رمان ناجی پارت ۱۱۴

4.8
(16)

 

رشد میکنه و قراره چند ماه دیگه بیاد تو بغلم، یه حالی شدم، یه

جوری که اصلاً بلد نیستم به زبون بیارم. انقدر حسم به این بچه

قویه که منی که بارها به خاطر پشت گوش انداختن وعدههای

غذاییم از طرف تو سرزنش شدم، تو این چند روزه با نهایت

بیاشتهاییم سر موقع پیشقدم بودم برای وعدههای غذاییم، اما

فقط اندازهی سهم بچهی تو شکمم.

 

 

 

چشمهاش رو بالا داد. سبزی عنبیههاش تیرهتر از هر وقتی شده

بود، با هالهای سرخ دورشون. زیبا بود، اما ترجیح من برق

خوشحال ِی زندگیم بود.

 

 

 

-مهمترین چیزها از همین توجههای کوچیک و کماهمیت

شروع میشن. مثل عشق تو که با کوچکترین توجه از سمتت

جوونه زد و حالا کل قلبم رو با ریشههاش حصار کشیده.

چونهش رو به زانوش تکیه داد، سر کج کرد و که موهای بلند و

آشفتهش نصف صورتش رو پوشوند. خسته لب زد.

-میدونم تا خودت راضی نشی، من نمیتونم زورت کنم، پس

التماست میکنم بذار این دنیا رو با ما بودن رو تجربه کنه. حس

میکنم اگه بمیره، یه تیکه از قلب منم سیاه میشه.

پوزخندی زد و ادامه داد.

-میوهی لکدار به درد نمیخوره، یهو به خودت میای و

میبینی کلش گندیده و دور و بریهاش هم به فساد میره. نذار

داغون شم…

اکسیژن اتاق تموم شده بود یا ریههای من توان دم و بازدم

نداشتن؟ دکمهی بالای پیرهنم رو باز کردم و بیصدا هوا رو

بلعیدم. خستهتر از اون، من بودم که حالا مونده بودم روی

جونش ریسک کنم یا روح و روانش، و بد ماجرا این بود که

خوب میدونستم آدمی که روحش ضربه بخوره، روزی هزار

بار میمیره و نفس کشیدن حرومش میشه.

 

 

 

طاقتم دیگه طاق شده بود. با همون چشمهایی که حالا اشک

توشون حلقه زده بود، بهش زل زدم و گفتم:

-من بچهی بدون مادر نمیخوام!

به آنی اون یه ذره امید هم کمسو شد، اما قبل از خاموش شدن

مطلقش ادامه دادم.

-من قید تمام مشکلاتی که دیشب گفتم رو زدم جز یکیش…

میریم دکتر الان، قول نمیدم ولی فکر میکنم روش، اونم زمانی

که بدونم دقیق تو چه وضعیتی هستی. بازم تکرار میکنم،

سلامتی تو از این بچه مهمتره، بعداً گله نداریم.

 

 

دست و پاهاش میلرزید و همچنان دلش رضا نبود. شاید به

حرفم اعتماد نداشت و مجبور بود باورم داشته باشه. نمیدونم

درنهایت من از خر شیطون پیاده شده بودم یا چکاوک، که حالا

جلوی در مطب بودیم.

صدای فینفین آرومش آزارم میداد، اما کاری به کارش نداشتم

تا هر چقدر که میخواد سبک بشه .

دست یخ زدهش رو محکم گرفتم و با هم وارد مطب شدیم. صبح

اینترنتی وقت گرفته بودم. بعد از گفتن فامیلی چکاوک، گفت

چند دقیقهای باید منتظر بمونیم. مطب شلوغ بود و جا برای

نشستن نبود. کلافه چند دقیقهای رو صبر کردیم و بعد از صدا

زدن منشی، داخل رفتیم.

دکتر زنی میانسال و جاافتاده بود. سلام کردیم که جوابمون رو

داد و از بالای عینک شیشه بیضیش اول به صورت از گریه

پف کردهی چکاوک و بعد به من نگاه کرد وبا دست به

صندلیها اشاره کرد.

