پوزخندی روی لبم نشست.
نیما انگار نه انگار که من بهش چی گفتم صمیمانه بغلش کرد و احوال پرسی کردند.
دست به سینه با اخم نگاهشون کردم.
نگاه شروین بهم خورد که لبخند چندشی زد و دستشو دراز کرد و گفت: سلام مطهره خانم.
بدون اینکه بهش دست بدم گفتم: سلام.
ابروهاش بالا پریدند و دستشو انداخت.
یه پسر با یه سینی مشروب بهمون نزدیک شد که من و نیما و شروین یکی برداشتیم.
رو به شروین گفتم: شنیدی که محموله لو رفته؟
کمی از مشروب خورد و سری تکون داد.
– آره، دارم در به در دنبال اون آشغالی که لومون داده میگردم، نگران نباشید پیداش میکنم.
نیما دقیق بهش زل زده بود.
بهش نزدیک شدم و رو به روش وایسادم.
– فهمیدم چند روز پیش، پیش کوروش بودی!
یه لحظه رنگ نگاهش عوض شد اما زود خودشو خونسرد نشون داد.
– اون گفت که برم، فکر میکرد اونقدر عوضی هستم که به داداشم پشت کنم.
نیشخندی زدم.
– که اینطور!
نگاهم به کوروش خورد که داشت با دخترای دورش میخندید و مشروب میخورد.
دخترا با وضع افتضاحی روش لم داده بودند.
نگاهمو سرد و بیرحم کردم و مبلو دور زدم و به سمتش رفتم که نیما بلند گفت: کجا؟
دستمو بالا بردم و با قدمهای محکم به کوروش نزدیک شدم که با دیدنم خندشو خورد و ابروهاش بالا پریدند.
رو به روش وایسادم که نگاهش گستاخانه روی بدنم چرخید که عصبی کفشمو روی مبل کنارش گذاشتم و تو صورتش خم شدم، چونشو گرفتم و سرشو بالا آوردم تا به چشمهام نگاه کنه.
با هوس توی چشمهاش گفت: ببین کی اینجاست! نترسترین زن قاچاق!
بیمقدمه گفتم: کامیونا رو کدوم قبرستونی بردی؟
خندید و به صورتم نزدیک شد.
– واقعا فکر میکنی…
نگاهش لبمو شکار کرد.
– کار منه؟
خواستم حرفی بزنم اما یه دفعه به عقب کشیده شدم که نیما رو با اخمهای شدید درهم دیدم.
– عقب وایسا.
بعد رو به کوروش گفت: باهات حرف دارم.
نگاه کوروش جدی شد.
به دخترای دورش اشاره کرد که همشون بلند شدند و رفتند.
شروین به کنارمون اومد.
خوب حرکاتشو زیر نظر گرفتم.
کوروش نگاه کوتاهی به شروین و بعد به نیما انداخت.
– میشنوم.
– کشتیامونو تو لو دادی؟
کوروش با جدیت گفت: شاید من ازت دزدی کنم اما هرگز پای پلیسو وسط نمیکشم نیما، اینو بکن توی گوشت.
نیما پوزخندی زد.
-انتظار داری باور کنم؟!
اخمهام از هم باز شدند.
اگه کار کوروش نیست پس کار کیه؟
نگاه مشکوکی به شروین انداختم.
یعنی ممکنه؟
کوروش بیخیال گفت: میخوای باور بکن میخوای نکن، بهتر از هر کسی میدونی که من اینقدر احمق نیستم که نفهمم پای پلیس وسط بیاد منم لو میرم.
انگار نیما کمی قانع شده بود.
– نظری داری که کار کیه؟
شونهای بالا انداخت.
– نه، این وظیفهی خودته که بفهمی نه من.
نگاه شروین به سمتم کشیده شد که کمی خیره نگاهم کرد و بعد زود نگاهشو ازم دزدید.
پوزخندی روی لبم نشست و کمی از مشروب خوردم.
دستتو رو میکنم کثافت.
#ماهان
با دیدن مهرداد با حرص به سمتش رفتم.
بازم معلومه مثل سگ مست کرده.
بهش که رسیدم دستمو محکم روی شونش کوبیدم و به سمت خودم چرخوندمش که ابروهاش بالا پریدند و با مستی و خنده کشیده گفت: سلام برادرم.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
بازوشو گرفتم و به سمت جای خلوت کشیدمش.
