رمان ناجی پارت ۱۱۶

4.1
(19)

 

 

 

دایی هول زده گوشی رو از جیبش دراورد.

-مامان مامان غلط کردم… چشمات رو باز کن… به خدا همش

الکی بود… به جان کسری راست میگم…

بابا عصبی کنارم زد و مامان رو به سمت اتاق خودشون که تو

همون طبقه بود برد. دنبالشون راه افتادم.

اورژانش خیلی زود رسید و مشغول معاینه شدن. من از شدت

ضعف روی صندلی میز آرایش نشستم. کف دستم زخمهای

تقریباً عمیقی ایجاد شده بود و لباسم رو به گند کشیده بود.

 

 

 

 

دایی و بابا نگران توی اتاق رژه میرفتن و بیتوجه به خواهش

اون دوتا مرد، هیچ کدوم حاضر به بیرون رفتن نشدن.

سیمین با ظرف آب و پارچهای کنارم اومد و خواست زخمم رو

بشوره.

-سیمین برو کسری رو بیار… توی حموم همون اتاقه.

چشمی گفت و خواستم تا قبل ار اومدن کسری دستم رو بشورم

که اون مردی که ِسرم مامان رو وصل کرده بود، به سمتم اومد.

-حالشون خوبه. به خاطر فشار عصبی از حال رفتن. استرس

بهش وارد نکنید، چیزیشون نیست.

نگاه کوتاهی به دستم انداخت و رو به همکارش کوتاه گفت:

-دستش بخیه لازمه. انقدر عمیق نیست، همینجا براش بخیه

بزن.

 

 

 

اون یکی با وسایلش به سمتم اومد و مشغول ضدعفونی شد که

کسری با رنگی پریده وارد شد. به سمتم دوید و دستهاش رو

از پهلو دور کمرم حلقه کرد.

با دست سالمم کمرش رو نوازش کردم که با بغض گفت:

-میخواستی خودتُشی کنی؟

صورتم رو از درد زخم، چین دادم و صورتش رو چرخوندم تا

به بخیه زدن دستم نگاه نکنه.

-کی چنین حرفی زده؟

-کسی نگفته… خودم از گوشهی دَل دیدم داشتی خودتُشی

می َکلدی.

لپش رو کشیدم، سر خم کردم و بوسهای جای دستم زدم.

-اشتباه دیدی، داشتیم یه شوخی بزرگونه میکردیم فقط.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرش رو به شکمم چسبوند و چشمهاش رو پنهون کرد.

-شوخی خیلی مسخلهای َکلدید.

-صورتت رو نمال به لباسم… کثیفه.

از خودم جداش کردم که بیحوصله نق زد.

-پس کی میلیم خونمون؟ خسته شدم.

 

 

 

-میریم بابا. صبر کن عزیز بیدار شه بعد.

و به این موال تمام زمانی که دستم ۹بخیه ناقابل رو خورد و

اونا رفتن، مشغول جواب دادن به سوالات تمومنشدنی کسری

بودم.

برعکس همیشه، با حوصله به تکتک تعریفهاش گوش دادم و

اون آمار همهچی رو موبهمو داد، حتی با کلی آب و تاب از

طرح کیک تولدش گفت.

انگار آدما وقتی چیزی رو از دست میدن تازه قدرش رو

میدونن، مثل همین که توی روزی که پسرم وارد چهارسالگی

شده، کنارش نبودم و نتونستم خودم براش جشن بگیرم.

دقایق گذشت و مامان بالاخره چشمهاش رو باز کرد. بابا که تمام

مدت دلنگران کنارش نشسته بود و دستش رو گرفته بود، زود

واکنش نشون داد و روی دستش بوسه زد.

-عسل جانم! خوبی خانومم؟

این مرد گاهی چنان برای مامانم مجنون میشد که باورم

 

 

 

نمیکردم همچین سنگدلیهایی ازش بربیاد .

