رمان ناجی پارت ۱۱۱

4.2
(18)

 

 

 

تنها شانسی که آورده بودم این بود که امروز پنجشنبه و

مدرسهها تعطیل بود. تصور اینکه با این حال توی یه فضای پر

آدم بودم هم حالم رو خراب می کرد.

دلم میخواست فقط یه جا ولو بشم و بخوابم تا شاید این حسها

دست از سرم برداره، ولی اسید معدهم چنان جوش میزد و تا

حلقم میومد که با اینکه اشتهایی برای خوردن نداشتم، مجبور

بودم پاهام رو به سمت آشپزخونه بکشم.

کاش حداقل صدرا خونه بود.

به سمت یخچال رفتن همانا و پیچیدن بوی کالباسهایی که از

دیشب هنوز چند تیکهش مونده بود و باعث بالا اومدن دل من هم

شد، همانا.جوری به سمت دستشویی یورش بردم که حتی

فرصت نکردم در یخچال رو ببندم.

حالم از این حس و حال رقتانگیزی که داشتم به هم میخورد.

لباس کثیفم رو همونجا از تنم خارج کردم و با دیدن پادری

دستشویی که به گند کشیده شده بود، آه از نهادم بلند شد. زندگیم

به رو به کثافت کشیده بودم.

 

[

 

بیحال بلیزی تن کردم و پادری و لباس کثیف رو توی بالکن

انداختم تا سر فرصت بشورم.

یکی از شالهام رو برداشتم و همینطور که دست رو به دلم که

شدید پیچ میخورد گرفته بودم، محکم دور دماغ و دهنم رو بستم

تا بتونم وارد آشپزخونه بشم و در یخچال رو ببندم.

پلاستیک کالباس رو با نوک انگشت گرفتم و همینطور که سعی

میکردم حتی نگاهم هم نکنم، توی سطل زباله انداختم.

 

 

در عجب بودم برای این اتفاق، چون صدرا همیشه بهترین

چیزهارو برای خونه میخرید و حالا کالباس فاسد شده به خورد

من داده بود!

چایساز رو به برق زدم و منتظر موندم جوش بیاد.

درحالحاضر چارهای جز چایینبات که نمیدونم به درد

میخورد یا نه، نداشتم. کابینت رو باز کردم تا شیشهی نبات رو

بیرون بیارم که صدای زنگ در بلند شد.

چند لحظه چشمهام درشت شد و بلافاصله با دست روی پیشونیم

کوبیدم. نازنین دیشب گفته بود امروز میاد پیشم و الان ساعت

یازدهونیم بود و من حتی یه شونه به موهام نزده بودم، چه برسه

به اینکه وسایل پذیراییم محیا باشه!

رابطهم با نازنین توی این چند ماه خیلی بهتر شده بود. من تنها

بودم و اون از من بدتر. با خانوادهی شوهرش که رفتوآمد

نداشت، خونهی پدری هم که براش ممنوعه بود، میموند دو تا

برادر که یکیشون صاحب زن و بچه نبود؟ درنتیجه فقط ما

میموندیم. البته هیچکدوم از اینا باعث نمیشد خجالتزده نباشم

به خاطر این وضع آشفته.

 

زنگ برای بار سوم به صدا دراومد. هولزده شال رو پشت مبل

انداختم و به سمت در رفتم. سیلی آرومی به دو طرف لپم زدم تا

از این رنگ بیحالی دربیاد و بالاخره در رو باز کردم. سعی

کردم لبخند بزنم.

-سلام! خوش اومدی…

 

 

دستش رو تو دست دراز شدهم گذاشت و داخل اومد.

-سلام.

نگاهش به صورتم افتاد.

 

 

-حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟

در رو بستم و جعبهی شکلاتی که آورده بود رو گرفتم. عادتش

بود هر سری که میاومد، باید چیزی با خودش میآورد.