به ستون کوبیدمش و عصبی گفتم: معلوم هست اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
خندید و کشیده گفت: چیه؟ عصبی هستی!
از حالش اشک توی چشمهام حلقه زد.
– فکر میکنی مطهره به این وضعت راضیه؟
خنده تو نگاهش پر کشید و فقط خیره نگاهم کرد.
کم کم خندید و تبدیل به قهقهه شد.
– مطهره؟
دستهاشو از هم باز کرد و داد زد: اون کجاست؟ هان؟ رفته! اگه براش مهم بودم نمیرفت، اون رفته منم میخوام برم.
بغضش گرفت.
– منم میخوام بمیرم ماهان.
دستمو محکم روی دهنش گذاشتم و با بغض گفتم: بسه لعنتی! اینطوری داری هم خودتو داغون میکنی و هم ما رو!
قطرهای از اشکش روی دستم چکید که بغضمو بزرگتر کرد.
دستمو برداشت و لب زد: دوسش داشتم، عاشقش بودم، دلم براش تنگ شده.
قلبم به آتیش کشیده شد.
بغلش کردم و چشمهامو بستم که اشکی از چشمم چکید اما دستهای اون فقط افتاده بودند.
– بسه مهرداد، با اینکارات مطهره دیگه برنمیگرده، اون رفته.
با بغض گفت: اما چرا حس میکنم زندهست؟ چرا حس میکنم کنارمه؟
– شاید کنارته و فقط تو نمیبینیش، اونم داره از حالت عذاب میکشه، چجور عاشقی هستی که عشقتو عذاب میدی؟ هان؟
از خودش جدام کرد که با دیدن صورت خیس از اشکش ماتم برد.
گریه کرد! بالاخره گریه کرد!
با بغض خندیدم.
– بالاخره گریه کردی.
با پاهای سست از کنارم رد شد اما یه دفعه افتاد که سریع زیر بازوشو گرفتم.
– بریم بالا آب سرد به صورتت بزنم حالت بهتر بشه.
مخالفتی نکرد که به سمت پلهها بردمش…
اونقدر سرشو زیر آب سرد کردم که حالش خیلی بهتر شد.
مستی دیگه مثل قبل توی نگاهش نبود.
خواستم حرفی بزنم اما به کنار هلم داد و از حموم بیرون رفت که پشت سرش رفتم.
روی تخت نشست، خم شد و دستهاشو توی موهاش که حسابی آشفته بودند فرو کرد.
کجاست اون مهرداد مدلینگ که دخترا واسش سر و دست میشکستند؟
– مهرداد…
– میخوام تنها باشم، برو بیرون.
نفس عمیقی کشیدم.
– پایین منتظرتم.
وقتی جوابی ازش نشنیدم از اتاق بیرون اومدم و با کمی مکث در رو بستم.
#مـطـهـره
– من برم دستشویی.
با خنده گفت: تو چرا اینقدر امروز دستشویی میری؟
خندیدم.
– خب دستشوییم میگیره.
خندید.
– برو.
خواستم برم که گفت: باهات بیام؟
– نه.
به کلت اشاره کردم.
– اینو دارم، نگران نباش.
سری تکون داد که به سمت پلههای مارپیچی که به راهروی اتاقهای بالا ختم میشد قدم برداشتم.
از پلهها بالا اومدم و وارد یه اتاق شدم که یه دفعه صدای جیغی بلند شد.
با دیدن صحنهی خاک بر سری رو به روم زود دستمو روی چشمهام گذاشتم و با خنده گفتم: معذرت.
بعدم بیرون اومدم و در رو بستم.
پسره با حرص بلند گفت: یه در میزدی!
شروع کردم به خندیدن و جوابشو ندادم.
آخه اینجا جای اینکاراست احمقا؟
در اتاق بعدیو باز کردم که با دیدن یه پسر که روی تخت نشسته و دستهاشو توی موهاش فرو کرده ابروهام بالا پریدند.
پسره حتی سرشو بالا نیاورد که ببینه کی اومده.
بیخیال این اتاق شدم و در رو بستم.
وارد اتاق بعدی شدم و چراغ دستشویی رو روشن کردم اما روشن شد.
با اخم چندبار خاموش و روشنش کردم اما درست نشد.
