رمان ناجی پارت ۱۱۵

4.6
(15)

 

با چشمهای ملتمس نگاهش کردم که سر تکون داد.

-آره میام.

خوشحال قبل از راه افتادن گوشیم رو برداشتم. قبل از هر چیزی

باید مجوز ورود به عمارت رو میگرفتم. قطعاً همینطوری من

رو راه نمیدادن.

وارد صفحهی اینستاگرامم شدم و عکسی که از چند روز پیش

تو گالری گوشیم ذخیره بود رو انتخاب کردم و با گذاشتن یه

کپشن زیرش، توی پیجم پست کردم.

گوشی رو روی داشبورد انداختم و راه افتادم. بین راه، عمداً

جلوی شیرینی فروشی وایسادم و زیر نگاه متعجب دایی، با یه

جعبه شیرینی تر به ماشین برگشتم.

بالاخره بعد از پشت سر گذاشتن ترافیک همیشگی تهران، جلوی

در بزرگ عمارت پارک کردم و پیاده شدیم.

 

 

 

قبل از اینکه زنگ رو بزنم، دایی گفت:

-فکر میکنی کار درستیه تو این وضعیت اومدیم اینجا؟

مطمئنم این شیرینی آشتیکنون نیست!

گوشهی لبم با پوزخند بالا رفت. دایی خوب من رو میشناخت.

-بهترین فرصته تا جناب محرابی بزرگ شیرینی نوهی

جدیدش رو بخوره. البته گمون کنم تا الان خبردار شده دیگه.

و پشت بند حرفم، منتظر عکسالعمل دایی نشدم و زنگ رو

فشردم که صدای بفرمایید یکی از خدمتکارها و پشتبندش تی ِک

باز شدن در بلند شد. پس مجوز صادر شده بود.

کنار اومدم تا دایی اول وارد بشه و من هم پشت سرش با آمادگی

تمام برای شنیدن کلی تهدید دیگه قدم گذاشتم.

 

 

مسافت سنگفرشها رو طی کردیم و با نزدیک شدنمون، در

توسط خدمتکار باز شد. این عمارت بزرگ به درد دو نفر آدم

نمیخورد ولی پدرم معتقد بود روزی بچهها و نوههاش قراره تو

این خونه برو بیا داشته باشن، پس مناسبه!

پوزخندی زدم و برای خودم متاسف سر تکون دادم. ای کاش یه

ذره سعی میکرد با اخلاقش بچههاش رو از خودش انقدر دور

نکنه تا رویاش به حقیقت بپیونده.

وارد خونه شدیم و اولین نفر، مامان بود که از پلهها با عجله

پایین اومد و تا به خودم بیام، توی آغوشش فرو رفتم. جعبه

شرینی رو کنار دستم گرفتم تا مانع ریختنش بشم و دست دیگهم

رو دور شونههای ظریفش حلقه کردم. طوری که فقط خودش

بشنوه، لب زدم.

-مامان؟ خوبی؟

 

 

 

شاید جملهی بیخودی بود، اونم بعد از این همه وقت دوری…

صدای بغضدارش زیر گوشم بلند شد.

-دورت بگردم مامان… خدا بگم بابات رو چیکار نکنه، دلم

برات یه ذره شده.

کاش بابا حداقل به کسی که ادعای دوست داشتنش رو داشت

آزار نمیرسوند.

برای دلخوشی اون هم که شده، سعی کردم لحنم با خنده در هم

آمیخته باشه. از خودم جداش کردم و جعبه شیرینی رو جلوی

چشمش تکون دادم.

-داری باز مامان بزرگ میشیها! نمیخوای به پسرت

تبریک بگی؟

انگار که تازه یادش افتاده باشه، دوباره بغلم کرد و صورتم رو

بوسید.

-مبارک باشه، مبارکتون باشه. انشاالله خوشقدم باشه برامون.

وای نمیدونی وقتی اون پست رو دیدم چقدر خوشحال شدم.

 

 

 

چکاوک خوبه؟ بد ویار که نیست؟

تکخندی به عجول بودنش زدم و به جای من، دایی که فهمیده

بود قراره مامان آمار همه چیز رو دم در از من بگیره، گفت.

