ابروهاش بالا پریدند.
– تو از کجا میدونی من مدلینگم؟!
از سوتیای که دادم لبمو گزیدم اما سریع اخم کردم.
– درموردت تحقیق کردم.
معلوم بود قانع نشده.
باند رو دور بازوش بستم و سرجام نشستم.
– خب، الان که فهمیدی اون روز چی شده، چرا نمیری؟
– میخوام بیشتر واسم تعریف کنی.
– نه.
ابروهام بالا پریدند.
– اما این یه خواهش نبود که تو بگی نه!
خواست حرفی بزنه اما با باز شدن در سکوت کرد.
با اخم به سمت در چرخیدم که با سعید رو به رو شدم.
– آقا اینجان.
اخمهام از هم باز شدند و لبمو گزیدم.
این نیمای عوضی همیشه سر و کلهش پیدا میشه!
مهرداد خندید.
– نکنه نگفته بودی اینجایی!
چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم.
از اتاق بیرون اومدم که سعید در رو بست.
به سمت نیما که پشت بهم وایساده بود و داشت سیگار میکشید رفتم.
خودم پیش دستی کردم.
– نگفتم چون میدونستم اجازه نمیدی.
به سمتم چرخید.
سیگار رو بین سشت و اشارهش گرفت و کمی پایینش برد.
– اومدی اینجا که چی بشه؟
تو صورتم خم شد.
– اون پسره برات مهمه؟
به صورتش نزدیک شدم و خیره به چشمهاش گفتم: نه.
درست وایساد و عصبی پک عمیقی از سیگارش کشید و سری تکون داد.
دودشو به بیرون فرستاد و با چهرهی سوالی و عصبانیت گفت: پس اینجا چه غلطی میکنی؟
اخمهام به هم گره خوردند.
– اومدم تا ببینم چه بلایی سرش آوردی.
عصبی خندید و خواست حرفی بزنه که انگشتهامو روی لبش گذاشتم.
– هیس، حرفم هنوز تموم نشده… پسره واسم مهم نیست که بمیره یا زنده بمونه، اگه اینجام بخاطر توعه، ببین نیما، پسره مدلینگه، بمیره خبرش مثل بمب میپیچه، اولین نفرم میان سراغ تو، چرا؟ چون دشمنشی، تحقیق کردم فهمیدم که رقیب شرکتتم هست، پس دیگه بدتر! عزیزدلم، من فقط نگران توعم وگرنه پسره قد بال مگسم برام ارزش نداره.
دیگه خبری از عصبانیت توی نگاهش نبود.
– پس عاقلانه رفتار کن، بخاطر اینکه منو دوست داره عقلت از کار نیوفته و کار اشتباهی نکن، مهم اینه که من فقط تو رو دوست دارم و هیچ یک از حرفهای دروغشو باور نمیکنم.
لبخندی روی لبش نشست.
دست ظریفمو توی دست مردونهش گرفت و سیگارشو انداخت و با پا لهش کرد.
دستمو روی قلبش گذاشت.
– لعنت بهت که خوب بلدی آرومم کنی.
خندیدم و عقب کشیدم اما دستمو کشید که تو بغلش فرو رفتم و از حس بدش خفیف لرزیدم.
دستشو دورم حلقه کرد و سرشو به سمت گوشم پایین آورد.
– آره، تو مال منی، نه هیچ کسی دیگه.
توی دلم پوزخندی زدم.
این خیالان پوچیه که داری.
سرمو بالا آوردم.
– پس حالا ولش کن، بگو ببرنش بیمارستان.
– حله خانمم.
بعدم سرشو پایین آورد و کوتاه لبمو بوسید.
کاش میشد یه جوری طلسمش میکردم که نه دیگه ببوستم و نه بغلم کنه.
خودمو از بغلش بیرون کشیدم.
– پس انجامش بده.
دستمو گرفت.
– باشه.
بعد به یکی از نوچههاش اشاره کرد که به سمتمون اومد.
– درخدمتم قربان.
– پسره رو ببر به یه بیمارستان و ولش کن.
– چشم قربان.
بعدم به سمت اتاق رفت.
نفس آسودهای کشیدم.
به قول شروین عوضی تنها کسی که میتونه نیما رو رام کنه منم.
دستمو کشید و به سمت در بردم.
الان میفهمم که چقدر دلم برات تنگ شده بود مهردادم، لطفا زود خوب شو.
#ماهان
حیرون و سرگردون طول و عرض اتاقو طی میکردم.
حمیدم منتظر خبری پشت میزش دستهاشو توی هم قفل کرده بود و روی پیشونیش گذاشته بود.
محدثه مدام پاشو به زمین میکوبید.
– همش تقصیر منه.
محدثه نالید: نخیر همش تقصیر منه، اگه نادون بازی درنیاورده بودم و دم به تلهی نیما نمیدادم تو هم مجبور نمیشدی جای مهرداد رو لو بدی.