-بفرمایید بشینید.

 

 

 

به تبعیت از حرفش نشستیم که دستهاش رو تو هم، روی میز

قلاب کرد و با نگاه جدیش گفت:

-خب! مشکلتون چیه؟

لب تر کردم و گفتم:

-خانومم بارداره.

-خب به سلامتی. مادر شدن انقدر براش ناخوشایند بوده؟

بلندی زد که ابروهای دکتر بالا

ِهق

با این حرف ناگهان چکاوک

پرید و من ناخودآگاه چشمغرهای بهش رفتم.

-من خواستم سقط کنه. جدای اینکه بچه دوست ندارم، هم سنش

برای بارداری کمه، هم چند ماه پیش یه سکته استرسی خفیف

داشته. بدنش هنوز آمادگی کافی رو نداره…

 

 

-سونو داده؟ چند هفتهشه؟

همونطور که برگهها رو به سمتش میگرفتم، گفتم

-بله مال چند روز پیشه. حدوداً نزدیک به ۸هفته. اینم نتیجهی

آخرین چکاب قلبش که مدت زیادی ازش نگذشته.

برگهها رو از دستم گرفت و عینکش رو روی چشم تنظیم کرد.

دقایقی مشغول مطالعهشون شد و بعد روی میز انداخت و

نگاهش رو به من داد.

-خب… همهچیز انگار برای خودتون شفافه و مدارکش

 

 

 

موجود. از من میخواید سقطش کنم؟ اگه آره که باید بگم که

امکانش نیست.

میون حرفش پریدم.

-میخوام بدونم وجود این بچه چقدر روی جون همسرم

ریسک داره؟ نمیخوام اتفاقی براش بیفته.

دستهاش رو به هم قلاب کرد و خیلی عادی گفت:

-ببینید آقای محترم، بارداری و زایمان خطراتی برای مادر

داره که اصلاً قابل پیشبینی نیست. پس ما نتیجه میگیریم همسر

شما اگه شرایط کاملاً عادی هم داشت، چند درصدی خطر بود.

از اون گذشته میرسیم به قضیه سقط که به این راحتی که شما

به زبون میارید نیست. به گفتهی خودتون سن ایشون کمه، خطر

بارداری و خطرات زیاد بعد از سقط همسرتون رو تهدید میکنه

که سادهترینش اینه که دیگه بچهدار نشن! دیگه کاری با اینکه

امکان آسیب رحم و عفونت و گاهاً مرگ رو هم داره، ندارم

ولی همهی اینها احتماله و امکان داره اتفاق هم نیفته. اینطور

که من متوجه شدم، همسرتون بیماری قلبی نداشته و به خاطر

استرس زیاد دچار حمله قلبی شده. نمیدونم پزشکش بهتون گفته

یا نه، ولی خب مانعی برای بارداری نیست و فقط ترجیح اینه که

 

 

 

۶ماه تا یک سال از اون اتفاق بگذره تا بدن ریکاوری بشه. اگه

نظر من رو بخواید، بهتره به جای فکر کردن به سقط، سعی

کنید با اخلاق و رفتار خوبتون استرس رو از همسرتون دور

کنید.

 

 

 

نگاهی به چهرهی آشفتهی چکاوک انداخت. لام تا کام حرف

نمیزد و چشمهاش هر لحظه امیدوارتر میشد. یعنی انقدر

دوستش داشت؟

-از قرار معلوم حرفهای شما تنش زیادی بهشون وارد کرده.

 

 

 

اگه واقعاً دوستش دارید، نذارید چنین حالی پیدا کنن.

متفکر به وسایل روی میز خیره موندم که دوباره گفت:

-شما الان چیزی رو دارید که خیلیها حسرتش رو میخورن.

اگه فقط بحث سلامتی خانومتونه که زیر نظر متخصص باشه و

یه شوهر خوب کنارش باشه به نظر من کفایت میکنه. تا حد

امکان باید از خطر دور باشه. حالا میخواید چیکار کنید؟

انگار که این زن انقدر با زوجهایی مثل ما برخورد داشت که

کیشومات کردن من براش به همین راحتی بود. به چکاوک قول

داده بودم و نمیتونستم زیرش بزنم.

