رمان ناجی پارت (آخر)

4.5
(41)

 

 

 

 

همین اول کاری ثابت کرد حسابی شکموئه و حتی پرستارها رو

هم به خنده انداخته بود.

چند تار موی بیرون زده از بافت به هم ریختهش رو دست

کشیدم و سر کج کردم تا روی گردنش بوسهای بنشونم.

سرش رو روی شونهش کج کرد و غر زد.

-صدرا انقدر سر و گردن من رو نبوس. حس میکنم تو این

بیمارستان کل تنم آلودهس…

بیتوجه، دوباره بوسهای همون.جا زدم که از گوشهی چشم

نگاهم کرد و سرش رو متاسف تکون داد.

 

 

 

سرش رو به شونهم تکیه دادم و دستم رو به قصد نوازش سمت

آلما بردم. لمس دستم رو احساس کرد و تو همون حال که افتخار

دیدن چشمهاش رو بهم نمیداد، انگشتهای کوچیکش رو از هم

باز کرد و دور انگشت اشارهم محکم کرد.

گمون کنم این بچه قصد داشت من رو سکته بده که با هر

واکنشش، قلبم هوری پایین میریخت. چقدر احمق بودم که چنین

صحنههایی رو یهبار از خودم گرفتم و هیچوقت تجربهشون

نکردم.

هنوز بیحال بود و برخلاف پایین بودن صداش، ذوقش مشخص

بود.

-دیدی چه دستت رو محکم گرفته؟ چقدر کوچیکه خدا… حتی

انگشتت برای کل دستش بزرگه. وقتی بغلش میگیرم، میترسم.

با لذت به صدای ذوق زدهش گوش سپردم.

درست میگفت… دخترمون ظریف بود و نحیف.

خیلیخیلی کوچیک، با کلهای کم مو و دماغی قد نخود.

 

 

 

لپهای گل انداختهش وسوسهی گاز گرفتن رو تو سر آدم

مینداخت و بوی تنش واقعاً عجیب بود.

-عادیه… با کمک هم یاد میگیری. درد نداری؟

-خوبم. تنم تیر میکشه هنوز. دکتر میگه چیزی نیست. صدرا

حس میکردم داشتم میمیردم. خیلی درد داشت.

دستش دور انگشتم شل شد و میک زدنش کمرمقتر… خوابیده

بود.

 

 

 

-بمیرم… من هم حالم بهتر از تو نبود. داشتم دیوونه میشدم.

بذارمش تو تختش؟ خوابید.

صدامون هر لحظه پایینتر میاومد.

-آره… مواظب باش.

با احتیاط دست زیر تن کوچیکش انداختم. بچهی شکمو، حتی تو

خواب هم سینهی چکاوک رو ول نمیکرد و گهگاهی تکونی به

لب و دهنش میداد.

حق با چکاوک بود. انقدر سبک بود که آدم میترسید حتی بغلش

کنه. خیلی آروم و با وسواس توی تخت کوچیکی که بغل تخت

چکاوک گذاشته بودن، گذاشتمش و پتوی کوچیک صورتیش رو

 

 

 

مرتب کردم.

-دیر وقته الان به کسری زنگ بزنیم. امروز من همش خواب

بودم، زنگ نزد؟

تخت رو دور زدم و کنارش برگشتم.

-کسری زنگ نزنه؟! ماشاالله کچلم کرد. هی میگفت کچابک

خوبه؟ نینی خوبه؟ عکس از نینی برام بفرست.

کمکش کردم دراز بکشه که صورتش از درد همین تکون ریز

هم جمع شد.

-قربون پسر با محبتم برم. فردا بگو حتماً بیارنش. یه روز

نبوده، دلم براش لک زده.

اینکه مدل قربون صدقه رفتن و محبتش برای آلمای یک روزه و

کسری که مادر واقعیش نبود یک مدل بود، قلبم رو پر عشق

کرد و برای هزارمینبار به این باور رسیدم که تو انتخابم اشتباه

نکردم. چکاوک فرشتهی زندگی من بود.

 

 

 

به سمت کشوی کنار تخت رفتم و جعبهی مخمل رو بیرون

آوردم.

-باشه میگم بیارنش. نمیخوای هدیه اهدایی پدرشوهرت رو

بگیری؟ من بیشتر از تو کنجکاوم ببینم چیه دقیق، جلوی بقیه

نشد فضولی کنم، بعدشم درگیر آلما شدیم.

کنجکاو نگاهی به دستش انداخت.