پوفی کشیدم.
انگار باید برگردم به همون اتاق.
از این اتاق بیرون اومدم و در اون اتاقو باز کردم.
بازم پسره عکس العملی نشون نداد.
وا! نکنه مرده؟!
بیخیالی زیر لب گفتم و چراغ دستشویی رو روشن کردم و واردش شدم.
بعد از انجام کارهای مربوطه از دستشویی بیرون اومدم که دیدم بازم همینطوره.
به سمتش رفتم و دستمو روی شونهش کوبیدم.
– مردی؟
یه دفعه یه جوری سرشو بالا آورد که گفتم مهرهی گردنش به دو نیم شد و چشمهاش چنان گرد شدند که با تعجب یه قدم به عقب رفتم.
– وا! چته؟!
حاضرم قسم بخورم که حتی به زور نفس میکشید.
هیچ حرکتی نمیکرد و شکه بهم زل زده بود.
با ابروهای بالا رفته گفتم: جن دیدی جناب؟
یه دفعه صدای گوشیم بلند شد که زیپ جیبمو باز کردم و بیرونش آوردم
پسره آروم آروم بلند شد.
با دیدن اسم “نیما” تماسو وصل کردم اما تا خواستم حرفی بزنم تند گفت: زود بیا پایین باید بریم.
با نگرانی گفتم: چی شده؟
– خبر رسیده پلیسا دارند میان.
نفسم بند اومد و با استرس گفتم: الان میام.
بدون توجه به پسره که با چشمهای پر از اشک شکه زیرلب یه چیزی زمزمه میکرد به سمت در دویدم که یه دفعه لب باز کرد و داد زد: صبر کن.
اما توجهی نکردم و به بیرون دویدم که صدای دادشو پشت سرم شنیدم.
– مطهره؟
سرجام میخکوب شدم و با بهت به سمتش چرخیدم.
این اسم منو از کجا میدونه؟!
به سمتم دوید اما یه دفعه صدای آژیر همه جا رو پر کرد که قلبم از کار افتاد.
سریع چرخیدم و تا تونستم دویدم که صدای پسره تو هیاهوی پایین گم شد.
********
#مــهــرداد
وارد خونه شدیم که گفتم: دیدمش ماهان، درست رو به روم بود.
با عصبانیت داد زد: بسه اینقدر نگو روانیم کردی.
داد زدم: میگم دیدمش، باهام حرف زد.
دندونهاشو روی هم فشار داد و به سمت پله هلم دادم.
– برو بگیر بخواب، باز مست کردی مطهره رو توهم زدی.
با عصبانیت به سمتش چرخیدم.
– قسم میخورم که خودش بود.
بلند و عصبی خندید.
– تو دیوونه شدی مهرداد!
اخمهاشو توی هم کشید و گفت: این بار چندمته که وقتی مست میکنی میبینیش؟ هان؟ اول؟ دوم؟ سوم؟
عصبانیتم خوابید و خیره نگاهش کردم.
آروم لب زدم: اما دیدمش.
با بیرحمی گفت: اگه دیده بودیش اگه واقعی بود چرا نموند؟ چرا نشناختت؟ چرا وقتی تو رو دید رفت؟ هان؟ چرا واینستاد که بگه تو اینجا چیکار میکنی؟
به سرش زد.
– یه کم فکر کن ببین با عقل جور در میاد یا نه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اما خیلی واقعی بود، انگار خود خودش بود.
چشمهاشو بست و نفس عمیقی کشید.
بازومو گرفت و به سمت پلهها بردم.
– چشمهات مست خوابند، شانس آوردی گیر پلیس نیفتادی وگرنه تا حالا تو مجازی پر شده بود و آبروت رفته بود.
از پلهها بالا آوردم.
– دیگه هم نبینم همچین غلطی بکنی.
توی اتاق انداختم.
– همین جا میخوابم، پایینم، حالت بد شد صدام بزن.
اینو گفت و درمو بست که روی تخت فرود اومدم.
اما دیدمش.
با کمی مکث بلند شدم و در کمدشو باز کردم.
یکی از لباسهاشو برداشتم و با دلتنگی عمیق بو کشیدمش.
کنار کمد فرود اومدم و همونطور که لباسشو بو میکردم چشمهامو بستم.
دلم برات تنگ شده دخترهی چموش.