-خوبم، چرا زحمت کشیدی؟

همینطور که کفشهاش رو درمیآورد، براندازم کرد.

-قابلی نداره، مطمئنی خوبی؟ رنگ به رو نداری.

به سمت مبلها هدایتش کردم. خوب که اصلاً نبودم، دلم

میخواست فقط دراز بکشم. شدیداً خسته بودم، انگار که کوه

کنده باشم.

-چیزی نیست، فکر کنم مسموم شدم. از وقتی بیدار شدم حالت

تهوع دارم. برم یه چیزی بیارم بخورید.

همچنان نمیتونستم غیررسمی با کسی غیر از صدرا حرف

بزنم. معذب بودم و همه برام آشناهای دور بودن.

 

 

به سمت آشپزخونه رفتم. توی این فکر بودم که نهار رو از

بیرون بگیرم یا نه که نازنین واکنش نشون داد و دستم رو

گرفت.

-کجا میری؟ بشین ببینم با این حالت.

مقاوت زیادی نکردم. شاید بهتر بگم، از خدا خواسته نشستم و

اون همینطور که صورتم رو وارسی میکرد، متفکر گفت:

-مطمئنی مسموم شدی؟

مصمم گفتم:

-آره برای کالباسه… دیشب خیلی خوردم. اصلاً الان بوش هم

دلم رو بالا میاره.

با حالت زارتری گفتم:

-پرتشون کردم تو سطل ولی یخچال هنوز بو گند میده. فکر

کنم کلاً باید داخلش رو بشورم. بوی مزخرفش از مغزم بیرون

نمیره…

ثانیهای نگاهم کرد و با شک گفت:

 

 

-شایدم حاملهای!

گردنم ترقی صدا داد و چرخید.

-چیییی؟؟؟

-چته دختر؟ مثل جن زدهها شدی چرا؟ چیز عجیبی نیست.

احتمال داره حامله باشی. آخه به بو هم حساس شدی از قرار

معلوم.

 

 

 

تنها چیزی که توی ذهنم اومد، رابطههای محافظت شدهای بود

که داشتیم. پس امکان نداشت.

-نه امکان نداره. مطمئنم حامله نیستم.

-از کجا انقدر با اطمینان حرف میزنی؟

سکوت کردم، چی میگفتم؟

-بیبی چک داری؟

لحظهای گیج نگاهش کردم و درنهایت “نه “آرومی زمزمه

کردم.

کیفش رو برداشت و همینطور که شال افتادهش رو سر میکرد،

گفت:

-میرم داروخونهی سر خیابون، زود میام.

عجول بود. حتی به من فرصت مخالفت هم نداد و سریع از

 

 

خونه بیرون زد.

یه لحظه تنم از واقعی بودن این اتفاق لرزید. دستم ناخودآگاه

روی شکم تختم رفت. اگه واقعاً یه بچه اینجا بود چیکار

میکردم؟ واکنش صدرا بهش چی بود؟

دروغه اگه بگم یه لحظه دلم غنج نرفت برای بچهای که شاید

اصلاً وجود نداشت، اما بیشتر از همه، ترس بود که غالبترین

احساسم بود. ترس از پدر صدرا، و مهمتر از اون خود صدرا

که هر وقت حرف بچهدار شدن رو وسط میکشیدم، شدید

مخالفت میکرد.

مضطرب انگشتهام رو به هم پیچیدم و پام رو تکون میدادم.

مونده بودم دعا کنم حدس نازنین درست باشه یا غلط! یه بچه از

وجود صدرا، بچهای که مال دوتامون بود. چقدر میتونستم

احمق باشم که دلم نخوادش…

چی میشد منم مثل بقیه الان لحظهشماری میکردم که واقعاً

باردار باشم و کلی برنامه بچینم تا این خبر رو به شوهرم بگم؟

اوج نامردی بود که من از ترس و بغض، گوشهی ناخنم رو

بجوم و بین کلی اگر و اما دست پا بزنم…

 

[

 

 

 

 

 

اومدن نازنین، نجاتدهندهای بود که توی این همه فکر غرق

نشم. جعبهای دستم داد.

