رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 10

4.4
(46)

 

– مهرداد جان، راستش‌و بخوای خیلی ازت خوشم اومده.
از کنار در به داخل سرک کشیدم.
دختره با دکمه‌های مانتوش بازی می‌کرد.
– دوست دارم یه شبم‌و باهات بگذرونم.
خواست دستش‌و روی قفسه‌ی سینه‌ی استاد بذاره که استاد مچ‌هاش‌و گرفت.
– ببخشید، من همچین قصدی باهاتون ندارم.
– اما چه اشکالی داره؟
بازم خون جلوی چشم‌هام‌و گرفت.
خواستم برم یه مشت بخوابونم تو دهن دختره ولی زود جلوی خودم‌و گرفتم.
خدایا چیزیش نشه، لطفا.
استاد چشم‌هاش‌و کمی ریز کرد.
– ساناز خانم داره یه چیزیتون میشه.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم.
وای نه!
دختره خندید.
– آخه آدم اینقدر ناز می‌کنه؟
نگران و با عجله گفت: نه نه اینطور نیست، صورتتون خیلی بد شده، می‌خواین بریم بیمارستان؟ صورتتون ورم کرده.
دست‌هاش‌و توی صورتش کشید و با ترس گفت: وای نه نه نه، توت فرنگی!
جیغ زد.
سریع خودم‌و تو اتاق دومی انداختم.
با دو از اتاق بیرون اومد و همون‌طور که دست‌هاش‌و جلوی صورتش گرفته بود جیغ زد: خودم میرم بیمارستان.
نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم و به چارچوب تکیه دادم.
نمی‌دونستم باید بخاطر اینکه با روش هوشمندانه از خونه پرتش کردم بیرون خوشحال باشم یا بخاطر اینجور کارم یکی بزنم تو سر خودم.
پاورچین پاورچین به سمت پله‌ها رفتم.
خواستم از کنار اتاق استاد رد بشم که با بیرون اومدنش مثل مجرما از جا پریدم و یه قدم عقب رفتم.
مشکوک بهم نگاه کرد.
– چیزه..‌ خداحافظ منم دارم میرم.
خواستم برم ولی بازوم‌و گرفت و توی اتاق پرتم کرد که با ترس سریع به سمتش چرخیدم.
در رو بست و قفل کرد که نفسم بند اومد.
کلید رو توی دستش چرخوند و متفکر به سمتم اومد.
– انگار یکی تو نوشیدنیش توت فرنگی ریخته بود که اینجور شد.
آب دهنم‌و قورت دادم و عقب عقب رفتم.
بهم نگاه کرد.
– میگی کار کی بوده؟ همون موش کوچولو؟
– نمی‌… نمی‌دونم.
با برخورد کمرم به کمد نفسم بند اومد.
بهم رسید و دستش‌و کنار سرم به کمد گذاشت.
– چه نیازی به اون کارا بود؟ نکنه حسودی کردی؟
خم شدم تا از زیر دستش بیرون بیام اما زود بازوم‌و گرفت و به کمد کوبیدم که خون تو رگم یخ بست.
سرش‌و کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
– می‌دونی، دوست دارم امشب موش کوچولوم همین‌جا بخوابه، تو بغلم.
متعجب بهش نگاه کردم.
– چی می‌گید؟
دستش‌و روی شونم گذاشت و خوب به کمد چسبوندم.
قلبم محکم و تند خودش‌و به قفسه‌ی سینم می‌کوبید.
به لبم نزدیک‌تر شد.
– ساناز رو فرستادی بره تا تنها بشم، پس کجا می‌خوای بری؟
– چی‌دارید می‌گید من فقط… من…
به چشم‌هام نگاه کرد.
– تو فقط چی؟
پهلوم‌و گرفت.
– می‌دونی، دوست دارم هر چه زودتر لمست کنم، شاید تحریک آنچنانی نشم اما نمی‌دونم چرا بدنت کاری می‌کنه که بخوام دستم‌و روش بکشم.
کل بدنم کوره‌ی آتیش شده بود.
– برید عقب نمی‌تونم نفس بکشم.
دستش‌و پشت سرم برد و روی کمرم کشید که چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
– می‌خوای مثل دیروز برات بازش کنم، قول میدم خودمم برات ببندمش.
هر لحظه حس می‌کردم قراره از حال برم.
چشم‌هام‌و باز کردم و با شرم و خجالت گفتم: استاد…
یه دفعه دستش‌و روی قفسه‌ی سینه‌م گذاشت و به کمد کوبیدم که از دردش نفسم رفت.
– استاد نه مهرداد.
با ترس و درحالی که نفس نفس می‌زدم بهش نگاه کردم.
– همین امشب صیغه‌ت می‌کنم.
نفسم بند اومد.
با ترس گفتم: چی؟! اما خودتون گفتید…
انگشتش‌و روی لبم گذاشت.
– امشب تا هر ساعتی که بخوای بهت فرصت میدم.
بغض کردم.
– بذارید برم.
گونم‌و با انگشت شستش نوازش کرد.
– بغض نکن عزیزدلم، درکم کن، امشب شاید آخرش یه چیزی حس کنم چون الان دلم لمس کردن بدنت‌و می‌خواد، باید شانسم‌و امتحان کنم.

