رمان ناجی پارت ۱۰۷

4.6
(14)

 

 

 

با لبخند خیرهی لبهای کش اومدهم مونده بود و چیزی نمیگفت.

پشت لبخندش، دردی بود که به راحتی برام قابل درک بود.

کمتر از من رنج نکشیده بود و این رو به راحتی از چشمهاش

میخوندم.

هردومون بزرگترین زخمها رو از عزیزترینهامون خورده

بودیم.

درد اون زخم به کنار، عذاب این ماجرا بدتر آدم رو خمیده

میکرد.

آص ِف محرابی، بد دردی رو دچار پسرش کرده بود.

ای کاش کوتاه اومدن تو مرامش بود و خلاصمون میکرد از

این همه سختی…

 

 

 

یه دستش دور کمرم بود، با دست دیگه در رو باز کرد.

حالم خوب بود، میتونستم خودم بیام ولی از کنارم تکون

نمیخورد. حتی دیشب هم نیازی به موندن نبود، اما راضی

نمیشد تنهام بذاره و میگفت دلم شور میزنه اگه برم.

کنار اومد و اجازه داد اول من و کسری وارد شیم. نفس عمیقی

کشیدم و با لبخند وارد خونمون شدم.

آدم وقتی از چیزی دور میشه، قدر داشتههاش رو بیشتر

میدونه. همین که با خیال راحت بتونی همسرت رو بغل کنی،

کنارش بخوابی و براش غذا درست کنی، چیزی بود که توی این

دو شب ازم دور بودم و حالا میفهمیدم چقدر برای این روتین

ساده دلتنگ شدم.

روی مبل نشستم و شال رو از دور گردنم آزاد کردم. کسری هم

 

 

مثل جوجه اردک کنارم ولو شد و ثانیهای بعد غیبش زد.

بدنم کمی کرخت بود و از شانس من، طیبه هم پادرد امونش رو

بریده بود و دیگه نمیتونست بیاد.

با اینکه صدرا گفته بود میگرده یه خدمتکار مطمئن پیدا میکنه،

اما من ترجیح میدادم فعلاً کسی نیاد. دست خودم نبود، حضور

کسی دیگه رو توی خونهم دوست نداشتم و وجود پریا رو هم به

زور تحمل میکردم.

دست بردم مانتوم رو از تنم خارج کنم که صدای کچابک

کچابک گفتنهای کسری باعث شد با استرس به سمت اتاق

بدوم.

با دیدن رکس که بیحال روی تشک مخصوص افتاده، ترسیده

کسری رو کنار زدم و بغلش زانو زدم.

افتادن چشمم به ظرف آب و غذاش که کفش خشک شده بود،

کافی بود تا ماجرا دستم بیاد و اشک تو چشمهام حلقه بزنه.

 

[

 

بغلش کردم که نالهای کرد و بیحال روی دستهام افتاد.

قلبم از دیدن این صحنه تیر کشید اما قبل از اینکه به اشکهام

اجازهی باریدن بدم، از صدرایی که شتابزده وارد اتاق شد و با

بهت نگاهمون کرد، خواستم غذای رکس رو بیاره.

انگار که قرار بوده بخشی از جونم رو از دست بدم. درسته،

برای من جون این حیوون، باارزشتر از خیلی از آدمها بود و

من به وضوح حس کردم امروز فاصلهای تا از دست دادنش

نداشتم.

 

 

رکس همیشه حیوون شیطونی بود و همین هم باعث شده بود که

یا همهجا با خودمون ببریمش و یا اگه چند ساعتی خونه نبودیم،

توی اتاق مخصوصش میموند و درش بسته میشد تا گند کاری

به بار نیاره.

روی دستم نوازشش کردم. خیره به بازیش با آویز لباسم،

بغضم رو برای بار هزارم قورت دادم. زبون بسته بعد از

خوردن آب و غذا کمی سرحال شده بود.

نمیدونم کسی باشه که حال مارو درک کنه یا نه، اما یادآوری

نالههای مظلومانهش از روی گرسنگی، باعث میشد عضلات

صورتم از بغض و دلسوزی تیر بکشه و فضای خونه برام خفه

کننده بشه.

