رمان ناجی پارت ۱۱۳

4.5
(15)

 

دنبالش نگردم چون براش ُمردم!

سکوت کرد و من کنجکاو گفتم:

-بعدش… بعدش چی شد؟

-بعدی نداره. من آدرس درستی از روستاشون نداشتم و هرچی

هم گشتم، پیداش نکردم. دیگه نه دل و دماغ زندگی کردن داشتم

و نه بحث با زهرا. اونم فهمید دیگه خبری از اون زن نیست و

نرفت طلاق بگیره، ولی خیلی قبلتر طلاق عاطفی ازم گرفته

بود و تمام.

نمیدونستم کدوم یک از این افراد، حالشون دلسوزی داشت؛

دایی که دچار یه عشق ناکام شده بود، هرچند به غلط، یا زندایی

که اینطور خیانت دیده بود، یا مادر چکاوک که ندونسته پا تو

زندگیای گذاشته بود که صاحبش کسی دیگه بود و به قولی

رکب خورده بود…

از اینجا به بعدش رو گویا من باید تعریف میکردم. طبق

گفتههای ابراهیم، عاطفه وقتی از شهر برمیگرده روستا،

 

 

 

میفهمه بارداره و مستقیم پیش اون میره و ازش میخواد عقدش

کنه تا بتونه بچهای که تازه توی بطنش شکل گرفته رو به دنیا

بیاره. خبر ندارم اختلاف زمانی رو چطور پوشش دادن و

اهمیتی هم نداشت، اونچه که حالا به چشم میاومد این بود که به

احتمال ۹۹درصد، دایی من پدر چکاوک بود…

 

 

 

چیزی که واقعاً جرات به زبون آوردنش رو نداشتم و غیرقابل

باور بود. مطمئنم این خبر مثل بمب توی دوست و آشنا صدا

میکرد، ولی قبلش باید مطمئن میشدم.

-دایی باید هرچه زودتر آزمایش DNAبدید تا بفهمم اوضاع

 

 

 

از چه قراره.

حالا وقتش بود تو قسمت جدیدی از شوک فرو بره!

-یعنی تو میگی ممکنه که…

وسط حرفش پریدم.

-آره ممکنه و احتمالش هم خیلی زیاده.

حالش تعریفی نداشت. حق داشت بعد از ۱۸سال معلوم شه یه

دختر از یه زن دیگه داری. مطمئناً آشوب به پا میشد توی

خانوادهشون و از طرفی هم میشدن نقل دهن فامیل!

***

تکیهم رو به چهارچوب در دادم و با چشمهای ریز شده نگاهش

کردم. یه مشت کتاب و دفتر جلوی خودش پهن کرده بود و مثلاً

داشت درس میخوند!

 

 

 

-چکاوک!

سرش رو به سمتم چرخوند.

-بله؟

عاشق این پیرهن چیندارهای رنگی بود و توی این چند وقت،

کمدش پر شده بود از اینا! الحق با اون موهای افشون شده و این

لباس دلبری شده بود.

-پاشو بریم بخوابیم. چه وقت درس خوندنه؟

تکیهم رو از در گرفتم و جلو رفتم. دستش رو گرفتم تا بلند شه.

-چیکار میکنی؟ بذار درسم رو بخونم، فردا امتحان دارم.

بیتوجه به غرغرهاش، دنبال خودم کشیدمش.

-فعلاً که داری ترکهای دیوار رو شمارهگذاری میکنی! این

چه مدل درس خوندنه؟ به جای این کارا بیا یکم به شوهرت

 

 

 

برس…

 

 

 

 

#پارت_۶۴۴

 

“چکاوک ”

خیلی جدی حرفش رو زد و راستش ترس برم داشت. فاصله

گرفتم که متعجب نگاهم کرد.

ِمن ِمن کنان گفتم:

-چیزه… فعلاً نمیشه. تو بخواب من کار دارم!

و رسماً پا به فرار گذاشتم تا از مهلکه در برم که دستم رو کشید

 

 

 

و توی بغلش پرت شدم.

-کار واجبت چیه نصف شبی؟ پریود هم که نیستی!

باز هم فاصله گرفتم. نگران بودم، اون هم خیلی زیاد… دکتر

رابطه رو منع نکرده بود ولی تاکید به مراعات کردن داشت.

