سرمو تو گودی گردنش فرو کردم که سعی کرد دستمو برداره و زیر دستم حرفهای نامفهوم زد.
با ولع گردنشو بوسیدم.
به وضوح خراب شدن حالشو حس میکردم.
عقب رفتم که با چشمهای شدید خمارش رو به رو شدم.
دستمو برداشتم که نفس زنان گفت: از خونه برو بیرون.
انگشتمو روی بدنش کشیدم.
– دوست دارم حست کنم.
سرمو جلو بردم.
لالهی گوششو توی دهنم بردم و بوسیدمش که خفیف لرزید.
یه دفعه صدای زنگ همه جا رو پر کرد که سریع از خودش جدام کرد.
با صدای خشدار و عصبی گفت: تا قاطی نکردم مانتوتو بپوش.
بیتوجه به حرفش خودمو بهش کشیدم که چشمهاشو بست.
#مـطـهره
با حرص چندبار پشت سرهم رنگ زدم.
یعنی لعنت به جفتتون.
گفتم این سوال بده نیست، جواب تماسهامو که نداد، الانم در رو باز نمیکنه!
خب بشینید بخونید نمرتون خوب بشه، اه!
پوفی کشیدم و بازم زنگ زدم.
شاید حمومه.
فکر کنم آخرش باید از کلیدی که بهم داده استفاده کنم.
کلید داده که هروقت خواستم بیامو اگه نبودش برم تو خونه تا بیاد.
لبخند محوی زدم.
این یعنی اینکه بهم اعتماد داره.
کلیدو از کیفم بیرون آوردم و توی قفل انداختم.
در رو باز کردم و وارد شدم.
چراغ خونه روشن بود.
در رو بستم و به جلو قدم برداشتم.
#مهرداد
از کاراش داشتم دیوونه میشدم.
کل تنم کورهی آتیش شده بود و هر لحظه ممکن بود خودمو واسش آزاد بذارم.
با صدای بسته شدن در خونه نفسم بند اومد و با ترس چشمهامو باز کردم.
فقط مطهره کلید داره!
تموم قدرتمو جمع کردم و لادنو روی مبل انداختم.
به شالش چنگ زدم و با عصبانیت و ترس شالو دور دهنش پیچوندم که با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
با خشم غریدم: صدات در بیاد میکشمت لادن، همینجوریشم حسابی ازت عصبانیم.
صدای مطهره بلند شد: روانیه دیوونه کجایی در رو باز نمیکنی؟
نگاه لادن پر از حسادتو شرارت شد.
تا خواستم روی کولش بندازم پاشو محکم به شکمم زد که بازوش از دستم ول شد و با یه آخ چشمهامو روی هم فشار دادم.
تا به خودم بیام روی مبل پرتم کرد و سریع روم نشست و لبشو محکم روی لبم گذاشت.
سعی کردم پرتش کنم ولی یقهمو گرفته بود.
وحشیانه میبوسیدم و من از ترس اینکه مطهره بیاد و ما رو تو این وضع ببینه داشتم جون میکندم.
تموم قدرتمو جمع کردم و به پایین مبل پرتش کردم اما سرش محکم به لبهی میز خورد و روی زمین افتاد.
با ترس گفتم: لادن؟ خوبی؟
جوابی نداد که با وحشت کنارش نشستم و سرشو بالا گرفتم.
چندبار به گونهش زدم ولی به هوش نیومد.
با حس گرمیه یه چیز روی دستم سریع بهش نگاه کردم که با دیدن خون نفسم دیگه بالا نیومد.
یه دفعه صدای بهت زدهی مطهره بلند شد: مهرداد!
#مـطـهـره
ماتم برده بود و نگاهم بین مهرداد و لادنی که تاپ تنش بود و روی دست مهرداد بود نگاه میکردم.
کل اجزای بدنم انگار قفل کرده بودند و پاهام باریم نمیکردند که راه برم.
مهرداد با نگاه ترسیده و پر از اشک بهم نگاه میکرد.
نگاهم سمت دستش رفت که با دیدن خونی بودنش قلبم از کار افتاد و نزدیک بود بیوفتم که سریع به دیوار دست گذاشتم.
مهرداد با صدای لرزون گفت: م… مطهره؟
بعد به دستش که کمی میلرزید نگاه کرد.
تموم ذهنم قفل کرده بود رو خون دستش و نمیفهمیدم چرا این اتفاق افتاده و چرا لادن تاپ تنشه.
پاهامو تکون دادم و آروم به سمتشون رفتم.
کنار لادن دو زانو فرود اومدم و اینبار لب باز کردم.
– چرا… چرا سرش داره خون میاد؟
اشک دریایی توی چشمهاش راه انداخته بود که نمیذاشت درست و حسابی تیلههای مشکیشو ببینم.
