****************
برای بار دوم نگاهی به آرزوم روی بالن آرزوها انداختم.
” به امید روزی که هممون برگردیم ایران، من عروس رایان باشمو، آرامم عروس رادمان”
نگاهی به رایان انداختم و بدنمو خم کردم تا شاید بفهمم چی داره مینویسه اما دستمو خوند و پشت بهم چرخید.
آروم کنارش اومدم که باز چرخید.
نفس پر حرصی کشیدم.
– ببینم چی نوشتی.
خودکارشو توی جیبش گذاشت.
– اونوقت که دیگه آرزو نمیشه.
– خب بگو آرزوی منم میشه.
خندید و ابروهاشو بالا انداخت.
لبهامو غنچه کردم و با حالت قهر گفتم: خیلی بدی!
باز خندید.
با فندکش بالنو روشن کرد و بهم دادش.
– نمیذاری ببینم؟
ابروهاشو بالا انداخت.
نچی گفتم و بالنمو روشن کردم.
نور بالنها تو تاریکی شب انگار ستارههایی بودند که از پایین اوج میگرفتند تا خودشونو به آسمون برسونند.
یه دستشو دور کمرم انداخت.
– آمادهای؟
با لبخند پر از هیجانی سر تکون دادم.
– یک… دو… سه.
هم زمان باهم بالنو ول کردیم که به دور شدنشون دست تکون دادم.
خندید و بوسهای به گونم زد.
بهش نگاه کردم و با لبخند گفتم: میدونستی خیلی دوست دارم؟
کمی به سمت پایین خم شد.
– تو چی، میدونستی بیشتر از خودت دوست دارم؟
خندیدم و رو پنجهی پام وایسادم و گونشو بوسیدم.
نگاهم به آرام و رادمان خورد.
آرام روی کمر رادمان پریده بود و داشت میزدش.
با خنده به اون دوتا اشاره کردم.
سری به چپ و راست تکون داد.
– اینا رو باش!
به سمتشون رفتیم که خالدم پشت سرمون اومد.
– چی شده؟
دست از زدنش برداشت.
رادمان از خنده سرخ شده بود.
– بهم نمیگه چی آرزو کرده.
خندیدم.
– رایان به منم نگفته!
– عه!
پایین پرید و شونشو نوازش کرد.
– چون داداشم نگفته بخشیده شدی.
بعدم گونشو بوسید که رادمان خندون چشم غرهای بهش رفت.
نگاهی به آسمون انداختم.
هر از گاهی با نورهای رنگی روشن میشد.
فضای اطراف کلیسا پر از جمعیت بود.
قسمتی آهنگ گذاشته بودند و رقص خیابونی میکردند.
قسمتی نوشیدنی میدادند، حرف میزدند و میخندیدند.
اکثرا هم جوون بودند.
رایان: نوشیدنی میخورید؟
– اگه آب پرتقالی، آب آلبالویی بود آره.
آرامم حرف منو تایید کرد.
رادمان: یه چیز انرژیزا واسه خودمون بگیر.
آرام زودتر از من جبهه گرفت.
– نخیر، باید از الان تمرین کنید دیگه لب به این چیزا نزنید.
رادمان دستشو دور شونش حلقه کرد.
– امشب آخرین باره آرام جون، مخالفت نکن، اصلا خودتونم واسه آخرین بار بخورید.
با اخم گفتم: اصلا!
رایان با خنده گفت: نفس تو یکی که حتما باید بخوری زیادم بخوری مست بشی آخه خیلی هات میشی!
نگاه پر حرصی بهش انداختم.
آرام با خنده گفت: با هات شدنش موافقم.
کشیده گفت: یادته نفس جون؟
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– نمیخواد بگی خودم یادم هست.
رو به اون دوتا گفتم: برید همون چیزایی که گفتمو بیارید واسه خودتونم یه چیزی بیارید که مست نشید.
رادمان رو به افشین گفت: تو بمون.
– چشم ارباب.
هردوشون به همراه خالد ازمون دور شدند.
آرام همونطور که اطرافشو دید میزد گفت: اینجا هم دست کمی از چهارشنبه سوری ما نداره!