-سلام عرض شد آبجی خانوم! خوب هستی الحمدالله؟

 

 

مامان خجالتزده با برادرش احوالپرسی کرد و ما رو

راهنمایی کرد تا بشینیم.

شیرینی رو روی میز گذاشتم و خواستم بشینم که صدای جدی و

 

 

 

مردونهی بابا، سالن رو برداشت.

-تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نگفتم تا وقتی اون دختره رو

طلاق ندادی پا تو خونهی من نذار؟

چرخیدم و با خنده نگاهش کردم. با نگاهی که مثل همیشه بالاتر

از همه بود نگاهم میکرد و به سمتم میاومد. با سوءظن گفتم:

-نخندون منو آصف خان! من که میدونم تا دستور صادر

نکنی، کسی رو راه نمیدن. خبر بابا بزرگ شدندت رو اعلام

کردم از قبل، موردپسند بود؟

جلوتر اومد و نگاه خشنی بهم انداخت. این همه خشم و حرص،

از پا نمینداختش؟

-داشتن یه بچه از یه ز ِن بی بُته و حرومزاده انقدر خوشحالی

داره که همهجا جار زدی؟

نیمنگاهی به دایی که صورتش قرمز شده بود کردم. به بچهای

که برای اون ثمرهی عشقش بود میگفتن حرومزاده! حق داشت

ولی قبل اینکه چیزی بگه، دست روی شونهش گذاشتم تا آروم

بگیره و برعکس اون، من با آرامش گفتم:

 

 

 

-اتفاقاً دست پر اومدم امروز تا تو خوشحالیم شریک بشید.

حرف بزنیم؟

خشک سر تکون و اینبار نگاهش رو به دایی داد و خیلی بدون

تعارف گفت:

-محمد اگه اومدی پا در میونی کنی، از همین الان بگم که راه

رو اشتباه اومدی. برادرزنمی درست، برام قابل احترامی ولی

تو کار من و بچههام دخالت نکن.

دایی با خشم نگاه تیزی بهش انداخت و شک ندارم حرفش رو

بدون فکر زد.

-من به خاطر بچهی خودم، دخترم اینجام آصف، اون کلمهی

کوفتی رو از روی زبونت بنداز.

با بهت اسمش رو صدا زدم که توجهی نکرد. قرارمون این

نبود… من میخواستم اول کسری رو ببینم ولی حالا یه کاره

پرید سر اصل مطلب. باورم نمیشه!

 

 

 

مامان گیج پرسید:

-بچهت؟ منظورت چکاوکه؟

 

 

جای دایی محمد، بابا با تمسخر جواب داد.

-حتماً داداشت باز با این بچه دست به یکی کرده میخواد با

این حرفا سر من رو شیره بماله.

ِمن

بچه، با ۳۲ساله بود!

دایی خیلی جدی رو به بابا گفت:

 

 

 

-آصف من نه زنتم که عاشق چشم و ابروت باشم و نه بچهت

که خونمون هم رو بکشه. پس مثل بقیه ترسی هم ازت ندارم.

عسل یادته ۱۸سال پیش من و زهرا تا پای طلاق رفتیم و

برگشتیم؟

مامان نگران از حرفهایی که میخواست بشنوه، سر تکون

داد.

-آره یادمه. هر سری هم یه دلیل الکی سر هم میکردید. آخر

هم نفهمیدم اون تصمیمتون برای چی بود که خودتونم پشیمون

شدید.

نگاه دایی با غم به خواهرش نشست.

-الان میفهمی.

چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. سختش بود تکرار

دوبارهی اون روزها و من نگران بودم بلایی سرش بیاد.

-زهرا وقتی که فهمید من زن گرفتم، خواست طلاق بگیره…

 

 

 

صدای “چی “بلند مامان و نگاه متعجب بابا، دیدنی بود. راستش

تو خیالاتم انتظار داشتم بابا یه روزی همچین کاری کنه، ولی

شخصیت دایی محمد برای همچین خیانتی به زندایی زهرا و

اون دروغی که به مادر چکاوک گفت، زیادی به دور بود.

به این ترتیب بود که دایی از سیر تا پیاز ماجرا رو گفت. وقتی

اونارو سرگرم ماجرا دیدم، از جا بلند شدم و در بیصداترین

حالت ممکن، خودم رو به پلهها رسوندم.

