با تعجب زیر لب زمزمه کردم: چی؟!
باز نزدیک گوشم گفت: واقعا میگم، دوست ندارم بهم بگی استاد یا حتی آقا مهرداد، فقط مهرداد.
نگاههای مردم اذیتم میکرد و از طرفی ضربان قلبم داشت دیوونم میکرد.
اخمی روی پیشونیم نشست و به شدت دستشو از دورم باز کردم و به طرفش چرخیدم ولی پام از روی جدول در رفت که جیغی کشیدم و نزدیک بود بیوفتم اما دست قدرتمندشو زود دور کمرم حلقه کرد و اون دستشو به چراغ ایستادهی پشت سرم تکیه داد.
نفس زنان با ترس به چشمهاش اونم تو اون نزدیکی خیره شدم.
بیحرف بهم خیره بود و تیکهای از موهاش که با حرکت باد میرقصید یه بلایی رو سر قلب و احساسم میاورد.
انگار صدای ضربان قلبشو میشنیدم.
کم کم زبون باز کردم.
– مم… ممنونم، میشه کمک کنید وایسم؟
حرفی نزد و به جاش نگاهش به سمت لبم رفت که نفس بریده گفتم: لطفا ولم کنید.
یه دفعه صدای پر تعجب ماهان بلند شد: مهرداد؟!
خجالت وجودمو پر کرد.
استاد سریع وایسوندم و چرخید و دستی توی موهاش کشید.
سعی کردم نفسهای عمیقی بکشم.
دستهام شدید یخ کرده بودند.
به طرف ماهان چرخیدم که با دیدن عطیه و محدثه که با تعجب نگاهشونو بین ما میچرخوندند کلافه دستی به صورتم کشیدم.
ماهان پشت استاد رفت.
– مهرداد؟
دیگه نتونستم تحمل کنم و تا تونستم فقط بین درختها دویدم که صدای بلند عطیه رو شنیدم.
– مطهره وایسا، کجا داری میری؟
به هیچ وجه نمیتونستم پیششون باشم چون حوصلهی سوال پیج کردنهاشونو نداشتم.
نفس کم آوردم که پشت یه درخت وایسادم و دستمو روی قلبم گذاشتم.
با یادآوری بغل کردنش هم عرق شرم کردم و هم وجودم یه جوری شد، شاید بهتره بگم حس خوب یا شایدم… نمیدونم!
****
روی صندلیهای اتوبوس یا بهتره بگم اسکانیا نشسته بودیم.
من کنار عطیه و محدثه هم کنار یکی از اون سه تا دختری که شرط بسته بودند استاد رو تور کنند، خوب هم باهاش گرم گرفته بود، مطمئنا میخواد اطلاعات ازش بکشه، عجب آدمیه!
چشمهامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
دیشب بعد از اون اتفاق دیگه خبری از استاد و ماهان نشد، اون دوتا هم یه ریز میخواستند بهم ثابت کنند که استاد دوستم داره و من هم بهش بیمیل نیستم اما شاید برخلاف واقعیت گفتم که همش چرنده.
طبق حرفهای آقای معینی که چهارشنبهای گفت استاد هیچ سال نمیاد و یعنی اینکه امسالم نمیاد.
اما نمیدونم ته قلبم میخواد که بیاد یا نه.
بالاخره به راه افتاد.
سه تا اتوبوس بودیم.
یکی ترم اولیا، یکی هم ترم دومیا و یکی هم ترم سومیا.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
ساعت نه صبحه.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم اما مگه فکر استاد میذاشت؟…
کیفمو روی شونم انداختم و پیاده شدم.
چمدونها رو که گرفتیم همگی جمع شدیم.
نگاهمو اطراف چرخوندم.
کلی ویلاهای شبیه به هم کنار هم بود.
دریا هم رو به روی ویلاهاست که ما الان پشت ویلاییم.
آقای معینی روی یه سکو وایساد.
– توجه کنید، اسمهاتونو میخونم و میگم که تو چه ویلاهایی مستقر بشید.
عطیه آروم گفت: خداکنه ما رو جدا نکرده باشند.
خونسرد گفتم: جدامونم کرده باشند میریم اعتراض میکنیم.
بالاخره بعد از تقسیم بندی وارد ویلاهامون شدیم.
خداروشکر ما سه تا رو جدا نکرده بودند و همراهمون سه تا دختر دیگه هم بود.
کفشهامونو بیرون آوردیم.
کلا ویلا از چوب و نقلی بود و همین خوشگلش میکرد.
یه دونه اتاقم داشت که توش سه تا تخت دو طبقه بود.
کیفمو روی طبقهی دوم تختی که کنار پنجرهی بزرگ بود انداختم و چمدون کوچیکمو کنار تخت گذاشتم.
محدثه: بریم بیرون؟
ورزشی به دستم دادم.
– صددرصد.
هردوشون تختهاشونو انتخاب کردند.
مانتومو با مانتوی تقریبا زمستونی مشکی عوض کردم.