خواستم حرفی بزنم اما گوشیم به صدا دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که دیدم عطیه‌ست.
خواستم جواب بدم اما از دستم چنگ زد و رد داد.
– نمی‌خواد جواب بدی.
دستش به سمت دکمه‌هام رفت که دلم هری ریخت.
خواست بازشون کنه که بازم زنگ خورد.
با التماس گفتم: بذارید جواب بدم، عطیه هروقت رد میدم دوباره بهم زنگ نمیزنه.
نفسش‌و به بیرون فوت کرد و گوشی‌و به دستم داد.
– میشه برید عقب؟
ابروهاش‌و بالا انداخت که نفس کلافه‌ای کشیدم.
به اجبار تو همون حالت بهش جواب دادم.
– چی شده؟
با شنیدن صدای گرفته‌ش نگرانی وجودم‌و پر کرد.
– کی میای خونه؟
– چیزی شده؟
فینی کشید.
– مامان بزرگ محدثه فوت شده.
دستم‌و روی دهنم گذاشتم و غم وجودم‌و پر کرد.
استاد سوالی بهم نگاه کرد.
– محدثه… کجاست؟ خوبه؟
– حالش بد شد آوردمش بیمارستان.
با نگرانی گفتم: آدرس‌و واسم بفرست میام.
باشه‌ای گفت و قطع کرد.
– چیزی شده؟
گوشیم‌و توی جیبم گذاشتم.
– من باید برم بیمارستان، مامان بزرگ محدثه فوت شده حالش بده.
خیره نگاهم کرد.
– واقعا می‌خوای بری؟
لعنت به این لحن و چشم‌هات.
– باید برم، درکم کنید.
نفس عمیقی کشید و چند قدم به عقب رفت که نفس آسوده‌ای کشیدم.
روی تخت نشست و آرنج‌هاش‌و روی زانوهاش‌ گذاشت.
به زمین چشم دوخت.
– برو.
یه قدم برداشتم اما وایسادم.
چی‌کار کنم؟
نفس عمیقی کشیدم.
محدثه مهم‌تره.
– خداحافظ.
فقط سر تکون داد.
به سمت در رفتم.
نزدیک در با تردید چرخیدم و بهش نگاه کردم.
درآخر عصبی مشت آرومی به چارچوب زدم و از اتاق بیرون اومدم.
مطمئنم بازم فرصتش پیش میاد.

#شــنبـه

با بی‌حوصلگی وارد کلاس شدم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم.
عطیه و محدثه یزد موندند و من‌و فرستادند تا بیام درس‌ها رو یاد بگیرم که بعدا بهشون یاد بدم.
مراسم تشیع جنازه‌ی مامان بزرگش چه هیاهویی بود.
کاش نمی‌رفتم چون تشیع جنازه و دفن کردن‌و این‌ها حالم‌و بد می‌کنه و یاد اون سال شوم میفتم.
با نشستن کسی رو صندلی کنارم بهش نگاه کردم.
با دیدن ایمان نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
– حالتون خوبه؟
سری تکون دادم.
– از بچه‌ها شنیدم مامان بزرگ خانم شناوه فوت کرده، درسته؟
دو دستم‌و توی صورتم کشیدم.
– آره.
– پریشون به نظر می‌رسید.
غمگین خندیدم و به صندلی تکیه دادم.
با ورود استاد از جامون بلند شدیم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به سمت صندلی خودش رفت…
از کلاس بیرون اومدم و نگاهی به ساعت انداختم.
با یادآوری شرکت انگار غم عالم‌و روی دلم گذاشتند.
امروز شنبه‌ست و باید جواب استاد رو بدم.
بدبختی پشت بدبختی یعنی!
نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
با نزدیک شدن ایمان بهم وایسادم.
– می‌تونم به یه بستنی‌ای چیزی دعوتتون کنم؟
– واقعا من حوصله ندارم آقا ایمان، جدی دارم میگم.
لبخندی زد.
– خب منم می‌خوام یه کم بخندونمتون، راستش‌و بخواین اصلا این چهره‌ی پکر بهتون نمیاد.
با خنده گفت: مخصوصا از وقتی که اون بلا رو سر استاد رادمنش آوردید!
با یادآوری اوضاعش کوتاه خندیدم.
– لطفا قبول کنید، حتی کوتاه.
کولم‌و روی شونم تنظیم کردم.
خودمم می‌خواستم قبل رفتن به شرکت یه چیزی بخورم و حالا که فرصت پیش اومده تا خرج نکنم بهتره ازش استفاده کنم.
نفس عمیقی کشیدم.
– قبول می‌کنم.
لبخند عمیقی زد.
– ممنون.
به جلو اشاره کرد.
– بفرمائید.
قدم برداشتیم.
خداییش مودبه البته اگه اون روز توی پارک رو فاکتور بگیریم.
کنار خیابون وایسادیم.
– صبر کنید برم ماشینم‌و بیارم.
باشه‌ی آرومی گفتم.
ازم که دور شد تردید وجودم‌و پر کرد.
یعنی میشه بهش اعتماد کرد؟
قطعا کاری نمی‌کنه که آبروی باباش توی این دانشگاه زیر سوال بره.
چیزی نگذشت که یه مازراتی مشکی جلوی پام ترمز گرفت که ابروهام بالا پریدند.
عجب خر پولی!
شیشه رو پایین کشید.
– بشینید.
با کمی مکث در رو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
همش فکر می‌کردم استاد داره می‌بینتم.
نشستم و در رو بستم که به راه افتاد.
به ساعت مچیش نگاه کرد.
– وقت نمازه.
بهم نگاه کرد.
– اول بریم مسجدی یا امامزاده‌ای؟
از اینکه نماز میخونه لبخند عمیقی زدم.
– آره.
لبخندی زد و عینک آفتابیش‌و به چشم‌هاش زد.
وایی چه پسر پولدار خوبی! خیلی خوشم اومد.
نزدیک یه امامزاده‌ای که تا حالا نیومده بودم ماشین‌و پارک کرد.
کولم‌و توی ماشین گذاشتم و پیاده شدم.
به سمت امامزاده رفتیم.
– پس باید امیدوار باشم.
– واسه چی؟
– اینکه تو طول زندگیم بالاخره جدا از فامیل‌هام یه پولدار نماز خون می‌بینم.
خندید.
– من خانوادم خیلی به این چیزا اهمیت میدند.
با لبخند گفتم: خیلی خوبه.
بخاطر دستشویی جدای زنونه و مردونه از هم جدا شدیم.
بعد از انجام کارهای مربوطه وضو گرفتم و سر و وضعم‌و درست کردم…
وارد امامزاده شدم که آرامش وجودم‌و پر کرد.
یکی از چادرهای سفید رو سرم کردم و یه مهر برداشتم.
***
مثل دفعه‌ی پیش صندلی‌و برام بیرون کشید که با لبخند تشکری کردم و نشستم.