#مـطـهـره
دستمالو روی زخم گونم کشید که از سوزشش اوفی گفتم و با صورت جمع شده دستشو پس زدم.
نفس عصبی کشید.
– چرا با پلیسه درگیر شدی؟
با عصبانیت گفتم: میخواست بگیرتم، وایمیستادم تا بهم دستبند بزنه ببرتم؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– نکشتیش که؟
شستمو به زخم کنار لبم کشیدم و سرمو به نشونهی نه بالا انداختم.
– صورتت…
– با شال پوشونده بودم.
نفس آسودهای کشید.
– خوبه.
مکث کردم و گفتم: شروین رفت؟
اخم ریزی کرد.
– چرا میپرسی؟
با تحکم گفتم: بگو.
– آره، بهش زنگ زدند گفتند مادرش رفته توی کما، وقتی رفت به یکی از بچهها گفتم بره تحقیق کنه راست میگه یا نه، اینم خبر آورد که راست میگه.
با شکاکی گفتم: از کجا معلوم اونم نقشه نبوده باشه؟ چون شاید میدونسته پیگیر میشیم.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– اینقدر بدبین نباش!
پوزخندی زدم.
– حتما باید گیر بیوفتی تا باور کنی؟ ببین چی میگم، تو دست به کار نشی خودم میکشمش.
جدی نگاهم کرد.
– خودم میدونم دارم چیکار میکنم، لازم نکرده تو کاری بکنی.
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم.
زیپ لباسو پایین کشیدم و از تنم درآوردم.
شلوارمو هم درآوردم و داخل سبد توی حموم انداختمشون.
همین که بیرون اومدم با نیمایی که بالا تنهش لخت بود رو به رو شدم.
– چیه؟
به سر تا پام نگاه کرد.
– بهت گفتم جلوی من لخت نشو وگرنه عواقب داره.
خندیدم و به سمت کمد رفتم.
– فعلا خوابم میاد، سرمم داره میترکه.
پوفی کشید و وارد حموم شد.
تاپ و شلوارکی برداشتم.
با یادآوری پسره طولانی به جلوم زل زدم.
کی بود که اسممو میدونست؟ انگار چهرهش واسم آشنا بود، چرا وقتی دیدم اینقدر شکه شد؟
*********
– مواظب خودت باش، زود برمیگردم.
لبخندی زدم.
– تو هم خیلی مواظب خودت باش، دلم برات تنگ میشه.
لبخندی زد.
سرشو جلو آورد و لبمو طولانی بوسید.
تا وقتی که سوار ماشین بشه و همشون از دیدم خارج بشند بهش نگاه کردم.
بالاخره رفت شمال و وقت تهران گردی دزدکی منم رسید.
با سرخوشی وارد سالن شدم که نگهبانها در رو بستند.
با دو از پلهها بالا اومدم و وارد اتاق شدم.
یعنی راهیو توی خونه پیدا کردم که هیچ کسی نمیفهمه.
اون چیزهایی که میخواستم بپوشمو روی تخت انداختم.
به ساعت نگاه کردم.
هشت بود.
********
با لبخند به خیابون نگاه میکردم.
دلم تو اون خونه پوسید.
ولی چقدر ترافیکش کسل کنندهست.
با دیدن یه مغازه اون طرف خیابون که توجهمو کلی جلب کرد رو به راننده سریع گفتم: لطفا دور بزنید و جلوی اون مغازهی غذای محلی نگه دارید.
رانندهی بدبخت که دیگه از بس دور تهران چرخیده بود خسته شده بود چشمی گفت.
وقتی رسیدیم کرایه رو تمام و کمال پرداخت کردم و پیاده شدم که رفت.
به اسمش نگاه کردم.
غذاهای محلی بابا اصغر.
نمیدونم یه دفعه چی شد که انگار یه خاطرهای توی ذهنم جون گرفت که از سردردش چشمهامو روی هم فشار دادم و به چراغ ایستاده دست گذاشتم.
حس میکردم قبلا هم اینجا اومدم.
چیزی نگذشت که سردرد سریع از بین رفت که نفسهای عمیق کشیدم و اشک توی چشمهامو پاک کردم.
لعنت به این سردردا که ولم نمیکنند.
با قدمهای محکم همیشگیم وارد مغازه شدم که با دیدن ظاهر خیلی سادهش ابروهام بالا پریدند.