حمید: بگیر بشین داداش، با بیتابی که مهرداد پیدا نمیشه!
لب باز کردم که حرفی بزنم اما با لرزش گوشیم سریع از جیبم بیرونش آوردم.
شماره ناشناس بود.
اخم کردم و جواب دادم: بله؟
صدای یه زن توی گوشم پیچید: آقای ماهان رادمنش؟
اخمهام بیشتر به هم گره خوردند.
– بله خودمم.
– من از بیمارستان… زنگ میزنم…
دلم هری ریخت.
– یه آقایی که الان اثری ازشون نیست برادرتونو آوردند اینجا، ایشون شمارهی شما رو بهمون دادند، اصلا نگران نباشید حالشون خوبه.
چشمهامو بستم و از ته دل نفس آسودهای کشیدم.
– باشه، زود خودمو میرسونم.
– ممنون، خداحافظ.
– خداحافظ.
تماسو قطع کردم و رو به دو جفت چشم منتظر گفتم: مهرداد پیدا شد؛ توی بیمارستانه اما حالش خوبه.
هردوتاشون نفس آسودهای کشیدند.
محدثه کیفشو برداشت و بلند شد.
– پس بریم.
حمید گوشی تلفنو برداشت و بعد از چند ثانیه گفت: عملیاتو متوقف کنید، آقای رادمنش پیدا شدند.
**********
به کبودی گونهش دست کشیدم که آخی گفت و دستمو پس زد.
عصبی غریدم: بیچارش میکنم، دزد کثافت!
محدثه با شرمندگی گفت: بخدا ببخشید آقا مهرداد، تقصیر ماهان نیست، تقصیر منه.
مهرداد: تقصیر هیچ کسی نیست، من سرزنشتون نمیکنم.
کنارش نشستم.
– چه خبر از مطهره؟
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: همش سردرد میومد سراغش، مطمئن بودم که یه چیزایی یادش میومد، وقتی عکسا رو دید و براش تعریف کردم جوری سردرد گرفت که بیهوش شد و هزیون گفت.
متفکر گفتم: یعنی میگی همه چیز یادش اومده؟
– خودش که میگه نه، اما مطمئنم اون نیما رو متقاعد کرده که منو آزاد کنه.
خندید و ادامه داد: وقتی فهمید تیر خوردم رنگش پرید اما ادعا داشت که نگران من نیست، بخاطر نیما نگرانه.
به سقف چشم دوخت و با لبخند گفت: دلم براش تنگ شده بود، به همین چند لحظه که کنارم بود و باهاش حرف زدم راضیم.
با اخم گفتم: چندتا احتمال هست، یا حافظش برنگشته و واقعا نگران نیماست.
اخمهای مهرداد شدید درهم رفتند و با تندی نگاهم کرد اما بیتوجه به نگاهش ادامه دادم: یا حافظش برگشته و به دلایلی ادعا میکنه که برنگشته و یا واقعا هنوز فراموشی داره اما به سمت تو جذب شده.
اخمهاش کمی از هم باز شدند.
– چجوری بفهمیم کدومش درسته؟
محدثه: با استفاده از من و عطیه.
سوالی بهش نگاه کردیم.
– باید باهاش برخوردی داشته باشیم و عکس العملشو بسنجیم.
ابروهام از حیرت بالا پریدند و بینیشو کشیدم.
– فکر خوبیه خانمم.
خندید و دستمو پس زد.
با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم.
– گوشیتو بده میخوام به بابای مطهره زنگ بزنم.
با ابروهای بالا رفته گفتم: چرا؟
– باید بدونند که دخترشون زندهست و بیشتر از این عذاب نکشند.
**************
شروین راهیو روی نقشه نشون داد.
– این راهو واسه عبور کامیونا پاکسازی کردیم.
نیما متفکر دستی به چونش کشید.
– به پلیس راه نمیخوره؟
– نه، خیالت راحت.
بهم نگاه کرد.
– نظر تو چیه؟
دست به سینه گفتم: به نظرم خوبه.
شروین ابروهاشو بالا انداخت.
– چه عجب دم پر ما نشدی!
– من وقتی پاچه میگیرم که ببینم زیادی داری زر مفت میزنی.
نیما معترضانه گفت: عه!
– چیزی که هستو گفتم.
شروین خندید.
– بیخیال زنت داداش، دیگه عادت کردم.
نیما پوفی کشید.
روی میز نشستم و یه پامو بالا انداختم.
– کامیونا حدود ده تان، به نظرم اول چهار تاشو بفرستید، اگه بدون خطری رد شدند بقیشو هم بفرستید.
از عمد به شروین نگاه کردم.
– اینطور اگه لو بریم کمتر ضرر میکنیم.
– عالیه زرنگ.
پوزخندی زدم و نگاه ازش گرفتم.
نیما نقشه رو جمع کرد.