واکنش مامان به ابراز نگرانیش، پس زدن دستش و فرو بردن

بابا تو بهت عجیبی بود. نگاهش رو توی اتاق چرخوند و روی

من نگه داشت. وقتی دید سالمم، در آنی چشمهاش پر از اشک

شد و من فقط تونستم شرمنده سرم رو پایین بندازم.

انگار از دست من و بابا خیلی دلخور بود که اول از همه،

مخاطبش رو دایی قرار داد.

-داداش…

 

دایی سریع جلو اومد.

-جانم؟ خوبی عسل؟

در حینی که مینشست سر تکون داد و با صدای لرزونی گفت:

-آره. میخوام یه کاری برام انجام بدی؟

-بگو عزیزم. هرچی باشه سریع انجام میدم.

صدای مامان از هر وقتی شکستهتر شد.

-یه وکیل خوب برام گیر بیار، میخوام درخواست طلاق بدم!

سکوت وحشتناکی اتاق رو فراگرفت و چشمهای گرد من و دایی

در برابر بابایی که حس میکردم مرزی تا سکته نداره، هیچی

نبود.

بابا از جاش بلند شد و خشن بازوی مامان رو گرفت. ناباور

 

 

 

پرسید.

-این چرتوپرتها چیه میگی عسل؟ طلاق؟ میخوای از من

طلاق بگیری؟

مامان با تمام بیحالیش سعی کرد بازوش رو از دست بابا بیرون

بکشه.

-آره میخوام س ِر پیری معرکه بگیرم و یه ذره تو آرامش

زندگی کنم. خسته شدم؛ از این زندگی، از تو، از

زورگوییهات… حسرت دیدن بچههام به کنار، امروز

میخواستی داغ یکیشون رو به دلم بذاری. هزاربار گفتم دست

از سر زندگی این بچه بردار، هزاربار گفتم آصف تمومش

نکنی، از این خونه و زندگی میرم، ولی گوش نکردی. حالا

نتیجهش رو ببین!

بابا هیستریک خندید و عقبعقب رفت.

-نمیتونی… نمیتونی همچین کاری کنی… نمیذارم چنین

حماقتی کنی… نمیذارمممممم

نمیذارم آخر رو عربده زد و همزمان مجسمهی دکوری رو به

 

 

 

دیوار کوبید. من فقط تونستم گوشهای کسری رو بگیرم و به

خودم بچسبونمش .

با خودم گفتم الانه که مثل همیشه مامان کوتاه بیاد و دعوا تموم

بشه، ولی اینبار انگار فرق میکرد. ِسرم رو از دستش بیرون

کشید و بیتوجه به خونی که از دستش بیرون زد، بلند شد. دست

دایی که عسل گویان میخواست آرومش کنه رو کنار زد. با

موهای آشفته روبهروی بابا ایستاد. دستش رو محکم روی

سینهی بابا زد.

-اگه یادت رفته بذار من یادآوری کنم… ۲۳سال پیش وقتی که

سر اخلاقای گند و دست بزنای اون موقعت از خونه رفتم، حق

طلاق رو بهم دادی تا برگشتم. این تو بمیری از اون تو بمیریها

نیست آصف خان !

 

 

 

بابا با نفسنفس به مامان نگاه کرد. انگار که فهمیده بود اینبار

همهچی باب میلش نیست و سر و صدا کردن الکیه. بیحرف

دستمالی از جیبش دراورد و روی دست مامان گذاشت.

-برید بیرون… همین الان.

این جملهش خطاب به ما بود. من با نگاهی به دایی، دست

کسری رو گرفتم و با هم از اتاق خارج شدیم. خودشون تنهایی

به نتیجه میرسیدن خیلی بهتر بود، به قولی زن و شوهر دعوا

کنند، ابلهان باور کنند.

من و چکاوک هم گاهی وقتها دعوامون میشد و یک ساعت

بعد فراموش میکردیم. با اینکه این قضیه یکم فرق میکرد و

دلیل اصلی دعواشون من بودم، ولی کافی بود بابا کمی کوتاه

بیاد تا همهچی مثل قبل بشه.