-آره بیار ببینم… طلائه؟!

 

 

 

-مثل اینکه… بازش کن خودت.

جعبه رو از دستم گرفت و بازش کرد. ابروهاش با دیدن

محتویات داخلش بالا پرید و چشمهاش از تعجب گرد شد .

-وای خدا! این چقدر قشنگه .

سرک کشیدم و نگاهی به داخل جعبه انداختم. گردنبند سرویس

رو بالا آورد و با اشتیاق بهش زل زد.

-صدرا! مطمئنی این رو بابات برام گرفته؟ نکنه خودت

گرفتی و واسه دلخوشی من اینطور میگی؟

پشت گردنم رو خاروندم و گفتم:

-خودم؟! خوب باید میخریدم یه چیزی… ولی نمیدونم چرا

یادم رفت! این رو راننده آورد. انگار بابا وقتی فهمیده آلما سالم

به دنیا اومده، این هدیه رو فرستاده. دروغم چیه؟

 

 

 

انگار این هدیه حسابی خوشحالش کرده بود که صورت رنگ

پریده و بیحالش طرح لبخند به خودش گرفت.

-خیلی دوستش دارم… خیلی گرونه حتماً، نه؟

نگاهی گذرا به طرح ظریفش انداختم.

-یه نگاه به طرحش بنداز، بابا همیشه از یه جواهرساز

معروف اماراتی برای مامان هدیه میگیره. مدلش تو اون سبکه،

احتمالاً کار دس ِت همون باشه.

چشمهای براقش یه لحظه هم از روی سرویس برداشته نمیشد.

قبلاً خودم براش خریده بودم ولی فکر کنم اینکه این هدیه از

طرف پدرم بود و یه جورایی پرچم صلح، انقدر سر ذوق آورده

بودش .

نگاهی به ساعتم انداختم و خمیازهای کشیدم.

-نمیخوای بخوابی؟ دیر وقته. من جای تو خوابم میاد .

 

 

 

با حساسیت دستبندی که به دستش بسته بود رو باز کرد و تو

جعبهش گذاشت.

 

 

انگار که تازه یادش افتاده باشه چقدر خستهس، اون هم

خمیازهای کشید .

-آره خوابم میاد. این رو برمیداری؟

جعبه رو برداشتم و توی ساک وسایلش گذاشتمش.

-چیزی نیاز نداری؟ گشنهت نیست؟ قبل اینکه بخوابی یه

 

 

 

چیزی بخور، ضعیف شدی .

-کی با شکم پر میخوابه؟ آخ …

با عجله به سمتش رفتم. داشت روی تخت تکون میخورد.

-چیکار میکنی؟ درد داری و انقدر وول میخوری؟ !

خودش رو اون سمت تخت که حالت حفاظ مانند داشت چسبوند و

انگار که به خواستهش رسیده باشه، نفسش رو آسوده بیرون داد.

-بیا بخواب، انقدر غر نزن. میخواستم برات جا باز کنم .

چشم درشت کردم و متاسف نگاهش کردم.

-مگه تخت خونهمونه؟ بیمارستانهها… بگیر بخواب خودت رو

داغون نکن.

موهای بافته شدهاش را یه طرفش انداخت و مظلوم نگاهم کرد.

-بیا دیگه. تو جای من ناز میکنی؟ اتاق خصوصیه، تختش

 

 

 

خیلی بزرگتر از معمولیهاس. مگه من چقدر جا میگیرم؟

با شک نگاهش کردم.

-اذیت میشی …

از گوشهی چشم بیحوصله و خسته نگاهم کرد.

-صدرا میخوای یه لنگه از اون گوشوارههایی که بابات داده

رو به عنوان زیرلفظی بدم تو؟! جدی میگما! در حد یه لنگ

گوشواره اگه راضیت میکنه بردار زودتر بیا بخوابیم!

چشمغرهای بهش رفتم و همونطور که کفشهام رو درمیآوردم

گفتم:

-بامزه شدی چکاوک خانوم! تیکه میندازی.

 

 

 

آروم خندید.

-راست میگم خب. الان تو باید التماس کنی که بدون تو خوابم

نمیره و بغلت نکنم بیخواب میشم .

به پهلو دراز کشیدم و دستم رو تکیهگاه سرم کردم.

-خیلی رمانتیکهها… الحق که خوابیدن تو بغلت یه حال دیگه

داره ولی خب هرچی جای خودش. مثل این چندماهی که این

خانوم کوچولو حسابی حالم رو گرفت و نذاشت اونطور که دلم

میخواد با زنم خلوت کنم .