دکتر برگهای زیر دستش کشید و شروع به نوشتن کرد.

-وضع مالیت بده؟

-نه!

-خودت یا زنت معتادید؟

 

 

 

با صورت جمع شده رد کردم.

-جز اینکه گفتی نگران جونشی و من برات واضحش کردم،

مشکل انقدر بزرگی هست که به خاطرش یه بچهی هر چند

خیلی کوچیک رو از بین ببری؟

انگار هیچچیز برای چکاوک جز این بچه مهم نبود که بالاخره با

صدای تو دماغی گفت:

-نه هیچی نیست.

دکتر با آرامش پلک زد و دست از نوشتن کشید. برگهی نسخه

رو به سمت من گرفت.

-چندتا ویتامین نوشتم، برید خونه بچهتون رو بزرگ کنید.

متخصص فراموش نشه.

 

 

دستم رو بین دستش پنهون کرده بود و قدم آهسته، بیهدف توی

پارکی که از شانس خوبمون خلوت بود راه میرفتیم. نفسم رو

آهمانند بیرون دادم و خیره موندم به درختهایی که حصار شده

بودن برای این پارک.

چه بد بود که تنها حس بینمون ناراحتی بود. من به خاطر اینکه

کارمون تا اینجا کشیده بود و دلم نمیخواست روزی بچهم بفهمه

باباش نمیخواستتش و حرف از بین بردنش رو به میون آورده

و صدرا، نمیدونم… به هزارویک دلیل اینطور سکوت کرده

بود و از خود مطب تا اینجا، لام تا کام حرف نزده بود .

حوصلهی بیشتر راه رفتن رو نداشتم. ایستادم و دستی که توی

دستم بود کشیده شد. به سمتم برگشت و من فقط لب زدم.

 

 

 

-بشینیم؟ خسته شدم .

نگاهش رو بالا آورد و سر تکون داد. آره آرومی زمزمه کرد و

اطرافمون رو نگاه کرد. عینک دودی زده بود و تمام مدت

سرش پایین بود تا اگه کسی دیدش شلوغکاری نشه.

زندگی با یه آدم معروف همین بود. جزو محدود دفعاتی بود که

توی یه جای عمومی بیخیال و بدون دردسر میگشتیم. اولین

نیمکت که جلوی راهمون بود رو انتخاب کردیم و نشستیم .

-چرا چیزی نمیگی؟

صورتش رو کج کرد و کامل نگام کرد.

-چی بگم؟

-خیلی چیزا… از این بچه، از تصمیم آخرت، یا نه، تصمیم

آخرمون. تنهایی نمیشه.

 

 

 

-نظر خودت چیه؟ فکر میکنی اگه سر حرف اولم بودم تو

الان انقدر آروم بودی؟

به نیمکت تکیه دادم و نخودی خندیدم. خوب من رو بلد بود .

-نه خب، ولی دلم میخواد از زبون خودت بشنوم .

لب تر کرد و پرسید.

-چی میخوای بشنوی؟ بگو، تا بگم.

 

 

 

بهش نزدیکتر شدم، سرم رو به بازوش تکیه دادم و خیره به

روبهروم گفتم:

-اون چیزی که تو دلته… به عنوان یه مرد نگران نه، به

عنوان یه پدر.

دستش دور تنم حلقه شد و من رو به خودش چسبوند.

-نمیدونم من بیاحساسم یا تو خیلی احساسی هستی. یه چیزی

رو وقتی ندیدی، لمس نکردی، بود و نبودش برات فرقی نداره،

من از روزی ترسیدم که بیاد تو بغلم و جونم دراد اگه ازم جداش

کنن ولی به هر حال چیزیه که شده و تنها چیزی که الان میتونم

بگم، اینه که…

مکث کرد و به چشمهام زل زد. دست آزادش رو روی شکمم

گذاشت و نرم نوازش کرد. جملهی بعدش، دلیل بزرگی بود

برای سقوط قلبم.

