نگاه کوتاهی به حموم و بعد به گوشی انداختم.
انگشتمو روی دکمهی سبز نگه داشتم.
جز به جز بدنم داشتند وادارم میکردند جواب بدم و تا میتونم فحش بارش کنم.
اونقدر مکثم طولانی شد که قطع کرد.
چشمهامو بستم و سعی کردم از گر گرفتگی بدنم کم کنم.
انگار داشتم میسوختم و لباس تنم بیش اندازه برام گرم شده بود.
آخرش عزممو جمع کردم و گوشیو روشن کردم تا برم توی مخاطبینش به سوگل زنگ بزنم اما با دیدن رمز پوفی کشیدم.
با کمی مکث گفتم: رایان؟
صداش تو فضا طنین انداخت.
– جونم عشقم تو هم میخوای بیای حموم؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– باز کنم در رو؟
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم.
– اینقدر چرت و پرت نگو رایان، رمز گوشیت چیه؟
صداش با تاخیر اومد.
– واسه چی میپرسی؟
– میخوام به آرام زنگ بزنم.
– خودم که بیرون اومدم واست باز میکنم زنگ بزن.
گوشیو تکون دادم و زیر لب عصبی گفتم: نه انگار یه خبرایی هست که نمیگه!
روی تخت دراز کشیدم و منتظر بیرون اومدنش به سقف چشم دوختم و گوشیو توی دستم چرخوندم.
اگه با سوگل رابطهای داشته باشه چی؟
از درد فکرم دستمو توی موهام مشت کردم و چشمهامو بستم.
نمیدونم چقدر با موهام بازی کردم که بالاخره بیرون اومد.
همونجا دم در با ابروهای بالا رفته وایساد.
– تو اتاقی!
روی تخت نشستم.
– نباشم؟
همونطور که موهاشو با کلاه حوله لباسیش خشک میکرد بیرون اومد و شیطون گفت: بودنت که خوبه اما روی تخت بودنت خیلی خوبتره.
خواست به سمتم بیاد که انگشت اشارمو طرفش گرفتم و با تندی گفتم: سمتم نیا.
لباس و شلوارشو برداشتم و به سمتش پرت کردم که با تعجب گرفتشون.
– چته بابا! خوردیم که.
با اخمهای درهم نگاه ازش گرفتم.
با لرزش ناگهانی گوشی که توی دستم بود بیاراده از جا پریدم اما تا اومدم نگاهی بهش بندازم از دستم چنگ زده شد که با یه هین سر بالا آوردم و رایانو با اخمهای درهم دیدم.
رد داد و گوشیو روی میز برعکس گذاشت.
چشمهامو بستم و با یه نفس عصبی گفتم: کی بود؟
– اگه فرد خاصی بود جواب میدادم.
با چشمهایی که مطمئن بودم رگهی قرمز پیدا کردند نگاهش کردم.
– میگم کی بود؟
حوله لباسیشو روی تخت انداخت و لباسشو برداشت.
– چته تو؟
اینبار بیطاقت از جا پریدم و داد زدم: میگم کی بود؟
اخمهاش شدید درهم رفت که واسه لحظهای بخاطر داد کشیدنم به خودم لعنت فرستادم.
بدون اینکه لباسی بپوشه به سمتم اومد که بیاراده یه قدم به عقب برداشتم.
– قرارمون داد زدن سر هم دیگه نبود!
از عصبانیت و استرس نفس نفس میزدم.
رو به روم وایساد که خیرهی بدنش شدم و آروم لب زدم: کی بود؟
میخواستم خودش اعتراف کنه.
– یکی از دوستهام.
همین حرفش کافی بود تا آتیش گرفته نگاهش کنم.
محکم به عقب پرتش کردم و بغض به گلوم چنگ زد.
– دوست هان؟ دختر یا پسر؟
دستهاشو از هم باز کرد.
– دیوونه شدی؟ یه حموم رفتم برگشتم چرا زمین تا آسمون تغییر کردی؟
این دفعه نتونستم اسمشو نگهش دارم و گفتم: سوگل بود آره؟
اخمهاش از هم باز شدند و جا خورد.
دستمو زیر چشمهام کشیدم تا اشکم نریزه.
– باهاشی هان؟
چشمهاشو بست و یه دستشو بالا گرفت.
– آروم باش، برات توضیح میدم.