فعلا مجبورم باهاشون هم قدم باشم اما همین که فرصتی گیر بیارم نقشهمو شروع میکنم ولی اول این شروین هوس بازو زمین میزنم.
نگاه شروین روی بدنم چرخید که با غضب بهش نگاه کردم.
نگاه ازم گرفت و رو به نیما گفت: قرار بود یکی از دخترا رو بفرستی واسه من، چرا همشونو فرستادی؟
نیما پیشونیشو خاروند.
– معذرت، یادم رفت.
پوفی کشید.
– راستی، میدونی که فرداشب معاملهی بزرگی در پیشه و کوروش حسابی براش دندون تیز کرده.
نیما: میدونم، نگران نباش، اگه اون زرنگه من زرنگترم.
یه دفعه در سالن باز شد و سارا گریه کنان به داخل اومد که تعجب کردم.
نیما با اخم گفت: چرا گریه میکنی؟
بهمون رسید و با گریه مچ نیما رو گرفت.
– رادمانو که بردم شهربازی، با خیال اینکه چون توی قطاره جاش امنه رفتم که آبمیوه بگیرم اما وقتی برگشتم…
هق هقش شدیدتر شد که با نگرانی بهشون نزدیک شدم.
نیما سارا رو محکم تکون داد و گفت: د حرف بزن گریه نکن، رادمان کجاست؟ هان؟
با هق هق گفت: وقتی برگشتم دیگه ندیدمش، کل پارکو گشتم اما پیداش نکردم.
ترس وجودمو پر کرد.
نیما با چشمهای پر از ترس گفت: چی داری میگی؟ مگه سیروانو با خودتون نبرده بودی؟
روی زمین فرود اومد و با گریه گفت: فکر کردم خطری نیست و گفتم که بمونه.
یه دفعه نیما با داد میزو با لگد روی زمین انداخت و به سمت در رفت.
عربده کشید: سیروان؟
اولین باری بود که ترسو توی نگاهش میدیدم.
نگاه کوتاهی به سارایی که از گریه نفسش بالا نمیومد انداختم و بعد با قلبی که تند میزد پشت سر نیما رفتم.
آخرش بچهی به این کوچیکیو وارد کثافت کاریاشون کردند.
از سالن بیرون رفت و وارد هال شد.
تا خواستم پامو از سالن بیرون بذارم چرخیدم و با شک به شروینی که اخمی داشت نگاه کردم اما کمی بعد چرخیدم و با دو به سمت نیمایی که یقهی سیروانو گرفته بود و با داد سرزنشش میکرد رفتم.
با اخم درحالی که توی فکر بودم به باغ پوشیده شده از برف رو به روم نگاه میکردم.
به چند نفر مشکوک بودند.
مهرداد، شروین و دشمنای دیگهی نیما از جلمه کوروش اما درجهی مضنونیتم رو مهرداد کمتر بود چون شاید اصلا ندونه نیما زن و بچه داره.
شستمو به لبم کشیدم.
به ساعت نگاه کردم.
بیست و دو بود.
سارا از وقتی که اومد مدام گریه کرد که آخرش بیهوش شد و دکتر خبر کردیم.
نیما هم که معلوم نیست کدوم گوری رفته که خبری ازش نیست، اصلا بهتر، کاش به جای خودش خبر مرگش بیاد؛ دروغگوی دزد!
درآخر بیطاقت بلند شدم و تیپ تمام مشکی زدم و اسلحه رو به کمرم گیر دادم.
نیما به تنها کسی گه مضمون نمیشه شروینه، خودم باید برم سر و گوشی آب بدم.
الان یا تو پارتیه رهامه و یا خونه، باید بفهمم.
از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
اگه نگرانم فقط بخاطر رادمانه که قربانیه کارای باباش نشه، بچهی به این کوچیکی گناهی نداره.
سوئیچ بی ام وه رو برداشتم و از عمارت بیرون زدم.
داشتم به سمت ماشینم میرفتم که با شنیدن صدای سعید دندونهامو روی هم فشار دادم.
– خانم؟
نزدیک ماشین به سمتش چرخیدم.
– چیه؟
– جسارتا کجا میرید؟
با اخم گفتم: ربطی بهت نداره، لازم نکرده بدونی.
دهن باز کرد حرفی بزنه که سریع داخل ماشین نشستم و درا رو قفل کردم.
همین که ماشینو روشن کردم پرید جلو که نفس عصبیای کشیدم.
مصمم اما فقط برای ترسش پدال گاز و ترمز رو به طور متوالی به نوبت فشار دادم اما کنار نرفت که پامو از روی ترمز برداشتم و ماشین از جاش کنده شد که سریع خودشو کنار انداخت.
به سرعت دور زدمو به سمت در روندم.
***
جلوی آپارتمان رهام زدم رو ترمز.
خونش رفتم که گفتند نیست!