نگهبانها اجازهی بردن کسری رو به من نمیدادن و مجبور

بودم تا پایان حرفهای اون دوتا، بلاتکلیف منتظر بمونم، ولی

تو این بین یه کار مفید هم کردم، اون هم عوض کردن لباسهام

بود.

 

 

 

توی سالن پایین، بلاجبار مشغول میوه پوست کندن برای کسری

بودم و دایی هم غرق در فکر روی یکی از مبلها نشسته بود.

این قضیه رو چطور به چکاوک میگفتم؟ بدبختیهای من انگار

تمومی نداشت.

بشقاب میوه رو دست کسری دادم و با نگاه کردن به ساعتم،

پوف کلافهای کشیدم. چقدر طولش دادن… ادا شدن این جمله

توی ذهنم همانا و پایین اومدن مامان از پلهها هم همانا.

موهای مرتب و لبخند ملیح روی لبش باعث شد قلبم توی جاش

تکون بخوره؟ یعنی همهچی خوب بود؟

از جام بلند شدم و نگران پرسیدم.

-مامان چی شد؟

 

 

دست روی بازوهام گذاشت و با اینکه رنگش هنوز کمی پریده

بود، لبخندش عمیقتر شد.

-جدایی از بابات واسه من مثل مردن میمونه. چندبار دیگه هم

با این مسئله تهدیدش کردم، ولی دیدن دست پر خونت انقدر

محکمم کرد که دل بِبُرم از همهچی. جدای از این مسئله، کار تو

هم ترسوندش. غرورش رو نبین که هیچی به روی خودش

نمیاره، من از درونش خبر دارم. برو پسرم… دست بچهت رو

بگیر و برو و با خیال راحت زندگی کن. انتظار نداشته باش

همهچی گل و بلبل باشه. شاید در آینده اتفاقی بیفته که این

عمارت از حضور بچههات غرق شادی بشه ولی نخواه که الان

این اتفاق بیفته که غیرممکنه. من اتمام حجت کردم با بابات که

دیگه کاری با زندگی تو نداشته باشه. امیدوارم روزی بیاد که

چکاوک رو هم مثل نازنین بدونه تا دنیامون گلستون شه.

 

 

 

جملهی آخر رو با خنده گفت و چشمهام از خوشحالی برق زد.

فشار ریزی به شونههام داد تا سرم خم شه و بتونه پیشونیم رو

ببوسه.

-برو مامان جان… از طرف من چکاوک رو ببوس و بگو

فردا حتماً میام دیدنش.

زبونم بند اومده بود و نمیدونستم چی بگم. ممنونی زمزمه کردم

و با بوسیدن گونهش، به سمت کسری رفتم.

-کسری بدو که وقت رفتنه.

همینطور که خیار رو گاز میزد، بلیمی گفت. دایی هم کتش

رو برداشت و بلند شد.

-عه داداش! شما دیگه کجا؟ نهار بمون.

دستی به محاسنش کشید و سر تکون داد.

-باشه وقت دیگه… باید برم خونه.

 

 

 

مامان با دلجویی بهش نزدیک شد.

-من از طرف آصف معذرت میخوام داداش. به خدا این مرد

هیچی تو دلش نیست، فقط زبونش تلخه.

-مشکلی نیست آبجی. خودت رو ناراحت نکن.

دایی با این حرف به مکالمهشون پایان داد و بعد از خداحافظی،

بالاخره از عمارت بیرون زدیم. نفسم رو محکم بیرون دادم و به

آسمون نگاه کردم. یعنی واقعاً از اول خرجش چند تا بخیه رو

دست من و از حال رفتن مامان بود؟!

 

 

 

 

سوار ماشین شدیم. اول تصمیم گرفتم دایی رو برسونم.

-دایی میشه یه خواهشی کنم؟

نگاهم کرد که ادامه دادم.