-بیا! من باز بهت رو دادم فکرت رفت سمت کجا… اصلا بیا

برو نمیخواد پیش من بخوابی .

 

 

 

نوک بینیم رو روی لپش کشیدم و دم عمیقی از عطر تنش

گرفتم. همونطور چشم بسته لب زدم.

-فعلاً که تا اطلاع ثانوی از هر نظری دست و پام بسته س.

قول میدم بعداً حسابی از خجالتت دربیام .

صدای خندهی آرومش از کنار گوشم بلند شد.

-بچه میترسونی؟ کیه که بدش بیاد؟

ناخودآگاه زیر خنده زدم که با عجله دستش رو جلوی دهنم

گذاشت. انتظار هرچیزی رو جز چنین حرفی داشتم.

-هیسسسس… الان آلما رو بیدار میکنی. به خدا خسته م، بیدار

شه باید خودت بخوابونیش!

با سر علامت دادم که آروم دستش رو برداشت و من خندهم رو

کمکم فرو خوردم.

-هنوز ۴۸ساعت از مادر شدنت نگذشته داری میندازیش

گردن من که! این بود بچه میخوام، بچه میخوام گفتنت؟

 

 

 

گوشهی چشمی بالا داد و لب خشکش رو با زبون تر کرد.

-پس چی؟ باید کمک بدی یا نه؟ باباشی مثلاً…

بوسهای روی نوک انگشتهاش نشوندم.

-نوکر تو و دخترمونم هستم. اصلاً میخوای دیگه سرکار نرم

بشینم خونه کنار هم بچههامون رو بزرگ کنیم؟

اخم کرد. یک ماه آخر بارداریش که اکثراً خونه بودم، از دستم

کلافه بود و حالا فکر میکرد جدی میگم.

-لازم نکرده. همون یک ماه که موندی بسه! شما مردها

خوبیدها ولی خدانکنه بمونید خونه، میرید از بیکاری

میچرخید،به پرزای لای فرش هم گیر میدید!

موهاش رو نوازش کردم و با لذت به غرغرهاش گوش دادم.

-بخواب زندگی… معلوم نیست آلما خانوم قراره ساعت چند

صبح بیدارمون کنه واسه شیر، دختر شکمو…

 

 

 

 

 

 

چندماه بعد….

“چکاوک”

-این چه زندگیه اَ َصن؟ سیب نمی.تونه بخوله، بستنی نمیتونه

بخوله، الانم میگی ُشتُلات نمیتونه بخوره! چه وضعشه خب؟

یکی درمیون “ر “رو به اشتباه “ل “تلفظ میکرد و بار دیگه به

درست. هرچی که میگذشت زبونش بیشتر راه میافتاد.

 

 

 

با یک دست آلما رو توی بغلم تکون دادم و با دست دیگه موهای

لخت کسری رو به هم زدم.

-قربونت برم که هرچی توضیح میدم حرفحرف خودته. فدای

اون اخم غلیظت بشم، خواهرت کوچولوئه… فعلاً نمیتونه

غذاهای ما رو بخوره.

لجوج پاش رو زمین کوبید و نق زد.

-ولی من این ُشتُلات رو برای آبجیم ا ُودم. باید بدم خودش.

نچی کردم و آروم آلما رو روی تخت دراز کردم. نه خیر، این

بچه هم از قرار معلوم خواب نداشت تا حداقل من یه حموم برم.

-کو شکلاتت؟ مگه برای آبجیت نیاوردی؟ خب اون فقط شیر

من رو میتونه بخوره. بده من بخورمش، میره تو شیرم بعدم

میدمش آلما. چطوره؟

متفکر چند لحظهای مکث کرد و متفکر پرسید.

 

 

 

-دقیق چقدش میله تو شیرت؟

از همین الان اهل چرتکه انداختن واسه هر چیزی بود، خدا به

داد بزرگ شدنش برسه. برای دست به سر کردنش گفتم:

-بیشترش… یعنی تقریباً همهش.

بدبین با اون چشمهای سیاه و تیزش نگاهم کرد.

-راست میگی؟

جواب پس دادن به یه نصفه بچه کم بود.

-بله راست میگم. حالا بدش و برو بازیت رو بکن تا ببینم

میتونم خواهرت رو بخوابم.

مشتش رو جلو آورد و توی دست دراز شدهی من بازش کرد.

-بیا. قول بده طوری بخوریش که همهی همهش بره تو شیرت.