قرار نبود اون شب ما بریم و بعد از ۲روز برگردیم…

من که حالم دست خودم نبود هیچ، ولی صدرا چرا حواسش نبود

به این زبون بسته؟ الان باید به من میگفت که دیروز هم به

خونهی خودمون نیومده؟

البته اعصاب خودش از همه بیشتر خورد شده بود، طوری که

آدم جرات نمیکرد نزدیکش بشه.

 

 

لبخندی به کسری که بغ کرده روی مبل نشسته بود زدم و

بهسمتش رفتم. جلوی پاش زانو زدم و رکس رو توی بغلش

گذاشتم.

چطور میشه آدم وقتی از یه اتفاق جون سالم به در میبره،

گوشهگیر و ساکت میشه؟ حال رکس شیطون ما همونطور بود

که بدون شیطنت روی دستمون جابهجا میشد و بازیگوشی

نمیکرد.

-بگیرش، برید بازی کنید… فکر کنم دل توام برای بازی

کردن باهاش تنگ شده.

 

 

 

 

 

شالم رو برداشتم و با انداختنش روی سرم، از اونها فاصله

گرفتم و به سمت تراس رفتم.

خلوتگاه دقایق بدش اینجا بود و همراه همیشگیش طبق معمول،

اون جعبهی کوچی ِک فلزی پر سیگار…

از پشت بهش نزدیک شدم، روی صندلی نشسته بود و غرق

فکر و خیال، از سیگارش کام میگرفت.

دستهام رو از پشت دور شونهش حلقه کردم. جا نخورد،

میدونست جز من کسی نمیتونه باشه.

-برو داخل. بوی سیگار واسه قلبت خوب نیست.

چونهم رو به شونهش تکیه دادم.

-اگه خیلی برات مهمه میتونی خاموشش کنی!

از گوشهی چشم نگاهش رو خیرهم نگه داشت و ثانیهای بعد،

 

 

سیگار رو زیر پا لگد کرد.

-نظرت چیه از این به بعد هر وقت سیگار کشیدی، تا ۲۴

ساعت بوسه بینمون ممنوع باشه؟!

چرخید و با لجبازی بوسهای روی لبم کاشت.

-کاملاً مخالفم!

فاصله گرفتم تا به قولی فرصت دوباره رو ازش بگیرم. دست به

سینه گفتم:

-ولی من باهاش موافقم. توام باید ازش پیروی کنی. خیلی

سختت بود، اعتیاد کامل که نداری، همون ماهی چندبار کشیدن

هم ترک میکنی.

بحث پیش پا افتادهای که راه انداخته بودم، دلیل حواسپرتیش

نمیشد. با مکث نگاهم کرد.

-داشتم فکر میکردم هر بلایی که سرم میاد، به خاطر

بیلیاقتیه خودمه… میدونی اگه من تورو به اون مهمونی

 

 

نمیبردم، هیچوقت این بلا سرت نمیاومد. اگه یکم بیشتر حواسم

رو جمع کرده بودم، این زبون بسته دو روز بی آب و غذا سر

نمیکرد. جدای از اینکه من زندگی نکردم توی این دو روزی

که تو رو تخت بیمارستان بودی، وقتی تن بیحال رکس رو

روی دستات دیدم، حس کردم یه شوک بزرگ بهم وارد شد. باز

اون صداها تو سرم به صدرا دراومدن. خیلی وقت بود خبری

ازشون نبود، اما انگار باز اومدن، تا تو مغزم فرو کنم حتی

لیاق ِت داشت ِن یه حیوون رو هم کنار خودم ندارم… هر کسی کنار

من باشه آسیب میبینه. به خاطر من، به خاطر بیفکری و

حواسپرتیهای من…

 

 

افراط میکرد.

بیخوابی، ماجراهای این چند روز و نگرانی، باعث شده بود

باز به سرش بزنه و این خزعبلات رو سر هم کنه.

سرزنش کردن خودش مسخرهترین کاری بود که میتونست

انجام بده و به نظرم کمی استراحت واقعاً براش لازم بود.

اینکه چنین حرفهایی رو به خودش نسبت بده، به مزاجم خوش

نیومد و ابروهام رو توی هم کشیدم.