-میدونم سخته برات، ولی میخوام خواهش کنم فعلاً چیزی به

چکاوک نگیم. دوران بارداریش همینطوری خطرناک هست و

تو فکر اینم که اگه اوضاع روبهراه نبود، تا بعد از زایمان صبر

کنیم.

با مکث نگاهم کرد و درنهایت ناچار سر تکون داد.

-مگه چارهای جز قبول کردن دارم؟ این همه سال از وجودش

خبر نداشتم، این چند ماه هم روش. فقط تو این روزا قضیه رو

خودت به علی بگو… من همین که به زهرا بگم و جنگ و

دعوای اون رو به دوش بکشم، بسه.

ابرو بالا انداختم، نگاهم رو به جاده دادم و با خنده گفتم:

-دیگه محمد خان وقتی داشتی ۲تا ۲تا زن میگرفتی باید فکر

 

 

 

این روزها هم میبودی.

برعکس لحن شوخ من، اون پر حسرت آه کشید و نگاهش رو به

خیابون داد.

-اوج خیانتکار بود ِن م ِن که دلم میخواد عاطفه زنده بود و

دوباره میدیدمش. بیچاره زهرا، بیچاره عاطفه، بیچاره د ِل

بیقرار من…

لبم رو زیر دندون کشیدم و حرفی نزدم. جدایی از زنی که

عاشقشی انقدر سخت بود که جایی برای دلداری دادن نباشم.

با اینکه این مسئله از بن غلط بود، ولی چه میشد کرد. حالا از

اون عاطفهای که بیخبرترین بود شاید اطرافیان مقصر

میدونستنش، یک مشت خاطره مونده بود و گمون نکنم گرفتن

خاطراتش از دایی شدنی باشه.

بعد از رسوندن دایی، به قنادی رفتم و مقصد بعدم شد مستقیم به

سوی خونه. بعد از این همه سختی و کشش، چنین روزی واقعاً

شیرینی داشت. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم که کسری

 

 

 

جعبه شیرینی رو برداشت و جلوجلو راه افتاد.

 

 

 

ریموت ماشین رو زدم و با چند گام بلند، خودم رو بهش

رسوندم.

-کسری جعبه شیرینی رو بده من. سنگینه اذیت میشی.

جعبه دو کیلویی رو محکم تو دستش گرفت.

-اصلاً هم سنگین نیست… میخوام خودم بیارمش.

 

 

 

لبخندی به تلاشش زدم و دیگه چیزی نگفتم. دکمه آسانسور زدم

و بعد از پایین اومدنش سوار شدیم. آسانسور توی طبقهی ما

وایساد و من با باز شدن در، قلبم به هیجان افتاد. انقدر از

خوشحالی بیشازحد چکاوک مطمئنم بودم که کمکم داشتم نگران

میشدم بلایی سرش نیاد.

دست پشت کمر کسری گذاشتم و به سمت واحد هدایتش کردم.

همونطور که کلید رو تو در میچرخوندم، به کسری گفتم:

-من میرم داخل، توهم پشت سرم بیا. مواظب باش سکتهش

ندی فقط.

با لبخند گشادی سرتکون داد و من طبق عادت همیشه، با وارد

شدنم صدام رو پس سرم انداختم.

-چکاوک؟ چکاوک خانوم؟ کجایی خانومم؟

کسری همینطور دنبال سرم میاومد که فهیمه، کسی که برای

کارهای خونه نیمهوقت میومد، از آشپزخونه بیرون اومد.

-سلام آقا. خسته نباشید.

 

 

 

نگاهش با کنجکاوی روی کسری بود.

-سلام چکاوک کجاست؟

-خوابن آقا… طفلی خیلی بد ویارن، اومدن دو لقمه صبحونه

خوردن همش عق زدن دیگه جون تو تنشون نموند.

متاسف سر تکون دادم که کسری گفت:

-ویال یعنی چیه؟

-توضیح میدم حالا. شیرینی رو بده فهیمه خانوم تا برم

چکاوک رو بیدار کنم.