میگم کچابک؟! شست پا خیلی خوشمزهست؟ منم برم بخورم؟

 

[] گیج پرسیدم.

-شست پا؟!

جملهم کامل ادا نشده بود که با چیزی که به ذهنم خطور کرد،

سریع به سمت آلما برگشتم و با لحن زاری گفتم:

-آلمااااااا! باز پات رو کردی تو دهنت؟ ای خدا…

خیلی زود پاش رو از دستش بیرون کشیدم که قاه قاه زیر خنده

زد و لثه های بدون دندونش رو نشونم داد.

 

 

 

بغلش کردم تا ببرم دور دهن خیس شدهش رو بشورم.

-به چی میخندی پررو خانوم؟ مگه نگفتم پات رو تو دهنت

نکن؟ اونی که میکنی تو دهن، شسته نه پستونک.

من از این طرف حرص میخورم و خانوم اینبار انگشت

دستش رو تو دهن برد. در هر صورت دهنش باید در حال

تکون خوردن باشه.

عادتش بود تا یک لحظه درازش میکردم و ازش غافل میشدم،

پاش رو به دهنش برسونه و مشغول مک زدن شست کوچیک

پاش بشه.

کل صورتش رو شستم و مشغول خشک کردنش شدم. تنها

دورهی آسایشم، اون یک ماه و خوردهای اول زایمانم بود که

عسل با اصرار توی عمارت نگهم داشت و خودش و نازنین که

اکثر روزها میاومد اونجا کمک دس ِت منه بیتجربه بودن.

بچهداری واقعاً سخت بود و اون هم با بچهی بدقلقی مثل آلما که

بغل هرکسی هم نمیرفت و تقریباً میشد گفت دست تنها بودم.

 

 

 

مخصوصاً تو این یک هفته که فهیمه برای تفریح به

شهرستانشون رفته بود و با یه بچه چند ماهه و یه بچه چهارساله

و کارای خونه، حسابی از کت و کول میافتادم.

نوک انگشتم رو روی دماغ آلمایی که فارغ از دنیا مشغول

تکون دادن دست و پاش تو هوا و رسوندش به دهنش بود، زدم.

-ببین من رو آلما خانوم. دختر خوبی باش. من تو رو نوزاد

بودی قنداق نکردم، الان هی داری بزرگ میشی بیادبتر

میشی، منم مجبور میشم یه جور کنترلت کنم.

 

 

 

خب طبق معمول بحث با یه بچهی چند ماهه بینتیجه بود و

خودم هم بیشتر برام جنبه سرگرمی داشت این کار.

حرف زدن باهاش برام لذتبخش بود، هرچند که جوابی

نمیگرفتم .

با یه دست بغلش کردم و با دست دیگهم مشغول تا زدن لباسهای

شسته شده شدم .

مادر بودن دنیای عجیبی بود.

پر از شگفتی و قشنگی…

دقیقاً مثل این چندماهی که با اومدن آلما، دنیام رنگ دیگهای

گرفته بود یا مثل وقتی که حس کردم باید برای کسری هم مادر

باشم و از اون لحظه به بعد، روزمرگیهام قشنگتر شد.

فکر کنم به قشنگی یه رنگی مثل صورتی یا آبی،

شاد و زندگیبخش… طوری که امکان نداره بهش نگاه کنی و

سر ذوق نیای و نخوای لمسش کنی .

 

 

 

زندگی با بالا و پایینش بهم ثابت کرد انقدر قشنگی داره که از

اون روزهایی که آرزوی مرگ کردم، نادم باشم .

وقتهایی که از دست جابر یا نامادریم کتک میخوردم و

میگفتم کاش بمیرم.

وقتهایی که عفت برای تنبیهم، توی طویله کنار گاو و

گوسفندها مینداختم و بهم غذا نمیداد و من از ته دل آرزوی

مرگ میکردم .

یا زمانیکه ابراهیم دستم رو تو دست یه پیرمرد گذاشت و من

زار زدم که چرا خدا جونم رو نمیگیره.

دروغگوی خوبی نیستم، حداقل نمیتونم به خودم دروغ بگم که

توی اون سالها ایمانم سست نشده بود.

جماعتی دورم رو گرفته بودن که جنس درنده داشتند و کاری

می ناقص

ِن

کردن که م عقل به وجود خدا شک کنم،

 

 

 

درصورتیکه اون همیشه بود و سرنوشتی رو برام رقم زد که

تو رویا هم تصورش رو نمیکردم.