پوزخندی روی لبم نشست.
اینجوری نگران بچهی به اصطلاح داداششه؟ بابا من که خوب توی هفت خطو میشناسم.
از توی آینه نگاهی به خودم انداختم.
نیما همیشه از رفتن به پارتیای رهام منعم میکرد، اما دلیلشو بهم نمیگفت.
گوشیه خاموش شدمو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
بین راه یه کفش فروشی وایسادم و کفش خریدم و اون کفش پامو دور انداختم.
فهمیدم که تو همهی کفشهام ردیابه.
وقتی از نامشخص بودن اسلحهم مطمئن شدم به سمت در ورودی رفتم.
ناکس سه تا اینجور برجی داره!
پوزخندی روی لبم نشست.
همش از پول خون و بدبختی مردمه!
وارد شدم و نگاهمو دور تا دور لابی حسابی شیکش چرخوندم.
از یه خدمتکار واحدشو پرسیدم.
هنوز به طبقهی چهارم نرسیده صدای آهنگو میشد شنید.
از آسانسور بیرون اومدم.
رو به روی در واحد سفید رنگ و نسبتا بزرگش وایسادم.
با نیمه باز بودن در شدید تعجب کردم.
اینا دیگه چقدر ریلکسند!
همین که در رو باز کردم یه عالمه دود تو صورتم کوبیده شد که کوتاه چشمهامو بستم.
لعنتیا معلوم نیست چقدر دارند میکشند!
دستمو رو هوا تکون دادم و وارد شدم.
در رو بستم که نگاه عدهای به طرفم چرخید.
کاملا معلوم بود بعضیا مثل خر مست کردند.
با قدمهای محکم همیشگیم به جلو قدم برداشتم.
عدهای با تعجب نگاهم میکردند.
مغرورانه به اطراف نگاه کردم.
خواستم قدمی بردارم اما با شنیدن صدای آشنایی پشت سرم وایسادم.
– چشمام از تعجب داره میزنه بیرون!
به سمتش چرخیدم که با رهام رو به رو شدم.
پوزخند محوی زدم.
– تعجب نکن، با تو کار ندارم که اومدم اینجا.
ابروهاش بالا پریدند و با لیوان مشروب توی دستش به سمتم اومد.
– حالا زن نیما با کی کار داره؟
چه دردناکه اسم کسی روت باشه که ازش متنفری.
– خودم پیداش میکنم.
به اطراف اشاره کردم.
– وضع مهمونیات خرابه.
خندید.
– اینجور بیشتر حال میده عزیزم، اوف چه خالی داره که زنا بعد از نعشگی بیوفتند توی بغلت!
سری به عنوان تاسف تکون دادم و از کنارش رد شدم.
بلند گفت: کمکی خواستی بگو خوشگله.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
نگاهمو به دنبال شروین چرخوندم.
اونهایی که میشناختنم بدجور تعجب میکردند.
به جای شروین کوروشو پیدا کردم که ابروهام بالا پریدند.
خواستم به سمتش برم اما با کسی که کنارش نشست جا خوردم.
شروین!
کم کم دستم مشت شد و عصبانیت وجودمو پر کرد.
میدونستم.
با یه تیر دو نشون زدی مطهره جون!
سریع گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و روشنش کردم.
وقتی کاملا روشن شد چندتا عکس ازشون گرفتم و بعد باز گوشیو خاموش کردم.
توی جیبم گذاشتمش و سعی کردم بدون اینکه متوجهم بشند از پشت بهشون نزدیک بشم.
واسه ضایع بازی نشدن از پسری که مشروب پخش میکرد یه لیوان گرفتم و تا تونستم بهشون نزدیک شدم.
پشت ستون وایسادم و سعی کردم حرفهاشونو بشنوم.
فعلا سکوت کرده بودند و کوروش همونطور که لم داده بود پیپ میکشید.
شروین کمی از مشروبشو خورد و همونطور که به اطراف نگاه میکرد بالاخره لب باز کرد: فکر نمیکردم بیای!
کوروش پا روی پا انداخت.
– همین طور که میدونی من اهل سوپرایز کردنم!
پوزخندی زدم.
بازم بینشون سکوت حکم فرما شد.
کلافه دستی توی موهام کشیدم.
چند دقیقه گذشت تا اینکه بالاخره کوروش به حرف اومد.
– میخوام فرداشب ببرم.
شروین: میدونم.
– فهمیدم کاری کردی که نیما برای اولین بترسه.
اخم ریزی کردم.
شروین خندید.
– آره، بالاخره برای اولین بار ترسو تو نگاه قاتل دختری که دوستش داشتم دیدم.
شکه به رو به روم نگاه کردم.
پس شروین میخواد انتقام بگیره!
کوروش: بچهه که سالمه؟ نه؟
نفس تو سینم حبس شد.
پس اینم درست حدس زده بودم!