– اومد… اومد اینجا، من نمیدونستم واسه چی اومده اما وقتی اومد میخواست کاری بکنه که… کاری بکنه که…
با ترس گفتم: حرف نزن باید… باید به اورژانس زنگ بزنیم، تو هم یه چیزی بذار رو محل خونریزیش.
مغزم مثل ماشینی شده بود که کلی راه رفته و داغ کرده و دیگه کشش راه رفتنی نداره.
گوشیمو با دستهای لرزونم از کیفم بیرون آوردم اما از دستم در رفت.
خواست بلندش کنه که سریع گفتم: نه، ممکنه سرش خونریزی داخلی یه چیزی بکنه.
نفسهام به زور بالا میومدند و از رنگ رو به کبود خودشم معلوم بود که حسابی ترسیده.
گوشیمو از روی زمین برداشتم و شمارهی اورژانسو گرفتم.
******
روی صندلی نشسته بود و دستشو توی موهاش فرو کرده بود.
قلبم از استرس و ترس انگار میخواست بیرون بزنه.
هی میخواستم ازش بپرسم لادن چرا اون طوری شد و اونجا چیکار میکرد اما با دیدن حالش سکوت میکردم.
زیر لب زمزمهوار گفت: اگه بمیره چی؟
حتی حرفشم چهار ستون بدنمو میلرزونه.
مهرداد قاتل بشه؟ نه امکان نداره!
– اینقدر منفی بازی نکن، چیزیش نمیشه.
تندتر با پاش ضرب گرفت.
با بیرون اومدن دکتر از اتاق زودتر از من بلند شد.
– چی شد دکتر؟
از جام بلند شدم.
– نگران نباشید، خونریزی داخلی نداشت، فقط شکستگی سره که اینم چند وقت دیگه خوب میشه.
به وضوح راحتی خیال مهرداد رو به چشم دیدم.
نفس آسودهای کشیدم.
مهرداد: ممنون دکتر.
دکتر سری تکون داد و رفت.
باز روی صندلی نشست و با دو دستش صورتشو پوشوند.
قلبم کم کم داشت آروم میشد و یخ زدگی تنم هم کمتر.
قاتل؟ اما مگه اون نبود که میخواست به اون راحتی ایمانو بکشه حالا چرا اینقدر ترسیده؟
جدی بهش نگاه کردم.
– مهرداد؟
سرشو بالا آورد.
– تو میترسی قاتل بشی؟
ابروهاش بالا پریدند.
– نه پس دوست دارم، حرفا میزنیا!
پوزخندی زدم.
– پس چطور میخواستی ایمانو بکشی؟ هان؟
نگاهش جدیتر شد.
– همه چیز برای تو فرق میکنه، گفتم که حاضرم بخاطر تو قاتلم بشم.
دستهامو داخل جیبهام بردم.
– لادن اونجا چیکار میکرد؟
به صندلی تکیه دادم.
– بشین.
– راحتم.
کمی بهم خیره شد و بعد گفت: اومد خونه، خواست تحر*یکم کنه تا باهام رابطه داشته باشه.
اخمهام شدید درهم رفت و تموم تنم از عصبانیت گر گرفت.
– خب؟
– ازش دوری میکردم اما اون حسابی زده بود به سرش، اومدم به عقب هلش بدم که سرش محکم به میز خورد و اینطوری شد.
عمیق به چشمهاش نگاه کردم.
از جاش بلند شد و رو به روم وایساد.
– اینطور نگام نکن، به روح مامانم دارم راست میگم.
اخمهام از هم باز شدند.
نگاهش رنگ احساس گرفت.
– من فقط تو رو میبینم مطهره، فقط تو رو میخوام.
فقط سکوت کردم.
لبخند محوی زد.
– مطهره؟
با کمی مکث گفتم: بله؟
خوب بهم نزدیک شد.
– فردا میخوام یه چیز مهمیو بهت بگم، یه چیزی که خیلی وقته توی دلم مثل یه راز مونده.
کنجکاوی مثل خوره به جونم افتاد.
– خب الان بگو.
ابروهاش کوتاه بالا انداخت.
– فعلا نه، فردا.
با نارضایتی باشهای گفتم.
– درس خوندی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– به لطف کارای تو نه.
لبخندی زد.
– اشکال نداره، فردا امتحان نمیگیرم.
سعی کردم لبخند نزنم.
– خوبه میدونی که وظیفته امتحان نگیری چون من بخاطر تو درس نخوندم.
معترضانه بهم نگاه کرد که حق به جانب گفتم: والا!
****
همین که از محوطه بیرون اومدم ماشینش جلوی آپارتمان ترمز گرفت.