با اخم به دست فهیمه که جلو اومده بود نگاه کرد و عقب کشید

که زن بیچاره از خجالت لبش رو به دندون گرفت، آدم کم رویی

بود.

 

 

 

-نمی خوام! بَلای(برای) کچابکه، خودم بهش میدم.

 

 

فهیمه با ببخشیدی به آشپزخونه برگشت. خندهی بلندی کردم، در

همون حین صدای چکاوک اومد.

-صدرا باز خونه رو گذاشتی رو سرت، نذاشتی من بخوابم؟

مگه تو نرفتی سرکار، چرا جدیداً دیر میری و زود میای؟

با موهای شلخته غرغرکنان همینطور که چشمهاش رو میمالید

از اتاق بیرون اومد. هنوز کسری رو ندیده بود.

-سلام کچابک.

 

 

 

و این سلا ِم کسری بود که باعث شد دست از مالیدن چشمهاش

برداره و با بهت سرش را بالا بیاره. دهنش مثل ماهی باز و

بسته شد. نگاهش رو اول روی کسری و بعد من چرخوند.

با لبخند و اطمینان پلک زدم تا باور کنه واقعیت داره. باورش

سخت بود، حتی برای خودم.

چشمهاش در آنی لبالب لبریز از اشک شد و زیر لب اسمش رو

زمزمه کرد. قدمهای لرزونش رو جلو برد. سیبک گلوش از

شدت بغض بالا پایین شد.

کسری بیخیال جلو رفت و لبخندزنان، غرق دنیای بچگیش

گفت:

-کچابک برات شیلینی خریدم.

برعکس حرف بیربط کسری بعد از این همه دوری، انگار

که صداش جون تازهای به پاهاش داد. توی یه حرکت به سمتش

دوید و کسری هم بدتر از اون، ذوق زده جعبه شیرینی رو

 

 

 

جلوی پاش انداخت و با شدت تو بغلش پرید.

با چشمهای گرد نگاهشون کردم. چکاوک کسری رو به خودش

میفشرد و با گریه پشت هم میگفت:

-عزیزدلم… پسر نازم… بالاخره اومدی؟ خدایا شکرت… خدایا

شکرت باورم نمیشه…

صورت کسری رو گریون بوسهبارون کرد و من با عجله به

سمتشون رفتم. دخترهی کم عقل! جون به جونش میکردی یه

حرکتی واسه حرص دادن من داشت.

 

سریع و البته به سختی، کسری رو از بغلش بیرون کشیدم که

معترض توپید.

-چیکار میکنی صدرا؟ بچه رو بده.

کسری رو روی زمین گذاشتم. اخم کرده با چشم و ابرو به

شکمش اشاره کردم.

-یکم رعایت حالت رو کنی بد نیستا! سنگینه، نمیگی خطر

داره؟

لبش رو به دندون گرفت و چیزی نگفت. میدونست به نفعش

نیست در برابر حساسیتم حرفی بزنه، پس موهاش رو پشت

گوش زد. فینفینکنان دست کسری رو گرفت و جفتشون به

سمت مبل رفتن.

کسری همینطور که صورتش رو با آستین لباسش پاک میکرد،

کنارش نشست و غر زد.

-اَه کچابک باز من اومدم تو تف تفیم کلدی، صد بال بهت گفتم

 

 

 

اینجوری نکن. بدم میاد!

برخلاف غرغرهای اون، چکاوک با گریه لبخند زد و اینبار

ملایمتر اون رو به آغوش کشید.

-دور اون کچابک گفتنت بگردم من. دلم برات یه ذره شده بود،

انتظار داری بوست نکنم؟

نگاه ازشون گرفتم و به سمت جعبه شیرینی روی زمین رفتم،

سالم بود. برداشتمش و روی میز گذاشتم در همون حین چشم

ریز کردم و با کنجکاوی نگاهشون کردم.

باز پچپچهای این دوتا شروع شد!