-برو… روش رو بخون، طرز استفاده هست. وای خدا چه

کیفی میده اگه دوباره عمه شده باشم!

آنچنان با ذوق گفت که نتونستم بهش لبخند نزنم. یه لبخند پر از

استرس و ترس.

صدای کوبش قلبم، فضای سرامیکی دستشویی رو برداشته بود.

 

 

منتظر بهش چشم دوخته بودم و بالاخره انتظار به سر رسید.

نفهمیدم توی اون لحظه دنیا رو بهم دادن یا دنیا آوار شد روی

سرم…

اون وسیلهای که حالا مهر تاییدی بر خوشبختی و آوردن یه

بحث و آشوب به خونمون بود، از دستم افتاد و صدایی داد که

نازنین رو متوجه منی که داشتم از حال میرفتم، کرد.

-چکاوک؟ چکاوک صدای چی بود؟ خوبی؟

صدای نگران نازنین رو میشنیدم اما زبانم توان تکون خوردن

نداشت.

اگه قبولش نمیکرد، اگه میگفت باید جونش رو بگیرم، چیکار

میکردم؟ مات و مبهوت زل زدم به اون بیبی چک.

نفس میکشیدم؟ شک دارم…

دیوار سردی شده بود تکیهگاهم برای نیوفتادن که در حالت

عادی میگفتم پر از میکروبه و آلودهس. درنهایت همون هم

نتونست نگهم داره و کنارش سر خوردم.

 

 

 

نازنین که طاقتش رو از کف داد، دیگه اینکه شاید تو وضعیت

بدی باشم رو در نظر نگرفت و در رو باز کرد. با دیدنم روی

زمین، یا خدایی گفت و به سمتم دوید. زیر بغلم رو گرفت و

سعی در بلند کردنم داشت. پشت زانوهام میلرزید، توان

همراهی نداشتم.

-چکاوک؟ چت شد دختر؟ جوابش چی شد؟

انگار لال شده بودم و اون ناامید از من، خودش به نتیجهی کف

زمین نگاه کرد. درخشش چشمهاش چیز پنهونی نبود و من

فهمیدم اشتباه نکردم.

همهچی حقیقت داشت…

-وای خدا داری مامان میشی… این چه حالیه؟ پاشو دختر،

وزنت رو بنداز رو من کمکت کنم. پاشو عزیزم.

 

 

نازنین به سختی من رو روی مبل نشوند و دقیقهای بعد، با

آبقندی که سعی در خورودنش بهم داشت، کنارم نشست.

با نگرانی که اصلاً شبیه اون خواهرشوهر روزهای اول نبود،

گفت:

-خوبی؟ میخوای بریم بیمارستان؟ شوکه شدی میترسم اتفاقی

برای بچه بیوفته.

بچه!

حرفش تلنگری بود که بالاخره خودم رو رها کنم و با صدای

بلند زدم زیر گریه.

نازنین طفلک هول کرده بود، نمیدونست چیکار کنه. با دست

 

 

صورتم رو پوشونده بودم و طوری از ته دل گریه میکردم که

انگار بدترین اتفاق زندگیم افتاده.

نازنین دستم رو گرفت و از صورتم کنار زد.

-چکاوک گریه نکن توروخدا… لامصب اشک شوق که این

مدلی نیست! خودت رو داری به کشتن میدی. این چه مدلشه؟!

چه دل خوشی داشت که فکر میکرد اشک من از شوقه.

کلافه از ساکت نشدنم، گفت:

-میگی چته؟ دق دادی منو!