من به اون مردی که سینه ستبر کرد و با شجاعت تمام فریاد زد

که تن به اون ازدواج نمیده و هیچوقت همسر خودش رو رها

نمیکنه، ایمان داشتم.

صدرا بهترین حامی و دلسوزترین مرد برای خانواده

کوچیکمون بود و هیچکس نمیتونست منکر این قضیه بشه.

بلند شد و خواست داخل بره که دست روی سینهش گذاشتم و

مانعش شدم.

لبم رو با زبون تر کردم.

 

[

-میدونستی تو بهترین شوهر دنیایی؟

گوشهی لبش به نیشخند بالا رفت. دستی به لبش کشید.

-کمر بستن بشم بدترین! سرم منگه از حرفهایی که از طرف

خانوادهم شنیدی. من هرچقدر هم خوب باشم، همخونم میشه

باعث ویرونگیم. سمی شدم برات، نمیگم ازم دور شو چون

حق نداری! میگم پابهپام بیا، مطمئنم به یه جایی میرسیم.

با اطمینان پلک زدم و سر روی شونهش گذاشتم.

هرچی بودم جز رفیق نیمهراه…

درد بودیم و درمان برای هم.

دروغ نمیگفتن که عشق معجزهگر بود و همین عشق شده بود

ستونهای زندگی ما که اگر نبود، شرایط انقدری محیا بود که به

راحتی از هم متلاشی شه.

 

 

 

 

و حالا مایی بودیم که زندگیمون شده بود مثل کشتی کوچکی

روی دریای وسیع. باید چیکار میکردیم با موجهایی که قصد

شکستن دیوارههای کشتیمون رو داشتن؟!

از بغلش فاصله گرفتم و شونهای برای افکارم بالا انداختم.

لبهای خشکم رو با زبون تر کردم و دنبال چیزی برای

حواسپرتی گشتم.

-گفتی یه اطلاعاتی در مورد پدر اصلیم داری، از کجا؟!

بهتر از این نمیشد! خراب کردن خیال خودم ارزشش رو داشت

تا صدرا رو از فکر و خیال به قول خودش سمی، دور کنم.

با هم داخل اتاق رفتیم.

 

 

-چیز خاصی نیستن، یه چندتا کاغذ پاره و خرت و پرت،

نمیدونم به درد بخورن یا نه.

خم شد و از کشو، روسری بقچه شدهای رو بیرون آورد.

روی تخت نشستیم و او با آرامش بازش کرد.

-فقط همینان… چندتا عکس قدیمی که برش خوردن و چهرهی

یه زن که انگار دانشجو بوده، مادرته نه؟

عکسهای پاره شده رو از دستش گرفتم و سر تکون دادم.

خودش بود، با این تفاوت که من قبلاً عکسهاش رو با لباس

محلی دیده بودم و حالا، مانتوی بلند و مقنعهای که تا زیر

چونهش بود رو به تن داشت و مردی که کنارش بود و چهرهش

از عکس جدا شده بود، برام از همه تعجببرانگیزتر بود.

غیر از اینها، یه شماره تلفن خونه که مسلماً واسه سالهای

خیلی پیش بوده و الان اثری ازش نیست، توی وسایل بود و یه

دفترچهی کهنه.

دفترچهای که انگار ورقهای کاهیش یا ِر تنهاییهای یه آدم

 

 

عاشق بوده و من بعد از ساعتها کنکاش، داخلش چیزی جز

درد جدایی پیدا نکردم…

نه اسمی، نه ردی، نه نشونی

چی بود این گذشتهای که حال و آیندهی من توش گم شده بود؟!

 

 

 

 

با خستگی مقنعهم رو از سرم بیرون کشیدم و روی مبل ولو

شدم. معدهم از گرسنگی ضعف میرفت، ولی انقدر خسته بودم

که حال بلند شدن نداشتم و برای بار هزارم خودم رو سرزنش

کردم که چرا اجازه ندادم صدرا یکی رو کمک دستم بگیره.

 

 

حداقل الان نهار حاضر بود و نمیخواستم بعد از ۶ساعت

طاقتفرسا وقت تلف کردن توی مدرسه، بیام نهار درست کنم.