 

 

 

همینطور که پذیرایی رو میپاییدم، از پلهها آروم بالا رفتم که

 

 

 

یکی از خدمتکارها با دیدنم که مثل دزدها راه میرفتم، هینی

کشید و خواست دهن باز کنه که با یه جهش دهنش رو گرفتم و

چشمغرهی غلیظی بهش رفتم. با صدای پایینی غریدم.

-یه کلمه حرف بزنی، کاری میکنم که از زندگی پشیمون شی.

دختر جوون که از ابروهای فابریکش مشخص بود سنی هم

نداره، با چشمهای وحشتزده سر تکون داد.

-دستم رو برمیدارم. جیغ و داد الکی راه ننداز.

بعد از تاییدش، آروم دستم رو برداشتم که ترسیده گفت:

-آقا بفهمه شما بالا اومدید خون به پا میکنه. توروخدا برید

پایین… دیدم حواسشون نبود شما اومدید. برید پایین تا دردسر

نشده. گفتن حتی اگه یه روز خونه نبودن و شما اومدید، نذاریم

بیاید تو خونه.

اخم وحشتناکی حوالهی دختر کردم. آبروریزی بابام راه انداخته

بود که خدمتکار خونه من رو بازخواست کنه. با حرص گفتم:

-فعلاً که دیدی خودش در رو به روم باز کرد. یالا بگو کسری

 

 

 

کجاست؟

دختر با استرس دور و برش رو نگاه کرد.

-نمیتونم بگم… نمیتونم، مامانم دعوام میکنه.

و خواست پا به فرار بذاره که بازوش رو گرفتم و به سمت

دیوار هلش دادم. انگشتم رو تهدیدوار جلوی صورتش تکون

دادم.

-همینجا خفه میشی، صداتم درنمیاد. من فقط میخوام بچهم

رو ببینم.

عقبگرد کردم تا برم ولی با فکر اینکه به حرفم گوش نمیده و با

خبر کردن پدرم فرصت دیدن کسری رو ازم میگیره، برگشتم با

گرفتن گوشهی آستین لباسش، دنبال خودم کشیدم و بیتوجه به

حضورش دونهدونه به اتاقها سرک کشیدم.

 

 

اینجا بود که باید بگم لعنت به معمار اینجا که انقدر سالن و اتاق

کوچیک و بزرگ برای خونه در نظر گرفته.

قدمهام رو کلافه تند کردم که بالاخره با نزدیک شدنم به یکی از

اتاقها و شنیدن جر و بحثی، مکث کردم.

-مثل بچه آدمیزاد بتمرک سر جات تا اینا خبر مرگشون برن!

خودش بود، کسری!

-خدایا من چه گناهی کلدَم که هر چی پَلَستا ِل(پرستار) نفهمه

میدی به من؟ بولو اونول میخوام بِلَم پیش عزیز جونم.

 

 

 

صدای زن، با حرص و خشم بلند شد.

-میگم نمیشه زبون نفهم، بابا بزرگت گفته نباید بذارم بری.

-الان میلَم به آقا جونم میگم بهم دُفتی زبون نفهم.

-برو بگو… تو اگه واسه آقا جونت مهم بودی این همه از

بابات جدات نمیکرد.

دندونهام به هم کلید شدن و خیلی خودم رو کنترل کردم تا نرم و

دهن اون زن رو ِگل بگیرم.

-عوضی… هزال بال(بار) دُفتم بابام مسافلَته پسفردا میاد

دنبالم.

صدای پوزخند زن اومد. عوضی! عمداً بچه رو میخواست

حرصی کنه.

-من نمیدونم این پسفردای تو کی میخواد بیاد، ولی خبر

 

 

 

نداری که بابابزرگت تو رو از اون بابای روانیت کلاً گرفته.

نفس تو سینهم گره خورد. این چه حرفهایی بود به بچه میزد؟

نمیدونم چی شد که به جای جواب کسری، جیغ زن بلند شد و

من دیگه بیشتر از این صبر نکردم و با ول کردن آستین اون

دختر، در رو یک ضرب باز کردم.

با دیدن وضعشون چشمهام کم مونده بود از حدقه بیرون بزنه.

کسری موهای بلوند زن رو گرفته بود و با دندون ساق دستش

رو گاز میگرفت و بیتوجه به جیغ زن، حرصی بیشتر به

کارش ادامه میداد.