به قفسهی سینم زدم.
– حتما خودم باید میگفتم تا اعتراف میکردی؟
چشم باز کرد.
– اینطور نیست که تو فکر میکنی.
بغض کرده پوزخندی زدم و به سمت در رفتم اما خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت و رو به روی خودش کشیدم.
– باور کن چیز خاصی نیست.
عصبی خندیدم.
– چیز خاصی نیست؟ چقدر بهت زنگ زده که شمارشم سیو کردی؟ تازشم تو که شمارتو بهش نداده بودی اون داده بود پس معلوم میشه که…
به قفسهی سینهی لختش زدم.
– تو بهش زنگ زدی، من خر نیستم رایان، گاگولم نیستم.
تقربیا بلند گفت: باشه من بهش زنگ زدم اونم وقتی دبی بودم.
اشک بیشتری نگاهمو پر کرد که لبامو به هم فشردم.
با همون تن صدا گفت: فهمیدم برگشته دبی، زنگ زدم و خواستم بیاد آرومم کنه…
اینبار داد زد: چون حالم خیلی خراب بود جوری که نزدیک بود کار یکی از خدمتکارا رو بسازم.
لبهامو محکمتر روی هم فشار دادم که درد بکشم اما گریم نگیره.
چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.
– زنگ زدم اومد.
با پاهای بیرمق عقب عقب به سمت در رفتم.
– تا اتاقمم اومد، حالم خراب بود نفس داشتم دیوونه میشدم…
اینبار بغضم شکست و اجازه دادم که اشکهام روی گونم سر بخورند.
چشم باز کرد.
– اما یه چیز رو باید بدونی شاید نزدیک بود بینمون اتفاقی صورت بگیره ولی یه دفعه به خودم…
با لرزش گوشیش دیگه حرفشو بیشتر از این گوش ندادم و با دردی که انگار داشت به جنونم میرسوند با دو خودمو به گوشیش رسوندم و قبل از عکس العملش برش داشتم.
با دیدن اسم سوگل دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و با یه جیغ گوشیشو روی سرامیک پرت کردم که خورد شد.
نگاه لرزونمو که بالا آوردم نگاهم به رایانی خورد که بهت زده بهم نگاه میکنه.
با لرزش صدام داد زدم: میرم از اینجا، تو هم بهش خبر برسون نیویورکی که بیاد و زیر دست و پات جون بده و کبود بشه.
از گریه به هق هق افتاده بودم.
لگدی به تیکههای گوشیش زدم و از کنارش که هنوزم بهت زده بهم نگاه میکرد گذشتم.
پامو از اتاق بیرون گذاشتم اما یه دفعه چنگی به موهام زده شد و با یه جیغ به داخل کشیده شدم و تا به خودم بیام محکم به دیوار کوبیده شدم.
با دیدن حالت صورتش جوری ترسیدم که گریه یادم رفت.
فکمو گرفت و نزدیک صورتم غرید: حرفم تموم شد که رفتی؟ تموم شد که گوشیو شکستی؟… هان؟
با دادی که توی صورتم زد چشمهامو بستم و لرزیدم.
نفسهاش بیشتر تو صورتم پخش شدند.
چشم که باز کردم چشمهای سبز سرخ شدشو تو میلی متری ازم دیدم.
دستهای لرزونمو روی بازوهاش گذاشتم و نفس بریده لب زدم: باشه گوش میدم فقط برو عقب.
شمارش نفسهاش تندتر شده بود و همین میترسوندم.
دستش روی گلوم نشست اما فشار نداد.
خشن لب زد: رابطهی من برات مهمه؟ با اینکه میدونی اگه تا تختم بیان اما تو قلبم نمیتونند بیان دوست نداری رابطهای داشته باشم؟ ولی اینم میدونی که من مدتها برده داشتم و کنترل کردن خودم بهتره بگم غیرقابل کنترله!
لبشو روی گوشم گذاشت و نفس زنان گفت: باشه منم حرفی ندارم دیگه نمیذارم دختری حتی درمورد تختم حرف بزنه چه برسه پاش بهش باز بشه.
از اذیت شدنم سرمو کنار کشیدم اما فکمو گرفت و بازم لبشو به گوشم چسبوند.
– لطفا برو عقب رایان داری اذیتم میکنی.