به تک رستوران مجللی که میریم عادت کرده بودم و اینجا واسم یه جوری بود.
به سمت مسئول پذیرش رفتم که بعضی نگاهها به سمتم چرخید.
از سعید تعریف غذای محلیشونو شنیده بودم واسه همینه که با دیدن اسم مغازه کنجکاو شدم که بیام اینجا.
مسئول پذیرش که یه خانم بود با لبخند گفت: سلام، بفرمائید.
– سلام، منو دارید؟
“البتهای” گفت و بهم دادش.
با دیدن آش دوغی که سعید میگفت سرمو بالا آوردم و گفتم: آش دوغ.
– یکی؟
سرمو تکون دادم.
سفارشو ثبت کرد و برگهی نوبتشو بهم داد.
نگاهمو اطراف چرخوندم که با دیدن یه میز خالی به سمتش رفتم.
کتمو به صندلی آویزون کردم و نشستم.
#نـیـما
با صدای گوشیم چشم از جاده برداشتم و از جیبم بیرونش آوردم.
اسم سعید رو صفحه خودنمایی میکرد.
پوفی کشیدم.
معلوم نیست باز این مطهره چه دست گلی به آب داده!
تماسو وصل کردم.
– بگو.
صدای پر استرسش بلند شد.
– چند دقیقه پیش بستهای واستون رسید ارباب، خواستم به خانم بدم اما هر جا دنبالشون گشتم پیداشون نکردم.
اخمهام شدید به هم گره خوردند.
– یعنی چی که پیداش نکردی؟
– فکر… فکر میکنیم که از عمارت بیرون رفتند.
خونم به جوش اومد و داد زدم: پس شماها چه غلطی میکردید؟ هان؟
با تته پته گفت: ارباب… ارباب بخدا ما کل خونه رو پوشش دادیم… نمیدونیم چجوری فرار کردند!
دندونهامو روی هم فشار دادم و غریدم: گوشیشو ردیابی کنید.
– کردیم اما انگار خاموشش کردند.
دست مشت شدمو چندبار به صندلی کوبیدم و رو به راننده با خشم گفتم: دور بزن.
چشمی گفت.
– به حسن گفتم تو کفشهاش ردیاب بذاره، برو پیداش کن و بیارش عمارت.
– چشم ارباب.
تماسو قطع کردم و با بدنی گر گرفته از عصبانیت چشمهامو بستم.
میدونم باهات چیکار کنم مطهره.
وای به حالت اگه یکی از اونا تو رو ببینند.
با لذت میخوردم.
غذاهای ساده هم حسابی خوشمزنا!
تمومش که کردم بلند شدم تا یه چیز دیگه سفارش بدم.
از امشب باید نهایت استفاده رو ببرم.
خواستم قدمی بردارم اما با باز شدن در توجهم بهش جلب شد.
با کسی که دیدم ابروهام بالا پریدند.
با نگاهم دنبالش کردم.
رو به مسئول پذیرش یه چیزی گفت که به اونم برگهی نوبتو داد.
پسره پشت بهم روی یکی از صندلیها نشست.
کم کم اخمهام به هم گره خوردند.
باید بفهمم منو از کجا میشناسه.
به سمتش رفتم.
از کنارش رد شدم و مستقیم جلوش روی صندلی نشستم که سرشو بالا آورد اما یه دفعه یه جوری بلند شد و به عقب رفت که صندلی افتاد و منم با تعجب نگاهش کردم.
نگاه عدهای به سمتمون چرخید.
پسره چندین بار پلک زد و دستی به چشمهاش کشید.
انگشت اشارشو به سمتم تکون داد و با لکنت گفت: نه نه! این… این دیگه ته دیوونگیه!
با تعجب گفتم: چته؟ چرا وقتی منو میبینی اینطوری میکنی؟ مگه جنم؟
با تعجب گفتم: چته؟ چرا وقتی منو میبینی اینطوری میکنی؟ مگه جنم؟
حاضرم قسم بخورم به زور نفس میکشید.
– من امروز دیگه مست نیستم پس چرا تو رو میبینم؟
اینبار اخم کردم.
– چی میگی؟
هراسون به سمت یه مرد که روی صندلی نشسته بود رفت و روی شونهش کوبید که بهش نگاه کرد.