مانتوم رو از تنم دراوردم و روی مبل پرت کردم. به سمت

آشپزخونه رفتم تا یه چیزی برای نهار سر هم کنم. صدرا که

ظهرها اکثراً خونه نمیاومد، ولی الان کسری میاومد من رو به

جای نهار میخورد!

بعد از دم کردن ماکارونی، زیر شعله رو کم کردم و به قصد

دوش گرفتن، حوله رو برداشتم و سمت حموم رفتم. با قرار

گرفتن زیر آ ِب ولرم نفسم رو سبک بیرون دادم و چشمهام رو با

آرامش بستم.

چهارماه و اندی از شبی که من سکته کردم میگذره و زندگی ما

دستخوش تغییرات ریز و درشتی شده بود.

صدرا یکی دو هفته بعد از مرخص شدن من، تصمیم به عوض

کردن خونه گرفت و حالا ما توی یه برج بزرگ دیگه سکونت

داشتیم.

 

 

خونهی اینجا به نسبت بزرگتر و قشنگتر از خونهی قبلی بود

و صدرا اجازه نداده بود حتی یک لیوان هم از خونهی قبلی با

خودمون بیاریم.

خودش که بیرودروایسی گفت نمیخواد چیزی از جهیزیهی

اون مرحوم توی زندگیمون باشه که خودش و من رو اذیت کنه.

بعد از گذشت مدتی با شروع مدارس، من هم توی دبیرستان

ثبتنام شدم و بگذریم که توی اون مدت من چقدر سعی کردم با

ناز و عشوهی زنانه، صدرا رو راضی کنم از درس خوندن من

منصرف بشه ولی زهی خیال باطل!

آنچنان سر این قضیه جدی میشد که دیگه جرات نمیکردم

اظهارنظر کنم و این شد که من حالا یه خانوم خونهدا ِر بچه

مدرسهای بدبخت بودم!

 

 

 

 

از حموم بیرون اومدم. تنم رو خشک کردم و مشغول زدن

لوسیون به بدنم شدم که با صدای افتادن کلید روی زمین، هول

شده به حوله چنگ زدم تا خودم رو بپوشونم.

با دیدنش نفسم رو آسوده بیرون دادم و معترض گفتم:

-این چه طرز اومدنه؟ یه اهمی، اوهومی…

خم شد، کلید رو از روی زمین برداشت و ابرو بالا انداخت.

-منظره به این خوبی تو دید بود، چرا سروصدا کنم؟ تازه

داشتم لذت می بردم که این از دستم افتاد.

چشمغرهی ریزی بهش رفتم و یکی از پیرهن گلگلیهای

موردعلاقهم رو که از بالاتنه دو بند نازک داشت و از پایین هم

 

 

تا زیر زانو بود، برداشتم بپوشم که از پشت بهم نزدیک شد.

حوله رو بند خودم کردم و تشر زدم.

-عه چیکار میکنی؟ برو عقب ببینم…

یه درصد فکر کن حرفم تاثیر داشته باشه روی این مرد!

از پشت توی آغوش گرمش رفتم و مثل همیشه تو بغلش وا رفتم.

نازواداهام همیشه فقط برای قبل از حس کردن ت ِن گرمش بود.

به سینهش تکیه دادم و گردنم رو به بالا چرخوندم تا ببینمش.

-زود اومدی… نهار خوردی؟

-نهار رو که اگه خورده باشم هم با این بویی که راه انداختی،

یه دور دیگه همراهی میکنم. چندتا مدرک نیاز داشتم، باید ببرم

تا عصر.

هومی کشیدم و یهویی از بغلش بیرون اومدم.

-برو بشین، الان میام نهار رو میکشم.

 

 

لبش رو زیر دندون کشید.

-الان من یه چیز بهتر رو ترجیح میدم، پرشین!

با هر قدمی که جلو میاومد، یه قدم عقب میرفتم.

-حرفشم نزن…

دکمهی اول پیرهنش رو باز کرد و و با چشمهای خمار و

نیشخند کنج لبش، لب زد:

-حرف نمیزنم، فقط عمل میکنم!

و با یک جهش به سمتم خیز برداشت و من از روی هیجان جیغ

کشیدم و پا به فرار گذاشتم.