اما انگار نشنید و حالا با دستش که زیر لباس دکمهدار سفیدم پیش روی کرد نفسو ازم گرفت.
تقلا کردم و با عجز گفتم: نکن رایان.
بهم نگاه کرد و جوری صورتشو جلو آورد که لبهامون تو میلی متری از هم بودند.
با فکی قفل شده گفت: هیچ دختری، نه سوگل و نه هیج کس دیگهای…
چشمهاشو بست و صورتمو بو کشید.
از کاراش شدید داشتم میترسیدم، این نگاهش میترسوندم.
– اما خودت باید آرومم کنی.
همین حرفش کافی بود تا جوری بلرزم که حتی لرزش سلولهامم حس کنم.
نفسم هرلحظه انگار تنگتر میشد.
– را… رایان الان… الان حالت خوب… خوب نیست، برو… برو عقب بعد… بعد درموردش حرف میزنیم.
اما انگار به دیوار گفتم.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و دستش که زیر لباسم بود از پهلوم بالا رفت و تا کمرم پیش روی کرد که مو به تنم سیخ شد و بیاراده خودمو بیشتر بهش چسبوندم.
از ترس اینکه بلایی سرم بیاره بغضم گرفت.
لب نمدارشو که روی گردنم گذاشت به بازوش چنگ زدم و با بغض گفتم: را…
اما هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که با چنان گازی که از گردنم گرفت از شدت درد از ته دل جیغی کشیدم و چند قطره اشک روی گونم چکید.
ناخونهاشو روی کمرم کشید.
خوب میدونستم این رایان دقیقا کی بود، این رایان من نبود، به جاش همونی اومده بود که وادارش میکرد اون بلاها رو سر سوگل بیاره.
یه دفعه ازم جدا شد که فرصتو غنیمت شمردم و خواستم فرار کنم اما دستشو دور گردنم انداخت و به سمت تخت کشوندم.
زدم زیر گریه و همون طور که تقلا میکردم گفتم: رایان توروخدا این تو نیستی، رایان منم نفس، تو نمیتونی، دلت نمیاد باهام اینکار رو بکنی.
روی تخت پرتم کرد و بلافاصله روم خیمه زد.
نگاهش واسم غریبه بود، سرد بود، بیرحم بود، بدجنس بود.
یقمو با دو دستش گرفت و تو صورتم خم شد.
– داد بکش اما جیغ نه.
انگار داشتم جون میکندم.
امکان نداشت که بتونم از دست همچین هیکلی فرار کنم.
تو یه حرکت جوری پیرهنمو پاره کرد که دکمههاش به هر طرفی پرت شدند.
پاهامو تکون دادم و همونطور که به دستهاش میزدم صدای هق هقم بلند شد.
دستهاشو روی پهلوهام گذاشت و خم شد.
با گازی که از پوستم گرفت دست از تقلا برداشتم و از ته دل جیغی کشیدم اما با تو دهنی که بهم زد سرم چرخید و موهام روی صورتم ریختند.
از درد ضربش اشکهام بیشتر شدند.
باورم نمیشد بالاخره روزی رسید که این بلا رو بتونه سر منم بیاره.
با خشونت گفت: گفتم جیغ نه.
از تقلا انرژیم کم و کمتر میشد.
با فکری که به ذهنم رسید به خیال اینکه به خودش میارتش سیلیه محکمی بهش زدم که کاملا سرش چرخید و چشمهاش بسته شدند.
میلرزیدم، بدم میلرزیدم.
فکر کردم به خودش اومده اما همین که چشمهاشو باز کرد و بهم نگاه کرد از طرز نگاهش مردم و فهمیدم بیماریش وخیمتر از این حرفهاست.
– خشونت دوست داری هان؟ باشه برده کوچولو.
جملهی آخرش حسابی شکم کرد.
اون رایان نیست نفس، نیست.
از روی تخت بلند شد و به سمت کمدش رفت.
با لرزش بدنم بلند شدم و خودمو به سمت لب تخت کشیدم.
از لرزش و بیجون بودن بدنم نمیتونستم تند برم و از دستش فرار کنم و گردن و پهلوم هنوزم میسوختند.
اونقدر گریه کرده بودم که چشمهام میسوختند.
پام به زمین نرسیده بود که با کشیده شدن بازوم از پشت روی تخت افتادم و با ضربهای که به کمرم خورد تا مرگ رفتمو برگشتم.