خندیدم و به نرده تکیه دادم.
– آره.
به بازوم زد.
– بریم اون گروه رقصو ببینیم؟
با تردید گفتم: گممون نکنند؟
– نه بابا افشین که هست.
بعد رو کرد سمتش.
– به رادمان زنگ بزن بگو اونجاییم.
– چشم خانم.
دستمو گرفت و به اون سمت کشیدم که افشینم پشت سرمون اومد.
به زور از لا به لای جمعیت رد شدیم و خودمونو جلو انداختیم که عدهای اعتراض کردند.
حرکات گروهی هماهنگشون با ریتم آهنگ واقعا قشنگ بود.
اتفاقی نگاهم به فرد آشنایی خورد که دقیق بررسیش کردم.
با فهمیدن اینکه آرمیتاست اونم کنار سامان دلم هری ریخت و بیاراده سریع به اطراف نگاه کردم.
سوگل اینجاست، مطمئنم که رسیده؛ شاید باهم اومدند اون دوتا که توی دبی همیشه کنار هم بودند.
مچ آرامو گرفتم.
– باید بریم، سوگل اینجاست.
چرخید.
– همون دختره که گفتی؟
سری تکون دادم و بین جمعیت کشیدمش.
– باید بریم پیش رایان.
رو به افشین گفتم: ما رو ببر پیش رادمان و رایان.
– چشم خانم.
کنارش قدم برداشتیم.
قلبم بی خود و بیجهت بیقراریشو شروع کرده بود و نگاهم مدام اطرافم میچرخید.
– این دفعه بزن دهن دختره رو سرویس کن خودمم کمکت میکنم.
– همین کار رو میکنم.
پیداشون که کردم خواستم تندتر برم اما با وایسادن دختری رو به روش وایسادم.
ابروهای رایان بالا پریدند اما زود جدیتشو توی نگاهش ریخت.
به کمر آرام زدم.
– بریم یه جا پشتشون پنهان بشیم میخوام ببینم چیکار میکنه.
رو به افشین گفتم: دنبالمون بیا، اون دوتا هم نبیننت.
با احتیاط قدم برداشتیم تا اینکه نزدیک بهشون پشت یه درخت با ریسه تزئین شده وایسادم.
خود خود منفورش بود اونم با یه آرایش ملیح دخترونه و یه پالتو و شلوار لی تنش.
با لبخند پر عشوهای گفت: دلم حسابی برات تنگ شده بود.
دستشو روی بازوی رایان گذاشت که دندونهامو روی هم فشار دادم.
– حتی واسه شلاق…
اما رایان تند گفت: میریم یه جای دیگه حرف میزنیم.
رادمانو دیدم که با اخم و سوالی نگاهش کرد.
– داشت میگفت.
لبمو گزیدم.
رایان جدی گفت: برو پیش دخترا، برمیگردم.
بعدم تند لیوانهای توی دستشو به خالد داد و بازوی سوگلو گرفت و کشید.
انگار داشتم میسوختم.
– برگرد پیش رادمان پشت سرشون میرم.
تا خواستم برم گرفتم.
– یهو گم میشی یا چه میدونم یکی گیرت میندازه.
پسش زدم.
– میرم دنبالش.
بعدم به سمتش دویدم و همین که از کنار رادمان رد شدم چرخیدم و انگشتمو روی بینیم گذاشتم.
– هم تو هم خالد میمونید.
خالد با دیدن افشین سریع به سمتش رفت و لیوانها رو بهش داد.
بعدم به طرفم دوید.
– خوبه گفتم نیای.
– نمیتونم اربابو تنها بذارم.
مخالفتی نکردم و به سمت رایانی که حسابی دور شده بود دویدم.
صدای رادمانو شنیدم.
– چه خبره اینجا؟
اما صدای آرام بین هیاهوی جمعیت گم شد.
نزدیک پلههای کلیسا وایساد و سوگلو به دیوار کنارش هل داد.
آرومتر قدم برداشتم.
انگار داشت عصبی حرف میزد.