۱

 

همینطور که حولهم رو محکم چسبیده بودم، دور مبلها

میدویدم و اون هم به دنبالم. بلندبلند قهقهه میزدم و از این

موش و گربه بازی نهایت لذت رو میبردم.

صدرا حرصی شده ازم میخواست وایسم و درنهایت با چند قدم

بزرگ، من رو توی دام انداخت و دو دستی بلندم کرد.

موهای خیسم تو هوا پخش شده بود. هردومون نفسنفس

میزدیم. صدرا تقریباً روی مبل پرتم کرد.

-آخ وحشی…

زانوهاش رو دو طرف تنم گذاشت و روم خم شد.

-جونم… وحشی دوست نداری؟ گرگم به هوا راه انداختی؟

 

 

هنوز اونقدر پیر نشدم که از دستم فرار کنی…

با دلبری خندیدم و دستم رو بین موهاش کشیدم. چند تار موی

گندمی که کنار شقیقههاش خودنمایی میکردند رو نوازش کردم.

روزبهروز برام دوستداشتنیتر و مجذوبکنندهتر میشد.

سرش رو توی گردنم فرو برد و بوسههای ریزش رو حوالهی

تنم کرد. دستش نوازشوار روی تنم چرخید و سمت گرهی حوله

برد که همزمان شد با صدای زنگ خونه.

نگاه گرد شدهش بالا اومد و دستش روی هوا خشک شد.

لبم رو به دندون کشیدم تا از این ضدحالی که خوردیم به خنده

نیفتم و کفریش نکنم.

لب زدم تا به خودش بیاد.

-کسریست…

نفسش رو هوف مانند بیرون داد و همینطور که از روم بلند

 

 

میشد گفت:

-ای بر پدرت بچه، الان وقت اومدن بود؟ خنده داره؟!

همین سوال با اخمش کافی بود تا قهقههم به هوا بره از حرف

بیمنطقش و اون با چشمغرهای غلیظ به سمت در بره و من به

سمت اتاق بدوم، لباس بپوشم.

موهام رو با کلیپسی پشت سرم جمع کردم و پیش صدرا و

کسرایی که مثل همیشه مشغول کلنجار رفتن با هم بودن، رفتم.

 

 

 

 

تا من میز نهار رو بچینم، انقدر سر موضوعی که نمیدونم چی

بود با هم بحث کردن که آخر صدای جیغ و گریهی کسری بلند

شد و باعث شد من با عجله از آشپزخونه به بیرون بدوم.

با دیدنم، راهش رو به سمتم کج کرد و با گریه خودش رو تو

بغلم انداخت.

-چی شده؟ صدرا چیکار کردی بچه رو؟

اخم کرد و دست توی جیب شلوارش برد.

-کاریش نکردم.

-پس چرا گریه میکنه؟ کسری چی شده عزیزم؟

دست روی چشمهاش رو مشت کرد و با هقهق گفت:

-همش تقصی ِل(تقصیر) این شو َه ِل بیشعو ِلته… اصلاً من

میخوام بِلَم خونه عزیزجونم. دیگه نمیخوام پیش این بمونم.

نمیدونم بحث بینشون چی بود که صدرا اینطور از کوره در

 

رفت و بلند داد زد:

-کسری عصبیم نکن وگرنه میزنم تو دهنت! وقتی یه چیزی

میگم، بگو چشم و تمام. صدات رو هم ببر برو تو اتاقت.

صورتم از صدای دادش منقبض شد و ُمردم برای اون تن

کوچیکی که تو بغلم لرزید و هقهقش بیشتر شد.

خواستم حلقه دستم رو محکم کنم و به سینه فشارش بدم که من

رو هم پس زد و به سمت اتاقش دوید.

گیج و منگ بودم. صدرا انقدر عصبی بود که جرات حرف زدن

نداشتم. قطعاً ماجرا یکی از کلکلهای ساده و سربهسر

گذاشتنهای همیشگی نبود.

دلدل کردم و بالاخره کنارش نشستم. دست روی بازوش گذاشتم

و صداش زدم:

-صدرا…

 

 

دستش رو از پیشونیش آزاد کرد و جنگل سرخ رو به چشمهای

دوخت. کلافه نفس عمیقی کشید .

-چیز مهمی نیست.