در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم با تیپ رسمیش نفسم بند اومد.
لبخند مهربونی زد.
– نمیشینی؟
سریع خودمو جمع کردم و نشستم که بوی عطر همیشگیش توی بینیم پیچید.
به راه افتاد.
زوم کرده بهش نگاه کردم.
تیپش جوری بود که نمیشد ازش چشم برداری.
وارد خیابون شد.
کوتاه بهم نگاه کرد.
– منو خوردیا!
با سردرگمی گفتم: چرا این تیپ زدی؟ مگه داریم میریم عروسی؟
لبخندی زد.
– رسمی پوشیدم چون قراره حرفهامو رسمی کنم.
بازم گیج بهش نگاه کردم.
بهم نگاه کرد و خندید.
– اینطور نگام نکن میخورمتا.
اخم ریزی کردم.
– میخوای چیکار کنی؟
– میفهی خانمم.
اخمم عمیقتر شد و نگاه ازش گرفتم.
لادن هنوزم توی بیمارستانه؛ خانوادشم خبردار شدند اما به هیچ کسی نگفته که بخاطر ه*رزهگری خودش این بلا سرش اومده.
دلم میخواست اونقدر بزنمش تا بمیره، دخترهی عوضی اگه یه بار دیگه به مهرداد نزدیک بشی دارم برات.
شاید هنوزم دلم از مهرداد صاف نشده باشه اما دلمم نمیخواد کسی جز من بهش نزدیک بشه.
– راستی.
بهش نگاه کردم.
– فردا به مامانت زنگ میزنم.
با اخم گفتم: چرا؟
کوتاه بهم نگاه کرد.
– میگم که میخوام بیام خواستگاریت.
با تمسخر گفتم: اونوقت مامانم میگه بزرگترت کجاست بچه؟
کوتاه خندید.
– به بابامم میگم.
– بابات قبول نمیکنه.
ابروهاش بالا پریدند.
-اونوقت چرا؟
– چون من به لطف تو مطلقم.
– تو نگران ایناش نباش، خودم بلدم حلش کنم.
سکوت کردم و چیزی نگفتم.
یعنی میتونم دلمو باهاش صاف کنم تا خودم راحتتر بتونم زندگی کنم؟
*****
تقریبا نزدیک شب بود.
با استرس به جنگل اطرافم نگاه کردم.
– اینجا کجاست؟ ما داریم کجا میریم؟
خونسرد گفت: راهو گم کردم.
با ترس داد زدم: چی؟
کمی خم شد و چشمهاشو ریز کرد.
– مهرداد ما کجاییم؟ هان؟ تو این جنگل چه غلطی میکنیم؟
تا اومد حرفی بزنه یه دفعه چرخ ماشین تو یه چیز فرو رفت که جیغ خفهای کشیدم.
حالا هی گاز بده مگه بیرون میومد؟
با حالت گریه گفتم: بخدا میمیریم، تو این جنگل حیوونا میریزن رو سرمون میخورنمون.
پوفی کشید.
– اه مطهره! یه دقیقه حرف نزن.
جیغ زدم: همش تقصیر توعه.
گاز رو ول کرد و ماشینو خاموش کرد.
– بیرون نمیاد، بیخیال.
بعد چشمهاشو بست و گفت: میخوابیم تا فردا صبح.
پاهامو به زمین کوبیدم و بهش مشت زدم.
داد زدم: عوضی بلند شو ببینم، من از ترس دارم سکته میکنم تو میگی بخوابیم؟
زیر لب نوچی گفتم و یه دفعه مچهامو گرفت.
– بگیر بخواب.
داد زدم: چی…
زود دستشو روی دهنم گذاشت.
– اینقدر داد نزن سرم درد میگیره.
دستشو پس زدم و عصبی گفتم: اصلا تو نیا، خودم میرم.
خونسرد دستشو به فرمون تکیه داد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و به کیفم چنگ زدم.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
در رو محکم بستم و حتی نگاهی هم بهش ننداختم و به جلو رفتم.
با ترس و اضطراب به درختای سر به فلک کشیدهی دورم نگاه کردم.
جوری بودند که انگار میخوان بین شاخه هاشون بگیرنم.
از سردی هوا خودمو بغل کردم.
کاش یه کلبه اینجا پیدا بشه.
نور آفتاب درحال غروب بین شاخههای درختها روم تابیده میشد.
کاش میشد زمان وایسه و شب نشه.
با اینکه کت تنم بود اما کمی سردم بود.
صدای بسته شدن در ماشینو شنیدم و چند ثانیه بعد قامت مهرداد کنارم پیدا شد.
– خدا لعنتت نکنه مهرداد.
– حرص نخور خانم خوشگلم، با مشکلات راحت برخورد کن.