شروین: اول خواستم یه بلایی سرش بیارم اما لعنت بهش! چشمهاش حسابی مظلومند درست مثل بابای کثافتش.
دستمو مشت کردم که ناخونهام توی گوشتم فرو رفت و شدید سوخت.
هر چی هم باشه من نمیذارم رادمان قربانی بشه.
کوروش: نیما که نفهمید کار تو بوده؟
شروین: نگران…
اما حرفشو با نزدیک شدن رهام قطع کرد.
قطعا الان میگه که من اینجام!
سریع لیوانو کنار ستون گذاشتم.
رهام: زن نیما رو دیدی؟
خون تو رگم یخ بست.
اگه امشب نتونم از این برج بیرون برم دیگه هرگز نمیتونم.
شروین با تعجب گفت: مگه اینجاست؟!
با دو به سمت در دویدم.
خدایا خودت به دادم برس.
لعنت بهت رهام!
از خونه بیرون اومدم و سریع دکمهی آسانسور رو زدم.
با پاهام روی زمین ضرب گرفتم.
استرس مثل خوره به جونم افتاده بود.
همین که آسانسور اومد سریع خودمو داخلش انداختم و دکمهی طبقهی هم کف رو زدم.
وقتی وایساد سریع بیرون اومدم و با آخرین سرعت به سمت در دویدم.
همین که بیرون اومدم و به ماشین رسیدم انگار دنیا رو بهم دادند.
در رو باز کردم اما تا خواستم بشینم صدای فریاد شروین قلبمو از کار انداخت.
– مطهره؟
نگران پر ترسی بهش انداختم و سریع سوار شدم.
ماشینو که روشن کردم بلافاصله پامو روی گاز گذاشتم که تو میلی متری ازش رد شد.
صدای عربدش بلند شد: میکشمت مطهره.
بیاراده فرمونو محکم تو مشتم گرفتم.
ازش که دور شدم نفس آسودهای کشیدم و لب خشک شدمو با زبونم تر کردم.
خدایا شکرت.
وقتشه نقشمهمو شروع کنم.
کاری میکنم که همتون به جون هم بیوفتید.
******
ماشینو خاموش کردم و پیاده شدم.
میدونستم داخل چیز خوبی درانتظارم نیست.
با پاهایی که به زور حرکتشون میدادم از پله ها بالا اومدم و بعد از باز کردن در وارد خونه شدم.
خونه غرق در سکوت بود و همین سکوتش بیشتر میترسوندم.
با استرس بلند گفتم: نیما؟
اما نه خبری از خودش شد و نه از صداش.
سوئیچو به جاسوئیچی وصل کردم و آروم به سمت پلهها رفتم.
بازم بلند گفتم: نیما؟
نگاهمو اطراف چرخوندم.
قلبم حسابی بیقراری میکرد.
این سکوت خونه نرمال نیست.
با صدای باز شدن در از جا پریدم و سریع به سمتش چرخیدم اما با دیدن سیروان نفس آسودهای کشیدم.
با قدمهای تند به سمتم اومد.
از چهرهش مشخص بود حسابی استرس داره.
بهم که رسید گفت: خانم هر چی از وقتی که رفتید به آقا زنگ میزنیم جواب نمیدند، هیچ کسی هم نمیدونه که کجا رفتند.
یه مثقال هم نگران نشدم اما واسه ضایع کاری نشدن نگرانیو توی چشمهام ریختم.
– مگه یکیتون همراهش نبوده؟
با اضطراب گفت: نه خانم خودشون نخواستند.
خواستم حرفی بزنم اما صدای در بلند شد که بهش نگاه کردیم.
با دیدن نیما اونم با اون وضع آشفته و گوشهی لب پاره شدید تعجب کردم.
از همینجا هم معلوم بود حسابی مست کرده.
سیروان سریع به سمتش دوید و قبل از اینکه بیوفته زیر بازوشو گرفت.
با ناباوری به سمتش رفتم.
سیروان با ترس گفت: باید ببریمشون بیمارستان.
نیما پسش زد و کشیده گفت: نمیخواد، برو بیرون میخوام با زنم تنها باشم.
نفسم بند اومد و ترس وجودمو پر کرد.
سیروان: آخه ارباب…
با همون مستیش داد زد: گفتم برو بیرون تا یه گوله حرومت نکردم.
سیروان نگاهی به من انداخت که اشاره کردم بره.
با نارضایتی چشمی گفت و رفت.
حتی جرئت نمیکردم به نیما نزدیکتر بشم.
اگه بگم مثل سگ نترسیده بودم دروغ گفتم.
بهم نگاه کرد و با پاهای سست به سمتم اومد که با ترس عقب رفتم.
– اون لاشخور بهم زنگ زد.
نفس بریده گفتم: کی؟
کلتشو از کمرش بیرون آورد که نفسم واسه لحظهای رفت.
– همونی که جرئت کرده بچمو بدزده.