 

 

با نق زدنهای آلما کنار گوشم، دست از کار کردن کشیدم.

-جونم مامان… گشنشه دخترم؟ بهبه بدم؟

با دستهای کوچیکش به یقهم چنگ انداخت. دختر شکموی

من…

روی تخت نشستم و بند لباسم رو پایین دادم که آلما بدون معطلی

 

 

 

با ولع مشغول خوردن شیرش شد .

با تمام احساس عشقی که تو وجودم جوونه زده بود، نگاهش

کردم و موهایی که روزبهروز بلندتر میشدن رو نوازش

کردم .

با چشمهای سبز درشتش که دقیقاً کپ چشمهای من و صدرا بود

بهم نگاه میکرد. به قول صدرا برای خودش یه پا گربه پرشین

بود. دقیقاً لقبی که مال من بود، حالا به دخترمون داده شده بود .

آلما بعد از اینکه حسابی ُرس من رو کشید، بالاخره خوابش برد

و اینبار با خیال راحتی تونستم به کارهام برسم.

مشغول درست کردن شام شدم که تلفن زنگ خورد. عسل بود.

گوشی رو جواب دادم و گرم صحبت باهاش شدم .

هرچی بیشتر میگذشت، بیشتر به این پی میبرم که خیلی هم

عجیب نبود صدرایی که برای من لقب رو داشت،

همچین مادر مهربونی داشته باشه.

 

 

 

زنی که اسم مادرشوهر رو یدک میکشید و تو این چندوقت

واقعاً برام مادری کرد. تو اون چند وقتی که مهمون خونهش

بودم، درست مثل دختر خودش ازم مراقبت کرد و خیلی کمکم

کرد تا بتونم خودم از پس کارهای آلما بربیام .

زندگی تقریباً به روال خوبی میگذشت.

رابطهم با تمام اعضای خانوادهی صدرا عالی بود و تنها کسی

که جدای از توجههای زیرپوستیش و علاقهی زیادش به آلما

کاری به کارم نداشت، آصف خان بود.

 

 

از مرد مغروری مثل آصف، همین کوتاه اومدنها هم انتظار

نمیرفت ولی همین که زندگیم آرامش داشت برام کافی بود .

تنها شخصی که در حال حاضر توی زندگیم جایی نداشت، محمد

یا همون پدرم بود.

داشتن برادری مثل علی واقعاً حس خوبی داشت. دروغه بگم

رابطهی خیلی صمیمانهای داشتیم، ولی میشد به عنوان دوتا

دوست کنار هم باشیم .

چند روز بعد از به دنیا اومدن آلما، مادر علی برای تبریک به

دیدنم اومد. راستش انتظار نگاهی پر نفرت و کینه داشتم ولی

چیزی جز غم از چشمهاش نگرفتم.

زن دوست داشتنی و مهربونی بود و مهمتر از همه چی، من رو

به عنوان بچهی زنی که بیخبر زندگیش رو داشته از هم فرو

میپاشیده نگاه نمیکرد. حتی ازم خواهش کرد که یکم کوتاه بیام

و بذارم شوهرش آروم و قرار بگیره ولی نمیدونم چرا حضور

 

 

 

اون مرد رو نمیتونستم تو زندگیم تحمل کنم .

کسی که عامل درد و رنجهای مادرم بود و وقتی میدیدمش یاد

بدبختیهای گذشتهم میافتادم .

انگار توی داستان زندگی من، تنها کسی که آدم بده شد، مردی

بود که دیر از همه وارد این داستان شد.

کسی از آینده خبر داشت؟

امکان داشت روزی بیاد که دلم هوای آغوش پدرانهای رو کنه و

از ته دل و به اندازهی حسرت یک عمر بغلش کنم.

ساعت از ۱۰شب گذشته بود و صدرا هنوز نیومده بود. شام

کسری رو بهش دادم و بعد از گفتن قصهی هر شبش، خودم رو

مشغول آلما کردم.

انقدر مشغول سر و کله زدن باهاش شدم، وقتی که چشمهای

قشنگش رو بست و بالاخره خوابید، ساعت یک شب بود و من

به کل زمان از دستم در رفته بود.

 

 

 

با نگرانی به سمت گوشیم رفتم و شمارهش رو گرفتم.

 

 

 

پیچیدن صدای اپراتور که میگفت دستگاه مشترک موردنظر

خاموش میباشد، توی گوشم پیچید و بعد هم قطع شدنش بدترین

چیزی بود که انتظارش رو داشتم.