-زود بود برای اومدنت، ولی خوش اومدی بابایی…

این دیگه مخاطبش من نبودم! بوسهی آرومش روی سرشونهم

نشست و من، مردم برای اون بابایی که ته جملهش بود .

 

 

 

انگشتم رو زیر چشمم کشیدم و سعی کردم ن ِم زیرشون رو

بگیرم. صدرا بد نبود، یعنی نمیتونست بد باشه مثل حالایی که

پر شده بودم از امنیتش.

با بغض خندیدم و اون هم با لبخند نگاهم کرد. دستمالی از جیبش

بیرون آورد و به سمتم گرفت.

-بریم خونه؟

-آره آره بریم.

بلند شدیم و راه اومده رو برگشتیم. اینبار من با قلبی که از

شدت ذوق تندتند میزد و مردی که سعی میکرد نگرانی

چشمهاش رو پشت خندههای آرومش پنهون کنه.

 

 

 

انقدر خوشحال بودم که حس میکردم کم مونده پوستم شکافته

بشه و جسم و روحم به پرواز دربیاد. انرژی بیحدوحسابم انقدر

بود که هیچکس نتونه خوشحالیم رو خراب کنه.

روی مبل نشسته بودم و صدرا هم دقیقاً روبهروم. نگاه جدی و

لحن جدیترش حالا به جای نگرانی، قند توی دلم آب میکرد و

دقیقاً از اون لحظهها بود که با خودت بگی من خوشبخت

ِین

تر

عالمم.

وقتی دیدم همینطوری فقط بهم زل زده و حرفی نمیزنه، از

جام بلند شدم که گفت:

-کجا؟! بشین.

 

 

 

-وا چته؟ میخوام برم لباس عوض کنم.

با سر به مبل اشاره کرد.

-بشین میخوام اتمام حجت کنم باهات.

کنجکاو باشهای گفتم و نشستم که دستهاش رو به هم قلاب کرد

و خودش رو جلو کشید.

-تو این یکی دو روز، یه نفر رو پیدا میکنم برای کارهای

خونه. من معذبم و دلم نمیخواد یه غریبه تو خونه باشه و راحت

نیستم و این حرفا نداریم! باید یکی کمک دستت باشه.

فکر کنم توی این شرایطی که حتی از بوی بعضی غذاها هم

حالم به هم میخورد، بهترین پیشنهاد بود و میدونستم هر چی

بگذره، دیگه توانایی کار زیاد رو ندارم. پس سر تکون دادم و

توی حرفگوشکنترین حالت ممکن گفتم:

-چشم، ولی به یه شرط.

 

 

 

چشمهاش رو ریز کرد.

-شر ِط چی؟

از جام بلند شدم و به سمتش رفتم.

-اول اینکه به هیچوجه جوون نباشه، دوم هم…

میون حرفم پرید و با تمسخر گفت:

-دوم هم برم از خانه سالمندان یکی رو بیارم!

 

 

 

چشم غرهای رفتم. روی پاش نشستم و بیتوجه به متلکش گفتم:

-دوم هم اینکه وقتایی که تو توی خونهای نباشه، یعنی ۲۴

ساعته نباشه، خوشم نمیاد.

سرش رو با تاسف تکون داد.

-یعنی انقدر به من بیاعتمادی؟ خوبه میدونی محل کا ِر من پر

از زنه.

دست دور گردنش حلقه کردم و بینیم رو زیر گلوش کشیدم و با

آرامش لب زدم.

-به تو اعتماد دارم، ولی به زنای دیگه نه! هنوز یادم نرفته

اون پرستار کسری چطور چشمش دنبال تو بود.

با یادآوردی کسری، به آنی مسئلهی حال رو فراموش کردم و

بغض کرده سر عقب کشیدم.

-پس کی میاریش صدرا؟ قول دادی تو…

نگاه ازم دزدید و ای کاش از بیجوابی بحث رو نمیپیچوند.