بلند خندید و کلتو به سینهش زد.
– جرئت کرده بچهی نیما شاهرخیو بدزده، میفهمی؟
حواسم به پلهی پشت سرم نبود که پام بهش گیر کرد و روش پرت شدم.
از درد آخی گفتم و صورتم جمع شد.
خودشو کنارم انداخت که خواستم سریع بلند بشم اما دستشو روی قفسهی سینهم گذاشت و روی پله خوابوندم، خودشم روم خم شد.
از ترس فشارم افتاده بود و قلبم روی هزار میزد.
با نگاه مست بهم چشم دوخت.
– میدونی چی گفت؟
درحالی که به زور نفس میکشیدم گفتم: چی گفت؟
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که یه لحظه لرزیدم.
دستهای لرزونمو روی شونههاش گذاشتم و سعی کردم به عقب ببرمش.
– بهتره بخوابی نیما.
اما بدون توجه به حرفم مانتومو گرفت و یه دفعه دکمههاشو از جا کند که هر کدومشون به طرفی پرت شدند.
با صدای لرزون گفتم: نیما برو…
اما با گذاشتن سر اسلحه روی لبم خفه خون گرفتم.
– هیس، دارم حرف میزنم.
اسلحه رو کشید تا اینکه از گردنم گذشت.
با ترس نگاهش کردم.
میترسیدم از سر مستی دستش روی ماشه بره و شلیک کنه.
روی قفسهی سینهم کشید و یقهی تاپمو پایین برد.
با اینکه محرمم یود اما نمیدونستم چرا دیگه ازش شرمم میگرفت و فکر میکردم دارم به مهرداد خیانت میکنم.
– بهم گفت اگه تو معاملهی فرداشب شکست نخورم رادمانو میکشه.
کمرم از اینکه تو پله فرو رفته بود و نیما هم کل وزنشو روم انداخته بود درد میکرد.
سعی کردم صدام نلرزه.
– نفهمیدی کی بود؟
به چشمهام نگاه کرد.
– نه، اگه از این معاملهی بزرگ نگذرم بچم میمیره.
– خب… خب پس بگذر.
سر اسلحه رو بین خط بالا تنم فشار داد که لبمو گزیدم.
– دوست دارم اون مردکو گیر بیارم و یه گلوله درست همینجا بهش بزنم.
با نفس تنگی گفتم: از روم بلند شو نیما، وقتی مستی از سرت پرید باهم حرف میزنیمو به یه راه حل میرسیم.
صورتشو تو میلی متری صورتم آورد.
چشمهای آبیش حالا ترسناکتر شده بود.
– تو رو دوست دارم، رادمانو هم دوست دارم، باید از کدومتون بگذرم؟ هان؟
گیج گفتم: چی داری میگی؟
دستشو کنار صورتم گذاشت.
– امشب… برای اولین بار توی قمار باختم.
با بهت بهش نگاه کردم.
– شاهرخ عوضی گفت که اگه ببره شرطش اینه که اگه تو معاملهی فرداشب نبرم باید تو رو بهش بدم.
دست لرزونمو روی دهنم گذاشتم و بلافاصله اشک زیادی چشمهامو پر کرد.
خندید و تک سرفهای کرد.
– منم قبول کردم.
هر لحظه نزدیک بود بغضم بشکنه.
– از مستیم استفاده کرد و... بازوندم.
انگار دیگه نفسم بالا نیومد.
با بغض زمزمه کردم: تو چیکار کردی نیما؟
اشک توی چشمهاش حلقه زد.
– حالا معامله رو ببازم و رادمانو نجات بدم و تو رو دستی دستی پیشکش اون مردک کنم؟ یا معامله رو ببرم و تو رو نجات بدم و رادمانو از دست بدم؟ هان؟
قطرهای اشک از کنار چشمم سر خورد.
سر اسلحه رو فشار داد.
– یا تو رو بکشم تا مجبور نشم با دست خودم بدمت به اون یارو؟
بغضم شکست و اشکهام روونه شدند.
اسلحه رو بالا آورد و روی اشکهام کشید.
– گریه نکن.
با گریه و درد بدبختیم چشمهامو بستم.
یه دفعه صدای پر بغض سارا بلند شد: نیما؟
سریع چشمهامو باز کردم.
نیما بهش نگاه کرد.
– بچمو پیدا کردی؟
حرفی نزد و به جاش بلند شد که انگار تازه راه نفس کشیدنم باز شد.
بیحرف با پاهای سست همونطور که نرده رو گرفته بود از پلهها بالا رفت.
تن بیجونمو به زور بلند کردم.
بهش که رسید یه دفعه اسلحه رو روی شقیقهش گذاشت که از ترس سرجام میخکوب شدم.
سارا با بغض و ترس گفت: میخوای شلیک کنی؟ خب شلیک کن.