حرارت تنم از استرس بالا رفت و ناخودآگاه مجبورم کرد خودم

رو باد بزنم. خیلی وقتها پیش میاومد شبها دیر بیاد خونه

ولی حتماً خبر میداد.

 

 

 

روی مبل نشستم و پام رو به حالت عصبی ضرب گرفتم. چند

دقیقهای به همین منوال گذشت و من بلاتکلیف برای فرار از

دلشورهای که گرفته بودم، به حموم پناه بردم تا با دوش چند

دقیقهای خودم رو آروم کنم.

امید داشتن و مثبتاندیشی خوب بود ولی نه تو موقعیتی مثل

الان که من نمیدونم برای بار چندم شمارهش رو گرفتم و جواب

نداد.

ساعت سه رو هم رد کرده بود.

خدایا نکنه بلایی سرش اومده؟

با دستهای لرزون گوشی رو برداشتم تا به علی زنگ بزنم.

دیروقت بود و قطعاً دلم نمیخواست مزاحمش بشم ولی چارهای

نبود. دیگه کم مونده بود از استرس اشکم دربیاد .

همزمان با زدن آیکون تماس، صدای چرخیدن کلید توی قفل در

اومد و باعث شد با هول گوشی رو قطع کنم و روی مبل پرتش

کنم. نمیدونم چطور به سمت در دویدم، فقط در همین حد که

قبل از اینکه صدرا مهلت باز کردن در رو داشته باشه، تا آخر

 

 

 

بازش کردم که اون شوکه از حرکت ناگهانی من یک قدم عقب

رفت.

-بسمالله… این چه طرز در باز کردنه این وقت شب؟ نخوابیدی

هنوز؟

 

 

 

بیتوجه به منی که از طلبکار بودنش ماتم برده بود، در رو

بست و مشغول درآوردن کفشهاش شد.

بغضی که تو گلوم بود از یک طرف و خشمی که از رفتار

 

 

 

خونسردانهش آتیشم زده بود از طرف دیگه، باعث شد تا دلخور

و با حرص بتوپم بهش.

-کجا بودی تا این وقت شب؟! نمیگی یه خری تو این خونه

هست نگران میشه؟ ساعت داره چهار میشه، مردم از

نگرانی .

یک لحظه با مکث نگاهم کرد و انگار که تازه دوهزاریش افتاده

باشه، با ملایمت گفت:

-ببخشید عزیزم. یه کار واجب پیش اومد، مجبور شدم بمونم .

حرصی دست به کمر زدم.

-کار پیش اومد، شد جواب؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ اصلاً

میگیم شارژ تموم کرده، تو کویر لوت هم باشی یه چیزی گیر

میاد خبر برسونی که نمیتونی بیای تا دل من مثل سیر و سرکه

نجوشه .

لبخندی زد و دستش رو دور شونهم حلقه کرد.

کی میگفت شوهر خونسرد خوبه؟! از یه جایی به بعد رو مخ

 

 

 

میشد، رو مخ!

-حرص نخور قربونت برم پوستت چروک میشه زشت

میشی. به شام که نرسیدیم، یه صبحانهی سحریطور بده من که

هلاکم. بعد هم در خدمتم هر چقدر خواستی بازجوییم کن.

متاسف سری تکون دادم و به سمت آشپزخونه رفتم.

انگارنهانگار من رو تا پای سکته برده بود. صدرا با تمام

مسئولیتپذیری و حواسجمعیش، گاهی کارهایی میکرد که

آزاردهنده بود .

زندگی ما هم مثل بقیه زن و شوهرها گل و بلبل نمیگذشت.

بحثهای خودمون رو داشتیم و من دیگه به این باور رسیده بودم

که توی بحثهامون هم باید حد تعادلی نگه دارم.

 

 

 

مثل حالا که در برابر صدرایی که خستگی از سر و روش

میبارید کوتاه اومدم و بحث رو ادامه ندادم، چون فقط

اعصابمون خورد میشد .

میز صبحانه رو چیدم و خودم به اتاق رفتم. از خستگی دیگه

نمیتونستم سر پا وایسم.

پتوی آلما رو مرتب کردم و بوسهای روی پیشونیش نشوندم.

خودش اتاق جدا داشت ولی فعلاً کوچیک بود، شب و نصفشب

برای شیر خوردن بیدار میشد.