با غضب بهش نگاه کردم که پررو خندید.
با حلقه شدن دستش دور کمرم سریع خودمو کنار کشیدم که اخم ریزی رو پیشونیش نشست اما چیزی نگفت و دستهاشو داخل جیبهای کتش برد.
نفسمو به بیرون فوت کردم و به جلو چشم دوختم.
با دیدن یه کلبه از خوشحالی جیغی کشیدم و به سمتش دویدم که مهرداد با خنده گفت: بپا نیوفتی.
بهش که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
چراغی روشن نبود.
بازم در زدم.
مهرداد کنارم اومد و خیلی راحت و با پررویی در رو باز کرد که با تعجب نگاهش کردم.
– خیلی پررویی!
سعی کرد نخنده.
– برو تو.
اخم کردم.
– خونهی مردمهها!
خندید.
– برو تو.
با شک نگاهش کردم و بعد وارد شدم.
اومدم حرفی بزنم اما با دیدن صحنهی رو به روم نفس تو سینم حبس شد و لبام انگار به هم دوخته شدند.
با بهت به اطراف نگاه کردم.
تموم کلبه شمع گذاشته شده بود و گلبرگها ترکیب خوبی با شمعها میشدند.
از پشت بازوهامو گرفت و کنار گوشم لب زد: خوشت میاد؟
بازوهامو آزاد کردم و با بهت به سمتش چرخیدم.
اصلا نمیدونستم چی باید بگم، انگار تموم کلمات از ذهنم پریده بودند.
لبخند و چشمهای مهربونشو تو این فضای نیمه تاریک هم میدیدم.
با همون حالت گفتم: اینجا چرا این شکلیه؟ این یعنی چی آخه؟ من… من نمیفهمم.
کوتاه خندید.
اون فاصلهای هم که بینمون بود رو پر کرد.
بازوهام بین دستهای مردونش محصور شد.
– واسه تو درستش کردم.
ماتم برد.
– دوست دارم امشب خوب تو خاطر دوتامون بمونه، تو زمانی که فکر میکردم از دستت دادم دوباره به دستت آوردم.
اشک چشمهامو پر کرد.
– خانمم، عسلم، عشقم…
نفس تو سینم حبس شد و با بهت نگاهش کردم.
– میخوام بهت بگم که…
اما سکوت کرد که منتظر بهش نگاه کردم.
قلبم از هیجان، از بهت، نمیدونم از چی تند میزد.
– میدونم بهت بد کردم، با اون کارم تو رو نابود کردم، از خودم روندمت، اما الان مثل سگ پشیمونم مطهره.
قطرهای اشک روی گونم چکید.
تو نگاهش شرمندگی موج میزد.
– ازت معذرت میخوام، ازت میخوام که ببخشیم، دیگه اینطور ازم فرار نکنی.
دستشو کنار صورتم گذاشت.
مست شدهی نگاه و حرفهاش فقط بهش خیره شدم.
– خانم من، قربونت برم، تو ببخشم، بازم باهام خوب شو، ببین چیکارا برات میکنم.
اون دستشو هم کنار صورتم گذاشت.
بغضم از خوشحالی بود، از حرفهاش بود نمیدونم از چی بود.
کمی به چشمهام زل زد و درآخر گفت: خیلی خیلی دوست دارم مطهره.
چنان شکی بهم وارد شد که بهت زده با چشمهای پر از اشک فقط بهش خیره شدم و نفسم بند اومد.
اشک توی چشمهاشو خوب میدیدم.
– خیلی عاشقتم.
اشکهام بیاراده روی گونههام سر خوردند.
تموم تنم گر گرفته بود.
اینبار دلم از ریشه لرزید جوری که خوب حسش کردم.
با بغض توی صداش گفت: شاید با کارم دیگه دوستم نداشته باشی اما ازم دوری نکن، باهام سرد نباش.
باور نمیشه که دارم این حرفها رو میشنوم واسه همین زبونم نمیچرخید که حرفی بزنم و جواب این همه کلماتی که دلمو شدید میلرزوندند رو بدند.
– یه حرفی بزن مطهره، اگه ازم متنفری…
حرفشو با انداختن خودم تو بغلش قطع کردم که صدای گریم بلند شد و چشمهامو بستم.
به ثانیه نکشیده بین بازوهای مردونش گم شدم.
محکم بغلم کرده بود.
– یعنی هیچ حرفی نداری که بزنی؟
با گریه آروم گفتم: چرا از اول بهم نگفتی؟ چرا با تعرضت سعی کردی اینو بهم بفهمونی؟ میدونی چقدر داغون شدم؟ فکر میکنی از اینکه با ایمان ازدواج کردم خوشحال بودم؟
صداش از گریه لرزید: غلط کردم مطهره، پشیمونم اما میخوام جبران کنم، توروخدا بهم فرصت بده.