با یادآوری کار استاد خندم گرفت.
پررو!
رو به روم نشست و انگشت‌هاش‌و توی هم قفل کرد.
– جسارت نباشه که این‌و می‌پرسم، خانم شناوه و بافقی کجان؟
– محدثه که باید می‌موند، عطیه هم موند، منم می‌خواستم بمونم ولی بخاطر درس فرستادنم اینجا که بعدا که برمی‌گردند بهشون یاد بدم.
آهانی گفت.
با نزدیک شدن گارسون گفت: چی می‌خورید؟
به منویی که روی میز شیشه‌ای گذاشته شده بود نگاه کردم.
بالاخره انتخاب کردم و گفتم: یه میلک شیک شکلاتی.
گارسون به اون نگاه کرد.
– دوتا میلک شیک شکلاتی.
گارسون نوشت و رفت
با تردید گفت: مطهره خانم؟
– بله؟
– می‌تونم رسمی حرف زدن‌و بذارم کنار.
خندید.
– راستش‌و بخواین من با هم سن‌های خودم یا کوچیکترهای خودم نمی‌تونم رسمی حرف بزنم.
خندیدم.
– راحت باشید، به خودتون فشار نیارید.
خندید.
– ممنون اما درمقابلش ازت می‌خوام تو هم راحت باشی.
– سعیم‌و می‌کنم.
کوتاه خندید.
– خوبه.
چون باهام هم سنه باعث می‌شه بتونم باهاش راحت‌تر باشم.
کلا دختر اجتماعیم و زود با یکی خودمونی میشم، البته اگه بدونم طرف مقابلم جنبه و ارزشش‌و داره.
با صداش بهش نگاه کردم.
– در رابطه با اون روز توی پارک ازت معذرت میخوام.
دستم‌و تکون دادم.
– اشکال نداره، منم بهت مشت زدم.
خندید و دستش‌و روی صورتش کشید.
– خیلی بد زدی!
با خنده گفتم: خیلی حرصی شده بودم.
خندید و به صندلی تکیه داد.
با صدای گوشیم با ته مونده‌ی خندم از جیبم بیرونش آوردم.
با دیدن اسم استاد آب دهنم‌و به استرس قورت دادم.
یا خود خدا! عزرائیل بالاخره زنگ زد.
از جام بلند شد.
– ببخشید.
– راحت باش.
کمی ازش دور شدم و جواب دادم.
– بله؟
برخلاف تصورم با آرامش گفت: کجایی دانشجو کوچولو؟
با حرص گفتم: بهتون گفتم بهم نگید دانشجو کوچولو!
خندید و خمیازه‌ای کشید.
– زودتر بیا شرکت حوصلم سر رفته.
با ابروهای بالا رفته گفتم: خب به من چه ربطی داره؟
– اصلا آدرس بگو بیام دنبالت.
دلم هری ریخت.
هل کرده گفتم: نه نه نمی‌خواد خودم زود میام.
صداش با شک شد.
– مطهره؟
آب دهنم‌و قورت دادم.
– بله؟
– چی‌کار کردی؟
لبم‌و گزیدم.
وویی این آخه چجوری از رو صدام می‌فهمه؟
– هیچی، من تا نیم ساعت یه ساعت دیگه میام شرکت، خداحافظ.
این‌و گفتم و سریع قطع کردم.
نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم.
برگشتم و روی صندلی نشستم.
– دوشنبه شب تولد خواهرمه، بیشتر بچه‌ها رو دعوت کردم، لطفا شما هم بیا.
با تردید گفتم: آخه مامان بزرگ محدثه فوت شده.