وضعیت مناسبی نبود. صدرا خبر نداشت از وجود این بچه. خبر

نداشت و امکان نداشت تن بدم به رابطهای که یکیمون از

جزئیاتش ناآگاه بود.

از استرس عرق کرده بودم. موهام رو با کش دور دستم بالا

جمع کردم.

-گفتم که… فردا امتحان دارم، باید درس بخونم.

معلوم بود بهش برخورده که با اخم نگاهم کرد.

طلبکار گفتم:

-اینطوری نگام نکن صدرا. خودت به زور مجبورم کردی

 

 

 

درس بخونم.

و جالبی ماجرا اینجا بود که من اصلاً امتحان نداشتم. فقط اگه

این بهونه رو نداشتم، میخواستم چیکار کنم؟!

-بله خودم گفتم درس بخونی ولی به وقتش. بعدشم من ده دقیقه

بهت زل زده بودم، فقط داشتی در و دیوار رو نگاه میکردی.

بچه گول میزنی؟

بچه گول میزدم؟ خبر نداشت مردها نصف عمرشون مثل

بچهها میشن. دقیقاً مثل الان!

پسش زده بودم، دلخور و سرسنگین شده بود.

 

 

 

پشت دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و نفسم رو آهمانند بیرون

دادم. توی بدترین شرایط بودم و نباید انتظار همراهی از شوهرم

رو میداشتم. کاش زودتر میفهمید تا از این همه بلاتکلیفی در

بیام.

توی این چند روز، به حدی اذیت شده بودم که کمکم طاقتم داشت

طاق میشد. صبح زود با تمام خستگی که تو جونم بود، از

خواب بیدار میشدم و اتاق رو ترک میکردم تا حالت تهوعهای

صبحگاهیم صدرا رو خبردار نکنه و از همه بدتر، ۵ساعت

رفتن به مدرسه و بودن با کلی آدم که بوی تن بعضیهاشون

قابلیت این رو داشت که دل و رودهم از جا کنده بشه!

گاهی به سرم میزد هر طور شده مدرسه رو بپیچونم، اما فکر

اینکه با غیبتم، بلافاصله صدرا رو مطلع میکنن، بیخیال

میشدم.

بلاتکلیف، چند دقیقهای رو تو همون حالت سر پا ایستادم.

موقعیت نابی بود… البته برای منی که قصد فرار داشتم، اما چه

فایده که دل همین کار رو هم نداشتم و اسیر زبوننفهمترین

 

 

 

عضو بدنم، قلبم شده بودم.

دمر روی تخت خوابیده بود، طبق معمول با بالا تنهای برهنه.

عادتش بود، حتی الان که وارد ماههای سرد سال شده بودیم.

پاورچینپاورچین به سمت تخت رفتم و خودم رو به وسطش

رسوندم. نفسهاش، کوتاه بلند توی سکوت اتاق میپیچید.

بیدار بود. فاصله رو کمتر کردم و دستهام رو از پشت، دو

طرف بدنش پیچیدم و سرم رو ناخودآگاه میون دو کتفش فرو

بردم. لپم رو به تن داغش چسبوندم که نفسش رو پر صدا بیرون

داد. مواظب بودم فشار اضافهای به شکمم وارد نکنم.

 

مادر بودن حس عجیبی داشت. یه چیزی مثل قدم زدن رو

ابرها… پر استرس ولی لذتبخش. همینطور که قلبت از ترس

تکون بخوره و دلت یه سقوط آزاد جانانه داشته باشه، اما نتونی

از خوشی لبخند نزنی و ضعف نکنی.

تموم اینها وجود داشت با این تفاوت که راه رفتن روی ابرها

غیرممکن بود ولی مادر شدن دست یافتی.

انگشتهای ظریفم روی بازوی قطورش به رقص دراومدن و

لبهام جرات پیدا کردن برای گفتن حقیقت.

بالاخره که چی؟ مرگ یه بار، شیون هم یه بار.

من نهایتی برای این موضوع دیده بودم که روزها خودم رو

براش آماده کردم. دل بریدن از بچه و شوهر کار من نبود، اما

دل بردن و خام کردن مردَم چرا…

این مردی که توی دیدار اول، خطابش کردم، شاید

ناراضی باشه از این بچه، ولی متنفر، امکان نداشت!