حتماً باز کسری داره از شاهکارهاش تعریف میکنه که چکاوک

اینطور با عشق نگاهش میکنه. موقع صحبت با من هم

چشمهاش انقدر ستاره بارون نبود که حالا…

اون یک ذره حسودی رو پس زدم و با عشق خیرهشون شدم.

دنیا همچین روزی رو به من بدهکار بود و حالا انگار طلبش

رو باهام صاف کرد. حالا تنها کاری که باید انجام میدادم،

انتظار برای ورود چهارمین عضو خانوادهمون بود .

 

 

 

حالا که خیالم از طرف خانواده خودم راحت شده بود، پر شده

بودم از یه حس شیرین…

دروغه بگم مثل روزهای اول بهش بیحسم. هر چی میگذره

احساس مسئولیتم بهش بیشتر میشه و چند روزی هم شده که

حس میکنم دلم برای دیدنش لحظهشماری میکنه. بچهی من از

زنی که دوستش دارم، میتونست بینظیرترین اتفاقی باشه که

من رو پیش خودم به خاطر نخواستنش شرمنده کنه.

 

 

 

 

کمی که گذشت، چکاوک برای جمعوجور کردن سر و وضعش

از این حالت آشفته به سمت اتاقمون رفت و کسری هم مشغول

 

 

 

تبلتش شد.

وارد صفحهی اینستاگرامم شدم و یکبار دیگه با دیدن او عکس

لبخند زدم. عکس سادهای بود، یک جفت کفش کوچولوی

بچگونه و یک جفت حلقه کنار هم بیانگر همهچیز بود.

توی همین چند ساعت، چند هزار تا لایک خورده بود و زیرش

پر شده بود از تبریک آدمهای مختلف، از خواننده گرفته تا

بازیگر و دوست و آشنا…

جواب چند تا از آدمهای معروف رو دادم و به خاطر تبریکشون

تشکر کردم. هیچوقت اهل وارد کردن زندگی شخصیم به این

صفحات نبودم و حتی یادمه موقع پدر شدنم وقتی رسانهای شد

که تولد یک سالگی کسری بود و یه عکس از تولدش پست

کردم. اما اینبار شرایط فرق میکرد و بهترین راه برای خبر

دادن به دوست و آشنا بود.

گوشیم رو روی میز گذاشتم و به سمت اتاق مشترکمون رفتم.

چرا انقدر طولش داد؟!

 

 

 

وارد اتاق شدم و در کمال تعجب با همان سر و وضع روی

تخت نشسته بود و داشت گریه میکرد.

به سمتش رفتم و با نگرانی پرسیدم.

-چکاوک؟ خوبی؟ چرا گریه میکنی؟

بازوش رو از دستم بیرون کشید و شکهاش رو سریع پاک

کرد.

-خوبم، خوبم.

بلند شد و جهت مخاف من رفت که بازوش رو کشیدم و به سمت

خودم برش گردوندم.

-چی چیو خوبم؟ گریه میکنی؟

نگاهش رو دزدید. پلکهای پف کردش رو به هم فشرد.

-میترسم…

 

 

 

با تعجب گفتم:

-از چی؟

سر جاش برگشت و بیحوصله خودش رو روی تخت انداخت.

صورتش رو با دستهاش پوشوند که موهای آشفتهش دورش

ریخت.

-نمیدونم… از همه چی… اینکه نمیدونم چطور کسری رو

آوردی و اینکه میترسم دوباره برگردیم سر خونهی اولمون…

ای خدا…

 

 

ای خدای آخر رو با عجز نالید و یکدفعه با هول سر بلند کرد.

-اصلاً چطور راضی شد؟ اون مردی که من دیدم…

نگاهش به دستم افتاد و حرف تو دهنش ماسید.

-صدرا! دستت؟! دعوا کردی؟

رنگ و روش پریده بود و دستهاش رو انقدر به هم فشار داده

بود که به سفیدی میرفت. ترس زیادی از دعوا داشت و حتی

اسمش هم رعشه به تنش مینداخت.