کفشهامونو برداشتیم و دم در حیاط پوشیدیم.
در رو باز کردم که نسیم ملایمی که از طرف دریا میوزید لبخندی روی لبم نشوند.
بیرون اومدیم و محدثه در رو بست.
حیاط کوچیک و سرسبزی داشت و یه تاب گرد داخلش بود.
محدثه با ذوق گفت: وایی تاب!
خواست به طرفش بره که سریع گفتم: نرو، بعد میری الان میخوایم بریم بگردیم.
چپ چپ بهم نگاه کرد.
از حیاط بیرون اومدیم و کنار دریا روی شنهای نرم قدم برداشتیم.
عطیه چشمهامو بست.
– دو سالی میشه که دریا رو ندیدم.
دستهامو داخل جیبهام کردم و به دریایی که بخاطر نور خورشید برق میزد خیره شدم.
دریا برخلاف وجود من آروم بود.
صدای یکی از مسئولهای همراهمونو شنیدم.
– حیاط سایه بون داره، ماشینتونو میتونید بذارید همینجا.
به ویلای مسئولها نگاه کردم.
یکی با ماشین جلوش بود و اون مسئول در حیاط رو باز کرد.
چرخید که توی ماشین بشینه.
با کسی که دیدم سرجام میخکوب شدم و چشمهام اندازهی توپ تنیس گرد شدند.
اومده!
عطیه: چی ش… هین استاد رادمنشم اومده که!
محدثه با بدجنسی گفت: میگفتند که هیچ وقت همراه بچهها نمیومده اما الان که اومده میدونم بخاطر چیه.
آرنجشو بهم زد.
– بخاطر اینه.
با اخم بهش نگاه کردم.
– زر نزن.
ماشینشو به داخل برد و پیاده شد.
– بچهها، تند رد میشیم، خب؟
عطیه پوفی کشید.
نفس عمیقی کشیدم.
– یک، دو، سه!
اینو گفتم و زودتر همشون تند قدم برداشتم و دستمو جلوی صورتم گرفتم.
چیزی نگذشت که صداش باعث شد پاهام میخ زمین بشند و ضربان قلبم بالا بره.
– خانم موسوی؟
لعنتی!
آروم به سمتش چرخیدم.
یه چمدون کوچیک مشکی توی دستش بود.
– س… سلام.
– سلام، نیم ساعت دیگه بیاین همین ویلا، تو چندتا کار کلاسی کمک میخوام.
آب دهن نداشتمو قورت دادم.
– نمیشه مثلا محدثه بیاد.
محدثه: من اصلا وقت نمیکنم.
با حرص بهش نگاه کردم.
– نه، خودتون باید باشید.
با نارضایتی بهش نگاه کردم.
– آخه اس…
با اخم گفت: همین که گفتم.
اینو گفت و چرخید و رفت که صدای چمدونش که روی ماسهها کشیده میشد بلند شد.
یه بار پامو به زمین کوبیدم و نالیدم: خدا!
اون دوتا با قیافههای خندون بهم نزدیک شدند.
خواستند حرف بزنند که با اخم گفتم: صداتون درنیاد.
سعی کردند نخندند.
چرخیدم و با حرص به راهم ادامه دادم.
اونقدر رفتیم تا اینکه ویلاهای دانشگاه تموم شدند و وارد یه قسمت شدیم که وسایل ورزشی و تور والیبال بود.
سه تا پسر و سه تا دختر از همکلاسیهامون داشتند والیبال بازی میکردند.
محدثه به سمتشون رفت که گفتم: کجا داری میری؟
– میرم بازی کنم.
من و عطیه پوفی کشیدیم و پشت سرش رفتیم.
کنار زمین وایساد.
– هیچ کدوم خسته نشدید؟
یکی از دخترا که اسمش فاطمه بود گفت: بیا جای من.
بعد ورزشی به دستش داد و بیرون رفت که محدثه هم خر ذوق شده توی زمین وایساد.
رادان با غرور خاصی گفت: اصلا همتون بیاین توی زمین، شش نفر در مقابل سه نفر.
هستی خندید و با تمسخر گفت: واو! چه اعتماد به سقفی!
فرزاد: همتون بیاین تو زمین که ببینید اعتماد به سقفه یا نفس.
آسمان بهمون نگاه کرد.
– بیاین.
به عطیه نگاه کردم.
– میگی بریم؟
پوزخندی زد.
– واسه کم کردن روی اون سه تا آره.
بعد به سمتشون رفت که منم پشت سرش رفتم.
همگی توی زمین وایسادیم و اول ما شروع کردیم.
نباید اسمشو میذاشتیم والیبال، باید میگفتیم دیوونه بازی!
گاهی توپ تو سرامون یا شکممون میخورد یا یکیمون با پا میزد.
هممون از خنده نزدیک بود پس بیوفتیم، جوری شده بود که حتی دیگه شمارشم نمیکردیم و فقط مثل دیوونهها بازی میکردیم.
آخرش از شدت خنده و خستگی همونجا روی شنها فرود اومدیم.