– خب بهش نگید… چندتا استادها رو دعوت کردم.
وویی نکنه این استاد پررو هم دعوت باشه؟
– چیزه… کدوم استادا؟
حالت متفکری گرفت.
– یکیش استاد عظیمی، فرهادی، رادمنش…
آروم روی رونم زدم.
این غزمیتم دعوته که!
وایی دخترای دانشگاه!
حسادتم فوران کرد.
بی‌مقدمه گفتم: میام البته چون می‌دونم خانواده‌ی دین‌داری داری و پارتی نیست میام.
لبخندی زد.
– عالیه، واقعا خوشحالم کردی.
*****
بدون اینکه تو اتاقش برم پشت صندلیم نشستم و کامپیوتر رو روشن کردم.
کیفم‌و روی میز گذاشتم.
همه مشغول کار بودند.
اومدم ماوس‌و بگیرم اما با صداش دستم رو هوا موند.
– خانم موسوی؟
نفسم‌و به بیرون فوت کردم و به سمتش چرخیدم.
– بله؟
– بیاین اتاقم باهاتون کار دارم.
به اتاقش اشاره کرد.
به اجبار بلند شدم و به سمتش رفتم.
باهم وارد اتاق شدیم و در رو بست.
– کجا بودی؟
– اول اینکه سلام دوم اینکه کافه بودم.
اخم کرد.
– با کی؟
– به نظرتون با کی؟ اون دوتا که یزدن.
مشکوک بهم نگاه کرد.
سعی کردم خونسرد باشم.
تا خودت لو ندی نمی‌فهمه مطهره.
– یعنی تنهایی؟
– اینطور فکر کنید.
نگاه موشکافانه‌ای بهم انداخت و بعد به سمت صندلیش رفت.
به صندلی‌های جلوی میز اشاره کرد.
– بشین.
روی یکیشون نشستم.
– امروز شنبه‌ست.
– واقعا؟ من فکر کردم یکشنبه‌ست.
با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم.
– خب باشه.
– تصمیمت‌و بهم بگو.
نیشخندی زدم.
– تصمیم نه، اجبار.
ابروهاش بالا پریدند.
– یعنی خودتم نمی‌خوای؟
رو میزش خم شدم.
– به نظرتون اینکه هرشب تلاش کنم استادم‌و تحریک کنم خوشم میاد؟
اونم به سمتم خم شد.
– به این فکر کن که مزایایی هم داره.
با ابروهای بالا رفته گفتم: چه مزایایی؟
– کمک کردن تو امتحان، خرجاتم خودم میدم.
عجب پیشنهاد وسوسه انگیزی.
رو میز خط‌های فرضی کشیدم.
نالیدم: خیلی سخته.
چونم‌و گرفت و سرم‌و به سمت خودش چرخوند.
– کاری می‌کنم خجالت یادت بره، درسته، اولین بار سخته اما برات عادی میشه.
به چشم‌هاش زل زدم.
درآخر سرم‌و روی میز گذاشتم.
– باشه قبول میکنم.
سرش‌و نزدیک گوشم آورد و با سرخوشی گفت: عالیه.
بهش نگاه کردم.
از چشم‌هاش پیروزی می‌بارید.
– میریم وسایلت‌و جمع می‌کنی میریم خونه‌ی من.
– نمیشه همون‌جا بمونم؟
اخم کرد.
– نه، تازه اون دوتا هم که نیستند.
نفسم‌و به بیرون فوت کردم.
– باشه.
خواست لبم‌و ببوسه که سریع عقب کشیدم.
با اخم گفتم: فعلا نه.
لبش‌‌و با زبونش تر کرد و بلند شد.

