رمان ناجی پارت ۱۱۲

4.2
(18)

 

دستش رو دراز کرد و روی دستم گذاشت تا مجبور شم نگاهش

کنم.

-صدرا اونطور که فکر میکنی نیست. تو که زنشی باید بهتر

از من بشناسیش… امکان نداره بچهش رو نخواد. اگه نمیتونی

بهش بگی، من میگم.

سریع مخالفت کردم.

-نه نه خودم میگم .فقط چند روز وقت میخوام تا بفهمم باید

چیکار کنم. تو که چیزی بهش نمیگی؟ خواهش میکنم.

پلکهاش رو با اطمینان بست و مشغول غذاش شد. این بچه، پا

رو چیزهایی گذاشته بود که خط قرمز صدرا بود. درس من که

بدون شک باید رها میشد و یک زن باردار، جایی توی اون

مدرسه نداشت. از اون طرف مشکل قلبم بود، که میترسیدم به

خاطر اینم که شده من رو مجبور به کاری کنه که نباید…

***

 

 

“صدرا ”

پاکت برجستهی زردرنگ رو روی میز انداختم که همون لحظه

تلفنم به صدا دراومد. خودش بود.

-الو…

بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب.

-بسته رسید دستت؟

دستم به سمتش دراز شد و بازش کردم.

-آره، چیکار کردی؟

-از اون چرتوپرتها و چند رقم شماره، رسیدم به یه اسم و

آدرس… جابر کیایی، قریب به ۳۰ساله اون خونه رو خریده و

حتی یکسال هم توش ننشسته و همش دست مستاجر بوده. اسم

و فامیل و آدرس فعلی مستاجرهایی که توی این سالها اونجا

سکونت داشتن، به ترتیب لیست شده بود. خود صاحب خونه هم

الان ایران نیست، کانادا زندگی میکنه. هر اونچه فکر کردم به

 

 

 

دردت بخورده تو پاکت گذاشتم برات.

 

 

 

لبخند اومده روی لبم، همزمان شد با خداحافظی و ریختن

محتویات پاکت روی میز. نیازی به تشکر نبود؛ پول خوب

میگرفت برای کار ُشسته ُرفته.

مثل همین حالایی که جزئیاتی روبهروم بود که اگه خودم دنبالش

راه رفته بودم، بعد از کلی بدبختی شاید به نصفش میرسیدم.

عکسهایی که خودم بهش داده بودم رو کنار زدم و سراغ

کاغذها رفتم.

 

 

 

عینک مطالعهم رو بدون مکث به چشمم زدم و مشغول خوندن

مشخصات تکتک افراد شدم.

آدرس مال یه محلهی بالانشین بود، یعنی امکان داشت چکاوک

یه پدر ثروتمند داشته باشه! چیزی که اگه واقعاً بود، به نظرم

عالی میشد. خودم انقدر داشتم که چشمی به مال کسی نداشته

باشم، ولی از نظر بابام، پول یعنی اصلونسب. شخصیت و به

درد بخور بودن آدم یعنی پول!

البته مستاجر بودن این اشخاص ناامیدکننده بود برام ولی در هر

حال امیدوارم خانوادهای که شاید پیداشون کنم، وضعشون

طوری باشه که تبدیلشون کنم به آ ِب روی آتی ِش بهانههای الکی

پدرم برای ایراد گرفتن از چکاوک.

شاید کمی خودخواهی بود، ولی خسته بودم از اینکه باید یا زنم

رو داشته باشم یا بچهم!

خوندن چند مورد اول انقدر خستهکننده بود که دلم بخواد زود به

نتیجه برسم، پس همه رو کنار زدم و رفتم سر یه بازه زمانی

دقیق.

یه تاریخی حدود ۱۸یا ۱۹سال پیش، بقیهش به کارم نمیاومد.

 

 

 

عینکم رو درآوردم و روی میز پرت کردم، شاید اشتباه

میدیدم… ولی نه!

از جا پریدم و سر پا یکبار دیگه اون تیکه رو خوندم. هرچی

بیشتر نگاه میکردم، میفهمیدم زیاد دقیق بودن هم انقدر

خوشآیند نیست. هرچی میخواستم نفی کنم این قضیه رو، یه

تیکه از ماجرا این اجازه رو بهم نمیداد.

اون آدرس… اسم کوچهها… چرا انقدر باید آشنا بزنه برام؟!

انگار رسیدن به اونچه که میخوای، همیشه خوشحالت

نمیکرد.

 

 

 

 

همهچیز رو توی پاکت ریختم و با برداشتن سوییچ ماشین، سریع

از شرکت بیرون رفتم.

بودن اسم مردی که من بهش ایمان داشتم بین این اسامی فاجعه

بودم. امکان نداشت الگوی من چنین لغزشی رو توی زندگی

تجربه کرده باشه!