به من اشاره کرد و گفت: شما اینو میبینید؟
مرده نگاهی بهم انداخت.
– آره.
بعد به پسره مثل اینایی که دیوونه میبینند نگاه کرد.
پسره تند به سمت یکی دیگه رفت و همین سوالو پرسید که مرده جواب داد: کور که نیستم! میبینم.
یعنی رسما هنگ کرده بودما!
پسره به سمتم دوید که سردرگم بلند شدم.
– تو چته؟
خواست بازوهامو بگیره که یه قدم به عقب رفتم و با تشر گفتم: اوی! مواظب کارات باش.
دو دستشو روی دهنش گذاشت و با چشمهای پر از اشک نفس بریده گفت: این امکان نداره! تو مردی!
با تعجب گفتم: جانم؟!
دستهای لرزونشو پایین آورد.
– مطهره تو… نه نه! نمیتونم باور کنم، تو…
پوفی کشیدم.
– تو رسما دیوونهای آقا پسر! منو بگو از کی میخواستم سوال کنم!
به سمت میزم رفتم اما یه دفعه بازوم گرفته شد و به عقب چرخیدم که با دیدن قطرههای اشکی که از چشمهاش پایین میومد تعجب کردم.
دستهای لرزونشو نزدیک به صورتم آورد که اخم کردم.
با گریه گفت: مطهره؟ تو چجور زندهای؟ چرا یه جوری نگام میکنی که انگار غریبم؟
حق به جانب گفتم: خب غریبهای دیگه.
با گریه خندید.
– داری سر به سرم میذاری؟ آره؟ مطهره اذیتم نکن! این همه مدت کجا بودی؟ نمیگی من دق می کنم.
ماتم برد.
– چی؟! این حرفهات یعنی چی؟
معلوم بود خودشم هنگه.
– تو چرا… مطهره تو چت شده؟ چرا یه آدم دیگهای شدی؟
با اخم تو صورتش دقیق شدم.
– تو از کجا منو میشناسی؟
بیشتر جا خورد و زمزمه کرد: چی؟
با حرص به تخت سینهش زدم و با تحکم گفتم: حرف بزن، یعنی چی که میگی من مردم؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار داری روح میبینی؟
گیج نگاهشو بین هردو چشمم چرخوند.
– تو…
– مطهره؟
با شنیدن صدای نیما قلبم وایساد و با وحشت به سمتش چرخیدم که از دیدن چهرهی کبود شدش یه قدم به عقب رفتم.
شنیدم که پسره زیرلب با بهت زمزمه کرد: نیما؟
همه تنها به ما نگاه میکردند و بیشتریا بلند شده بودند.
به سمتم پا تند کرد که با ترس گفتم: نیما من فقط میخواستم…
بهم رسید و چنان بازومو محکم کرد که آخم دراومد.
به عقب پرتم کرد و با صدای فوق العاده عصبی گفت: فقط برسیم خونه دارم برات.
دست لرزونمو روی قلبم گذاشتم.
این اولین باره که اینقدر عصبی میبینمش.
پسره بالاخره به حرف اومد.
– نیما؟ تو، مطهره؟ نه، یعنی چی؟
نیما چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
نگاه شکهی پسره رو ما دوتا میچرخید.
نیما دستشو تکون داد که سعید بازومو گرفت و به سمت در کشوندم که با تقلا گفتم: ولم کن میخوام باشم.
با صدای داد نیما خشکم زد.
– برو تو ماشین.
سعید از بهتم استفاده کرد و از مغازه بیرونم کشید.
#مــهــرداد
نمیدونستم این قضایا رو هضم کنم.
مطهره زندهست؟ نیما این وسط یعنی چی؟
با بهت گفتم: نیما تو… اینجا چه خبره؟
کبودی صورتش نشونهی بد عصبی بودنشو میداد.
سعی کردم بغضمو مهار کنم.
– مطهره زندهست؟
تو چشمهام زل زد.
– چه مرده باشه و چه زنده فرقی به حال تو نمیکنه مهرداد، پس پیش نگرد.
یه دفعه انگار تازه ویندوزم بالا اومد و مغزم شروع کرد به تحلیل کردن که آتیش خشم شدیدی تو وجودم شعلهور شد و به سمتش هجوم بردم.