با ته موندهی خندم اشکهامو پاک کردم.
آسمان با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود.
آروم خندیدم.
خواستم چیزی بگم اما نگاهم به کسی که خورد رسما لال شدم و آب دهنمو با استرس قورت دادم.
استاد با اخم دست به سینه از دور بهم نگاه میکرد.
بهم اشاره کرد که برم پیشش.
با استرس نگاهی به بقیه انداختم.
حواسشون نبود.
به استاد نگاه کردم که باز اشاره کرد و پشت دیوار ویلای آخری رفت.
نفس پر استرسی کشیدم و بلند شدم.
– تا استراحت میکنید من میرم دستشویی.
محدثه با تعجب گفت: میخوای این همه راه رو تا ویلا بری؟!
– نه بابا، در یکی از ویلاهای نزدیک رو میزنم.
دیگه اجازهی حرفیو بهشون ندادم و با استرس به سمت جایی که استاد رفت دویدم.
پشت دیوار اومدم اما یه دفعه به دیوار کوبیده شدم.
با تعجب به چهرهی برزخی استاد نگاه کردم.
دستشو روی قفسهی سینم فشار داد و عصبی گفت: بلندتر میخندیدی، با اون پسرا بازی کردی که چی بشه؟ هان؟
با تعجب گفتم: استاد چرا اینقدر عصبی هستید؟
بیشتر بهم نزدیک شد که نفسم بند اومد.
غرید: توجه داری وقتی بازی میکنی چی میشه؟ هان؟ وقتی بخوان با یه پسر بازی بکنند باید مانتوی گشاد بپوشن.
مانتومو تو مشتش گرفت.
– نه این که با هر پرش و بالا بردن دستت این سی*نههای لامصبت بالا و پایین بشند و توجه پسرا رو جلب کنند.
از اینکه ایقدر رک و بیپرده حرف زد چشمهام گرد شدند، دستمو روی دهنم گذاشتم و از خجالت گر گرفتم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
دستمو پایین آوردم.
– خجالت بکشید این حرفها چیه؟
به عقب هلش دادم اما دریغ از یه تکون.
با همون چشمهای بسته عصبی گفت: بهت نگفتم نیم ساعت بعد بیای؟
لبمو گزیدم.
– معذرت میخوام؛ زمان از دستم در رفت.
چشمهاشو باز کرد.
نگاهش کاسهی خون بود و لرزهی بدی توی تنم میانداخت.
دستشو از روی قفسهی سینهم برداشت و کنار سرم به دیوار گذاشت.
با استرس گفتم: الان یکی میاد میبینه واسه هردومون دردسر میشه.
تو صورتم خم شد.
از خشم نفس نفس میزد.
– یه بار دیگه ببینم با پسرا بازی میکنی بلایی سرت میارم که به غلط کردن بیوفتی.
با ناباوری گفتم: آخه به شما چه؟!
سعی کرد صداش بالا نره: رو اعصاب من راه نرو مطهره، هنوز اوج عصبانیت منو ندیدی، بهت اخطارم میدم که تلاش نکنی منو بد عصبی کنی، فهمیدی؟
با ترس سرمو بالا و پایین کردم.
نگاهش که به سمت لبم رفت با لکنت گفتم: برید… برید عقب، لطفا.
– خودت عصبیم کردی خودتم باید آرومم بکنی.
همین که خواست لبش روی لبم بشینه سریع زانوهامو خم کردم و از زیر دستش فرار کردم.
چشمهامو بست، دستشو مشت کرد و دندونهاشو روی هم فشار داد.
عقب عقب رفتم.
– شما… شما برید ویلا، من… من خودم زود میام.
اینو گفتم و سریع فرار کردم که صدای لگدش به میلهی آهنی کنار دیوار رو شنیدم.
سریع به سمت اون دوتا رفتم که بهم نگاه کردند.
محدثه با اخم گفت: خوبی؟
در گوشش گفتم: یادم رفت که استاد بهم گفته بود باید برم، من رفتم.
عقب کشیدم که تند گفت: بدو برو.
عطیه: چی شده؟
جوابشو ندادم و ازشون دور شدم.
نفس عمیقی کشیدم.
آروم باش، اونجا مسئولهای دانشگاهها هستند پس نمیتونه کاری بکنه.
سعی کردم کمی تند برم.
تعداد کمی نزدیک دریا وایساده یا نشسته بودند.
مطمئنا بیشتریا خستهی راهن و هم بخاطر اینکه ظهره نیومدند بیرون.
به اون ویلا که رسیدم واردش شدم و پشت در چوبی وایسادم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم.
چند تقه به در زدم که توسط یه آقا باز شد.
– بفرمائید.
– استاد رادمنش گفتند بیام کمکشون.
اخمی کرد.
– صبر کن.
در رو نیمه باز گذاشت.
قلنج دستمو شکوندم.
بعد از چند ثانیه باز دم در اومد.
– بفرمائید داخل.
تشکری کردم و وارد شدم که چندتا از اساتید رو دیدم.