حلقهی دست هامو تنگتر کردم.
– اگه الان تو بغلتم یعنی بهت اجازه دادم.
با گریه خندید و عمیق بوسهای به سرم زد.
– خیلی دوست دارم معشوقهی فراری من.
با گریه خندیدم.
سعی کردم اشکهامو پس بزنم.
با کمی مکث گفتم: ناراحت نشو اگه جوابی بهت نمیدم باید صبر کنی اول با خودم کنار بیام.
– اشکال نداره قربونت برم، تو جون بخواه.
با آرامش وجودش سکوت کردم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم.
#یـک_مـاه_بعد
با تعجب گفتم: چرا میخوای بری یزد؟
– داریم میریم دیدن یکی از آشناهام.
آهانی گفتم.
– این چند روز تعطیلیه، میخوای باهام بیای؟
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
– آره میخوام، دیگه نباید پول اتوبوس بدم.
خندید.
– باشه پس، فردا ساعت پنج صبح حاضر باش.
با ذوق گفتم: باشه، مهرداد؟
– جونم.
– عطیه هم میاد همراما.
– اشکال نداره.
رو به عطیه که منتظر بهم نگاه میکرد آروم گفتم: حله.
لبخند عمیقی روی لبش نشست.
– باشه پس خداحافظ.
– خداحافظ فداتشم.
تماسو قطع کردم و با نیش باز گفتم: ماهم داریم میریم یزد.
با سرخوشی گفت: اینقدر دلم واسه یزد تنگ شدهها.
خندید و ادامه داد: محدثه ضرر کرد که اینقدر زود رفت.
با خنده گفتم: اگه ماهان بفهمه واسه محدثه خواستگار داره میاد و بخاطر این رفته یزد چیکار میکنه؟
دستشو به چپ و راست تکون داد.
– نگو نگو.
کنارش روی مبل نشستم.
– ولی خب، قرار نیست که جواب مثبت بده.
#روز_بعد
#محدثه
با حرص اتاقمو جمع و جور میکردم.
– آخه مادرمن چرا بهشون گفتی بیان؟
صداش از توی آشپزخونه بلند شد.
– بازم که غر زدی! دارم میگم پسره پولداره.
داد زدم: خب به درک من نمیخوامش.
با حرص گفت: ببر صداتو محدثه وگرنه دمپایی پامو درمیارم میکوبم وسط فرق سرتا.
نفس پر حرصی کشیدم.
بخاطر این خواستگار الدنگ مجبور شدم به ماهان دروغ بگم.
********
مامان و بابا از هال بیرون رفتند و شروع کردند به خوش آمد گفتن.
مامان هر چه قدر گفت برم توی اتاق نرفتم و لج کردم.
داداش بیجنبهی بیشعور منم بدون اینکه ازم پشتیبانی کنه همراه اونها شده میگه خوشبختت میکنه.
بره گمشه، معلوم نیست پسره از کدوم آشغال دونیه تهران بلند شده اومده.
اخمهام یه لحظه هم از هم باز نمیشد.
بابا به داخل راهنماییشون کرد.
نگاه از گل فرش گرفتم و سرمو بالا آوردم اما با کسی که چشم تو چشم شدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و حتی یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی.
این اینجا چه غلطی میکنه؟!
با همون نگاه شیطون لعنتیش نگاهم کرد.
با پیکی که مامان ازم گرفت سریع به خودم اومدم و خودمو جمع کردم اما از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم.
باهاشون احوال پرسی کردم.
اگه مطهره بود قطعا از تیپ شوهرش پس میوفتاد.
این ماهان لعنتی اینجا چیکار میکنه؟
اونها روی مبل نشستند.
منم پایین مبلها روی فرش نشستم.
نگاه متعجبم فقط روی ماهان بود و مهردادم سعی میکرد نخنده.
کم کم اخمهامو توی هم کشیدم و با یه چشم غره نگاه ازش گرفتم.
اونوقت نباید بهم بگه؟…
همین که وارد اتاق شدم به سمتش چرخیدم و با توپ پر گفتم: تو چرا…
سریع دست هاشو بالا گرفت و تند گفت: آروم باش آروم باش، بخدا فحش نمیخوام.
با اخم گفتم: چرا بهم نگفتی؟
لبخند شیطونی زد.
– میخواستم سوپرایزت کنم عشقم.
با تهدید توی لحنم گفتم: یه بار دیگه بهم بگی عشقم اون دندونای خوشگلتو پایین میارما!
بهم نزدیکتر شد.