نیما با خشم غرید: همه چیز تقصیر توعه، باید بمیری.
سارا به گریه افتاد و چشمهاشو بست.
– اگه دلت خنک میشه بزن.
دست لرزون نیما روی ماشه رفت که به خودم اومدم و سریع از پله ها بالا رفتم.
– نه! نیما نه!
خواستم اسلحه رو از دستش بگیرم اما به عقب پرتم کرد که روی زمین پرت شدم و از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
– داری چه غلطی میکنی نیما؟
با شنیدن صدای شروین سریع چشمهامو باز کردم و با شتاب چرخیدم.
نیما چرخید و اسلحه رو به سمت شروین گرفت که دستهاشو بالا برد و گفت: آروم باش نیما، باهم حرف میزنیم، باشه؟
نگاهش به من افتاد که سریع مانتومو روی هم گذاشتم و جدی بهش نگاه کردم.
بلند شدم و رو به سارا آروم گفتم: برو تو اتاقت.
نگاه پر اشکی به من و نیما انداخت و بعد به سمت اتاقش پا تند کرد.
شروین: اون اسلحه رو بذار کنار، لطفا.
داد زد: خفه شو.
روانی شدهها!
نفسمو به بیرون فوت کردم.
تو یه حرکت به سمتش هجوم بردمو اسلحه رو از دستش چنگ زدم و کمی از پلهها پایین رفتم.
روی پلهها فرود اومد و موهاشو تو مشتش گرفت.
به شروین نگاه کردم که جدی گفت: میخوام باهات حرف بزنم.
سرد گفتم: فردا حرف میزنیم، حالا هم برو.
– اگه چیزی…
با تحکم گفتم: گفتم برو فردا حرف میزنیم.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد نگاهی به نیما انداخت و به سمت در رفت.
از پلهها بالا اومدم و زیر بازوی نیما رو گرفتم.
– بلندشو بریم تو اتاق.
سرشو بالا آورد و مظلوم به چشمهام زل زد.
لعنت به صورتت که هر کسی نشناستت فکر میکنه مورچه هم زیر پات له نمیشه!
نالید: من چیکار کنم؟
مکث کردم و گفتم: فردا درموردش حرف میزنیم؛ بلندشو.
دیگه حرفی نزد و بلند شد که بازوشو ول کردم.
میون راه نزدیک بود بیوفته که سریع زیر بازوشو گرفتم و به زور تن بیجونشو کشیدم.
در اتاقو باز کردم و روی تخت انداختمش.
بدون توجه به نگاههای خیرهش دیوار متحرکو تکون دادم و رمز گاو صندوقو زدم.
اسلحهشو کنار پولا انداختم و در گاو صندوقو بستم.
دیوار رو به حالت قبل برگردوندم و بهش نگاه کردم که با دیدن اینکه خوابش برده یا شایدم از مستی بیهوش شده ابروهام بالا پریدند.
لباسهامو از تنم کندم و حوله به دست وارد حموم شدم.
******
کیفشو برداشت.
– میرم شرکت، امروز با یکی از مشتریهام جلسه دارم، نیاز دارم یه کم فکر کنم.
سری تکون دادم و لقمه رو توی دهنم گذاشتم.
بهم نزدیک شد.
چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند که سوالی بهش نگاه کردم.
- دلخوری.
دستشو پس زدم و نگاه ازش گرفتم.
– نه.
بازم چونمو گرفت و سرمو به سمت خودش چرخوند.
– بمیرمم تو رو دست شاهرخ نمیدم.
پوزخندی زدم.
– بهتر میدونی که اون پیرک هوسباز گندهتر از توعه، ببازی تا منو نبره دست برنمیداره.
کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: نمیذارم.
خواستم حرفی بزنم اما خم شد و لبشو محکم روی لبم گذاشت که چشمهامو روی هم فشار دادم.
بوسهی عمیقی زد و عقب کشید که چشمهامو باز کردم و سعی کردم کاری کنم که تنفرمو از توی چشمهام نخونه.
بیحرف چرخید و ازم دور شد.
نفسمو به بیرون فوت کردم و چاییمو خوردم.
خودم میدونم چیکار کنم.
با صدای گوشیم لیوانو پایین بردم و بهش نگاه کردم.
اسم شروین خاک بر سر روی صفحه خودنمایی میکرد.
لیوانو روی میز گذاشتم و گوشیمو برداشتم.
تماسو وصل کردم.
– میشنوم.
معلوم بود عصبیه.
– عکسها رو دیدم، تو کافه… ساعت ده منتظرتم.
– اوکی.
بعدم تماسو قطع کردم و از سرجام بلند شدم.
#لادن
با توپ پر در اتاق نیما رو باز کردم و وارد شدم که سریع سر بالا آورد.
در رو محکم بستم و با عصبانیت به سمتش رفتم.
– دست مریزاد آقا نیما!
اخمهاشو توی هم کشید.