– سلام.
همشون جوابمو دادند.
نگاهم به استاد خورد که خودکار و کاغذ به دست پا روی پا انداخته بود و با اخم یه چیزهایی رو مینوشت.
کفشمو بیرون آوردم و به سمتش رفتم.
بالاخره سر بلند کرد و به مبل کنارش اشاره کرد.
– بشینید.
ناچارا چشمی گفتم و نشستم.
برگههای توی دستشو روی میز گذاشت.
– من یه کم دستم درد میکنه نمیتونم خیلی بنویسم واسه همین ازتون خواستم بیاین که تو نوشتن کمکم کنید.
آره جون عمت!
– انشالله دستتون بهتر بشه…
کشیده و آرومتر گفتم: استاد.
چپ چپ بهم نگاه کرد که از طرفی خندم گرفت و هم از طرفی از دستش حرص داشتم.
کاغذهاییو رو به روم روی میز با یه خودکار گذاشت.
– اسامی و مشخصات بچهها رو تو اون انتقال بدید.
نه به شما شما کردنش و نه به تو تو کردنش.
استاد پررو!
– چشم.
خم شدم و خودکار رو برداشتم.
دستمو به میز تکیه دادم و مشغول نوشتن شدم.
خودش برخلاف اون وقت که برگهها رو روی پاش گذاشته بود برگهها رو روی میز گذاشت و تقریبا نزدیکم خم شد.
سعی میکردم مقنعهم بالا تنمو بپوشونه چون فکر به اینکه تو بازی بهشون دقت کرده شرم میکردم کنارش باشم.
یه دفعه هر سه تای اساتید بلند شدند.
یکیشون رو به استاد گفت: میریم ویلای آقای معینی، کارتون تموم شد بیاین.
استرس مثل خوره به جونم افتاد.
استاد: باشه.
به سمت در رفتند که بدون فکر سریع گفتم: نمیشه بمونید؟
یکیشون که خیلی پیرمرد بامزهای بود گفت: نه دخترم، اینجا کاری نداریم.
همشون که بیرون رفتند و در رو بستند آب دهنمو به سختی قورت دادم.
کم کم به استاد نگاه کردم.
لبخند مرموزی زد.
– تنهاییم.
با استرس خندیدم.
– خب باشیم.
بعد مشغول ادامهی کارم شدم.
دستش که دور کمرم حلقه شد نفسمو تو سینم حبس کرد.
خواستم بلند بشم که نذاشت و نزدیک بهم گفت: کارتو انجام بده.
سعی کردم صدامو عصبی نشون بدم.
– دستتونو بردارید استاد.
با چنگی که به پهلوم انداخت باعث شد خودکار از دستم در بره و صورتم از درد جمع بشه.
نزدیک گوشم عصبی گفت: وقتی تنهاییم ببینم بهم استاد گفتی عواقبش پای خودت.
بهش نگاه کردم و با عجز گفتم: چرا اینکار رو باهام میکنید؟
لبشو با زبونش تر کرد.
– من که باهات کاری نمیکنم.
درست نشستم اما دستشو برنداشت.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اینجور منو اذیت میکنید، چرا اینقدر بهم نزدیک میشید؟ چرا میخواین منو ببوسید؟ وقتی به دختری کششی ندارید چرا اینکارا رو با من میکنید؟ از عمد میخواین عذابم بدید؟
خیره به چشمهام نگاه کرد.
با بغض گفتم: چرا؟
دستشو برداشت که بهتر تونستم نفس بکشم.
آرنجهاشو روی زانوهاش گذاشت و دستشو توی موهاش فرو کرد.
با بغض و عصبانیت گفتم: بهم جواب بدید.
اما حرفی نزد و به جاش با پاش روی زمین ضرب گرفت.
عصبی خندیدم.
– باشه.
بلند شدم و تند به سمت در رفتم.
مشغول پوشیدن کفشم شدم که سرشو بالا آورد و کلافه گفت: مطهره نرو.
پوزخندی زدم و در رو باز کردم.
بیرون اومدم که بلند گفت: مطهره؟
در رو بستم و سریع به اطراف نگاه کرد.
خداروشکر کسی نبود که هوارشو بشنوه.
با اعصابی داغون کلا از ویلا بیرون اومدم و به سمت ویلای خودم رفتم.
عصبانیتم بخاطر چی بود؟ حرف نزدنش؟ پرروییش؟ یا…
کلافه دستی به پیشونیم کشیدم.
لعنت بهت!
#مهـرداد
با عصبانیت بلند شدم و لگدی به میز زدم.
لعنت بهت پسر، لعنت.
کلافه و عصبی دستهامو توی موهام فرو کردم.
دکتر بهم گفت که شاید مطهره بتونه باعث درمانم بشه، اما چجوری بهش بگم که احساس وسیله بودن نکنه؟
چرا باید به اون کشش داشته باشم؟ چرا؟
چجوری بهش بگم که شانس درمان شدنمه؟ اگه اینو بگم فکر میکنه که من فقط واسه این بهش توجه میکنم چون شاید باهاش بتونم درمان بشم.