یقهشو گرفتم و داد زدم: پس همه چیز کار تو بوده؟ هان؟ کثافت آشغال میکشمت.
دستمو از یقهش جدا کرد و داد زد: آره کار من بوده، خوب شد؟ راحت شدی؟ مرگ مطهره هم صحنه سازی من بوده…
انگشت اشارشو سمتم گرفت.
– اما، اون به طور قانونی و شرعی الان زن منه و کوچیکترین کاری بخوای بکنی ازت شکایت میکنم.
چنان شکی بهم وارد شد که لبام به هم دوخته و پاهام میخ زمین شدند.
رو به روم وایساد و بیرحم به چشمهام زل زد.
– مطهره فراموشی گرفته، از وقتی چشمهاشو باز کرد منو دید، پس به تنها کسی که اعتماد داره منم، پس سعی نکن گذشتهشو بگی چون باور نمیکنه و حتی ممکنه بکشتت، این مطهره دیگه اون مطهره نیست، هزار درجه باهاش فرق داره.
اینو گفت و منو تو مرداب بغض پرت کرد و با قدمهای بلند رفت.
پاهام سست شدند که سریع صندلیو گرفتم و اشکهام بیاراده روی گونههام سر خوردند.
مطهره زندهست… همهی چیز صحنه سازی نیما بوده، به تنها کسی که شک نکردیم!
اما چرا؟
به خودم اومدم و سریع کتمو برداشتم و به بیرون از مغازه دویدم.
زندهست!… احمق من زندهست!
سوار ماشین شدم و همینطور که اشک دیدمو تار کرده بود ماشینو روشن کردم.
راه افتادم و با گریه خندیدم.
– میدونستم اون دخترهی چموش جون سختتر از این حرفهاست.
داد زدم: میدونستم به این راحتیا دل ازم نمیکنی.
گریم شدت پیدا کرد که کنار خیابون نگه داشتم و چشمهامو بستم، فرمونو توی مشتم گرفتم و صدای هق هق مردونهم اوج گرفت.
– مطهره تو زندهای، خانمم تو زندهای، مهم نیست که کجایی مهم اینه که زندهای، نگران نباش خودم از دست نیما نجاتت میدم… شاید منو به یاد نیاری اما منکه تو رو به یاد دارم.
با گریه خندیدم.
– تو همون دانشجوی فراری خودمی.
#مـطـهـره
وسط سالن پرتم کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
تا حالا اینقدر ازش نترسیده بودم.
سریع چرخیدم و دستهامو ستون بدنم کردم.
با چشمهای به خون نشسته خم شد و یقهمو گرفت.
غرید: رفتی بیرون که چه گهی بخوری؟ هان؟ بهت نگفتم حق نداری وقتی نیستم پاتو از عمارت بذاری بیرون؟
سعی کردم بغضمو نشون ندم.
– فقط دلم گرفته بود، خواستم برم تهرانو ببینم، نیما چرا اینکارا رو میکنی؟ مگه بیرون رفتن من چشه؟
داد زد: چشه؟ احمق جون من بخاطر دشمنات اینجوری محدودت کردم، چرا اینقدر خری؟
از دادش بغضم بزرگتر شد.
– چه دشمنی آخه؟
یقهمو ول کرد و درست وایساد و عصبی چنگی به موهاش زد.
– نیما تو درمورد چی حرف میزنی؟ اون پسره چرا فکر میکرد من مردم؟
چشمهاشو بست و همونطور که دندونهاشو روی هم فشار میداد مشغول باز کردن دکمههاش شد.
با پاهای کم جونم بلند شدم و سعی کردم مثل همیشه محکم باشم.
– جوابمو بده، تو این همه مدت چیو داری ازم مخفی میکنی؟
لباسشو از تنش درآورد و یه دفعه با داد روی زمین پرت کرد.
به سمتم چرخید و با نگاه بدی گفت: این همه مدت سعی کردم همه فکر کنند تو مردی.
بهش نزدیک شدم و با جسارت به چشمهاش زل زدم.
– چرا؟
عصبی گفت: چون اون مهرداد…
ادامه نداد و به جاش گفت: لعنت بهش!
با اخم گفتم: بگو.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد بازومو گرفت و به سمت مبلها کشوندم.
کنجکاوی داشت وجودمو میخورد.
روی مبل هلم داد و خودشم رو به روم وایساد.