-یه وقتهایی آدما با تموم وجود یه چیزی رو از خدا میخوان

 

 

 

ولی وقتی به دستش میارن، پشتشون میلرزه از داشتنش. نوک

زبونشون میاد به خدا بگن آخه الان؟ نمیشد یه چند وقت دیگه؟

ولی از ترس کفر نعمت، زبونشون رو گاز میگیرن…

خطهای فرضی از بازو تا کتفش ادامه پیدا کرده بود و اون توی

سکوت بهم گوش میکرد. آب دهنم رو بلعیدم و لبتر کردم.

سخت بود، سخت شده بود.

-یادمه هزاربار گفتی دوست نداری، میدونم شاید خوشحال

نشی، ولی میشه ناشکری نکنی؟ میشه دوستش داشته باشی؟

 

 

 

واکنشش رو توی صدم ثانیه فهمیدم و فقط تونستم سریع خودم

رو عقب بکشم تا با از جا پریدن ناگهانیش به سمت دیگه پرت

نشم.

-چی گفتی؟ دربارهی چی حرف میزنی؟ نمیفهمم!

صورتش بدجور توی هم گره خورده بود. حاضرم قسم بخورم

که فهمیده، ولی خودش رو میزنه به اون راه…

بیحرف پاشدم و از داخل کمد، برگه سونوگرافی و تست

بارداری رو که بین وسایلم قایم کرده بودم رو بیرون آوردم. حقم

نبود اینطور با دستهای لرزون و چشمهای پر اشک اونارو

بدم دستش.

-اینا چیه چکاوک؟ واقعاً حاملهای؟

چنان با بهت گفت که انگار غیرممکنترین اتفاق زندگیش رو به

چشم دیده.

بق کرده سرم رو پایین انداختم که با دادش شونههام بالا پرید.

 

 

 

-با توام! چرا جواب نمیدی؟

آروم لب زدم.

-داد نزن.

کفری صداش رو بالاتر برد.

-داد نزنم؟ میگم اینا چیه دادی دست من؟

حالم بد بود. این همه طلبکار بودنش رو درک نمیکردم. یکی از

متکاهای کوچیک روی تخت رو توی صورتش پرت کردم و با

بغض و عصبانیت گفتم:

-کوری مگه؟ بچهی خودته. من چند روزه شب و روزم حروم

شده انقدر که عق زدم، بعد دادش رو تو میزنی؟!

انگار که آتیشش زده باشن، برگه رو روی زمین پرت کرد و به

سمت کشوی کنار تخت هجوم برد. میدونستم سراغ چی

میخواد بره. قرار بود ثابت کنه که سهلانگاری از طرف من

 

 

 

بوده و شاید حق با اون بود.

 

 

 

 

 

 

قرصهای اورژانسی که هر دوتاش توی یک جلد روکشدار

بود، همه روی تخت جلوم ریخته شدن و من حالا فهمیدم که

واقعاً سهل انگاری کردم و با ندونستن اینکه باید هر دوی اون

قرصها مصرف میشد، باعث خطا شدم.

کارد میزدی، خونش درنمیاومد. توی اتاق رژه میرفت، یک

بند غر میزد و من جرات نداشتم جیک بزنم.

-مارو باش به امید کی اومدیم سیزده به در! یه کار بهت

 

 

 

سپردم فقط، نتیجهش نه ماه دیگه میخواد بشینه جلو چشمم!

اصلاً من چرا دارم تو رو سرزنش میکنم؟ تقصیر خودمه که

عقلم رو سپردم دست تو…

دلم مثل سیر و سرکه میجوشید اما حرفی نمیزدم تا آتیش

خشمش بخوابه. بالاخره باهاش کنار میاومد، یه دوست نداشتن

ساده کار رو به جاهای بدی نمیکشوند.

با انگشتهای دستم بازی میکردم. زیر چشمی نگاهی بهش

انداختم، صورت سرخش آدم رو به خوف مینداخت، جوری که

با خودت بگی الانه که سکته کنه!

-با کی رفتی سونو دادی؟

با سوالش سر بالا آوردم. جون به جونش میکردی، تو هر

شرایطی فکرش به رفتوآمدم بود.

-نازنین بردم.

-بهبه! میذاشتی به دنیا میاومد بعد به من خبر میدادی دیگه

چه کاری بود؟ دیگه کی میدونه؟ به مامانم که خبر ندادی؟

 

 

 

ناراحت گفتم:

-به کسی نگفتم. نازنین خودش اینجا بود، حالم رو دید.