دو دستمو توی صورتم کشیدم.
اما مگه غیر از اینه؟ مگه فقط به چشم یه وسیله بهش نگاه نمیکنم؟ ولی چی باعث میشه که منه لعنتی بهش کشش داشته باشم؟!
****
#مطهره
ساعت سه شبه و هر پنج تاشون عین چی زود خوابشون برده به جز منه بدبخت که هی از ساعت دوازده دارم تو جام وول میخورم.
فکر و خیال اجازهی خوابیدم بهم نمیده.
درآخر بلند شدم و آروم از پلهها پایین اومدم.
یه شال روی سرم انداختم و مانتومو بدون بستن دکمههاش پوشیدم و بعد از برداشتن پتو از اتاق بیرون اومدم.
کفشهامو پام کردم و از ویلا خارج شدم.
دریا توی شب برخلاف روز رعب انگیزه.
هوا شدید سرد بود که سریع پتو رو دور خودم پیچیدم.
یه تخته سنگ پیدا کردم و پشت بهش نشستم که شنهای سرد لرزی تو بدنم انداختند.
به تخته سنگ تکیه دادم و پتو رو محکمتر گرفتم.
بادی آرومی که میوزید آرومم میکرد اما احساس تنهایی آرامشو زود به هم میزد.
چقدر سخته وقتی دورت پر از آدمه حس کنی خیلی تنهایی؛ چقدر خوبه وقتی احساس تنهایی سراغت میاد یادت بیوفته که یکی به فکرته، دوست داره؛ سالهاست که دیگه این حس از بین رفته و جاشو به یه حفرهی پر درد عمیقی توی قلبم داده.
نفس عمیقی کشیدم.
با نشستن کسی کنارم هینی کشیدم و از ترس از جا پریدم.
با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
خونسرد پاهاشو دراز و زیپ کتشو بست.
– بشین.
با تعجب گفتم: اینجا چیکار میکنید؟
– همون کاری که تو میکنی.
اخم کردم.
– این وقت شب اینجا چیکار میکنید؟
دست به سینه گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟
دندونهامو روی هم فشار دادم.
خواستم برم که مچمو گرفت و به سمت زمین کشیدم که تعادلمو از دست دادم و با صورت رفتم روی رونش.
از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
شروع کرد به خندیدن که با حرص بلند شدم و بدون فکر و بیاراده به سمت موهاش هجوم بردم.
– خیلی بیشعورید، دردم گرفت.
با درد شروع کرد به خندیدن و سعی کرد دستهامو جدا کنه.
– ول کن مطهره میسوزه.
یه دفعه به خودم اومدم که سریع ولش کردم.
خواستم عقب بکشم اما مچمهامو گرفت و روی خودش پرتم کرد که نفس تو سینم حبس شد.
آرومتر خندید.
– آروم باش.
– هستم ولم کنید.
با پررویی به چشمهام زل زد و گفت: ولت نمیکنم، دوست دارم نزدیکم باشی.
انگشت اشارشو روی گونم گذاشت و به پایین حرکت داد که قلبم ضربان تندی گرفت.
مست شدهی چشمهاش بودم و قفل کرده بودم.
انگشتشو روی لبم کشید.
نفس بریده گفتم: دست از سرم بردارید.
قفسهی سینهش طولانی بالا و پایین میشد.
– تازه پیدات کردم.
با تعجب گفتم: چی؟
پاهاشو از هم باز کرد و باهاشون بدنمو قفل کرد که از خجالت گرفتم.
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
آروم لب زد: توی لعنتی چی داری؟
نفس زنان گفتم: لطفا… ولم کنید.
به چشمهام نگاه کرد.
– چرا اینقدر ازم فرار میکنی؟
سکوت کردم.
– ازم بدت بیاد؟
– نه.
پتو که از روی شونهی چپم افتاده بود رو روی شونم انداخت.
– ممکنه یکی بیاد، ولم کنید.
مچهامو ول کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد.
– همه خوابن.
– برید یه جای دیگه بشینید.
شالمو مرتب کرد.
– دوست دارم کنارت باشم.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اینکار رو باهام نکنید، این حرفها رو هم نزنید.
– چرا؟
بغضم گرفت.
– دلیلشو نمیتونم بگم.
نگاهشو بین هردوتا چشمهام چرخوند.
– چرا؟
سکوت کردم و چشمهامو بستم.
– قبلا کسیو دوست داشتی؟
با بغض سرمو بالا و پایین کردم.
دستش محکمتر دور کمرم حلقه شد.
– ولت کرد؟
با بغض خندیدم.
– کاش ولم کرده بود، اینطور امید داشتم که یه روزی میبینمش.
– منظورت چیه؟
چشمهای لبریز از اشکمو باز کردم.
– قرار بود بعد از سربازیش عقد کنیم، اما یه روز، یه روز نحس، وقتی میخواست از اینور خیابون به اونور بره…
بغضم شکسته شد که چشمهامو بستم.