– به غیر ا من دو نفر دیگه هم هستن که تو رو دوست دارند.
ابروهام بالا پریدند.
– یکی همون پسرهی تو اون مغازه که اسمش مهرداده و یکی دیگه هم ایمان، پسر خالهی من، اما مهم یه چیز بود و اینم این بود که تو عاشق من بودی نه اونا، مهرداد برای اینکه تو رو مال خودش کنه میخواست بهت تجاوز کنه که اگه من دیر رسیده بودم کارتو تموم میکرد.
جا خوردم.
بهش نمیومد که اینقدر عوضی باشه!
– یه مدت بود که ما دعوای شدیدی کرده بودیم، تو واسه اینکه با من لج کرده بودی رفتی با ایمان ازدواج کردی.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– اما به یه هفته نکشیده من تو رو تهدید کردم که اگه ایمانو طلاق ندی میکشمش، ازش طلاق گرفتی و کم کم رابطهمون بازم خوب شد اما چند روز بعد اتفاق کشته شدن مامان و بابات اتفاق افتاد.
غم وجودمو پر کرد.
– تا چند وقت من تو رو پنهان کرده بودم اما مهرداد تو رو پیدا کرد و دزدید، میخواست به زور کتک و تهدید تو رو راضی به ازدواج کنه، بهت تجاوز کرد.
نفس تو سینم حبس شد و وجودم لرزید.
– یعنی… یعنی اون به من…
سکوت کردم که سری تکون داد.
با بهت از جام بلند شدم.
– اون پسره…
خود به خود دستم مشت شد.
بازوهامو گرفت.
– اما من تو رو پیدا کردم، فکر میکرد حالا که دخترونگیتو ازت گرفته من تو رو دور میندازم اما نمیدونست که آتیش عشق من بیشتر از این حرفهاست.
فقط خیره نگاهش کردم اونم با نگاه مظلومش سکوت کرد.
کم کم لبخندی روی لبم نشست.
– تو معجزهی زندگی منی نیما.
لبخند عمیقی روی لبش نشست و تو بغلش کشیدم که دستهامو دور کمرش حلقه کردم و با لذت چشمهامو بستم.
دستشو توی موهام کشید.
– خواستیم عقد رسمی کنیم که این اتفاق از پلهها پرت شدنت به پایین اتفاق افتاد، واسه همین اتفاقاته که میگم بهتره فراموشیت درمان نشه، اتفاقات عذابآور زیادیو دیدی.
کمی عقب کشیدم و سرمو بالا آورد و بوسهای به زیر گلوش زدم.
– خوشحالم که یه تکیه گاهی مثل تو دارم.
با لبخند نگاهم کرد.
– منم خوشحالم که بهم اعتماد کردی.
با لبخند چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم که چونهشو روی سرم گذاشت.
– دیگه نبینم بدون اجازهی من بیرون بری.
آروم گفتم: حالا که دیگه همه چیو فهمیدم بهتر میتونم از خودم محافظت کنم پس اینقدر دیگه محدودم نکن.
عمیق موهامو بوسید.
– قبوله به شرط اینکه زیر نظر من باشی.
لبخندی از ذوق زدم.
– قبوله.
#مــهــرداد
– اون دزد هممونو دست انداخت؛ دلم میخواد با دستهای خودم بکشمش.
محدثه با بغض خندید.
– یعنی واقعا زندهست؟
میون عصبانیتم لبخندی روی لبم نشست.
– آره، خانم من زندهست.
ماهان متفکر دستی به ته ریشش کشید.
– اما چرا اینکار رو کرده؟
پورخندی زدم.
– دیگه چرا؟
با ابروهای بالا رفته گفت: یعنی دوسش داره؟
فکرشم خونمو به جوش میاره.
– آره.
محدثه از روی مبل بلند شد.
– یعنی الان زنشه؟
عصبی چشمهامو بستم و سری تکون دادم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
نویسنده ی محترمممم زودتر مطهره را به مهرداد برسونننننن خواهش می کنم 🙏🙏🙏
دلم برای مهرداد و مطهره می سوزه 😭😭
عوضی تر از نیما ندیدم😤😤😤😤😤
خببببب یه جورایی داره بهتر میشه
فقط ای کاش مطهره کل خاطراتشو به یاد بیاره….