از پشت موهامو گرفت.
– حالا دست رو من بلندی میکنی هان؟ به عنوان اولین شبت کاری به سرت میارم که تا مرگ بریو برگردی.
علاوه بر تنم روحمم درد میکرد.
همین که موهامو ول کرد تا بخواد ضربهی دوم کمربند رو بزنه به هر جون کندنی بود چرخیدم و گفتم: بزن.
دستش روی هوا موند.
به زور کلماتو از درد و سوزشی که میکشیدم بیرون آوردم.
– بکش، تمومش کن…
یه کم نفس گرفتم و لب خشک شدمو با زبون تر کردم.
– کبودم کن و ازش لذت ببر اما اینو بدون، اگه امشب… زن از این اتاق برم بیرون… واسم میمیری رایان، تا ابد میمیری.
دستش همونجا مونده بود و نگاهش کم کم داشت رنگ عوض میکرد.
حالا برخلاف ثانیهای پیش سکوت خونه رو پر کرده بود اما این سکوت زیاد دووم نیاورد و صدای آیفون نابودش کرد.
یه دفعه کمربند رو انداخت و وحشت زده سریع از روم بلند شد و از تخت پایین رفت.
نگاهش جوری بود که خودشم باورش نمیشد همچین کاریو کرده.
خیره بهم اونقدر عقب رفت که آخرش به دیوار خورد و یه دفعه روی زمین افتاد.
مدام دهنشو باز و بسته میکرد تا حرفی بزنه اما نمیتونست.
دیگه نتونستم چشمهامو باز نگه دارم و بستمشون.
زنگ پی در پی زده شد و صدای آرام توی فضا چرخید.
– نفس؟ رایان؟
صداش پر از خنده شد.
– میدونم الان دوست ندارید کسی مزاحم عشق بازیتون بشه اما من و رادمان اومدیم تا به راه هدایت بشید.
بازم زنگ زده شد و اینبار رادمان به حرف اومد.
– آی دوتا دیوونه؟ فکر نکنید نمیفهمیم خونهاید، خالد رو دیدیم.
اما نه من جون بلند شدن داشتم و نه رایان.
هنوزم تو شک این اتفاق بودم، همینطور خودش.
نمیخواستم باور کنم اونی که اونطوری زجرم داد رایان بود، کسی که عاشقمه.
مشتهایی به در کوبیده شد.
آرام: نفس؟ رایان؟
اینبار صداش نگران بود.
با صدای کمد به زور چشم باز کردم.
هراسون لباس و شلواریو برداشت و پوشید.
داشت فرار میکرد؟ یا شایدم شک و ترس فعلا راه حلی جز فرار بهش نمیداد.
تند پوشیدشون و به سمت در رفت اما قبل بیرون رفتن چرخید و با نگاه پر از ترس و اشک بهم زل زد.
باز خواست حرفی بزنه اما نتونست و کامل از اتاق خارج شد.
یه دفعه در هال به شدت به دیوار خورد و پس بندش صدای متعجب رایان بلند شد.
– رایان؟ خوبی؟
صدای قدمهاش که بیتوجه به آسانسور تند از پلهها پایین میرفت به گوشم رسید
رادمان بلند گفت: رایان؟
صدای آرامو داخل خونه شنیدم.
– نفس؟
اونقدر بیجون و هنوزم شکه بودم که نتونم جوابشو بدم.
به داخل اتاق دوید و صدای جیغش چشمهامو بست.
– نفس؟
تخت بالا و پایین شد.
گرفتم تا بلندم کنه اما از درد کمرم نفس پر صدایی کشیدم.
– چی… چی شده؟
به گونم زد.
– نفس چشمهاتو باز کن.
صدای پر ترس رادمان بلند شد.
– چی شده؟
آرام جوری که انگار درست نفس نمیکشه گفت: نذار رایان بره، برو بگیرش بیارش، به آمبولانسم زنگ بزن.
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
چقدر کم بود.
مثل همیشه عاااالی بود ولی خب کم بود
پارت بعدی کی میاد ؟!؟؟؟؟؟؟
خیلی قشنگگگگ بوددد مرسیییییی
زود پارت بعدی رو بزارین ممنون
پس پارت رمان تبار زرین چی شد؟؟؟
نگید اینم مثل طابو تهشو خودمون باس کامل کنیم