 

 

 

زیر لب غر زد.

-تو همیشه آماده باش برای گریه! گفتم میارمش، یعنی

میارمش. ول کن این حرفارو.

میدونستم خودش بیشتر تو عذابه، پس ادامه ندادم و با چندتا

نفس عمیق سعی کردم به خودم مسلط بشم. با فکری که به ذهنم

رسید، یه دفعه گفتم:

-مدرسهم چی میشه؟ با این بچه مگه میشه رفت مدرسه؟

یکی از اون نگاههایی که “خودتی “پس زمینهش بود، حوالهم

کرد و همینطور که سعی میکرد ادام رو دربیاره گفت:

-وای وای حالا چیکار کنیم؟ آخ از درسات جا میمونی.

بعد مکثی کرد و با عادی کردن صداش ادامه داد.

-نه که خیلی برات مهمه، یه چیزی بگو باورم بشه حداقل.

 

 

لبم رو زیر دندون کشیدم تا لبخندی که داشت روی لبم مینشست

رو نبینه. این مورد رو حق با اون بود. توی این چند ماهی که

میرفتم مدرسه، به هر نحوی درس رو میپیچوندم و حتی دوبار

هم به خاطر درس نخوندن به صدرا زنگ زدن و من به توپ و

ترش دو روزی درس میخوندم و باز همون آش و همون کاسه.

-هر طور دلت میخواد فکر کن! ولی گفته باشم من پام رو

نمیذارم اونجا دیگه.

با یادآوری چیزی که تو ذهنم اومد، صورتم رو جمع کردم.

– بعضی

ِتن

وای صدرا بوی هاشون انقدر حال به هم زنه! یعنی

خدانکنه ورزش هم داشته باشیم اون روز، دیگه نمیتونم نفس

بکشم.

 

 

 

قیافهش طبق معمول متاسف شد.

-نمیخواد دیگه بری، میدونم از درس خوندن خوشت نمیاد

ولی باید حداقل دیپلم رو بگیری. من قید دکتر شدن تورو کمکم

دارم میزنم. الان نصفه کاره درس رو ول کنی، چهار سال

دیگه به حرف من میرسی. میگم معلم خصوصی بیاد خونه

چهار کلام واسه کنکور بلد باشی، مدرک تحصلیتم یه طوری

روبهراه کنم. مثلاً خواستم بری با دو نفر دوست شی و تو

اجتماع بگردی.

سرم رو با لبخند به سینهش تکیه دادم. بهتر از این مرد تو دنیا

وجود داشت؟ گمون نکنم!

-بیشتر دلم میخواد به جای درس خوندن برم یه چیزی یاد

بگیرم. همهی آدما مگه باید با درس به جایی برسن؟

خمیازهای کشیدم و چشم بستم. این روزها شدید خسته بودم و

دکتر گفت عادیه.

-اینم حرفیه. حالا بعداً درموردش تصمیم میگیریم. خوابت

میاد؟

 

 

 

خوابآلود اوهومی گفتم. چه زود چشمهام گرم شد!

-برو رو تخت بخواب.

سرم رو به سینهش فشار دادم و به زور لب زدم.

-بغل تو یه مزهی دیگه میده. خوابم برد ببرم سرجام.

دستش نوازشگر روی موهام نشست و درنهایت با ملودی صدای

قشنگش، گوشهام سنگین شد.

-بخواب آرو ِم جونم… بخواب.

***

 

 

“صدرا”

لیوان یکبار مصرف رو از آب سردکن پر کردم و کنارش

برگشتم. همینطور که روی صندلی جا میگرفتم، دست روی

شونهش گذاشت.

-یکم از این بخور. رنگت پریده.

نگاهش مات برگهی بین دستهاش بود. برگهی آزمایش بین

نوک انگشتهای دو دستش انقدر شل شده بود که نزدیک بود

بیفته.

دست بردم و برگه رو از دستش کشیدم که شونههاش تکونی

خورد و بالاخره به سمتم برگشت.