سر تکون داد و با حرفی که زد، حس کردم سطل آب سردی

روی سرم خالی کردن.

-خوبه… همین فردا میریم دکتر، نباید بیشتر از این معطل

کنیم.

 

 

 

شوکه، با لنکت گفتم:

– َم… منظورت چیه؟

با چشمهایی سرخ نگاهم کرد و بیانعطاف گفت:

-منظورم واضحه، باید سقطش کنی! الان وقت خوبی برای

بچهدار شدن نیست.

صدای زنگ مداوم، ملودی گوشخراشی توی گوش هام شد.

لبهام قدرت تکون خوردن نداشتن. شوکه با چشمهایی لبالب

اشک، به مردی که امشب خیلی بیرحم شده بود نگاه کردم.

دیگه حتی اون غمی که تو چشمهاش نشسته بود رو هم باور

نداشتم. با صدایی که کلمات رو بدجور ادا میکرد، لب زدم.

-ن… نمیذارم… نمیذارم بچهم رو به خاطر علاقه نداشت ِن

خودت بکشی. حق نداری ازم بگیریش… هربار گفتم بچه، گفتی

نه و سر به زیر چشم شنیدی ازم ولی حالا که هستش اجازه

نمیدم بکشیش، اجازه نمیدم!

 

 

 

چشمهاش رو بست، عصبی نفس عمیقی کشید و از لای

دندونهای کلید شدهش غرید.

-چکاوک! انقدر رو مخ نباش. ما خیلی وقت داریم واسه

بچهدار شدن. الان و تو این شرایط، اومدن یه بچه فقط یه

دردسر به دردسرامون اضافه میکنه.

دیگه طاقت این همه یک دندگی و خودخواهی رو نداشتم. با

حرص اشکهام رو کنار زدم و عصبی جیغ زدم.

-من رو مخم یا تو؟ کی میخوای دست از خودخواهی

برداری؟ همش ادعات میشه که عاشقی، اما یهبار شده تو این

زندگی اظهارنظر کنم و داخل آدم حسابم کنی؟ میگی پام رو از

خونه تنها بیرون نذارم که گم نشم، با خودم میگم همش از روی

دوست داشتنه. به زور مجبورم کردی هر روز ۵ساعت سر

کلاسی بشینم و با آدمایی معاشرت کنم که ازشون فراریم، بازم

میگم چکاوک به حرفش گوش کن صلاحت رو میخواد، ولی

حالا میفهمم تو یه آدم خودخواه بیشتر نیستی، که تا وقتی چشم

بشنوی، خوبی و وقتی چیزی خلافمیلت باشه، میشی آدمی که

من نمیشناسمش…

 

 

هقهقم اوج گرفته بود. صدرا دستهاش رو کنار بدنش مشت

کرده و با حرص و فک قفل شده، انگار خیلی داشت خودداری

به خرج میداد، شاید هم… نمیدونم!

-چهار و خوردهای سال پیش یه شبی مثل الان، از مهتاب

خواهش کردم از خیر اون بچه بگذره، عاشق نبودم اما دلم

نمیخواست زنی که جز خوبی چیزی برام نداشت رو هم از

دست بدم ولی اون گوش نکرد… گوش نکرد و دستیدستی

خودش رو به دام خطری انداخت که دلیل از پا دراومدنش شد.

نتیجهش شد بچهای که الان دلم لک زده برای دیدنش. شاید

هیچوقت دلم بچه نخواد به خاطر اینکه میترسم از پس

مسئولیتش برنیام، دل بریدن از بچهای که تو بغل ندارمش،

 

 

 

آسونتر از اینه که یکی که طعم آغوشش رو چشیدم رو از دست

بدم.

پیشونیم از شدت گریه نبض میزد، هیچ کدوم از حرفهاش رو

نمیفهمیدم. چون بچه داشتن مسئولیت سنگینی بود، چون تجربه

تلخ داشت و نمیخواست دوباره براش پیش بیاد، میخواست

جو ِن این بچهی بیگناه رو بگیره؟!