به سمت در رفت.
– اول صیغه‌ت میکنم.
– خب صبر کنید کارم تموم بشه.
کتش‌و از جالباسی برداشت.
– لازم نکرده، تو جنی هستی یهو میزنی زیر همه چیز.
****
چمدونم‌و توی اون یکی اتاق خونش گذاشت.
– واسه تو آمادش کردم.
با نارضایتی ممنونی گفتم.
به سمتم اومد و چونم‌و گرفت.
با اخم کم رنگی گفت: خوشم نمیاد بی‌حوصله باشی، بهت گفتم یزد نرو وگرنه حالت بد میشه اما گوش به حرفم ندادی.
بی‌حوصله دستش‌و پس زدم و از کنارش گذشتم اما یه دفعه از پشت تو بغلش کشیدم.
نزدیک گوشم گفتم: قانون اول، بی‌حوصله ببینمت اونقدر قلقلکت میدم تا حساب کار دستت بیاد.
بی‌حوصله خندیدم.
یه دفعه شالم‌و از سرم کشید که سریع خواستم از دستش بگیرم اما روی تخت پرتش کرد.
– یادت نرفته که دیگه محرممی؟ هوم؟
بوسه‌ای به زیر گوشم زد و آروم گفت: واسه امشب آماده باش.
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
لاله‌ی گوشم‌و توی دهنش برد که لبم‌و گزیدم.
مکی بهش زد و باز نزدیک گوشم گفت: همه جوره لباس خواب داری، تلاشت‌و بکن ولی می‌دونم امشب واست سخته پس خودم اول خجالتت‌و می‌ریزم.
بازم لاله‌ی گوشم‌و بوسید که بی‌طاقت نالیدم: میشه اینکار رو نکنید؟
یه دفعه مانتوم‌و تو مشتش گرفتم.
– خوش ندارم ببینم باهام رسمی حرف میزنی، فهمیدی؟
به طرف خودش چرخوندم.
– نکنه توی تختم می‌خوای اینجور حرف بزنی که کل حس و حالمون بپره؟
از خجالت لبم‌و گزیدم که نگاهش به سمتش رفت.
– دیگه شوهرتم پس رسمی بازی‌و بذار کنار.
با این حرفش یه حسی بهم دست داد.
سرش‌و نزدیک‌تر آورد و آروم لبش‌و روی لبم گذاشت که این دفعه چشم‌هام بسته شدند.
کمرم‌و گرفت و آروم شروع به بوسیدنم کرد.
حتی یه بارم کسی‌و نبوسیده بودم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم.
فقط گهگاهی جواب بوسه‌هاش‌و می‌دادم.
کمی ازم جدا شد و لبخندی زد.
– بلد نیستی چجوری ببوسی؟
سرم‌و پایین انداختم.
چونم‌‌و گرفت و سرم‌و بالا آورد.
– دست نخورده‌ای، مثل ماشین صفر می‌مونی.
با یه دستش مشغول باز کردم دکمه‌هام شد که سریع مچش‌و گرفتم.
به دیوار چسبوندم.
با لحن و نگاه خاصی گفت: خودم جای جای بدنت‌و فتح میکنم.
مست شده‌ی نگاهش بهش چشم دوختم.
دکمه‌هام‌و دونه دونه باز کرد.
– اولین و آخرین نفری که دستش بهت میخوره منم.
از این همه نزدیکی و حرف‌هاش ضربان قلبم بالا رفته بود.
زیر مانتوم یه لباس آستین کوتاه جذب سفید پوشیده بودم.
نگاهی به بدنم انداخت که از خجالت گر گرفتم.
سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد و بوسه‌ای زد که وجودم زیر و رو شد.
نزدیک گوشم گفت: امشب دوست دارم با روغن ماساژت بدم، چطوره؟
با خجالت گفتم: میشه امشب‌و بیخیالش بشید؟
تند عقب کشید که از اخمش آب دهنم‌و با استرس قورت دادم.
– اگه بازم رسمی حرف بزنی عواقبش پای خودت، فهمیدی؟
با استرس سرم‌و تکون دادم.
– خوبه.
کمی عقب رفت که نفس عمیقی کشیدم.
– لباس بپوش بیا پایین.
این‌و گفت و بیرون رفت.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و روی تخت نشستم.
می‌بینی عاقبتم به کجا رسیده خدا؟
از عمد بردم محضر تا صیغم کنه، چون می‌خواست صیغه نامه داشته باشه که یه دفعه من نزنم زیرش، عاقد هم از آشناهای خودش بود.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
تحمل کن مطهره، خوشبختی به تو هم می‌رسه.
در کمد سفیدی که بود رو باز کردم.
با دیدن انواع و اقسام لباس خواب‌ها لبم‌و گزیدم.
این‌ها رو باید بپوشم؟ اینا که نیم متر پارچه هم نیستند!
در یکی از کشوها رو باز کردم.
پر از لباس بود.
زیپ چمدونم‌و باز کردم و لباس‌های خودم‌و هم توی کمد گذاشتم.
لباسم‌و با یه آستین سه ربع صورتی و شلوارم‌و با یه شلوار مشکی عوض کردم.
بعد از شونه کردن موهام با کش بستمشون و از اتاق بیرون اومدم.
یقمه‌م‌و بالاتر کشیدم تا خط بالا تنم مشخص نباشه.
از پله‌ها پایین اومدم که توی آشپزخونه دیدمش.
لیوان‌های آبمیوه رو توی سینی گذاشت و بهم نگاه کرد اما اخمی کرد.
– این چیه پوشیدی؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: مگه چشه؟
– لباس تو کشو واست گذاشتم.
صورتم جمع شد.
– چی؟! اون تاپ‌ها رو میگید؟
محکم به پیشونیش زد.
– تو من‌و با این رسمی حرف زدنت آخرش می‌کشی.
به سمتم اومد که با استرس گفتم: باشه باشه غلط کردم دیگه اینجور حرف نمیزنم.
بازوم‌و گرفت و به سمت پله‌ها کشوندم.
– بابا میگم غلط کردم.
اما بدون توجه به تقلاهام از پله‌ها بالا آوردم و توی اتاق خودم انداختم.
از کنارم رد شد و در کشو رو باز کرد.
یه لباس قرمز برداشت و به سمتم پرت کرد که گرفتمش.
– بپوشش.
بهش نگاه کردم که دیدم تاپیه که حسابی یقه‌ش باز و تنگه.
با تعجب گفتم: این‌و بپوشم؟
پوفی کشید و به سمتم اومد.
لباس‌و از دستم چنگ زد.
– باید لباس‌های باز بپوشی، جزو مرحله‌ی درمانه.
یه دفعه پایین پیرهنم‌و گرفت و سعی کرد بیرونش بیاره که با چشم‌های گرد شده تقلا کردم و گفتم: چی چی‌و جزو مرحله‌ی درمانه؟! بابا من نمی‌خوام جلوی کسی که تازه محرمش شدم این‌و بپوشم.
یه دفعه روی تخت پرتم کرد که از ترس هینی کشیدم.