ما هم تصمیم گرفتیم موقت پیش خودمون باشه تا کمی بزرگتر

شد، البته بگذریم از اینکه کسری هم بعضی شبها لجش

میگرفت و میگفت من هم باید پیش شما بخوابم و این مسئله

 

 

 

حرص صدرا رو تو بعضی مواقع حساس درمیآورد و من

واکنشی جز خندیدن بهشون نداشتم.

موهای نمدارم رو باز کردم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.

چشمهام درحال رفتن روی هم بود که صدرا اومد.

با دیدن اینکه سمت آلما رفت و روی صورتش خم شد، هشیار

شدم.

-صدرا بچه رو میبوسی مواظب باش ریشهات رو نمالی به

صورتش، پوستش حساسه قرمز میشه.

کمرش رو صاف کرد و تیز نگاهم کرد. جلو اومد و طلبکار

گفت:

-عجیب گیری افتادیما… میگم بذار بزنمشون، نمیذاری. تا

سمت بچه هم میرم مثل آژیر خطر به صدا درمیاری!

 

 

 

 

 

 

نیمچه خوابم به بادی پرید. نشستم و دست به سمت صورتش

دراز کردم.

-چیه خب؟ بزنی شبیه کلهپاچه میشی خوشم نمیاد.

با گوشهی چشم متاسف نگاهم کرد و تیشرتش رو از سر بیرون

کشید.

-دست شما درد نکنه. که من شبیه کلهپاچهم؟ مردم زن دارن،

من هم زن دارم .

دستم رو کشید و مجبورم کرد تو بغلش به تاج تخت تکیه بدم.

دستش به سمت موهام رفت.

-باز موهات رو خشک نکردی؟ خودت مادر شدی، ولی من

 

 

 

هنوز باید بیفتم دنبالت خودت رو مریض نکنی .

سرم رو به سینهی گرمش تکیه دادم و از بالای چشم نگاهش

کردم.

-خودشون خشک میشن. عادت دارم دیگه، فقط یکم نم دارن.

اینارو ول کن، بگو کجا بودی تا الان که حتی نتونستی یه خبر

بهم بدی؟ !

دستی به چشماای قرمزش کشید.

– ی اون بود

ِپ

پیش اصلان. حالش خوب نبود، کلاً حواسم .

با نگرانی کج شدم تا صورتش رو کامل ببینم.

-چی شده؟ کجاست؟ الان حالش خوبه؟

با اطمینان پلک زد.

-خوبه. گذاشتمش خونه خودش، الان خوابه. رگ

دیوونهبازیش زده بود بالا، مست کرده بود نشسته بود تو خیابان

به چرت و پرت گفتن. مشغول تمرین بودم، یکدفعه دیدم زنگ

 

 

 

زد با صدای کشدار و خندههای الکی میگه صدرا میخوام برم

اون دختره رو بندازم تو گونی ببرم به زور عقدش کنم… گونی

داری بهم قرض بدی؟!

 

 

 

حرفهاش در عین بهتآوری، خندهدار بود. خود صدرا هم

خندهش گرفته بود.

-نفهمیدم منظورش رو اول. هرطور که شده آدرس رو گرفتم

و رفتم پیشش. یه جوری تا خرخره خورده بود که حتی

نمیتونست راه بره. باورت میشه اصلان به خاطر یه دختر

بشینه گریه کنه؟ کسی که این همه دختر واسش سر و دست

میشکنن و این محلشون نمیده. حالا مطمئناً صبح که بیدار شه،

 

 

 

هیچی یادش نیاد ولی حال امشبش طوری بود که داشت اشک

من رو هم درمیآورد.

برای من هم چنین اتفاقی عجیب بود. با شک پرسیدم.

-جواب رد داده بهش؟ اصلاً کیه اون دختر؟ من میشناسمش؟

سرتکون داد.

-آره فکر کنم. آبدارچی شرکت، یه دختره بود یکم لات حرف

میزد. اوایل مثل سگ و گربه بودن ولی این چند وقته خیلی

آروم شده بودن، اصلان هی به من میگفت، من جدیش نگرفتم .

با یکم فکر کردن، دختری رو با موهای پسرونه و پوتین و

لباسهایی سر تا پامشکی به یاد آوردم.

اگه به چهرهش دقیق میشدی، میشه گفت دختر قشنگی بود .

-یادم اومد… خب بقیهش رو بگو؟

شونهای بالا انداخت. کمرم رو گرفت و به سمت خودش کشید .

 

 

 

-بقیه نداره دیگه. از قرار معلوم امشب ازش خواستگاری

کرده، دختره هم بدجور زده تو پرش .