سریع دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: گریه نکن نمیخوام تعریف کنی خودم فهمیدم.
صدای هق هقمو تو گلوم خفه کردم.
تو بغلش گرفتم.
– گریه نکن، لطفا.
اما بغض چند وقتم تازه شکسته شده بود و اشکهام قصد تموم شدن نداشتند.
صدای هق هقم بلند شد و به کتش چنگ زدم که محکمتر بغلم کرد، یه دستشو پشت سرم گذاشت و سرشو به سرم تکیه داد.
با لحنی که تا حالا ازش نشنیدم گفت: با اینکه نمیتونم گریه کردنتو ببینم ولی گریه کن تا خالی بشی.
لبشو روی سرم گذاشت و آروم گفت: ولی بدون من زجر میکشم.
لبمو به دندون گرفتم و صدای هق هقمو خفه کردم.
لعنتی چرا داری این حرفها رو بهم میزنی؟ مگه برات مهمم؟
روی سرمو بوسید که وجودم پر از حسی شد که شدید سردرگمم کرد.
آغوشش درست مثل یه مسکن بود و دستش که دورم حلقه بود مثل یه لالایی، انگار بازم اومده که زندگیمو دگرگون کنه، انگار بازم اومده که… نابودم کنه یا از نو بسازتم؟
#مهـرداد
– مطهره یه چیزی بهت…
با دیدن اینکه خوابه حرفمو قطع کردم و لبخندی روی لبم نشست.
گرفتمش و روی پام خوابوندمش و تو بغلش گرفتم که سرش به بدنم تکیه داده شد.
وجودم پر از حس ناشناختهای شد که تا حالا احساش نکرده بودم.
شالش کمی از هم باز شده بود و تیکهای از موهاش توی صورتش ریخته شده بود.
دوست داشتم همیشه توی بغلم باشه و دستمو توی موهاش بکشم.
موهاشو پشت گوشش بردم و پتو رو خوب روش کشیدم.
به اطراف نگاه کردم.
نمیتونم که ببرمش توی ویلاش ممکنه همکلاسیهاش بیدار بشند اونوقته که اول حرف واسه من و خودشه اگه هم نبرمش بدجور سرما میخوره.
با فکری که به ذهنم رسید آروم روی شنها خوابوندمش و پتو رو روش کشیدم.
بلند شدم و به سمت ویلای خودم رفتم.
آروم وارد ویلا شدم و بعد از برداشتن سوئیچ در ماشینو باز کردم و سوئیچو توی قفل کردم و چرخوندم.
ترمز دستیو پایین کشیدم و بدون روشن کردن ماشین با هزار زحمت از ویلا بیرونش آوردم و بعد توی ماشین نشستم و روشنش کردم.
بعد از اینکه مطهره رو توی ماشین گذاشتم سوار شدم و به سمت جاده روندم.
گوشیمو برداشتم و به فرهاد یکی از دوستهای صمیمیم زنگ زدم.
چندین بار زنگ زدم تا اینکه بالاخره صدای خواب آلودش بلند شد: نصفه شبی مرض داری زنگ میزنی مردم آزار؟
– هنوز شمالی؟
– آره، چطور؟
– پس دارم میام ویلات.
سرفهای کرد.
– چرا؟ مگه ویلای دانشگاهت نیستی؟
– میام واست میگم.
خمیازهای کشید.
– خیلوخب، زود بیا میخوام بکپم بیدارم کردی.
کوتاه خندیدم.
– باشه.
تماسو قطع کردم.
#مطـهره
چشم بسته خمیازهای کشیدم و غلتی زدم.
دستمو زیر بالشت بردم.
چه تخت نرمی!
کش و قوسی به خودم دادم اما یه دفعه دستم به یه پوستی برخورد.
با استرس آروم دستمو روش کشیدم که دیدم صورته و از ته ریشش معلومه مرده با این فکر مثل جت بلند شدم و به سمتش چرخیدم که با دیدن استاد چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند و دستمو روی دهنم گذاشتم.
یا خدا! این کنار من…
با دیدن بالا تنهی لختش نفسم بند اومد و سریع پتومو کنار زدم اما دیدم همه چیز تنمه.
ضربان قلبم روی هزار رفته بود.
نگاهی به موقعیت خودم انداختم.
تو یه اتاق بودیم اونم روی یه تخت!
دستمو روی قلبم گذاشتم.
نکنه یه بلایی سرم آورده باشه؟ من کنار این چه غلطی میکنم؟
شالمو روی بازوی ورزیدهش گذاشتم و با دست یخ کردم تکونش دادم.
– استاد؟
فقط به طرفم چرخید که موهاش توی صورتش ریختند و دستشو زیر بالشت برد.
به معنای واقعی گریم گرفته بود.
اینبار محکمتر تکونش دادم که با صدای ضعیف و خش داری گفت: نکن.