زانوهاش‌و دور طرف بدنم گذاشت.
– خودت خواستی.
تا بیام کارش‌و درک کنم یقم‌و گرفت و لباسم‌و جر داد که متعجب به لباسم بعد بهش نگاه کردم.
– وحشی!
خودش‌و کنارم انداخت.
– زود باش بپوش.
با حرص نشستم.
خواستم حرف بزنم که نگاه خیرش‌و روی بالا تنه‌م دیدم.
سریع لباسم‌و روی هم گذاشتم و از خجالت گر گرفتم.
لبش‌و با زبونش تر کرد.
– دلم می‌خواد فشارشون بدم.
با حرص و خجالت تاپ‌و تو صورتش کوبیدم که چشم بسته بلند خندید.
خواست روم خیمه بزنه که سریع بلند شدم و با دو خودم‌و توی حموم انداختم و درش‌و قفل کردم.
با خنده گفت: بپوش بیا، آبمیوه‌ت گرم میشه.
با حرص داد زدم: به درک!
صدای خنده‌ش ‌اوج گرفت و از اتاق بیرون رفت.
دست به سینه با حرص به در تکیه دادم.
با کمی مکث لباسم‌و از تنم درآوردم و با حالت زار بهش نگاه کردم.
-‌ غصه نخور عسلم، لباسی که دوست داره رو جر میدم یا با اتو می‌سوزونم.
لباس‌و توی سبد انداختم و اون تیکه پارچه‌ی منفور رو پوشیدم.
از توی آینه به خودم نگاه کردم که لبم‌و گزیدم.
اوه اوه! عجب منظره‌ی هات و خفنی!
دستم‌و به سرم کوبیدم و از حموم بیرون اومدم.
از اتاق خارج شدم و آروم از پله‌ها پایین اومدم.
دیدمش که با بالا تنه‌ی لخت روی مبل دراز کشیده و داره تخمه می‌شکنه.
آب دهنم‌و با صدا قورت دادم.
اوف عجب تیکه‌ایه این بشر!
نفس عمیقی کشیدم و درست وایسادم.
دستی به لباسم کشیدم.
جوری برو جلو انگار اصلا خجالت نمی‌کشی.
آروم به سمتش رفتم.
همون‌طور که تخمه می‌شکست بهم نگاه کرد اما کلا خشکش زد‌.
زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم.
بهش که رسیدم پوست تخمه رو انداخت و همون‌طور که سر تا پام‌و برانداز می‌کرد لبش‌و با زبونش تر کرد.
با خجالت گفتم: آبمیوه‌م کو؟
یه دفعه مچم‌و گرفت و روی خودش انداختم که چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
جای خودش‌و باهام عوض کرد.
– باشگاهی چیزی میری؟
چشم‌هام‌و باز کردم.
– چیزه… آره.
همون‌طور که نگاهش بدنم‌و شکار می‌کرد گفت: چه رشته‌ای؟
دستم‌و روی یقم گذاشتم.
– بدنسازی و یه خورده هم کاراته.
چشم‌هاش برقی زدند.
– جون!
دستم‌و به زور برداشت و سرش‌و تو یقه‌م فرو کرد.
– منظره‌ی خوبیه!
سعی کردم سرش‌و بالا بیارم.
– میشه از روم بلند شی؟ دارم نفس کم میارم.
سرش‌و بالا آورد و زیر گلوم‌و بوسید.
– چرا زودتر پیدات نکردم خوشگلم؟ بدنت دست نخورده‌ست و همین حریصم می‌کنه که دستم‌و روش بکشم.
لبش‌و به گوشم نزدیک کرد.