لیوان آب رو دوباره جلو بردم و برای بار دوم توی سی و چندی

 

 

 

سال که از خدا عمر گرفته بودم، اش ِک نشسته توی چشمهای این

مرد رو دیدم. گیج نگاهم کرد که دوباره تکرار کردم.

-یکم از این آب بخور…

با تعلل لیوان رو از دستم گرفت و با فکری مشغول، ناخودآگاه

از گوشهی چشم توجهم رفت به دختر نوجوانی که همینطور که

انگشت اشارهش به سمت من بود، در گوش مادرش پچپچ

میکرد.

از جام بلند شدم.

-اینجا دیگه کاری نداریم، بریم توی ماشین؟ اونجا حرف

میزنیم.

انگار قدرت تکلمش رو از دست داده باشه که جوابم فقط

اشارهی سر بود. سست شده از جا بلند و دنبالم راه افتاد.

نمیدونم به چی فکر میکرد؛ عشق سابقش، زندگی حالش،

جواب این آزمایش… حالا دیگه همهچی انقدر شفاف بود که

جای انکاری باقی نمونه.

 

 

 

از آزمایشگاه بیرون زدیم و نفسم رو محکم بیرون دادم. بعد از

چند هفته انتظار، بالاخره جوابی که دور از منطق نبود رو

گرفتیم.

ریموت ماشین رو زدم و سوار ماشین شدیم. حرکت نکردم و

چند دقیقه رو سکوت کردم تا کمی با خودش کنار بیاد که

بالاخره صدای گرفتهش بلند شد.

 

 

من رو ببر خونتون… میخوام ببینمش.

 

 

 

با ابروهایی بالا پریده سمتش برگشتم.

-جانم!!! ببرمتون خونمون؟! شرمنده دایی ولی اصلاً حرفش

هم نزن. برم یهکاره بگم بفرما بابات رو اوردم؟

عصبی گفت:

-چی میگی صدرا؟ من رو همین الان ببر پیشش، میخوام

دخترم رو ببینم. اصلاً چرا به تو میگم؟ خودم میرم.

دستش به سمت دستگیره در رفت که من زودتر عمل کردم و

سریع قفل مرکزی رو زدم.

با خشم به سمتم برگشت، بیتاب بود برای یادگاری که از

عشقش پیدا کرده درست، ولی امکان نداشت بذارم بره.

-صدرا این در رو باز کن.

خیلی وقت بود دیگه خبری از اون آدمی که وجودش آرام ِش

تمام بود، نبود.

-دایی یکم درک کن لطفاً. نمیشه ببرمت الان. حداقل نه تا

 

 

 

وقتی که کمکم بهش ماجرا رو نگفتم.

-باشه باشه تو من رو ببر، خودم آرومآروم همه چیز رو بهش

میگم.

نه انگار ول کن نبود. نفسم رو با کلافگی بیرون دادم و با

حرص گفتم:

-دایی جان، عزیز من… چکاوک حاملهس! میخوای خودش و

بچهش رو به کشتن بدی؟ من حتی شک دارم بتونم تا قبل از به

دنیا اومدن بچه بهش بگم. قطعاً با شنیدن گذشته درخشانتون

خوشحال نمیشه.

با چشمهای درشت شده گفت:

-چی؟ حاملهس؟ پس چرا چیزی نگفتی؟

-هیچکس جز نازنین خبر نداره. میخواستم از جواب آزمایش

مطمئن بشم، بعد به بقیه خبر بدم تا بتونم با یه تیر، چند نشون

بزنم.

 

 

گیجتر از هر وقتی پرسید.

-نمیفهمم چی میگی… کدوم تیر؟ کدوم نشون؟ درست

توضیح بده ببینم چی میگی.

-دایی تنها چیزی که خودمم میدونم، اینه که از همهچی

واجبتر پس گرفتن بچهمه. بهانهی بابام خانوادهای که پشت

چکاوک نبودن بود، بهانهش پد ِر نامعلومش بود و حالا میخوام

بدونم چی برای گفتن داره. میخوام برم اونجا، همراهم میای

مگه نه؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x