 

 

با اینکه حقش بود، ولی با عجله به سمتشون رفتم و سعی کردم

موهای زن رو از چنگش آزاد کنم.

-کسری بابا! آروم باش…

انگار تازه من رو دیده باشه، همه چی رو فراموش کرد. موهای

زن رو ول کرد و با خوشحالی خودش رو تو بغلم انداخت و جیغ

کشید.

-بِلَ َخله (بالاخره) اومدی؟ وای من به این دُفتَم پسفَلدا میای

دنبالم ولی دوش(گوش) ن َکلد.

خندهای از شیرین زبونیش کردم و به خودم فشردمش. هیچ

فردایی واسه پسر من وجود نداشت و همهچیز رو به پسفردا

موکول میکرد.

بیتوجه به اون زنی که با قیافهی سکتهای نگاهم میکرد، سر و

صورتش رو با دلتنگی بوسهبارون کردم.

 

 

 

-اومدم دورت بگردم… اومدم بابایی…

بغض توی گلوم نشست و ادامهی حرفم رو با بوسه صورتش

بریدم. انگار اونم مثل من دلتنگ بود که دستهاش رو دور

گردنم سفت کرد و سرش رو نزدیک گوشم آورد.

-صدلا تولوخدا من رو از اینجا ببل خونمون. این زنه وقتی

عزیز حواسش نیست من رو اذیت میکنه… میخوام بِلَم پیش

کچابک.

این رو گفت و من مردم برای مظلومیت پسر همیشه شیطونم.

کاش اینطور با عجز این حرفا رو به منی که مردم از دوریش

نمیزد.

-میبرمت پسرم. نمیذارم دیگه اینجا بمونی، نمیذارم.

تکتک کلماتم حریصانه بود، دیگه حتی میترسیدم بذارمش

زمین و ازم بگیرنش.

همینطور که تو بغلم بود، رو به اون زن توپیدم.

 

 

 

-تو کی هستی؟ با چه جراتی اینطور با بچهی من حرف

میزدی؟

 

زن همینطور که موهای آشفتهاش را زیر شال پنهون میکرد،

با تتهپته گفت:

-من؟ چیزه… پرستار آقا کسری هستم.

پوزخند پر صدایی زد.

-هه پرستار؟ پرستار قحط بود که آدم عقدهای و بیسوادی مثل

تو رو اوردن تا روان بچهی من رو به هم بریزی؟

 

 

 

یکه خورده از تحقیرم، نگاهم کرد و بلافاصله یک قدم جلو اومد

و با اعتماد به نفسی که سعی در بالا نگه داشتنش داشت گفت:

-من کارشناسی ارشد روانشناسی بالینی کودک و نوجوان

دارم، میدونید بین چند نفر انتخاب شدم تا کنار پسرتون باشم؟

چشمهام رو تو حدقه چرخوندم.

-وای چه خوب که گفتی، پس الان به جای دهن تو باید اون

دانشگاهی که به تو مدرک داده رو ِگل بگیرم! کاش بابا به جای

نگاه کردن به مدرکت، اول شعورت رو میسنجید.

صورتش از خشم سرخ شد.

-خیلی خیلی بیشخصیت هستید!

بیتوجه به حرص خوردنش، با چشمهام براش خط و نشون

کشیدم.

-مواظب باش این آدم بیشخصیت بیچارهت نکنه… تا ندم

پدرت رو دربیارن ول کنت نیستم خانوم روانشناس!

 

 

 

از کنارش گذشتم برم که هجوم یکدفعه بابا و مامان و پشت

سرشون دایی داخل اتاق، باعث شد چند قدم عقب برم.

بابا با تشر گفت:

-صدرا اون بچه رو بذار زمین… همین الان!

چرخید و رو به اون زن توپید.

-مگه نگفتم این بچه رو دست هیچ احدی نده؟ پول یامفت

میگیری؟

 

قبل از اینکه اون زن خودش رو تبرئه کنه، میون حرفش پریدم.

-بچهی خودمه، هیچ احدی هم نمی.تونه جلوم رو بگیره. الانم

میخوام ببرمش خونهم. برید کنار.

بابا با تمسخر نگاهم کرد.

-دلت واسه کتکای نگهبانا تنگ شده؟ خوب زودتر میگفتی!