چشمهام از این گردتر نمیشد.

-وا؟! چرا؟! داداش اصلان به این خوبی… چی کم داره مگه؟

 

 

 

نگاهش داشت تکتک اجزای صورتم رو میکاوید. در همون

حین لب زد.

-نمیدونم… اختلاف طبقاتی، تو خانوادهت پولدارن و من ندار.

 

 

 

اصلان هم هی براش راه کار آورده و گفته اینا مهم نیست.

نمیدونم دختره هم اصلان رو دوست داره یا نه. آخه رفتار اون

هم نسبت به اصلان عوض شده بود و باهاش خوب بود ولی

هرطور که هست، امشب میخش رو محکم کوبیده و واسه اینکه

اصلان دیگه طرفش نره، هزارتا حرف بارش کرده که من ازت

خوشم نمیاد، تو دختربازی، هولی و این حرفا، بعد هم گفته دیگه

پاش رو تو شرکت نمیذاره و دنبال آبدارچی جدید باشه .

صدرا سکوت کرد و من نفسم رو آه مانند بیرون دادم. از قرار

معلوم امشب شب سختی بوده برای دو نفر.

مردی که از شکستی که خورده هوس رفتن به حالت بیخبری

رو کرده و دختری که اگه عاشق باشه، بیشک الان اشکهاش

داره سهم متکای زیر سرش میشه.

جبر زمانه همیشه انقدر بیرحم بود و من از ته دل به افرا حق

میدادم که به خاطر اختلاف طبقاتی با این خانواده بترسه. خود

من کم زجر نکشیده بودم برای داشتن الانی که شوهر و بچههام

کنارم باشن.

 

 

 

با فشار دست صدرا روی پهلوم، به خودم اومدم.

-کجایی؟

گیج نگاهش کردم و بعدش از مکثی گفتم:

-همینجا. داشتم به اصلان و افرا فکر میکردم.

بیخیال گفت:

-نمیخواد به اونا فکر کنی. اصلان زرنگتر از این

حرفهاست. یه جوری دختره رو راضی کنه که به خودمون

بیایم باید به فکر لباس برای عروسیشون باشیم!

این رو در حینی میگفت که من رو با یه حرکت روی تخت

دراز کرد و خودش روم خیمه زد.

از تصور حرفش لبخند زدم. خوشبختی شخصی به اسم اصلان

که یکی از عزیزهای جفتمون بود، واقعاً یکی از آرزوهام بود و

از ته دل از خدا خواستم اونچه که براش بهترینه رو بهش بده.

 

 

دست دور گردنش انداختم و با همون نیمچه لبخند گفتم:

-صدرا؟ !

سرش خم شد. بوسههاش رو از چونهم به سمت بالا امتداد داد.

-جانم؟ !

-به نظرت عشق چیه که هر آدمی رو به اندازهی زمین تا

آسمون تغییر میده؟ هرچی فکر میکنم نمیفهممش !

پایان جملهم همزمان شد با آخرین بوسهش روی گیجگاهم.

 

 

 

سرش رو فاصله داد و با دقت نگاهم کرد. بعد از مکث کوتاهی

لب زد.

-بقیه رو نمیدونم، ولی واسه من عشق یعنی صدای نفسهات

وقتی شبها تو گوشم میپیچه و بهم ثابت میکنه هنوز دارمت.

در همین حد بدون که این نهایت خوبی عشقه و بس.

مهلت هلاجی کردن جملهش رو به من نداد و با گذاشتن لبهاش

روی لبهام، وادارم کرد چشمهام رو ببندم. دست توی موهای

پرپشت و لختش فرو بردم و در همون حال نوازش کردم .

همینقدر خلاصه و قشنگ میتونست دل من رو به لرزه

دربیاره و باهاش بازی کنه .

مردی که به معنای واقعی، کلمه ی مرد رو به بهترین نحو برام

جلوه داده بود و اجازه داده بودم پر بشم از حس خوب زن بودن

و زنانگی .

قطرهی اشکی ناخودآگاه از گوشهی پلکم سر خورد و من برای

هزارمینبار شکرش رو به جا آوردم برای داشتن همچین همراه

 

 

 

و همسفری…

ای که بالهای نامرئیش نه تنها از تمام بدیها ازم

محافظت کرد، بلکه حصار محکمی دور جسم و روحم کشید و

من رو برای خودش کرد و چه لذتی بالاتر از این؟ !

 

*****پایان*****

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x