رمان)
ولی در کل رمان بسییااااار Beautiful
عالی بود
کمال تشکر رو از مطهره جون دارم
عالی بود ممنون
واى چرا انقدر طولش میدى مگه چقدر میخواى بنویسى همیشه هم کم میفرستى😒
😏😏😊😹😹😹😹🙈
ادمین سایت رمان دونی فیلتر شده؟؟
اخه هر چی میزنم نمیاد…
آدرس جدید وبسایت رمان دونی
http://roman-doni.xyz
امروز پارت داریم ادمین؟؟
پارت جدید رو کی میزارید؟
هنوز پارت جدید نیومده
ببخشید پارت گذاری هر چند روزه؟
چرا پارت جدید رو نمیزاری ادمین
پس چرا پارت بعدی رو نمیزارید
هنوز پارت جدید نیومده
پارت جدید کجاس پس؟؟
هنوز پارت جدید نیومده
تر خداااا 😉
ما ک نمیگیم اومده یا ن میگیم کی میاد 😏😊😁🙃
🖤🌹
دمت گرم
قربونت عزیزم🖤
عزیزم خب اگه میدونست میگفت دیگه حتما :|||||:
اخه تو از کجا میدونی ک نمی دونه 😹😹
خب کی میزارین؟😞
ما اعتراض داریم به پارت جدیدنیاز داریم
😂😢😢
رمان هایی که کامل نیستن و پارت به پارت گذاشته میشه ادموووو. دیوونه میکنن😥 لطفا پارت ها رو طبق معمول سه روز یکبار بزارید 💖
مطهره خانوم؟ خوشگل خانوم؟ آبجی نازم؟ نمیخوای پارت جدید بنویسی عیل بانو؟
ادمین جونم تازگیااا خیلی دیر به دیر پارت میزاری هااااااا
یکم مراعات حال ماروهم بکنن
به خانم سیده مطهههررههه هم بگو اینقد ناز نریزه از خودش من هر پارتو یه روزه تموم میکنم تازه اینقد کم که دوساعته تموم میشه
ممنون با تشکر 😅😣😢😘❤🙏😢😣😣😂💬💍💍😂😂😂
فقط اونجا که میگه به من چه مامان زن هر دوتاتون بود 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂🔫😂😂😂😂😂