بریدهبریده گفتم:

-اگه… اگه صدرا بچه رو نخواد، چه غلطی کنم؟

نگاهش متعجب شد و گریهی من بلندتر. حس میکردم الانه که

پس بیوفتم دیگه.

 

-مگه میتونه نخواد؟ بچهشه ها!

سرم رو با ناراحتی پایین انداختم.

-گفته بود بچه دوست نداره. چند… چندبار بهش گفتم، ولی

همش میگفت از بچه خوشش نمیاد.

چشمهاش رو چپ کرد.

-خودت رو جمع کن دخترهی منگل! مگه دست خودشه که

نخواد؟ از خونهی بابات که این بچه رو نیاوردی… تخم و

ترکهی خودشه!

دلم میخواست به خودم امید بدم که نازنین انقدر برادرش رو

میشناسه که اینطور با اطمینان حرف میزنه، ولی اگه یه

درصد هم این بچه رو رد میکرد، نمیدونستم بین این بچه و

صدرا کدوم رو باید انتخاب کنم.

 

 

برگ دستمالی که نازنین جلو صورتم گرفت، اجازه فکر و خیال

بیشتر بهم نداد. برعکس من، اون حسابی ذوقزده بود و افکار

من براش خندهدار.

انقدر خوشحال بود که توان مقابله باهاش رو نداشتم و حالا

بلاجبار توی مطب دکتر زنان نشسته بودم و منتظر بودم

صحبت نازنین با منشی تموم بشه.

سرم رو پایین انداختم تا نگاهم به زنهایی که با شکمهای گنده

روی صندلی نشسته بودن نیفته.

یکی از کمردرد مینالید، یکی با دماغی که مشخص بود در

حالت عادی انقدر ورم کرده نیست، خودش رو باد میزد و. …

 

 

قرار بود منم این شکلی بشم؟ تو دار دنیا یه ذره خوشگلی و

هیکل داشتم که انگار اون هم قرار بود کلاً از بین بره.

با اشارهی نازنین، از جام بلند شدم و دنبالش وارد اتاق دکتر

شدم. دیگه یقین پیدا کردم که اینا خانوادگی، اعتقادی به توی

نوبت ایستادن ندارن و جمیعاً هر جایی خرشون میره.

دکتر انگار نازنین رو میشناخت که بلند شد و صمیمانه نازنین

رو بغل و محترمانه با من احوالپرسی کرد.

-خب نازنین خانوم چه عجب راه گم کردی؟ خیر باشه.

نازنین دست پشت کمرم گذاشت و به جلو هدایتم کردم و چشم

ابرویی اومد.

-خی ِر خیر… دارم عمه میشم دوباره مریم خانوم!

-بهبه مبارکه. پس بالاخره داداش اصلانتم دم به تله داد و حالا

داره بابا میشه.

 

 

نازنین با قیافهی وارفتهای گفت:

-زن صدراست خنگ… آخه اون اصلان و چه به زن گرفتن،

تا وقتی دوست دختراش هستن؟!

نگاه زن متعجب بود و این چشم و ابرو اومد ِن مثلاً پنهانی

نازنین بود که باعث شد بیخیال قضیه بشه.

 

 

دکتری که حالا فهمیده بودم اسمش مریم هست، لبخندی زد.

-در هر حال مبارک باشه. سونو دادید تا حالا؟

-نه، تازه فهمیدم.

-خب اگه مثانهت پر نیست، آب بردار بخور تا ببینم

کوچولومون چند وقتشه.

نازنین که انگار میدونست اولین چیزی که در انتظارمه چیه،

توی ماشین بطری آبی بهم داده بود و گفت تا آخر باید

بخورمش.

کیفم رو روی صندلی گذاشتم و با دستهایی که از هیجان و

استرس میلرزید، دکمههای مانتوم رو باز کردم و روی تخت

دراز کشیدم. تاپم رو بالا زدم. دکتر ژلهای روی شکمم ریخت

که تنم مورمور شد.