هیچوقت توی عمرم برای فهمیدن چیزی انقدر عجول نبودم که

حالا با این سرعت رانندگی میکردم.

مسیر کوتاه بود، زمان به حداقل رسید. جلوی در ماشین رو

پارک کردم و زنگ رو فشردم. چندبار پشت هم فشردم.

-اصلان جان تویی؟

صدای متعجب زندایی بود. فکر کنم زیادهروی کردم.

-منم صدرا، دایی خونهست؟

 

 

 

-آره آره بیا تو.

در باز شد. هولش دادم و وارد شدم. مسافت کوتاه

سنگفرشهای حیاط، با این فکر گذشت که چند ساله این خونه

رو خریدن؟!

نفسم رو کلافه بیرون دادم. سعی کردم انقدری ضایع رفتار نکنم

که زندایی گیر بده.

بوهای خوبی از این ماجرا نمیاومد…

زندایی چادر به سر به استقبالم اومد.

-سلام پسرم. خیر باشه، اتفاقی افتاده؟

-سلام. نه فقط یه کار کوچیک با دایی دارم. ببخشید بدون

اطلاع مزاحم شدم!

 

 

 

با مهربونی ذاتیش گفت:

-این چه حرفیه… بشین الان داییت رو صدا میکنم. اتفاقا تازه

اومده خونه.

میگن طرف از هول حلیم میفته تو دیگ، ماجرای منه! انقدر

عجله کردم که عقلم به این مسئله نرسید که باید بیرون قرار

میذاشتم

ناچار گفتم:

-باید تنها باهاش صحبت کنم… یه مسئله کاریه!

 

 

 

لبخند کوچکی زد و باشهای گفت. شاید دلخور شد، نمیدونم.

پشت سرش به سمت اتاق رفتم و اون زودتر دایی رو خبر کرد.

-سلام دایی!

این مرد، تمام وجودش آرامش بود.

-سلام آقا صدرا، چی شده یاد من افتادی؟ خیر باشه.

-خیر و شرش معلوم میشه دایی! چندتا سوال ازتون دارم.

اولین صندلی که به چشمم خورد رو بیرون کشیدم و با نگاه

طلبکار روبهروش نشستم

که یکدفعه زیر خنده زد. وارفته گفتم:

-به چی میخندی دایی؟

دستی دور لبش کشید.

-هیچی جناب سرگرد، الان میشینم شما بازجویی رو شروع

کن.

 

 

 

خجالتزده از رفتارم، سرم رو پایین انداختم و سرفهای کردم.

رفتارم از ُشک زیاد بود. انتظار اینکه یکی از نزدیکترین افرد

زندگیم تو اون لیست باشه، دور از تصور بود.

نمیدونستم چه مقدمهای بچینم، پس بدون مکث پاکت رو روی

میز کنار دستم خالی کردم و چند عکس کوچیک و بزرگی که

عکس مر ِد داخلش پاره بود رو برداشتم.

-این خانوم رو میشناسین؟

سرش رو جلو آورد و با چشمهای ریز شده نگاه کرد. نباید

اینطور میشد… این صورتی که به آنی رنگش پرید، باب دلم

نبود!

-دایی؟!

نشنید! انگار که سفر کرده باشه به اون زمانی که من کنکاشش

میکردم.

بلندتر صدا زدم:

 

 

 

-دااایی!

شونههاش بالا پرید.

-ب… بله!

 

 

 

 

 

 

-این زن کیه؟

دستم رو پس زد. سرفهای کرد و به جای جواب، با اخمهایی در

هم گفت:

 

 

 

-بهتره تو بگی این عکسها دست تو چیکار میکنه؟

-میشه سوال رو با سوال جواب ندید؟

کلاً انگار تغییر خلق داده بود که بلند گفت:

-صدرا! گفتم این عکس دست تو چیکار میکنه؟!

هیچ چی بدتر از ندونستن واقعیت نیست. بلند و بدون مقدمه

گفتم:

-مادرزنم… مادر چکاوک…

انگار که به گوشهاش شک کرده باشه.

-چی؟ چی گفتی؟

پوزخند عصبی زدم، حالا دیگه مطمئن بودم یه خبرایی هست.

-گفتم ماد ِر چکاوکه… میخوام بدونم چه ارتباطی با تو داره

دایی؟ چرا باید لابهلای دفتر خاطراتش شمارهی خونهی شما

 

 

 

باشه؟

دایی امروز انگار نیت کرده بود ساز مخالف با من بزنه!

زمزمه کرد.

-عاطفه… بالاخره پیداش کردم… پیداش کردم!

و بلندتر گفت:

کجاست الان؟ باید ببینمش! من رو ببر پیشش.