با نگاهی بارونی گفتم:

-اگه همه بخوان مثل تو فکر کنن که سنگ رو سنگ بند

نمیشه! زندگیمون رو میخوای رو شاید و اگر بچرخونی؟

ناگهان یک قدم جلو اومد و روی صورتم خم شد. بیاراده دستم

رو دور شکمم حائل کردم و خودم رو عقب کشیدم که به تاج

تخت چسبیدم. با تند خویی گفت:

-همین اما و اگرا پدر صاحب من رو دراوردن. هنوز ۵ماه از

اون سکتهای که منم پابهپات ُمردَم، نگذشته. چکاوک کاش

بفهمی من دارم بین بد و بدتر، بد رو انتخاب میکنم. بحث

دوست نداشتن من موقعی مهم بود که بچهای در کار نباشه و

 

 

 

توئه

ِن

تلاشی برای به وجود آوردنش نداشتیم، اما حالا اول جو

که مهمه، بعدشم وضعیت زندگی من که دلم نمیخواد اون بچه

به جرم اینکه پدرش منم و بشه بازیچهی خونوادهم برای

خودخواهیهاشون…

 

انگشتش رو تهدیدوار تکون داد.

-این رو تو گوشت فرو کن، سر جونت هیچوقت قمار نمیکنم!

حالا میخوای بهم بگو خودخواه، عوضی، بیرحم، قاتل، جانی

یا هرچیز دیگه، نمیخوام به خاطر بچهای که به چشم ندیدمش

کسی که دارم رو از دست بدم… تمام.

 

 

 

کاش دست روی خرخرهم میذاشت و میکشتم ولی اینطور به

بحث مهممون پایان نمیداد و من رو بین یه دنیا ترس رها

نمیکرد. میترسیدم از توانایی و قدرتی که شدیداً به من

میچربید. وای از فردایی که کاش هیچوقت نمیاومد…

اونقدر اشک ریخته بودم که نایی تو تنم نمونده بود و تهوعی که

سراغم اومد هم به بدبختیهام اضافه شد. به سمت دستشویی

هجوم بردم و هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم. چند روزی

میشد که وضعم همین بود.

چشمهای اشکیم رو بستم. خدایا فقط بذار داشته باشمش، قول

میدم واسه این بد حالیها گله نکنم. هجوم دوبارهی اون مایع تلخ

به گلوم، اجازهی گفتن ادامهی خواهشهام به خدا رو نداد و به

جاش تا تونستم به تنهایی خودم اشک ریختم .

عقهای توخالی و پر صدایی که حالا گریبانگیرم شده بود،

چیزی نبود که به گوش اون آدم بیرحم نرسه. به حدی ازش

دلخور بودم که هرچی بدوبیراه بلد بودم، نصیبش کرده بودم و

همچنان دلم آروم نگرفته بود.

 

 

 

نمیدونم چی شد، شاید دیگه طاقت نیاورد که در یه ضرب باز

شد و بلافاصله یک دست رو دور تنم پیچید و با دست دیگه

پشت کمرم رو ماساژ داد.

-چیزی نیست… سعی کن نفس بکشی.

 

 

 

نفسم به معنای واقعی بند اومده بود. صداش نگران بود ولی

قرار بود بچهمون رو بکشه، پس نگرانیش به درد خودش

میخورد! کاش بدنم انقدر بیحال نشده بود که حتی از پس

شستن صورتم برنیام و نتونم این مردک عوضی رو پس بزنم .

 

 

 

خودش دور دهنم رو شست و دست زیر بدنم انداخت و روی

تخت درازم کرد. با اخمهایی در هم و اعصابی داغون شده بود،

دستهای به شدت سردم رو بین دستاش گرفت و زیر لب گفت:

-فشارت افتاده.

بی

ِن

کاش بد ظرفیتم انقدر بیجون نبود و محکم تو سرش

میکوبیدم!

تنهام گذاشت و کمی بعد با لیوانی آبقند برگشت و به زور

نصف لیوان رو بهم خوروند. بعضی نگرانیها رو باید گرفت و

کوبید تو سر اون فرد، خودش باعث و بانی حالم بود و خودش

هم داشت پرپر میزد. فقط کافی بود یک کلام بگه حرفش

هیچوقت قرار نیست عملی بشه.

ولی نگفت… نامرد.

***

 

 

 

“صدرا ”

دستم تکیهگاه سرم بود و نگا ِه خستهم به دختری که حتی توی

خواب هم هق میزد. بالاخره بعد از اون همه گریه و زاری

خوابش برد. نمیدونم چکاوک زیادی احساسی بود یا من زیادی

سنگدل. حس چندان خاصی به این بچهای که هنوز سر و تهش

مشخص نبود، نداشتم و در حال حاضر داشتههام که جلوی

چشمم بود، برام اهمیت بیشتری داشت.