 

 

 

فشاری که اون دستگاه زیر شکمم میآورد، خودش بدتر

استرسآور بود و باعث شد چشمهام رو ببندم و زیر لب ذکر

بگم.

-خب خواهرشوهرجان، مامانمون چند سالشه؟

-هفده…

-پس اینجا یه مامان کوچولو دارم که یه نینی هفت هفتهای تو

شکمش داره.

چشمهام رو باز کردم و به اون نقطهی سیاه داخل مانیتور نگاه

کردم. ضربان قلبم روی هزار بود و دیگه تحمل نگه داشتن

اشکهام رو نداشتم.

اینبار واقعاً اشک شوق بود و حتی فکر اینکه ممکنه صدرا

نخوادش هم باعث نمیشد از اینکه دارم مادر میشم خوشحال

نباشم.

 

 

چند برگ دستمال کاغذی روی شکمم گذاشت و در حینی که بلند

میشد، گفت:

-میتونی پاشی عزیزم. همهچی مرتبه و هیچ مشکلی نداری.

فقط بیماری ارثی، دیابت، قند و اینا نداری؟

شکمم رو پاک کردم، نازنین دستم رو گرفت تا کفش بپوشم.

-نه، فقط چندماه پیش یه سکتهی خفیف قلبی داشتم… عصبی

بود.

 

توصیه کرد باید حتماً زیر نظر متخصص باشم. هم متخصص

 

 

زنان و هم قلب…

بدون تعارف گفت باید خیلی مواظب باشم و سن کم و بیماری که

دچارش شده بودم، امکان داشت جونم رو تهدید کنه.

صدرا بارها در جواب من برای بچهدار شدن به این ماجرا

اشاره کرده بود و اگر میفهمید دکتر مهر تایید روی اونها زده،

واویلا میکرد.

از مطب بیرون اومدیم و سوار ماشین نازنین شدیم. زن

امروزی بود و شدیداً سر و زبوندار.

جدی که میشد، با یه من عسل هم نمیشد خوردش ولی اگه

اراده میکرد، میتونست مثل حالا جایگاه خواهری که نداشتم

رو برام پر کنه.

سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم. شدیداً احساس ضعف

میکردم.

-میشه بریم خونه؟ از صبح چیزی نخوردم.

 

 

-ای وای… چرا زودتر نگفتی دختر؟ ساعت سه بعدازظهره.

بچهی بیچارهت تلف میشه.

عمه بود و عاشق برادرزاده. حالا شانسی که آورده بودم، شاید

کمی من رو هم دوست داشت.

من رو به رستوران بزرگی برد و سعی داشت حتماً بگم که چی

هوس کردم تا همون رو سفارش بده، ولی من فقط دنبال یه چیز

شکم پر کن بودم، دلم هیچچی نمیخواست.

ناچار از کوتاه نیومدنش، کشک و بادمجون رو انتخاب کردم.

نازنین معتقد بود بود باید چیزهای مقویتری بخورم ولی حتی

اسم گوشت و مرغ صورتم رو چین مینداخت.

-چکاوک تو که نمیخوای این ماجرا رو از صدرا پنهون

کنی؟

لقمهی کوچیکی که تو دهنم بود رو آنچنان کش دادم که

حوصلهی خودمم سر رفت. اگه دست من و امکانپذیر بود، تا

آخرین ماه بارداریم به صدرا چیزی نمیگفتم و درنهایت بعد از

 

 

زایمان بچهش رو تحویلش میدادم و جیجیجینگ براش

میکردم!

ولی خوب متاسفانه چنین چیزی، ماورای تخیل بود و کافی بود

دو بار جلوی چشمش بالا بیارم و از غذایی دوری کنم تا پی

ماجرا رو بگیره و ازش سر دربیاره.

 

 

 

سرم رو پایین انداختم و با دستمال سفید کنار دستم بازی میکنم.

-میگم بهش…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x