قبل از اینکه بلند شه، به سمتش رفتم و کش موش رو از روی

پاتختی برداشتم.

-چیزی نیست. میبینی که سالمم، یه خراش سادهس.

پشت سرس نشستم و دست به سمت موهاش بردم. انگشتهام رو

شونه مانند بینشون کشیدم تا جمع شن که چرخید با با صدای

لرزونی گفت:

-دزدیدیش نه؟ میدونستم.

 

[

 

بیواکنش برای لحظهای نگاهش کردم و بیتوجه به منتظر

بودنش، شونههاش رو گرفتم و دوباره چرخوندمش. دوباره

مشغول جمع کردن موهاش شدم و در همون حین گفتم:

-گاهی وقتها یه ذره از مغزت استفاده کنی بد نیستا… بچهی

خودم رو بدزدم؟ اگرم اینطور باشه، عقلم کمه بیارمش اینجا؟

سر یه ربع یه مشت گردنکلفت میریزن اینجا.

بالاخره بستمشون! بلندتر شده بودن و برای خود چکاوک کمی

دست و پا گیر .

-راست میگی؟ بگو جون چکاوک؟

باور نمیکرد، حق داشت خودم هم هنوز منتظر بودم به خودم

بیام و ببینم همهی اینا خواب بوده.

-نیازی به قسم نیست ولی به جان خودت تو آتشبس کاملی

هستیم. من یکی سر و صدا کردم که بیتاثیر بود، همهش به

خاطر مامانه بالاخره تونست یه طوری راضیش کنه، چطورشم

بعداً میگم. الان برو یه آبی بزن دست و صورتت، خیلی جون

داری، اون ته موندشم واسه گریه کردن حروم میکنی!

 

 

به تبعیت از من، او هم بلند شد.

-گریه تنها چیزیه که تو کل زندگی نذاشت غمباد کنم. آرومم

میکنه.

شونه بالا انداختم و چیزی نگفتم که به سمت سرویس رفت. شاید

راست میگفت!

صدای زنگ خونه از فکر بیرونم آورد و بیخبر از اینکه کی

پشت دره، رفتم تا در رو باز کنم. کشیدن دستگیرهی در همانا و

 

 

 

پریدن یه نرهغول با کلی مشما و پاکت تو بغلم همانا.

کی میتونست باشه جز قُ ِل دیگهم؟

-هوی مرتیکه خفم کردی! خوبه قیافهی نحست رو هر روز

میبینم.

سعی کردم پسش بزنم.

کمی فاصله گرفت و ضربهی محکمی به کمرم زد که صورتم

تو هم رفت.

-گل به خودی میزنی؟ برو یه نگاه به خودت بنداز، قوزک

پاتم شبیه منه! مهمونم مثلاً، سلامت کو؟

در رو بستم و فهیمه رو دیدم که از گوشهی اپن سرک کشید

ببینه کیه.

-عیلک سلام! از اینورا؟ خبریه؟

نیشش در آنی باز شد و جلوتر از من به راه افتاد.

-خبرا که دست شماست… دارم عمو میشم باز، نباید اول از

همه به من بگی؟

 

 

 

وارد پذیرایی شد و با دیدن کسری با تعجب نگاهش کرد و بعد

وسایل رو روی زمین انداخت و به سمتش رفت. بدون اینکه

فرصتی به کسری که سخت مشغول بازی بود بده، توی یه

حرکت روی هوا بلندش کرد که جیغ کسری بلند شد.

-واییی… اصلان بلخله اومدی؟

بالاخره؟ مگه تو این چند وقت ندیده بودش؟

-اصلان چیه تخم سگ؟ عمو بلد نیستی بگی؟

جوری دوتایی خونه رو روی سر گذاشتن که قطعاً نیازی به

خبر دادن به چکاوک نبود و خودش از حضور اصلان خبردار

شده بود.

 

روی مبل نشستم و به کنارم اشاره کردم.