از پدر بودن حالا فقط یه مشت حس دلتنگی و آشفتگی نصیبم

شده بود و این کلافهم میکرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اصلاً میخوام بدونم با پدر بودنم چه گلی به سر خودم و بقیه

زدم که حالا ذوق بعدی رو داشته باشم؟!

به هر دری زدم تا کسری پس بگیرم ولی نشد. از قانونی که

بهش تف انداختم وقتی پدرم با پول خریدش، تا به زور متوسل

شدن و آدم اجیر کردن برای دزدیدن بچهی خودم!

تهشم هیچی به هیچی…

چند روز دیگه تولد چهار سالگیش بود و دیگه ِابایی نداشتم از

اینکه بگم با یادآوریش بغض توی گلوم میشینه.

شیرینزبونیها و رفتارهاش که با یه کف دست قد همیشه عاشق

ست کردن لباسهاش بود، مثل خار تو چشمم فرو میرفت. تنها

امیدم به این بود که جواب دیانای مثبت بشه و شاید مشخص

شدن پدر اصلی چکاوک، بابارو از خر شیطون پایین بیاره.

چون هیچچیز قطعی نبود، ترجیح میدادم فعلاً چیزی به

چکاوک نگم و برای نمونه آزمایش هم چند تار مویی که لای

برس بود رو بردم و تحویل دادم. اما حالا با این وضعیت، تنها

 

 

چیزی که مهم نبود این قضیه بود.

نمیدونم چرا کسی نبود من رو درک کنه؟ یه بچهی دیگه، یکی

که به هر نحوی بشه اسباببازی دست آدم بزرگها، نیاد بهتر

نیست؟ از همه مهمتر، چکاوکی که سنی برای بارداری نداشت

و قلبش هم از طرفی جونش رو تهدید میکرد.

من همهی این چیزها رو از بر بودم، تجربهای تو گذشته، یه

چیزی شبیه به همین و حالا حق رو به خودم میدادم. نگاهم

ناخودآگاه روی شکم تختش نشست و آهی از ته دل، از همونا که

جگرت باهاش آتیش میگیره از گلوم خارج شد.

غیرارادی انگشتهام به سمت شکمش رفت ولی توی یک

میلیمتریش، به خودم اومدم و سریع پس کشیدم.

نه! نباید به این حس دامن میزدم. چکاوک سنی نداشت که

خوب و بد رو از هم درست تشخیص بده، نباید میذاشتم تصمیم

احساسی اون بهم غلبه کنه.

 

 

نفسم رو با خشم فروخوردم و چند ثانیه پلک بستم تا مبادا صدام

بالا بره. با آرامش ظاهری، آستین مانتوش رو گرفتم.

-بیا بپوش دورت بگردم، بپوش اذیت نکن. پدر صاحب من رو

دراوردی از دیشب.

چونهش از بغض میلرزید. صداش، اون صدای گرفتهی پدر

درارش که داشت کاری میکرد که با وجود این بچه موافقت کنم

تا آروم بگیره.

-نمیام… نمیذارم با پای خودم ببریم و این طفل معصوم رو

 

 

 

بکشی.

کمر راست کردم و دست روی پیشونی تبدارم گذاشتم. سرم و

تمام بدنم کورهی آتیش شده بود. دیگه اعصابم کشش بحث

بیفایده رو نداشت، اما بحث جو ِن عزیزم درمیون بود. پرخاش

من دلیل حال بد میشد و چه سخت میشد وقتی که کورهی آتیش

باشی و سعی در کنترلش داشته باشی.

روی تخت زانوهاش رو بغل کرده بود و با چشمهایی بیقرار

نگاهم میکرد. بلاتکلیف در حال پیدا کردن بهانهای بودم تا

بدون زور و اجبار راضی به رفتنش کنم. دلم طاقت بدحالیش رو

نداشت، همون دو لقمه صبحونهای هم که با بغض قورت داده

بود رو معدهش پس زد.

-تا همین چند روز پیش، هر کی جلوم میگفت خدا آدم رو

سنگ کنه ولی مادر نکنه، نمیفهمیدم چی میگه.

صداش بیشتر بغضدار شد.

-اما حالا میفهمم چی میگفتن. شاید مسخرهم کنی، ولی همون

لحظه که فهمیدم یه موجود که برای من و توئه داره تو شکمم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x