– چی شده؟
رو به روش خم شدم و دستهاو محکم به میز کوبیدم.
– قضیهی مطهره راسته؟ هان؟
ابروهاش بالا پریدند و به صندلیش تکیه داد.
– خب؟
درست وایسادم و عصبی داد زدم: تو همه چیز ما با هم بودیم، هیچ چیز پنهانی از هم نداشتیم اما تو دوماه این قضیه رو از من پنهان کردی!
خونسرد گفت: لازم ندیدم کسی چیزی بدونه.
دندونهامو روی هم فشار دادم و لگدی به صندلی زدم که با صدای گوش خراشی به عقب رفت.
چشمهامو بستم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
– این قضیه به تو ربطی نداشت که بخوام بهت بگم، حالا هم اگه کاری نداری برو چون همین طوریشم اعصابم داغونه!
با غضب بهش نگاه کردم.
خونسرد لپ تاپشو روشن کرد.
نفس عصبی کشیدم و گفتم: ممکنه از مهرداد حامله باشم.
به شدت سر بلند کرد.
– چی؟!
دست به سینه شدم.
– حرفم واضح بود، تا چند وقت دیگه مشخص میشه.
پوزخندی زد.
– اینم جزو انتقامته؟
متقابلا پوزخندی زدم و حرفو عوض کردم.
– نگفته بودی مطهره رو دوست داری!
#مـطـهـره
رو به روش نشستم و بیمقدمه گفتم: تموم حرفاتو شنیدم و به حرفی که مدتها به نیما میزدم یقین پیدا کردم، بی برو و برگشت باید رادمانو آزاد کنی…
انگشت اشارمو روی میز کوبیدم.
– قبل از امشب وگرنه همه چیزو میذارم کف دست نیما…
خواست حرفی بزنه که زود انگشتمو رو به روش گرفتم و گفتم: البته اینبار با مدرک.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
به صندلی تکیه دادم و انگشتهامو توی هم قفل کردم.
– خب، تصمیمتو میشنوم.
با همون حالت گفت: زیرکترین زنی هستی که توی عمرم دیدم.
لبخند مغرورانهای زدم.
چشمهاشو باز کرد.
– نیما پرندهی درحال سقوطه.
ابروهام بالا پریدند.
– کنارش موندن برای تو فایدهای نداره.
اخم ساختگی کردم.
– خوش ندارم یکی درموردمون اینطوری حرف بزنه.
به سمتم خم شد.
– اما من فرق میکنم، کنار من باش تا خدایی کنی.
نفوذ بالله!
– خیلی پررو تشریف داری! حالا که کاراتم واسم رو شده داری این حرفها رو میزنی؟
به صندلیش تکیه داد.
– یه پیشنهاده.
جدی گفتم: باشه واسه خودت، نمیخوای نیما از کارات خبر داشته باشه یک، باید رادمانو آزاد کنی اون بچه گناهی نداره؛ دو، باید نیما تو معامله برنده بشه چون اگه نشه اون شاهرخ کثافت منو به زور از نیما میگیره.
اخمهاش شدید به هم گره خوردند.
– درمورد چی حرف میزنی؟
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– دیشب نیما که مست بوده با شاهرخ قمار بازی میکنه و میبازه، شرط شاهرخم این بوده که اگه تو معامله برنده نشه باید منو بهش بده!
غرید: غلط کرده مرتیکه، اون بره پی بردههای ج*ن*د*هش، به تو چیکار داره؟
– اون کثافت اولین بار که نگاهش بهم افتاد از طرز نگاهش خوشم نیومد پس رادمانو آزاد کن تا این اتفاق نیوفته.
– در مقابلش تو چیکار برام میکنی؟
– مدارکو از بین میبرم.
شکو از چشمهاش خوندم که زودتر گفتم: قول میدم و قسم میخورم.
کمی خیره نگاهم کرد و درآخر گفت: حله.
با ابروهای بالا رفته گفتم: قبول میکنی؟
– آره، رادمان تا قبل از غروب پیشتونه.
لبخند پیروزمندانهای روی لبم نشست.
– عالیه!
چشمهاشو کمی ریز کرد.
– اما چرا نمیگی که از نیما فاصله بگیرم؟
اوه بابا مطهره چی شدی تو😍
عالییییییییییییییییی
واییییییییییی عالیه!!!
رمانتون خیلی خوبه. دست نویسندش درد نکنه.
اوه نویسندش احتمال زیاد ترنمه
استاد رمان دانشجو و استاده البته ی قسمتاییشم ب قبلیا ربط داره از جمله شاهرخ و اون کلبه وسط حنگل
نخیر عزیز، نویسندهش مطهره حیدری
نویسندهی رمانای انتقام به طعم عشق و رد پای شیطان و پاکی و پلیدی
هر اسمی و هر اتفاقی که دلیل نمیشه مثل یه رمان دیگهست😐