-بذار زمین بچه رو، بیا بشین. من ممنوعالورود بودم، تو چرا

انقدر دلتنگی؟!

خودش رو کنارم انداخت.

-کجای کاری؟ بابا حتی اجازه نمیداد سایهم از کنار عمارت

رد شه! میترسید تو خودت رو جای من بزنی و این حرفا… کی

آوردیش؟ نگو که بابا خودش اجازه داده که باورم نمیشه. اوهاوه

دستتم شاهکار دیوونهبازیه؟!

از گوشهی چشم دیدم که کسری با کنجکاوی به سمت وسیلههایی

که اصلان اورده بود رفت. برای رفتارهای بابا کار ما از تاسف

 

 

 

خوردن گذشته بود که حتی بچههاش هم باورش نداشتن.

دستی دور لبم کشیدم.

-اتفاقاً خودش گذاشت بیارمش. بالا بریم پایین بیاییم آخرش این

مامانه که شاید بیشتر از ما زورش بچربه. خیلی جدی امروز

گفت که اگه کسری رو به من نده، طلاق میگیره… میدونی که

حق طلاقم داره.

صورتش به وضوح گرفته شد. کی بود که از چنین اتفاقی

ناراحت نشه؟ لبخند غمگینی زد.

-خوشحالم برات. تصمیم مامان اگه به حقیقت میپیوست، خیلی

بد میشد. میدونی تو هر سنی پدر مادرت از هم جدا بشن درد

داره ولی خوشحالم که حرفش باعث آرامشت شده.

نفسی گرفتم و حرفی نزدم. این همه درد و رنجی که بهم تحمیل

شد رو نمیتونستم تو دو کلمه خلاصه کنم. روزهای سختی

بود… انقدر سخت که بخوام به درک واصل شن و هیچوقت

برنگردن.

 

طبق معمول اون خیلی زودتر از من غصههاش رو به فراموشی

سپرد و بحث رو کلاً عوض کرد. نگاهش رنگ شیطنت گرفته

و من تا ته حرفهاش رو خوندم. چشم و ابرویی اومد و با کنایه

گفت:

-خوب فعالیها برادر؟! کمکم دارم از خودم ناامید میشم.

برعکس تو، من همهی سپردههام صرف دور ریز میشه!

جلوی خندهم رو گرفتم و با آرنج به شکمش کوبیدم که آخی گفت

و با خنده خم شد.

 

 

 

-مردهشور خودت و سپردههات رو ببره. جلو چکاوک از این

چرتوپرتها بگی من میدونم و تو.

کم نیاورد و خندهش تشدید شد. خودمم دستی دور لبم کشیدم تا

جلوی کش اومدنش رو بگیرم.

این شوخیها برامون حکم روزمرگی رو داشت.

-باشه ولی حق نداری با برادرزادههات اینطور رفتار کنی!

یکم عاطفه داشته باش.

نیشخندی زدم و با لحن خبیثی گفتم:

-دیگه وقتی داداش به بیعرضگی تو داشته باشم بایدم

بیعاطفه بشم. حداقل الان باید به جای دختر بازی مشغول

عوض کردن پوشک بچهت میبودی.

در همین حین خدمتکار با سلام آرومی اومد و سینی چای رو

تعارف کرد. اصلان با سر جوابش رو داد. چشمغرهای به من

رفت و با صورت چین افتاده، معترض گفت:

-اَه چندش… تصور بهتری از پدر شدن نداشتی برام؟

 

 

 

چاییم رو برداشتم و شونهای بالا انداختم.

-همینه دیگه… وقتی مجبور شدی با دو متر قد و یه من ریش

و سیبیل پوشک عوض کنی، میفهمی من چی میگم. ولی خیلی

جدی میگم یه تکونی به خودت بده. میترسم بچهت مجبور شه

به جای بابا، بابابزرگ صدات کنه.

 

 

 

بادی به غبغب انداخت و مغرور نگاهم کردم.

-از کجا میدونی من همینطور بیکار نشستم؟

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x