به خالد که پشت سرم بود به کنار اشاره کردم.
سوگل پشت گردن رایانو محکم گرفت و صورتشو نزدیک کشید.
ناخونهامو اونقدر تو پوست دستم فرو کرده بودم که دیگه سوزششو حس نمیکردم.
هوا سرد بود اما آتیش درونم گرمترم میکرد.
نگاهم به بالای پلهها خورد.
با دیدن اینکه از اون گوشه هم به بالا راه داره سریع کنار کلیسا دویدم و از پلهها بالا اومدم.
آروم به بالای سرشون نزدیک شدم و با فاصله از لب دیوار وایسادم و سر پا نشستم تا رایان نبینتم.
– داری عصبیم میکنی سوگل؛ وقتی آزادت کردم یعنی اینکه از زندگیم پرتت کردم بیرون.
– تو بخاطر پلیسها مجبور شدی!
خالد آروم گفت: از ارباب ناراحت نشید میدونید که چقدر دوستون داره.
آروم گفتم: میدونم خالد میدونم، فقط میخوام ببینم سوگل چی میگه.
– چیکار کنم که دست از سرم برداری هان؟ چقدر میخوای؟
سوگل عصبی گفت: فکر کردی بخاطر پول اینقدر پیگیرتم؟ توجه داشته باش خودمم تو پول غرقم!
پوزخندی روی لبم نشست.
– رایان… نه… گوش کن… وایسا.
عوضی حتما داره بهش دست میزنه.
– گوش کن، من حاضرم با رابطهی خشنت کنار بیام، من عاشقتم.
چشمهامو بستم.
دیگه کم کم دارم به نقطهی جوش میرسم.
– تو اگه واقعا عاشقم بودی میگفتی برم درمان بشم.
نیشخندی زدم.
– من فقط نمیخوام خودتو زجر بدی، درمان شدنت خیلی سخته.
از جام بلند شدم و با قدمهای تند به سمت پلهها رفتم.
عدهای که روشون وایساده بودند رو کنار زدم و پایین اومدم.
روحیهی بدجنسمو بیدار کردی، پس بشین ببین چیکار میکنم.
دیوار رو دور زدم و به سمتشون رفتم که اولین نفر نگاه خود رایان بهم خورد.
با نگاه و لبخند شرارتباری دست به جیب بهش نزدیک شدم.
– ببین کیو اینجا میبینم!
نگاهش سریع به سمتم کشیده شد و حسابی جا خورد.
رایان: نفس…
دستمو بالا آوردم.
– خودم گفتم بگیش بیاد پس من باید حرف بزنم فداتشم.
سوگل با صدای تحلیل رفتهای گفت: نفس تو… اینجا… چه خبره رایان؟
باز همون لبخندمو زدم.
– خبر خاصی نیست عزیزم، حیف شد که این همه پول دادی که بیای یه نفر زن دار رو ببینی.
نگاهش به سمت رایان چرخید.
– چی… این چی…
رایان دستشو دور تنم حلقه کرد.
– میخواستم بدون اینکه بفهمی دست به سرت کنم سوگل اما میدونی که زن آدم وقتی یکی بخواد بهش نزدیک بشه یه کم بدجنس میشه، حالا هم فهمیدی؛ من و نفس قراره ازدواج کنیم.
دستشو روی دهنش گذاشت و بلافاصله اشک نگاهشو پر کرد.
خشن و بدجنس لب زدم: چیه؟ یه جوری شدی که انگار دنیات خراب شده! واقعا متاسفم که با همهی اون کارایی که کردی بازم واسه رایان موندم، متاسفم که آدم فرستادنت واسه ترسونده من جواب نداده؛ متاسفم که نقشه ریختن واسه کشتن منم جواب نداده و من الان اینجام کنار رایان، تو بغلش.
رایان باتعجب گفت: چی داری میگی نفس؟
دستش که روی دهنش بود میلرزید و ترس توی نگاهش حدسمو به یقین تبدیل میکرد.
به رایان نگاه کردم.