نفسم رو آه مانند بیرون دادم و سرم رو متاسف تکون دادم.

تکیهم رو از دیوار گرفتم.

-مرده… جایی نیست که من ببرمت.

شاید من اشتباه میکردم، ولی نمیدونم چرا احساس کردم حلقهی

خیسی دور چشمهاش بسته شد.

در تلاش بود جلوی من در هم نشکنه. ای کاش میگفت اون زن

چه جایگاهی براش داشته که اینطور با کمر خمیده روی صندلی

نشست و نگاهش ما ِت دیوار شد.

 

 

 

 

نگاهش به صورت من نبود. با صدای لرزونی گفت:

– ِکی… ِکی مرده؟

مکث بین کلماتش نشون میداد دلش رضا نداره به باور این

حرف. در لحظه، اون عشق قدیمی که برام گفته بود توی ذهنم

نقش بست.

شونهای بالا انداختم و بیاهمیت گفتم:

-خیلی سال پیش. موقعی که میخواسته چکاوک رو به دنیا

بیاره، ولی اینا اصلاً مهم نیست. این زن نزدیک به ۱۸ساله

 

 

 

مرده و حقیقتاً فرقی به حال من نداره. افتضاحی که بابام به بار

آورد رو که یادته؟ باید بدونی که اون مردی که چکاوک رو

بزرگ کرده، پدر واقعیش نیست و من از روی یه شماره رسیدم

به آدرس خونهی قبلیتون. بگو اون زن کیه و چه ارتباطی

باهاش داشتی؟

یک بند حرف زدم. وقتی به خودم اومدم، دایی با حال خراب

دست روی سینهش گذاشته بود.

قلبش!

با عجله به سمت درد دویدم و داد زدم.

-زندایی؟ قرصهای دایی کجاست؟

صدای هراسون زندایی از پایین اومد و من سرجام برگشتم.

شونهها و قفسهی سینهش رو ماساژ دادم.

چند دقیقهای گذشت. کمی آروم شده بود. قرص زیر زبونی کار

خودش رو کرده بود و حالا این زندایی بود که اصرار داشت

بفهمه اوضاع از چه قراره.

 

 

 

کلافه گوشهای نشسته بودم و همینطور که با پام روی زمین

ضرب گرفته بودم، بهشون نگاه میکردم.

-مگه من بچهم؟ الکی این بلا سرت اومد؟ صدرا پسرم تو

بگو، این داییت که حرف نمیزنه. چی بهش گفتی که اینطوری

شد؟

 

 

 

کمرم رو صاف و سرفهای کردم.

-خب…

 

 

 

مونده بودم چی بگم که دایی به دادم رسید و با اخم تشر زد:

-گفتم که چیزی نیست. حرف داریم با هم، برو بیرون.

من خودم رو به اون راه زدم و زندایی دلخور داروها و لیوان

آب رو برداشت و رفت.

-میخوای من برم؟ یه وقت دیگه صحبت میکنیم.

-خیلی کنجکاو بودی که… بشین.

دوباره شده بود همون آدم صبوری که آرامش از لحنش

میبارید. آد ِم درونریز، بارزترین صفت بود براش.

بعد از مکثی طولانی، انتظار رو به آخر رسوند.

-تا همین چند سال پیش که بازنشسته شدم، خودت که میدونی

تو که آرومه، عاطفه خیلی

ِن

استاد دانشگاه بودم. برعکس ز

سرکش بود. سرکش توی اون دوره که دخترا تو شهر هم یه خط

درمیون درس میخوندن، این با هزار بدبختی خودش رو برای

کنکور آماده میکنه و دانشگاه تهران قبول میشه. پدر و مادرش

مرده بودن، با پدربزرگش زندگی میکرد و طبق گفتههای خود

 

 

 

عاطفه، با بدبختی راضیش کرد که بتونه بیاد شهر…

زل زده بود به تابلوی روی دیوار و تعریف میکرد، انگار که

به اون سالها برگشته باشه!

-دختر زرنگی بود؛ چه از نظر درسی، چه از این نظر که

نذاره کسی توی این شهر اذیتش کنه. توجهم رو به خودش جلب

کرده بود. به خودم که اومدم، دیدم یه روز که نمیاد، نمیتونم دو

کلام هم درس بدم…

 

 

 

-بین بهشت و جهنم گیر کرده بودم. زن و بچه داشتم، ولی

برای اولینبار دلم رفت برای یه نفر…

صداش هر لحظه شکستهتر میشد.

-آتیش گرفتم وقتی جبر پدرت رو روی تو دیدم. دلخوشی از

ازدواج سنتی ندارم، زهرا زن خوبی بود و هست، خانومه و

همه چی تموم. مادرم خدابیامرز سر خود نشونش کرد و منم سر

سفرهی عقد نشستم. قدیم اکثراً همینطور بودن، ولی اگه

میدونستم سالها بعد قراره دلم برای یه دختر دیگه بره، پام قلم

میشد اگه قدم پیش میذاشتم برای ازدواج…

صورت متعجبم قابل پنهون کردن نبود، خیانت؟

اون هم دایی من؟!