– ‌تمام تو مال منه فهمیدی؟
حرف‌هاش حس خوبی داشت.
درآخر بوسه‌ای به لبم زد و از روم بلند شد که روند نفس کشیدنم بهتر شد.
بلندم کرد.
خواستم کنارش بشینم اما گفت: بلند شو.
بلند شدم.
یه دفعه بین پاش نشوندم که با خجالت گفتم: کنارت می‌شینم.
– می‌خوام خجالتت بریزه.
خم شد و لیوان آبمیوه رو به دستم داد که تشکری کردم.
شبکه‌ی آهنگ‌های خارجی‌و آورد.
از پوشش زنا لبم‌و گزیدم.
دیدن همچین وضع‌هایی واسم عادی بود اما دیدنشون کنار یه پسر نه!
با کنترل به تلوزیون اشاره کرد.
– اینجوری باید برای شوهرت لباس بپوشی نه اونجوری‌.
با حرص گفتم: ناسلامتی همین چند ساعت پیش صیغه‌ت شدم، یه جوری داری میگی انگار یه هفته‌ست.
آروم خندید و لاله‌ی گوشم‌و توی دهنش برد که سریع کنار کشیدم.
– نکن.
دستش‌و زیر لباسم برد که مچش‌و گرفتم و سعی کردم بیرونش بیارم.
– هنوز زیاد نگذشته‌ها، چقدر زن ندیده‌ای!
کشیده گفتم: استاد.
به رونم چنگ زد که لبم‌و گزیدم.
– استاد و درد.
چرخیدم و با تعجب بهش نگاه کردم.
با اخم گفت: اینقدرم وول نخور، اگه توجه کنی بین پامی و وقتی وول می‌خوری…
معنادار بهم نگاه کرد که منظورش‌و گرفتم و سریع جلوتر نشستم که با خنده بازم به خودش چسبوندم.
– نترس، بلند نمیشه.
با حرص و خجالت گفتم: عه! اینجور حرف نزن.
با بدجنسی گفت: پس چجوری حرف بزنم؟ واضح‌تر؟
نالیدم: خدایا چرا همچین استادی‌و گذاشتی تو پاچم؟
– نذاشته تو پاچت، گذاشته توی لباس زیرت.
این‌و گفت و دستش‌و از زیرش رد کرد که با حس کردن دستش آشوبی تو وجودم به پا شد.
– دستت‌و بکش بیرون اونجا حریم خصوصیه.
موهام‌و پشت گوشم برد.
– مگه واسه شوهر هم حریم خصوصی وجود داره؟
با حرص و دلی پر گفتم: یه جوری میگی شوهر انگار واقعا زنتم! نخیرم آقای محترم من فقط برات نقش هم‌خواب‌و دارم که درمانت کنم و بعدشم بندازیم دور.
یه دفعه چنان فشارش داد که آخ بلندی گفتم و مشتم‌و به دستش زدم.
– وحشی درد گرفت!
نزدیک گوشم غرید: مواظب حرفات باش مطهره، من هیچوقت همچین حرفی‌و بهت زدم آره؟
با غم گفتم: مگه غیر از اینه؟
نفس عصبی کشید.
– ببند بیشتر از این نرو رو اعصابم؛ وقتی اینجایی وقتی صیغه‌ی منی یعنی ناموس منی، هم خواب به هرزه‌های خیابونی می‌گند نه به تو، فهمیدی؟
سکوت کردم.
چرخیدم و سرم‌و تو سینه‌ش پنهان کنم که گرماش حس خوبی بهم داد.
آروم گفتم: من فقط از بعدش می‌ترسیدم.
بغلم کرد و یه دستش‌و توی موهام فرو کرد.
بوسه‌ای به موهام زد.