مهم نبود و اینطور اشک اون بچه رو درآورد و خودش انقدر

آشفته شده بود؟!

 

 

 

بلند شد و بیتوجه به سمت آشپزخونه رفت.

-بیا نهار رو بکش.

 

 

حق نداشتم بهم بر بخوره؟ بازوش رو گرفتم و نگهش داشتم.

-مگه قرار نبود همسرت باشم و محرم رازت؟ حالا شدم

نامحرم؟!

کلافه چشمهاش رو تاب داد و بعد از مکثی گفت:

-گیر داده میخواد بره خونه باباماینا.

-خب این مگه اشکالی داره؟! خودت اون سری تو بیمارستان

گفتی اونجا جاش امنه.

“صدرا”

پوزخندی که داشت کنج لبم میومد رو پنهون کردم. زن سادهد ِل

من! چه خوشخیال بود که فکر میکرد پدرم به این راحتیها

کوتاه اومده و واقعاً توی این چهارماه دست از سرمون برداشته.

 

نوک زبونم اومد بگم اون امنیت مال زمانی بود که پام به پلههای

دادگاه باز نشده بود و هنوز مثل احمقا باور داشتم که پدرم ب ِد من

رو نمیخواد، اما حرفم رو خوردم.

-اونموقع مجبور بودیم. من پدرشم و الان نیازی به رفتنش

نمیبینم. باید یاد بگیره به حرف بزرگترش گوش بده، خیلی

خیرهسر و پررو شده.

-الان مطمئنی موضوع تربیت کردن کسریست؟

یقیناً نه!

بارها هوای درددل کردن به سرم میزد و میخواستم هرچی تو

دلمه رو بیرون بریزم تا حداقل کمی سبک بشم، ولی هرچی

چکاوک از استرس دور میبودید، خیال خودم هم راحتتر بود.

برای اینکه ادامه نده، دست پیش رو گرفتم.

-هی آدم رو سوال جواب میکنی هیچی نمیگم بهت! بیا

نهارت رو بکش، شب شد.

 

منتظر نموندم و جلوتر راه افتادم که صدای “وا “گفتن متعجبش

رو شنیدم.

جفتمون به کل اشتهامون رو از دست داده بودیم.

پدرسوخته اعصابمون رو به هم ریخت و نهارش رو هم

نخورد .

چکاوک بالاخره طاقت نیاورد و قاشق چنگالش رو توی بشقاب

انداخت.

-میری دنبالش یا خودم برم؟!

 

 

 

 

بیتوجه به افکا ِر داغونم، با غذام مشغول شدم و بیخیال گفتم:

-هیچ کدوم، همینجا میشینی. باید یاد بگیره همیشه حرف

حرف خودش نیست.

چشمهاش رو چپ کرد و حرصی گفت:

-اون بچه فقط ۳سالشه صدرا! قبول دارم خیلی یکدنده و

تخسه، اونم به خاطر بیتوجهیهای گذشتهی خودت بوده، اما

هروقت بحثی میشه تو هم میشی دقیقاً همسن اون!

از جاش بلند شد و همینطور که از آشپزخونه بیرون میرفت

گفت:

-هرموقع تو یاد گرفتی به جای اینکه مثل یه پدر متقاعدش کنی

و باهاش کلکل نکنی، اون هم ادب میشه.

 

 

“چکاوک”

من عاشق بچه بودم.

بارها شده که سربسته بحث رو وسط کشیده باشم و صدرا قاطع

مخالفت کنه اما حالا میفهمم چرا.

با اینکه جونش برای کسری درمیرفت و اگه به یه

سرماخوردگی ساده دچار میشد، مثل مرغ پرکنده بالبال

میزد، ولی اصل موضوع تغییری نمیکرد.

صدرا از مسئولیت بچهداری فراری بود. توان برخورد با یه

موجود کوچیک که هیچ درکی از خوب و بد نداره رو نداشت و

تهش شده بود وضعیت حالای ما.

با ملایمت دست نمدارم رو روی صورتش کشیدم و صورتش

رو خشک کردم.

وقتی به آشپزخونه رفتیم، حتی نگاهی به پدرش نمیکرد و تنها

مخاطبش من بودم.

بچه بود و دلش اندازهی گنجشک… لطیف و پاک.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x