– فهمیدنش چندان کار سختی نبود عشقم، سوگل عاشقت بوده، روزهای آخرم نگاهش بهم عوض شده بود، پر از نفرت بود؛ پس کی جز اون میتونه واسه کشتن من دندون تیز کنه؟ اون آدمها بهم گفته بودند ازت دوری کنم، یادت که هست؟
حالا نگاه رایان درست شبیه روزای اربابیش شده بود.
نگاه ازم گرفت و به سوگل دوخت.
سوگل با بغض و ترس گفت: داره دروغ میگه که منو از سر راهش برداره.
رایان ولم کرد و آروم بهش نزدیک شد.
– دروغ؟
سوگل خوب به دیوار چسبید.
– آره.
دست به سینه با لذت به ترسش نگاه کردم.
کی اینقدر بدجنس شدم؟
رایان خندید اما رعب انگیز.
دستشو روی بازوش گذاشت و به پایین سوق داد که از ترس لرزید و چشمهاشو بست.
مچشو گرفت و اینبار با لحن بدی گفت: یادته گفتم اگه اون آدما رو پیدا کنم باید خودشونو مرده بدونند؟
سوگل چشم باز کرد و با بغض گفت: ول کن میخوام برم.
اما یه دفعه مچشو جوری پیچوند که صدای تق استخونهاش بلند شد و جیغش به هوا رفت اما رایان سریع دستشو روی دهنش گذاشت و غرید: خونتو نریزم رایان نیستم.
اینبار کل شرارتم خوابید و نگرانی و ترس از قاتل شدنش وجودمو پر کرد.
تند بهش نزدیک شدم.
– رایان ولش کن بذار بره.
اما بیتوجه بهم سوگلی که زیر دستش هق هق میکرد رو خم کرد و داد زد: حتما هم از اینکه نمیفهمیدم به ریشم میخندیدی نه؟
بازوشو گرفتم و با ترس گفتم: رایان لطفا…
به عقب انداختم و رو به خالد گفت: برو ماشینو از جای پارک بیرون بیار تا بیام.
نگران گفت: ارباب…
داد زد: همین که گفتم.
با التماس گفتم: رایان کار احمقانهای نکن، بهت اخطار بدند اقامتتو کنسل و ریپورتت میکنند.
چشمهای سبزش به خون نشسته بود.
– من از گناه کسی که بخواد بهت صدمه بزنه نمیگذرم نفس، اینو بکن توی گوشت.
بعدم رو کرد سمت خالد و غرید: ماشین!
خالد نگاه هراسونی به من و رایان انداخت اما آخرش تسلیم شد و مطیع شده رفت.
رایان سوگلو روی دستش انداخت و همونطور که دستشو روی دهنش نگه داشته بود سرشو تو بغلش پنهان کرد و جلو رفت که سوگل تقلا کرد و با هق هق یه چیز نامفهومیو گفت.
جلوش وایسادم.
قلبم انگار توی دهنم میکوبید.
– ولش کن.
خشن لب زد: میری پیش رادمان با اونا برمیگردی خونه.
اینو گفت و درمقابل التماس چشمهام از کنارم گذشت.
مطمئنم بین این همه ازدحام کسی متوجه نمیشه که واسه نجات سوگل بره و به پلیسی خبر داده نمیشه تنها از این میترسم که ببرتش یه بلایی سرش بیاره.
سریع گوشیمو با دست نیمه لرزون یخ کردم از توی کیفم بیرون آوردم و به رادمان زنگ زدم.
در انتظار جواب دادنش به سمت جایی که ماشینو پارک کرده بودند دویدم.
– کجایی؟
با پیچیده شدن صداش توی گوشم با ترس گفتم: خیلی سریع بیاین جایی که ماشینها رو پارک کردید، امشب رایان قاتل نشه معجزهست!
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
چقدر کم بود 😔😔😔
خیلی کم بود
ادمین عزیز چرا رمان دلبر استاد باز نمیشه؟ کلا سایت رمان وان نمیاد. 😐
سرور قط شده
خیلی زود تموم شد این پارت:(
پس چرا انقدر کم بود
واااای چرا انقدر زود تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