– نترس، همه چیز رو بسپار دست من، نمی‌ذارم یه ذره هم اذیت بشی، بهت قول میدم، هیچ کسی هم از رابطه‌ی بین من و تو نمی‌فهمه… به دوست‌هات گفتی؟
آروم گفتم: آره.
– چی گفتند؟
– مخالفت کردند ولی بهشون گفتم قبول می‌کنم.
با کمی مکث گفت: مطمئن باش جبران می‌کنم.
نفس پر غمی کشیدم و چشم‌هام‌و بستم.
دستش‌و توی موهام نوازش‌وار کشید.
سرم‌و بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
– یه سوال ازت بپرسم؟
– بپرس.
– تا حالا چندتا دوست دختر داشتی؟
ناخونش‌و به ته ریشش کشید.
– بعد اینکه ازدواجم به هم خورد… پنج‌تا.
تعجب کردم.
– چیزه…، بیشتریا بخاطر اون چیز باهم دوست می‌شند، تو چرا… یعنی…
انگار فکرم‌و خوند.
– صیغه‌شون می‌کردم تا شاید بتونند تحریکم کنند.
جا خوردم.
– صیغه‌شون می‌کردی؟!
– آره، دوست نداشتم دستم به کسی بخوره که صیغه‌م نیست.
پس منم مثل اونام براش.
بغض مسخره‌ای گلوم‌و فشرد.
ازش فاصله گرفتم و خواستم بلند بشم که دستش‌و دورم حلقه کرد و با تعجب گفت: چی شد یه دفعه؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: منم مثل اون دخترام برات، هیچ وقت دوست ندارم برای یکی کسی باشم که از یکی ناامید شده و حالا داره من‌و امتحان می‌کنه.
خواستم دست‌هام‌و باز کنم که به خودش چسبوندم.
– تو برام فرق می‌کنی.
جا خورده سریع بهش نگاه کردم.
– تو برام فرق می‌کنی مطهره، بفهم این‌و.
– چه فرقی؟
با کمی مکث گفت: نمی‌دونم اما این‌و می‌دونم که تو یه حس عجیبی‌و بهم میدی.
موهام‌و پشت گوشم بردم.
– یه حسی که نمی‌خوام یه لحظه هم ازش بگذرم.
نم اشک چشم‌هام‌و پر کرد.
– به هیچ کدوم اون‌ها نگفتم بیان توی خونم زندگی کنند اما به تو گفتم چون بهت اعتماد دارم، هیچوقت خودت‌و با اون‌ها مقایسه نکن، تو برام خاصی.
دلم لرزید.
لبخندی زد.
– یه دانشجوی کوچولوی سرکش فراری.
آروم و کوتاه خندیدم.
یه دفعه زنگ خونه به صدا دراومد.
– فکر کنم ناهار رسید.
دستم‌و روی دلم گذاشتم.
– وایی ناهار، غذا.
خندید.
– شیکمو!
زیر رون‌هام‌و گرفت و کنارش نشوندم.
با یه ابروی بالا رفته گفتم: حتما باید اینجوری بلندم می‌کردی؟
خندید و چشمکی زد.
– اینجور بیشتر حال میده.
سعی کردم نخندم.
گونم‌و محکم بوسید و با خنده به سمت آیفون رفت.
لبخندی روی لبم نشست.
کنارش حس خوبی دارم.
گوشی‌و برداشت و توی صفحه نگاه کرد.
– کیه؟
یه دفعه زد توی سرش و با استرس بهم نگاه کرد که با نگرانی بلند شدم.
پایین گوشی‌و گرفت.
– بابامه.
هل کرده گفتم: چی‌کار کنیم؟ کجا برم؟ برم تو اتاقم؟
– آره برو برو.
به سمت پله‌ها دویدم.
ازشون بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
در رو بستم و به دنبال کلید گشتم اما پیداش نکردم.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم.
– وایی کلید نداره!
چیزی نگذشت که صدای آقا احمد بلند شد.
– سلام پسرم.
– سلام، شما‌ کجا؟ اینجا کجا؟
– اومدم درمورد برادرت باهات حرف بزنم.
ابروهام بالا پریدند.
صدای استاد نگران شد.
حتی تو ذهنمم نمی‌تونم بهش بگم… مهرداد!
لبم‌و گزیدم.
اصلا نمیشه گفت.
– ماهان کاری کرده؟ چیزیش شده؟
– یه آب برام بیار بهت میگم.
چیزی نگذشت که باز به حرف اومد.
– از کارای ماهان خبر داری؟
با کمی مکث گفت: آره.
وایی نکنه می‌خواد برادرش‌و لو بده؟!
– همه‌ی کاراش‌و می‌دونم، این دختربازیش داره نگرانم می‌کنه باید زنش بدیم.
استاد با خنده گفت: به کی؟ به اون؟ کی به اون زن میده آخه؟
خندیدم.
عقب عقب به سمت تخت رفتم.
– به مرجان سپردم یه دختر براش پیدا کنه‌.
یه دفعه به میز آرایش خوردم که شدید لرزید.
تا خواستم پچرخم یه دفعه صدای شکستن یه چیز بلند شد که قلبم از کار افتاد.
دستم‌و روی قلبم گذاشتم و سریع چرخیدم.
مجسمه‌ی شیشه‌ای کوچولوم خرد و خاکشیر شده بود.
آقا احمد: صدای چی بود؟
محکم به گونم زدم.
خاک به سرم، الان میاد بالا آبروم میره، کل فامیل می‌فهمند، ننگ هرزگی بهم می‌زنند، مجبورم می‌کنند با این ازدواج کنم، وای خدا!
استاد: هیچی نبود بابا، حتما اشتباه شنیدی.
– نه یه چیز بود.
صدای احمد آقا نزدیک‌تر می‌شد.
به معنای واقعی گریم گرفته بود.
هراسون نگاهم‌و چرخوندم.
حالا چه خاک و شنی توی سرم بریزم؟
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 46

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
پری
پری
4 سال قبل

وایییییی عالیه😍
لطفا به همین روال پارت گذاریو ادامه بدین

هلن
هلن
پاسخ به  پری
4 سال قبل

عالیه پارت بعدی که میزاری

هلن
4 سال قبل

عالیه پارت بعدی که میزاری

Rozhan
Rozhan
پاسخ به  admin-roman
4 سال قبل

خواهشا به همین صورت پارک گذاری کنید

پری
پری
پاسخ به  admin-roman
4 سال قبل

لطفا به همین روال ادامه بدین

fati
fati
4 سال قبل

امروز نمیزارین؟…:)

Baharafshar79
4 سال قبل

اگ هر روز پارت بذارین خیلی خوب میشه😍رمان قشنگیه👏

پری
پری
4 سال قبل

آقا پارت جدیدو کی میزارین پس؟؟؟

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x