دندونهامو روی هم فشار دادم و اینبار بالشتمو برداشتم و محکم توی سرش کوبیدم که از جا پرید و گیج و قفل کرده بهم نگاه کرد.
عصبی گفتم: من اینجا کنار شما روی یه تخت چیکار میکنم؟ هان؟ چرا شما لباس تنتون نیست؟
نفسشو به بیرون فوت کرد و باز خوابید که با حرص داد زدم: با شمام!
با صدای خش دارش گفت: بگیر خواب.
من دارم از ترس میمیرم این عوضی میگه بگیر بخواب؟!
عصبی به سمتش هجوم بردم و شروع کردم به زدنش.
– دارم میگم من اینجا چیکار میکنم؟
روش نشستم و موهاشو کشیدم که صدای دادش بلند شد.
– ول کن مطهره، روانی ول کن تو دیوونهای!
موهاشو ول کردم و مشتهامو به قفسهی سینهش کوبیدم و داد زدم: کنار شما چیکار میکنم؟ هان؟
عصبی بلند گفت: الانم روم نشستی، توجه داری؟
با این حرفش به خودم اومدم و فهمیدم دارم چه غلطی میکنم.
آب دهنمو با استرس قورت دادم و نگاهی به موقعیتم انداختم.
درست روش نشسته بودم!
لبمو از خجالت گزیدم.
خواستم بلند بشم اما پهلوهامو محکم گرفت و یه جور خاص و عجیبی نفس زنان نگاهم کرد.
با استرس گفتم: ولم کنید کنارتون بشینم.
– همینجا جات خوبه.
نفس زنان گفتم: نه اصلا هم خوب نیست.
سرشو کمی کج کرد.
– اما واسه من خوبه.
به بدن ورزیدهی لعنتیش که انگار برق میزد خیره شدم اما با صداش سریع نگاه ازش گرفتم.
– چیه؟ خوشت اومده؟
نگاهش خندون بود.
اخم کردم.
– نخیرم.
خواستم بلند بشم که فشاری به پهلوهام وارد کرد.
نالیدم: ولم کنید.
با لحن خاصی گفت: شاید بتونی این بدنو مال خودت کنی.
با تعجب گفتم: چی؟!
ادامه داد: یه کم پایینتر بشینی بهتره.
گیج گفتم: چرا؟
سعی کرد نخنده.
با فهمیدن منظورش جیغی کشیدم و باز افتادم به جونش.
داد زدم: خیلی بیشعورید، خیلی پررویید.
صدای خندش اوج گرفت.
یه دفعه گرفتم و جای خودشو باهام عوض کرد و روم خیمه زد که نفس تو سینم حبس شد و رسما لال شدم.
با ته موندهی خندش گفت: دستت سنگینه!
آب دهنمو به زحمت قورت دادم.
– میشه از روم بلند بشید؟
دستشو کنار سرم گذاشت و تو صورتم خم شد.
با حرص گفتم: گفتم بلند بشید نه اینکه بیشتر روم خم بشید.
با شیطنت کشیده گفت: جون! خوبه که.
از خجالت با دستهام صورتمو پوشوندم.
صداشو کنار گوشم شنیدم.
– میخوای بدونی دیشب چی شد؟
سریع دستهامو برداشتم و با استرس گفتم: آره.
سرشو کمی عقب آورد و کوتاه به لبم نگاه کرد.
– اگه بگم فقط به بدن تو کشش دارم چیکار میکنی؟
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟! یعنی چی؟!
سرشو کمی کج کرد و به لبم چشم دوخت.
– یعنی اینکه به طور عجیبی برخلاف بقیهی دخترا دوست دارم تن تو رو لمس کنم.
از حرفهاش میخواستم زمین دهن باز کنه و توش فرو برم.
چشمهامو روی هم فشار دادم.
– لطفا بیشتر ادامه ندید، چرا دارید دروغ میگید؟
انگشت اشارشو از روی مانتوم روی بدنم کشید که سریع چشمهامو باز کردم و مچشو گرفتم.
با ضربان قلب بالا گفتم: نکنید این کارا رو، شما اذیت نمیشید اما من میشم.
لبخند بدجنسی زد.
– مثلا چجوری اذیت میشی دانشجوی خوشگلم؟
با تعجب و خجالت گفتم: خیلی پررویید!
اخم کردم.
– بلند شید ببینم.
خواست حرفی بزنه اما صدای یه پسر بلند شد.
- مهرداد؟ صبحونه رو حاضر کردم.
قلبم فرو ریخت.
یه پسر دیگه هم هست!
چیزهایی که توی ذهنم وول میخوردند شدید میترسوندنم.
با ترس تند گفتم: استاد بخدا بگید دیشب چی شد؟ من اینجا تو خونهای که دوتا پسر یا شایدم بیشتره چیکار میکنم؟ چرا کنار شمایی که لختید خواب بودم؟
ناخونشو به ته ریشش کشید.
– نمیدونم.
معترضانه نالیدم: اذیتم نکنید، بگید.