– یعنی الان خوشحال نشدی؟ میخوای برم بگم من زن نمیخوام؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
– غلط میکنی که زن نمیخوای، باید منو بخوای.
خندید و دو طرف صورتمو گرفت.
– آخ من قربونت برم، مگه میشه تو رو نخوام؟
سعی کردم لبخند پررنگی نزنم.
– یعنی قراره زنت بشم؟
به صورتم نزدیکتر شد.
– قراره زنم بشی، خانم خونم بشی، قراره بالاخره لمست کنم.
تموم حسم پر کشید و حرص نگاهمو پر کرد.
به عقب هلش دادم و گفتم: برو گمشو، عوضی.
آروم شروع کرد به خندیدن.
یه دفعه به سمتم اومد و قبل از اینکه کاری بکنم دو طرف صورتمو گرفت و لبشو محکم روی لبم گذاشت که جیغ خفهای کشیدم و مشتهامو بهش زدم.
بوسهی عمیقی زد و عقب رفت که سعی کردم صدام بالا نره: بیشعور رژمو خراب کردی.
بازم خندید که بیشتر حرصم گرفت.
انگشتشو روی لبم کشید و انگشت رنگ شدشو مکید که با حرص گفتم: سرب خور لعنتی، لبتم پاک کن رژی شده.
خندید.
– واقعا؟
– آره.
انگشتشو روی لبش کشید.
– همینطوری میرم خوبه که.
خواست بره که با چشمهای گرد شده گفتم: هی یابو کجا سرتو انداختی داری میری؟ میخوای آبرومو تو چاه دستشویی کنی؟
چرخید که بره اما کتشو گرفتم و به عقب پرتش کردم که نمیدونم چی شد صدای پاره شدن یه چیز بلند شد.
لبمو گزیدم و به جیب پاره شدش نگاه کردم.
با چشمهای گرد شده اول به جیبش بعد به من نگاه کرد.
هل کرده خندیدم و زود جیبو ولش کردم.
– فکر کنم پاره شد.
با همون حالت گفت: چجوری کشیدی که پاره شد؟
سعی کردم خودمو بیخیال نشون بدم.
شونهای بالا انداختم.
– نمیدونم.
حرص نگاهشو پر کرد.
– حالا جیب منو پاره میکنی؟ دارم برات.
یه دفعه به سمتم هجوم آورد و یه دفعه روی تخت پرتم کرد که جیغی کشیدم اما سریع دستهامو روی دهنم گذاشتم.
روم که خیمه زد استرسم گرفت.
– داری چه غلطی میکنی؟
– منم میخوام لباستو پاره کنم.
با چشمهای گرد شده گفتم: تو دیوونهای؟!
روم خم شد و دستشو کنار سرم گذاشت که لبمو گزیدم.
– از روم بلند شو ماهان، یه دفعه یکی در باز کنه بدبخت میشیم.
نگاهش که بدنمو شکار کرد سیلیای به صورتش زدم که دستش و رو گونهش گذاشت و با تعجب نگاه کرد.
– یه بار دیگه نگاهت هرز بپره بدترشو میزنم، حالا هم…
یه دفعه صدای در و پس بندش صدای مامان بلند شد: محدثه جان؟
با استرس به ماهان نگاه کردم که لبخند شیطانیای زد.
آروم گفت: مثلا اگه صدای بالا و پایین رفتن تخت بیاد مامانت چه فکری میکنه؟
با استرس گفتم: دیوونه نشیا!
بازم مامان در زد که بلند گفتم: یه کم دیگه هنوز حرف داریم.
باشهای گفت و رفت که نفس آسودهای کشیدم.
– دوست دارم زودتر بگذره و بتونم حست کنم.
اخمهامو توی هم کشیدم.
– تا نزدم آش و لاشت نکردم از روم بلند شو.
– یعنی دوست نداری؟
برخلاف واقعیت گفتم: نه ندارم بلند شو.
لبش آویزون شد.
– بیاحساس!
بعدم بلند شد که نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم و بلند شدم.
– یه کم احساس خرج کن، بخدا چیزیت نمیشه.
چپ چپ بهش نگاه کردم.
– دوست ندارم.
*******
#مـطـهـره
با تعجب گفتم: بخدا راست میگی؟
با خنده گفت: آره، وای مطهره نمیدونی چجوری سوپرایز شدم، الحق که دیوونهی خودمه.
مشتمو جلوی دهنم گرفتم.
– عه عه! عجب آدمیه این مهرداد! به من گفت میخوان برن دیدن یکی از آشناهاشون!
خندید.
– حالا بچم خوشتیپ شده بود؟
سوتی کشید.
– چجورم، اگه بودی پس میوفتادی.
با ذوق در ماشینو بستم.
– الهی قربونش برم.
