رمان من پس از تو پارت3

4.1
(11)

اقای رضا پور هر ۳ تا خونه را نشونم داد ولی عجیب خونه اولی به دلم افتاده بود دلباز بود قشنگ ..
بعد از اینکه با اسمان و پری مشورت کردم به اقای رضا پور گفتم که همین خونه رو میخوام
و اونم گفت برات همه کار هاش درست میکنم خدا خیرش بده خیلی کمکم کرد
………………
وارد خونم شدم
چه حس خوبی داشت . بالاخره بعد از اون همه دنگ و فنگ گرفتمش حالا باید وسیله میگرفتم
تصمیم گرفتم همرو کم کم با اسمان برم بگیرم پریسا هم سرش گرم کلاس هاش و بچش بود
موزیک Doobay
از فیلم Gehraiyaan گذاشتم صداش تا جایی که میتونستم زیاد کردم
هر بار که این اهنگ گوش میکردم حس خوبی میگرفتم ولی این بار حس خوبی نمیگرفتم
نفس عمیقی کشیدم تصمیم گرفتم وقت مشاور بگیرم دیگه نمیتونستم تحمل کنم این همه حس منفی
مطمئنم اگه برم پیش یک مشاور برام بهتر سریع گوشیم برداشتم توی گوگل سرچ کردم
(مشاور تهران ادرس )
یه عالمه ادرس بود اونی که نزدیک تر به خونم بود وارد سایتش شدم اینترنتی وقت گرفتم
🍂سهشنبه ساعت ۴
زمان خوبی بود روز های فرد هیچ کاری نداشتم
به اسمان پیام دادم
_سلام
_سلامممممم گل گلدون چطوریییییی 💛
_عالی.. خونم خیلی خوبههههه خیلی خوشحالم اسماننن🥺🥺
_خداروشکر ایشالله همیشه شادی برات باشه
_ممنونم میگم میای بریم پاساژ برای خرید خونم
_اره ساعت ۴و نیم اوکیم
_باشه 💕
_بای
………..
گوشی خاموش کردم حاضر شدم به سمت اموزشگاه رفتم
کلاس هام امروز ساعت ۳ تموم میشد
…….
اسمان با ماشین خودش من برد پاساژ ایران مال
رفتیم مبل ها پرده ها و وسایل اشپز خونه و تخت خواب همه را خریدیم
فک کنم تا چند وقت باید نون خالی بخورم با این وضع ولخرجی
_اسمان میگم من خسته شدم بریم کافه یه چیزی بخوریم
_باشه
_راستی من برای فردا وقت مشاوره گرفتم بنظر تو کار درستی کردم
_اره برو اونجا کمکت میکنه تو هم توی این ۱ سال خیلی سختی کشیدی بهتر با یه مشاور صحبت کنی
اهی کشیدم خوشحالم انتخاب درستی کردم
رو صندلی کافه نشستیم من ایس امریکانو و اسمان هم بستنی سفارش داد
_راستی اسمان برای تمیز کردن خونه کسی میشناسی
_اره خالم یه گروه چندوقت پیش اورد برای خونش اتفاقا میگفت خیلی خوب تمیز کاری میکردن
_باشه شمارشون گرفتی بفرست

بعد هم با هم به خونه برگشتیم

من هم وسیله ای توی خونم نبود برای همین تاوقتی وسایلم میومد  مجبور بودم هنوز توی خونه پریسا بمونم

به پریسا و امید سلام کردم هر دو با خوش رویی جوابم دادن به طرف اتاق رفتم رو تخت دراز کشیدم

انقدر خسته بودم که سریع به خواب رفتم

……………….

امروز وقت مشاوره بود

سریع یک شال مشکی با یک مانتو مشکی سبز و شلوار مشکی لوله تفنگی و کتونی سبز و مشکی پا کردم سوار ماشینم شدم به سمت مطب دکتر رفتم

وارد که شدم نگاهی به اطرافم انداختم

کل مطب هر کجاش نگاه میکردم یک رنگ بود اصلا ادم میشست اینجا ناخوداگاه خود به خود سالم میشد

به طرف منشی رفتم گفت یک ربع منتظر باشید

نشستم روی یکی از صندلی های نزدیکم گوشیم دستم گرفتم تا وقت بگذره وارد اینستاگرام شدم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

زیباست

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x