سرشو کنار گوشم آورد و با لحنی که وجودمو لرزوند گفت: یادت نمیاد؟ شب خیلی خوبی بود، اومدیم اینجا، توی اتاق، فرهاد خواست اونم شریک باشه ولی من نذاشتم چون تو تماما باید مال من باشی.
بغضم گرفت.
– این حرفها یعنی چی؟ دیشب فقط یادمه کنار دریا کنار شما بودم.
سرشو عقب برد و یه جور خاصی بدنمو نگاه کرد.
– چطور یادت نمیاد؟
بغضم هر لحظه نزدیک بشکنه.
– نگید که من…
یه دفعه شروع کرد به بلند خندیدن و از روم بلند شد که ماتم برد و شکه گفتم: چرا میخندید؟
به طرف در رفت و پیشونیشو چندین بار آروم با خنده به دیوار کوبید.
– وای خدا قیافشو!
آروم بلند شدم و گیج تکرار کردم: چرا میخندید؟
به دیوار تکیه داد و با خنده دو دستشو توی صورتش کشید.
– نترس، دیشب کاری باهات نکردم.
از روی تخت بلند شدم.
– پس چطور…
باز خندید.
– دیشب لب دریا خوابت برد، منم که نمیتونستم ببرمت توی ویلات چون شاید بقیه بیدار میشدند حرف واست درست میشد واسه همین آوردمت ویلای دوستم، دیگه حوصلم نشد تا اتاق بالا راه برم همینجا خوابیدم.
از سکته دادنم خونم به جوش اومد که پامو به زمین کوبیدم و جیغ زدم: استاد!
اینو گفتمو به سمتش هجوم بردم که با خنده سریع در رو باز کرد و بیرون رفت که پشت سرش دویدم و داد زدم: میکشمتون.
صدای خندش اوج گرفت.
پشت مبل وایساد که گفتم: جرئت دارید وایسید تا کچلتون کنم.
از خنده سرخ شده بود.
یه پسر با تعجب از آشپزخونه بیرون اومد.
– چه خبره؟
بدون توجه بهش به سمت استاد دویدم که بازم فرار کرد که با عصبانیت گفتم: من شما رو میکشم.
سریع پسره وسطمون وایساد.
– آروم باش.
رو به استاد گفت: چه غلطی کردی؟
درحالی که از خنده خم شده بود گفت: سر به سرش گذاشتم.
با صدای شکمم لگدی به میز کنارم زدم و انگشت اشارمو تهدیدوار به سمتش گرفتم.
– بد تلافی میکنم، یادتون باشه.
اینو گفتم و وارد آشپزخونه شدم.
پسره با خنده گفت: خاک تو سرت که اینجور سر به سر دانشجوت نذاری!
با دیدن املت بشقابیو برداشتم و و بیشترشو واسه خودم ریختم.
اون دوتا مخصوصا اون استاده هم کوفت بخورند.
روی صندلی نشستم و تقریبا خونسرد مشغول خوردن شدم.
وارد شدند که نیم نگاهی هم بهشون ننداختم.
پسره که فکر کنم فرهاد باید باشه با تعجب گفت: یه دفعه همشو برمیداشتی دیگه!
توجهی نکردم و لقمهی دیگه گرفتم.
استاد دستشو روی صندلیم گذاشت و خم شد.
تا خواست لقمهای بگیره آرنجمو توی صورتش کوبیدم که آخی گفت و نون از دستش ول شد و دستشو روی صورتش گرفت.
– روانی!
پسره فرهاد پوفی کشید.
– بشین بازم درست میکنم.
نشست و پسره هم سراغ یخچال رفت.
– خوشمزهست؟
بهش نگاه کردم.
– عالیه.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
لقمهمو قورت دادم.
– ساعت چنده؟ ده قرار بود ببرنمون.
به صندلی تکیه داد.
– هشته.
– حالا جلوی اون همه آدم چجوری میخواین منو برسونید ویلا؟ حتما دوستامم در به در دارند دنبالم میگردند.
– خودم میدونم چیکار باید بکنم.
باشهای گفتم و به خوردنم ادامه دادم…
ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
– اگه دوستام رفته باشند به آقای معینی گفته باشند که من گم و گور شدم چی؟
عینکش آفتابیشو به چشمهاش زد.
– نگران نباش، اونو هم حلش کردم.
نفس آسودهای کشیدم و به خیابون چشم دوختم.
چند دقیقه گذشت تا اینکه سکوتو شکست.
– مطهره؟
بهش نگاه کردم.
– بله؟
عینکشو برداشت و کوتاه بهم نگاه کرد.
– یه سری حرفهای توی اتاق راست بود.
اخم کردم.
– کدومش؟
– من…
دستی به ته ریشش کشید.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
عالی بود ادمین جان
سلام موضوع تکراری بود
کلا استاد دانشجوییها شبیه به همند چون در مورد یه چیزه و اونم یه استاد و یه دانشجو، اصل جزئیات و درون مایشه که باهم فرق میکنه
سلام،پارت بعدی کی هس
یعنی عاشق این رمانم خیلی باحاله