سیمین؟ بگو بیان این رو از خونهم بندازن بیرون.

جملهی آخر رو با داد خطاب به قدیمیترین خدمتکار خونه

گفت.

بندبند وجودم از خشم منقبض شده بود. قفسهی سینهم جوری بالا

پایین میشد که انگار ساعتها دویده باشم. با نفرت و خشمی که

توی این چند وقت سراغم اومده بود لب زدم.

-کاش بمیری بابا! کاش بمیری تا زندگی من آرامش به خودش

بگیره. مگه چکاوک چیکارت کرده که اینطوری میکنی؟ خوبه

حالا دیگه فهمیدی پدرش هم کیه… الان بهانهت واسه بدبخت

 

 

 

کردنم چیه؟ باز میخوای بگی من روانیم و نباید بچهم رو

بزرگ کنم؟ ولی میدونی، اونی که روانیه، تویی نه من! عقدهی

حکومت داری، عقدهی چشم شنیدن داری و انقدر حریصی که

هیچوقت سیر نمیشی. مگه به خواب ببینی که من زنم، مادر

بچهم رو طلاق بدم. چکاوک همخون همین زنیه ادعا میکنی

عاشقشی، به خاطر مامان هم که شده دست از سر زندگیه من

بردار… برو اینور بذار برم.

حرفهام انگار مسخرهترین چیزی بود که شنیده.

-اینکه داییت ۱۸سال پیش چه گندی زده، خودش مایه ننگه.

پسفردا خبرش بپیچه، آبروی منم میره.

دایی به دفاع از من یا بهتره بگم از خودش، یقهی بابا رو گرفت

که صدای جیغ مامان بلند شد.

-حرف دهنت رو بفهم آصف. دختر من بیکس و کار نیست،

زیاد سروصدا کنید دستش رو میگیرم میذارم پسرت تو

حسرت دیدنش بمونه، ولی یادت باشه خودت وقتی اومدی

خاستگاری خواهر من، هیچ پوخی نبودی! زندگیشون رو به هم

بزنی، زندگیت رو آتیش میزنم…

 

 

 

من رو باش با کیا اومده بودم سیزده به در! چکاوک رو ازم

بگیره؟ این دیگه تهش بود. حرفاش چرا انقدر چند قطبی بود؟

 

 

میگن طرف خواسته اَبروش رو درست کنه، زده چشمش رو

کور کرده دایی بود

ِن

ها، حکایت الا .

بحث دایی و بابا بالا گرفت. مامان خودش رو وسط انداخته بود

و سعی داشت آرومشون کنه. قطعاً تا لحظاتی دیگه سروکلهی

نگهبانها پیدا میشد و من از دقایق بعدم خبر نداشتم. فقط

 

 

 

میدونستم باید کسری رو از دیدن این وضعیت منع کنم.

زمین گذاشتمش و جلوش زانو زدم.

-کسری بابا… باید یه کاری کنی، به حرفم گوش کن تا زودی

بریم خونه پیش چکاوک، باشه؟

حرف گوشکن سر تکون داد.

-چیکال؟

به در حمومی که داخل اتاق بود اشاره کردم.

-چند دقیقه اونجا وایسا، در رو هم ببند. قول بده تا وقتی که

همهچی آروم نشده، نیای بیرون. هر صدایی شنیدی اصلاً توجه

نکن، باشه؟

چشمهای سیاهش پر از نگرانی شد. همیشه بیشتر از سنش

میفهمید.

-میخوای دعوا کنی؟ الان کتک میخولیها… بذال بمونم

کمکت، من دیگه َملدی شدم.

 

 

 

این بچه تو هر شرایطی توانایی خندوندن آدم رو داشت. بغلش

کردم و همینطور که به سمت در میرفتم، گفتم:

-میدونم بابا ولی جان هر کی دوست داری اینبار رو به

حرفم گوش کن.

در رو باز کردم و داخل فرستامش که همزمان شد با هجوم ۳

نگهبان، یا بهتره بگم پادوهای گردنکلفت بابا که هر کدومشون

اندازهی کرگدن بودن! بدون درنگ در رو بستم و به سمتشون

چرخیدم.

بابا کلاً بیخیال دایی شد و با لحن دستوری گفت:

-این دو نفر رو از خونهی من بندازید بیرون.