با خنده گفت: بسه بسه!
خندیدم و گفتم: حالا کی قرار مدار عقد ریختید؟
– هنوز صبر کن بهشون جواب مثبت بدیم بعد.
آهانی گفتم.
از پارکینگ وارد راهرو شدم و از پلهها بالا اومدم.
– خب دیگه من برم به عطیه زنگ بزنم معلوم نیست کجاست که جواب نمیده.
– برو گلم، خداحافظ.
– خداحافظ.
گوشیو توی جیبم گذاشتم و کفشهامو بیرون آوردم.
بیحوصله از توی جا کفشی گذاشتنشون یه گوشهای پرتشون کردم.
دستگیره رو گرفتم و در هالو باز کردم.
وارد شدم و خواستم سلام کنم اما با دیدن مهرداد ابروهام بالا پریدند.
مامان: در رو ببند دیگه!
بدون توجه به بقیه با تعجب گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟!
– عوض سلامته؟
اخمهامو توی هم کشیدم.
– چرا دروغ گفتی؟
با صدای سرفهی حدیثه به خودم اومدم و لبمو گزیدم.
با استرس به مامان و بابا که اخم ریزی داشتند نگاه کردم و گفتم: سلام، خوش اومدم… چیزه یعنی… هیچی.
اینو گفتم و به سمت اتاقم د فرار.
سریع وارد شدم و در رو بستم و به در تکیه دادم.
با صدای خندهی بابا هنگ کردم.
داره میخنده؟ یعنی واقعا داره میخنده؟
بابا: باباجان مگه شما به مطهره نگفتی که میای؟
یعنی چشمهام از این گردتر نمیشدند.
باباجان؟! جانم؟!
مهرداد خندید و گفت: نه بهش نگفتم که سوپرایز بشه.
با همون حالت به سمت کمد رفتم.
اونو بابام کی باهم صمیمی شدند که من خبر ندارم؟! جلل خالق! از این مهرداد باید ترسید.
لباسهامو که عوض کردم شالیو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون اومدم.
دیدم که داره چایی میخوره.
همهی نگاهها به سمتم چرخید.
مهرداد لبخندی زد و چاییشو پایین آورد.
– بیرون خوش گذشت؟
با اخم ریزی روی یکی از مبلها نشستم.
– ساعت دوازدهی شب خونهی ما چیکار میکنی؟
مامان معترضانه گفت: عه! مطهره؟
-خب مادرمن بد میگم؟
به مهرداد نگاه کردم و با طعنه گفتم: چرا نرفتی خونهی آشناتون؟
خندش گرفت.
– پس بگو از کجا داری میسوزی که بداخلاق شدی! خب به من چه؟ ماهان قسمم داد که حتی به تو هم نگم.
دست به سینه به حالت قهر نگاه ازش گرفتم.
حدیثه: خاک تو سرت که همچین شوهری داره گیرت میاد اونوقت اینقدر ناز میکنی!
مهرداد با خنده گفت: ببین، خواهرتم فهمید باید قدر منو بدونی.
خندیدم.
– نه بابا! اعتماد به سقفت توی حلقت.
بازم مامان معترض شد.
– مطهره! این چه طرز حرف زدنه؟
مهرداد خندید و گفت: اشکال نداره بهش عادت کردم، میبینید خون منو چجوری تو شیشه میکنه؟
مامان با اخم گفت: دیگه نبینم پسرمو اذیت کنیا.
با چشمهای گرد شده گفتم: دستت درد نکنه مامان! الان از این طرفداری میکنی؟!
مهرداد خیلی سعی میکرد نخنده.
مامان با همون حالت گفت: حرف نباشه.
دندونهامو روی هم فشار دادم و با حرص به مهرداد نگاه کرد که لبشو گاز گرفت تا نخنده.
ناخودآگاه نگاهم به سمت لبش رفت.
چقدر دلم واسه بوسههاش تنگ شده؛ خدا خدا میکنم که زودتر این دوماهم تموم بشه.
با صداش سریع به چشمهاش نگاه کردم.
– من دیگه رفع زحمت میکنم.
خواست بلند بشه که بابا سریع بازوشو گرفت.
– شب همینجا میخوابی.
– نه بابا بذار…
با نگاهی که بهم انداخت لال شدم.
رو به مهرداد گفت: تو اتاق بالا بخواب.
مهرداد: آخه…
بابا: آخه نداره، مخالفت نکن.
معلوم بود مهرداد کلی خوشحال شده اما به روی خودش نمیاره.
– مجبورم دیگه اطاعت کنم چون پدرزن داره دستور میده.
بابا با خنده گفت: خوبه.
هنوزم نتونستم بهش بگم که چقدر دوسش دارم و میدونمم که هرشب به امید شنیدنش صبحاشو شب میکنه.