-توی این زندگی، هیچ چی مثل عشق نتونست اراده و

خودداریم رو ضعیف کنه. رابطهم با زهرا هر روز سردتر

میشد. اونموقع نه اهل حلقه انداختن بودم و نه اینکه بذارم تو

محیط دانشگاه کسی از زندگیم سر دربیاره، پس کسی از

بچههای دانشگاه خبر نداشت زن و یه پسر ۱۳،۱۴ساله دارم.

به مدل و دورهی خودمون سعی کردم به عاطفه نزدیک بشم،

 

 

 

ولی اون ازم فاصله میگرفت.

۱۸ساله دارم عذاب میکشم صدرا… ۱۸ساله که یه شب

خواب آروم ندارم و دارم تاوان میدم؛ تاوان دل شکستهی

خ

ِن

عاطفه، تاوا یانتی که به زهرا کردم… هرچی اون پسم زد،

من بیشتر تلاش کردم. یه دختر سادهی روستایی و مردی که

انقدر محبت به پاش میریزه. یه جورایی مطمئن بودم که دلش

رو به دست میارم و بالاخره به خواستهم رسیدم. اقدر سرخوش

بودم که ذهنم برای طلاق دادن زهرا هم رفت! ولی تو این بین

همش میترسیدم بو ببره زن دارم. پس اول از همه با عاطفه عقد

کردم. پدر و مادر که نداشت، پدربزرگشم چند ماه بعد از تهران

اومد ِن عاطفه مرده بود، گواهی فوت راحت کارم رو راه

انداخت و با یکم پول، عاقد بیخیال رضایت زن اول شد.

 

 

 

 

هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. این مرد الگوی زندگی من بود.

انقدر که دایی رو قبول داشتم، پدرم رو نداشتم ولی حالا داشت

برام از یه گناه حرف میزد…

درسته تا چهار همسر و بینهایت صیغه برای مرد مجاز بود،

ولی هیچچیز نمیتونست عمل خیانت رو پوشش بده. من متنفر

بودم از این کلمه.

دایی نگاهی به صورتم کرد و تلخندی زد؛ انقدر غمناک که

تلخیش بین ابروهام چین انداخت و من رو هم پر از حس بد

کرد.

-یه عمره دارم از خدا بابت دوتا دلی که شکستم، طلب بخشش

میکنم. حرفم نامردیه ولی چیکار کنم که نمیتونم منکر این بشم

که اون دو سه ماهی که عاطفه زنم بود، بهترین روزهای عمرم

بود و بعد از اون یه روز خوش ندیدم. همه چی خوب بود، دنیا

باب دلم بود، زهرا فهمیده بود زیر سرم بلند شده و من منکرش

 

 

 

نشدم. تو گیر و دار حال بد اون، با بیرحمی گفتم دوست داری

بمون و بچهت رو بزرگ کن، دوست هم نداری برو خونهی

بابات، طلاقت میدم!

بهت زده لب زدم.

-دایی!

-چیه دایی؟ حتماً با خودت میگی چه عوضی هستم. ولی نه!

من فقط عاشق بودم. برای اولینبار کسی توی قلبم جا باز کرده

بود و به هر قیمتی میخواستمش.

ترش کرده گفتم:

-توجیه خوبی برای خیانت نیست. دلیل محکمی برای دروغ

گفتن به کسی که زنته و کسی که معشوقهته نیست. تو به

هردوشون بد کردی…

-من که بد خداییم، تو دیگه نیاز نیست بگی. خدا تاوان دل

شکستهی زهرا رو ازم گرفت. درست زمانی که فکر میکردم

 

 

 

به عشقم رسیدم و بهترین زندگی رو دارم، قشنگ یادمه اون

شبی که رفتم خونهی کوچیکی که با هزار ذوق وسیلههاش رو با

عاطفه خریده بودم…

 

 

 

 

آهی از اعماق سینه کشید. تعریف کردن براش سخت بود.

-اون شب معنی واقعی خراب شدن دنیا روی سرم رو فهمیدم.

عاطفه نبود! رفته بود و برام یه نامه به جا گذاشته بود. نمیدونم

از کجا خبردار شده بود، کدوم از خدا بیخبری بهش گفته بود

من زن دارم که یکدفعه ترکم کرد. نوشته بود از من بدش میاد و

حاضر نیست با یه آدم دروغگو زندگی کنه، گفته بود از خودش

هم متنفره که زندگی یه زن دیگه رو ندونسته خراب کرده و

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x