یه نفر به سمت دایی رفت و دوتاشون به سمت من اومدن.

سریعتر از اونا عمل کردم و گلدون قیمتی که روی پایهی بلندی

قرار داشت، برداشتم و محکم به دیوار کوبیدم. ترسیده از اینکه

بهشون آسیب بزنم، یک قدم عقب رفتن.

 

 

 

-چه غلطی میکنی صدرا؟

 

 

تیکهی بزرگ و تیز گلدون که تو دستم جا مونده بود رو به

سمتشون گرفتم و مثل خودش داد زدم.

-بیان جلو، تضمین نمیدم این رو مهمون دل و رودههاشون

نکنم!

فایده نداشت. حتی اگه میمردن هم باید دستور رو اجرا

میکردن. الان بهترین انتخاب، بدترین انتخاب بود. توی یه

 

 

 

حرکت ناگهانی، اون تیکهی برنده رو دقیقاً روی شاهرگم

گذاشتم.

-بابا به جا ِن خودم نذاری امروز با بچهم از این خونه برم،

داغم روی دلتون میمونه .

گفتم جان خودم که بتونم زیرش بزنم… یه دختر با یه بچه تو

شکمش اون بیرون منتظر من بود، همچین حماقتی هیچوقت از

بابای دوتا بچه نباید برمیاومد.

از این حرکتم همه میخکوب شدن. برای نگهبانها نیازی به

دستور بابا نبود، خودشون میدونستن بلایی سرم بیاد باید

بمیرن، پس عقبنشینی کردن.

بابا زودتر از همه از بهت دراومد و سعی کرد قیافهی

خونسردی به خودش بگیره.

-اون آشغال رو بنداز زمین. من با این تئاتری که راه انداختی

خر نمیشم…

 

 

 

با چشمهای خونگرفته عربده زدم.

-میخوای به واقعیت تبدیلش کنم تا عمارتت از خون بچهت

رنگی بشه؟

با فک قفل شده نگاهم کرد. میدونستم هر چقدر هم لجباز و

یکدنده باشه، مردنم را نمیخواد. یادمه زمانی رو که هر کدوم

از ما بچههاش تب میکرد مثل مرغ سرکنده بالبال میزد، ولی

حالا انقدر درگیر غرورش شده بود که سختش میاومد کوتاه

بیاد.

جای اون، مامان با صدایی که از شدت بغض میلریزد لب زد.

-صدرا مامان… جان من بذارش زمین. توروخدا بذار زمین،

الان سکته میکنم.

 

 

شقیقههام از این همه بیغیرتی نبض زدن. بیغیرت بودم که

مادرم اینطور از ترس میلرزید و من مجبور بودم به این بازی

ادامه بدم. باید تا آخرش میرفتم، پس از بین دندونهای کلید

شدهم غریدم.

-مامان بگو این نرهخرا رو بفرسته اونور، بذاره با بچهم برم،

وگرنه اون کارت قرمزی که برام جعل کرده رو به واقعیت

تبدیل میکنم.

مامان بلند زیر گریه زد و به بازوی بابا چنگ انداخت.

-آصف توروخدا بس کن… بچهم الان میمیره…

امان… امان از هرچی آدم سیاستمداره که با وجودی که سعی

میکرد صداش نلرزه گفت:

 

 

 

-نترس همچین غلطی نمیکنه. همهش بلوفه.

دستم پیشش رو شده بود و حال من دقیقاً مثل کسایی بود که

انگار آتیشش زده باشن و و از دردش، گوشهاش جیغ بکشن.

عمداً کف دستم رو دور شیشهای که تمامش بُرنده بود سفت

کردم.

-الان میفهمیم کی بلوف میزنه آصف خان، من یا تو!

پایان جملهم مصادف شد با خون تقریباً زیادی که از کف دستم

کل شیشه رو گرفت و چشمهای اشکبار مامان که با دیدن خون

به سفیدی رفت و روی زمین افتاد.

با چشمهای گشاد شده شیشه رو روی زمین انداختم. همه

همزمان به سمتش هجوم بردیم ولی بابا که نزدیکتر بود، سریع

بغلش کرد و رو به خدمتکارهایی که نظارهگر بودن داد زد.

-یکی زنگ بزنه اورژانش…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x