#دو_مــاه_بـعـد
روزها مثل ابر و باد گذشتند.
تو این دوماه از ایمان خبری ندارم، یعنی دارم اما در حد اینکه تو کلاس میبینمش، حتی دیگه سلامم نمیکنه یا اگه هم سلام کنم یه جواب خشک و خالی بهم میده.
به طور عجیبی دیگه لادن به پروپای مهرداد نمیپیچه.
باید خوشحال باشم اما نمیدونم چرا بیشتر استرس دارم که اینقدر همه چیز آروم شده و خبری از دردسر نیست، حتی نیما هم دیگه جاسوسی شرکتو نمیکنه.
سه ماه از شبی که مهرداد به دوست داشتنم اعتراف کرده میگذره اما هنوز که هنوزه به دوست داشتنش اعتراف نکردم.
خودمم نمیدونم چرا نمیتونم بگم.
میترسم؟ تردید دارم؟ واقعا تشخیصش سخته.
به توافق همه قرار شده محدثه و ماهان اول چندماهی نامزد باشند که ببینند به درد هم میخورند یا نه، بعد عروسی بگیرند.
محدثه درسته که هنوزم خشن خاک بر سر قبلی مونده اما تازگیا رفتارش نرمتر شده و البته هنوزم نذاشته ماهان بدبخت بهش دست بزنه!
عطیه تو این روزها آرومتر و کم حرفتر از همیشه شده، دلیلشو هم هیچ کدوممون نمیدونیم.
تا خواستم زنگ واحدمونو بزنم گوشیم به لرزش دراومد.
از جیبم بیرونش آوردم که با یه شمارهی ناشناس رو به رو شدم.
اخم ریزی کردم و جواب دادم.
– الو؟
صدای آشنای یه مرد بلند شد.
– سلام، شناختی؟
اخمم عمیقتر شد.
– نه.
– نیمام.
جدی گفتم: شمارهی منو از کجا آوردی؟
چندبار سرفه کرد و با صدای خشداری گفت: باید ببینمت مطهره، باید یه چیزیو بهت بگم.
پوزخندی زدم.
– عمرا اگه بیام.
– لطفا مخالفت نکن، حالم خوب نیست نمیتونم زیاد حرف بزنم.
با کمی مکث گفتم: چی شده؟
– بهت میگم، بیا شرکتم، مهرداد نفهمه.
با پوست لبم بازی کردم.
با تردید گفتم: باشه میام.
سرفهای کرد.
– ممنون، پس میبینمت.
تماسو قطع کرد که گوشیو توی جیبم گذاشتم.
نکنه داره میمیره؟ شایدم سرما خورده.
عقب گرد کردم و به سمت آسانسور رفتم.
دکمهشو زدم.
به مهرداد بگم؟
میرم اگه چیز مهمی بود بعد به مهرداد میگم.
#نیما
به قرص توی دستم نگاه کردم.
دو روز دیگه عدهش سر میاد.
قبل از مهرداد من دست به کار میشم؛ کاری میکنم که دیگه هیچ کسی ازش خبری نداشته باشه، ازش یه خلافکار حرفهای میسازم، یکی که بتونم همه جا همراه خودم داشته باشمش، یه ملکه.
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.
به سمت آبدارخونه رفتم.
همین که واردش شدم رضا رو دیدم.
سریع دستهاشو خشک کرد.
– چیزی لازم دارید آقا؟
قرصو طرفش گرفتم.
– اینو بگیر.
ازم گرفتش.
– هروقت بهت زنگ زدم و گفتم چای یا قهوه بیار اینو بریز توشو بیار.
– آم… قربان… این چیه؟
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
واییییییی خدا کنه آقا رضا قرصو نریزه یا مطهره نیاد پیش نیما وایییییی خیلی بد میشهههههه😱
ایشالا مهراد بفهمه یا مطهره اونجا چیزی نخوره وای تروخدا زودتر پارتارو بزارید
آخر مهرداد و مطهره بهم میرسن
پارت جدید کی میاد؟
برای من سایت رمان وان نمیاد ؟؟ من چیکار کنم
خدااااا من هر قسمتی که نیما یا لادن اون تو هستن رو میخونم عصبی میشم خداییش حرص آدمو در میارن
یعنی خاک تو سر نویسندش کنن.
توی دوران عده ی طلاق حتی مرد نباید به زن ابراز علاقه کنه چه برسه به اینکه انقدر رسمیش کنن که خانواده ی دختره به عنوان دامادشون قبولش کنن. واقعا متاسفم که بعضیا اسم خودشونو میزارن مسلمونو این احکام رو نمیدونن. تازه رمانشم خراب کرده.